نامه یزید به حاکم مدینه
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
معاویه در بیماری که به مرگش منجر شد، فرزندش
یزید را طلبید و به او گفت: پسرم؛ من کار تو را آسان کردم و همه چیز را برایت آماده و دشمنان را برایت رام و گردنکشان
عرب را در مقابلت خاضع ساختم و همه را تحت لوای تو جمع کردم و اینک از هیچ کس درباره حکومتی که برایت فراهم کردهام نمیترسم، مگر از چهار نفر؛
حسین بن علی،
عبدالله بن عمر،
عبدالله بن زبیر و
عبدالرحمن بن ابی بکر. در این مقاله
وصیت یزید به معاویه و نیز اقداماتی که یزید برای بیعت گرفتن از امام حسین (علیهالسلام) انجام داد مورد بررسی قرار میگیرد.
در وصیت معاویه به یزید آمده است: اما عبدالله بن عمر مردی است که
عبادت بر او چیره شده و او را از پای درآورده است و اگر هیچ کس جز او باقی نماند (و خود را تنها ببیند) با تو
بیعت میکند. اما حسین بن علی، اهل
عراق، او را رها نمیکنند تا اینکه او را وادار به
قیام کنند؛ اما اگر قیام کرد و تو بر او چیره شدی، از او بگذر؛ زیرا او از خویشاوندان نزدیک است و حق بزرگی دارد. اما پسر
ابوبکر، مردی است که هر کاری اطرافیانش انجام بدهند، همان کار را میکند و تنها کارش معاشرت با زنان و
خوشگذرانی است. اما کسی که مانند
شیر برایت کمین کرده و مانند
روباه با تو
حیله میکند و تا فرصتی بیابد به تو حمله میکند، پسر
زبیر است، که اگر چنین کرد و تو بر او چیره شدی، او را قطعه قطعه کن.
معاویه در نیمه
رجب سال شصت هجری، بعد از نوزده سال و سه ماه
حکومت، در ۷۸ سالگی در شهر
دمشق از
دنیا رفت. (درباره سن معاویه هنگام مرگش اقوال دیگری مانند ۷۳، ۷۵، و حتی ۸۰ و ۸۵ سالگی نیز نقل شده است.)
پسرش یزید (یک
روز قبل از مرگش) برای
شکار به منطقه
حوارین، که یکی از مناطق
شام بود، رفته و به
ضحاک بن قیس (از درباریان بانفوذ و وفادار معاویه) گفته بود: مواظب حال پدرم باش تا چیزی از وضع او بر من مخفی نماند و هرچه شد من را در جریان بگذار وقتی معاویه از دنیا رفت، ضحاک به مسجد اعظم دمشق رفت و مردم را آگاه کرد و نامهای نیز به یزید نوشت و او را از
مرگ پدرش مطلع کرد و ضمن آن نوشت: «... وقتی نامه مرا خواندی، برای گرفتن بیعت مجدد از مردم عجله کن». وقتی یزید نامه را خواند، گریه کرد و دستور داد مرکبش را آماده کنند و به سوی دمشق حرکت کرد. بعد از سه روز که از دفن پدرش گذشته بود به آنجا رسید. مردم برای استقبال از او بیرون آمدند و با او همدردی کردند. بعضی از شعرا اشعاری را در مرگ معاویه سرودند. آنگاه یزید برای مردم سخنرانی کرد و ضمن آن حکومت خود را اعلام نمود و مردم با او بیعت کردند. سپس یزید در خزانه بیت المال را گشود و اموال فراوانی را بین اهل شام تقسیم کرد
یزید به حاکمان همه شهرها از جمله
مدینه نوشت که برای او از مردم بیعت بگیرند. در آن زمان
ولیدبن عتبة بن ابی سفیان برادرزاده معاویه حاکم مدینه بود.
(البته طبق برخی گزارشها، هنگام مرگ معاویه،
مروان بن حکم حاکم مدینه بود و یزید پس از به قدرت رسیدن او را برکنار کرد و ولید بن عتبة را حاکم مدینه قرار داد.)
محتوا و متن نامه یزید به ولید بن عتبة، مختلف گزارش شده است. طبق گزارش ابن سعد و ابن عساکر، یزید تنها نام امام حسین را آورده و به والی مدینه دستور داده بود که از مردم بیعت بگیرد و برای این کار از بزرگان
قریش شروع کند و نخستین کس حسین میباشد.
اما طبق نقل یعقوبی، در نامه یزید، نام امام حسین و عبدالله بن زبیر ذکر شده بود. متن نامه طبق نقل
یعقوبی چنین است:
وقتی که نامهام به تو رسید، حسین بن علی و عبدالله بن زبیر را احضار کن و از آنان برای من بیعت بگیر. اگر امتناع کردند گردنشان را بزن و سرهایشان را نزد من بفرست. از مردم نیز بیعت بگیر و هرکس امتناع کرد، این حکم را درباره او اجرا کن؛ مخصوصا درباره حسین بن علی و عبدالله بن زبیر. والسلام.
اما
طبری و
ابن اثیر نوشتهاند: یزید از حاکم مدینه خواسته بود از امام حسین و عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبیر بیعت بگیرد و بر آنها سخت گیری نماید. ولی طبق نقل
ابن اعثم،
خوارزمی و
ابن شهرآشوب،
یزید به او دستور داده بود: هرکدام از آنها که بیعت نکرد، گردنش را بزن و سرش را برایم بفرست. (در سه منبع دیگر، افزون بر آن سه تن، نام
عبدالرحمن بن ابی بکر نیز در نامه یزید آمده تا برای بیعت گرفتن از او سخت گیری شود. اما به گفته برخی از مورخان و رجال نویسان، عبدالرحمن بن ابی بکر پیش از این
زمان، از دنیا رفته بود. همچنان که نام او در گزارش طبری هم نیامده است.)
طبق نقل
سیدبن طاووس و
ابن نما، یزید تنها درباره امام حسین (علیهالسّلام) تاکید کرده بود و در نامهاش فرمان داده بود که: مخصوصا از حسین بیعت بگیر، و اگر امتناع کرد، گردنش را بزن و سرش را برایم بفرست. (ان امنتع علیک فاضرب عنقه و ابعث براسه الی)
از برخی منابع برمی آید که پیک یزید شبانه وارد مدینه شده و نامه او را به حاکم مدینه تسلیم کرده و او نیز شبانه به دنبال امام حسین و ابن زبیر فرستاده است. (چنان که
رزیق، غلام معاویه میگوید: من شب وارد مدینه شدم و به پرده دار ولید گفتم:
اذن دخول میخواهم. او نیز اجازه داد. من داخل شد. و نامه را به ولید دادم. او وقتی نامه را خواند و از مرگ معاویه آگاهی یافت، بسیار ناراحت شد و به جزع و فزع پرداخت؛ گاهی میایستاد و گاهی خود را بر روی بستر پرتاب میکرد تا اینکه به دنبال مروان فرستاد.)
عبدالله بن عمر از کسانی بود که با
علی (علیهالسلام) بیعت نکرد؛ اما بعدها وقتی حجاج به فرماندهی سپاه عبدالملک اموی به
مکه حمله کرد و ابن زبیر را به درختی مصلوب کرد، نزد حجاج آمد و گفت: دستت را دراز کن تا بیعت کنم: چون
رسول خدا فرمود: هرکس بمیرد و امام زمانش را نشناسد، به مرگ
جاهلیت مرده است. حجاج پایش را دراز کرد و گفت: پایم را بگیر فعلا دستم مشغول است. ابن عمر گفت: مرا
مسخره میکنی؟ حجاج به او گفت: ای احمق! تو آن روز با علی بیعت نکردی؛ ولی امروز میگویی هر کس بمیرد و امام زمانش را نشناسد با مرگ جاهلیت مرده است؟ آیا علی
امام زمان تو نبود؟ به
خدا قسم حدیث رسول خدا تو را به اینجا نیاورد؛ بلکه آن درختی که ابن زبیر به آن مصلوب است، تو را به اینجا آورد. او در مکه با
حجاج بن یوسف نماز میخواند. وقتی که او نماز را از اول وقت به تاخیر انداخت، در نماز او شرکت نکرد و از مکه بیرون رفت. او معتقد بود که اگر بین دو گروه جنگ درگرفت، نباید از هیچ کدام طرفداری کرد؛ بلکه باید کنار نشست. هر طرف که پیروز شد او برحق است و باید از او تبعیت کرد؛ هرچند که باطل باشد!
علامه امینی در
الغدیر نقل میکند که ابن عمر بسیار شهوت ران بود و به این صفتش افتخار میکرد. او آنقدر در این امر زیاده روی میکرد که وقتی در یکی از جنگها میخواست از پدرش عمر اجازه شرکت در
جهاد بگیرد، پدرش از این امر
اکراه داشت و به او گفت: من میترسم (بروی و) به
زنا مبتلا شوی.
وقتی نامه یزید به دست ولید بن عتبه رسید و او آن را خواند، گفت: انا لله وانا الیه راجعون... من را با حسین، فرزند
فاطمه چه کار؟ "
سپس کسی را نزد
مروان بن حکم فرستاد و نامه را به او نشان داد. او نیز بعد از خواندن نامه،
آیه استرجاع را خواند. ولید به او گفت: به نظر تو، من درباره این قوم چه کنم؟ مروان گفت: همین الان دنبال آنها بفرست و آنان را به
بیعت و
اطاعت از یزید
دعوت کن؛ اگر پذیرفتند از آنها قبول کن؛ ولی اگر ابا کردند. پیش از آنکه از مرگ معاویه آگاه شوند، گردن آنها را بزن؛ زیرا اگر از این موضوع باخبر شوند، هر کدام به گوشهای رفته، اظهار مخالفت میکنند و مردم را به سوی خود فرا می خوانند؛
مگر عبدالله بن عمر که او در امر
خلافت هیچ نزاعی با کسی ندارد. پس ابن عمر را رها کن و دنبال حسین بن علی و عبدالله بن زبیر بفرست و آنها را به بیعت دعوت کن؛ با اینکه میدانم حسین بن علی هرگز خواسته تو را مبنی بر بیعت با یزید نمیپذیرد.... (ابن اعثم و خوارزمی، نام عبدالرحمن بن ابی بکر را نیز آوردهاند؛ قبلا اشاره شد که وی قبل از این جریانات از دنیا رفته بود.)
ولید بعد از گفت و گو با مروان، عبدالله بن عمرو بن
عثمان بن عفان را، که جوانی بیش نبود، به دنبال امام و ابن زبیر فرستاد. او به خانههای آنان رفت؛ ولی آنها در خانه هایشان نبودند؛ سرانجام آنان را در
مسجدالنبی یافت و به آنان گفت: امیر شما را خواسته است. او را اجابت کنید. آنها گفتند: تو برگرد. ما خود میآییم. امام و ابن زبیر از این پیام که عجولانه و بی موقع بود،
تعجب کردند و حضرت چنین اظهار نظر کرد که اتفاق مهمی رخ داده و
طاغوت ایشان (معاویه) هلاک شده است.
ابن اعثم میگوید:
عبدالله بن زبیر رو به
حسین بن علی (علیهالسّلام) کرد و گفت: ای اباعبدالله؛ این ساعتی نیست که ولیدبن عتبه برای ملاقات با مردم بنشیند. من از این کار او و دنبال ما فرستادنش در این ساعت و فراخواندن ما در این وقت واهمه دارم؛ به نظر شما ما را برای چه امری خواسته است؟ امام حسین فرمود: من
گمان میکنم معاویه مرده است؛ زیرا من دیشب در رؤیا دیدم که منبر معاویه واژگون شده و خانه اش
آتش گرفته است و این را چنین تاویل کردم که او مرده است.
ابن زبیر گفت: همین طور است (تاویل صحیحی است). سپس پرسید: اگر برای بیعت با یزید فراخوانده شدی، چه کار خواهی کرد؟ امام فرمود: من هرگز با او بیعت نخواهم کرد؛ زیرا
حکومت بعد از برادرم
حسن، از آن من است و معاویه با برادرم حسن
پیمان بسته که بعد از خودش هیچ کدام از فرزندانش را جانشین نکند و اگر من زنده باشم خلافت را به من برگرداند. آیا من با یزید بیعت کنم، در حالی که او مردی
فاسق است که آشکارا
فسق و
فجور میکند و
شراب میخورد و با سگها و یوزپلنگها بازی میکند و بازماندگان
پیامبر را
دشمن میدارد؟! به خدا قسم هرگز با او بیعت نخواهم کرد. در این هنگام فرستاده ولید دوباره نزد آنان آمد و از ایشان خواست نزد ولید بروند که او منتظر آنان است. امام فرمود: تو به نزد امیرت برگرد. هر کدام از ما بخواهد، نزد او خواهد آمد و من همین ساعت میآیم. وقتی که فرستاده ولید نزد او برگشت و به او خبر داد که حسین (علیهالسّلام) به زودی میآید، مروان که حاضر بود گفت: به خدا قسم او به عهدش وفا نمیکند (و نمیآید). ولید گفت: ساکت باش، حسین کسی نیست که سخنی بگوید و امام حسین (علیهالسّلام) در
مسجد به حاضران گفت: من به نزد این مرد میروم تا ببینم چه خبر است و چه میخواهد. ابن زبیر گفت: من میترسم که تو را بازداشت کنند و نگذارند خارج شوی، مگر اینکه بیعت کنی یا کشته شوی امام فرمود: «من به تنهایی نزد او نمیروم؛ بلکه یاران، خادمان و
اهل حق از شیعیانم را جمع میکنم و به آنها میگویم که هرکدام شمشیری را زیر
لباس ببندند و همراه من بیایند و آنگاه که من به آنها اشاره کردم و گفتم ای
آل رسول داخل شوید، داخل شوند و آنچه دستور میدهم انجام دهند تا بتوانم امتناع کنم و خود را خوار و ذلیل نکنم...» . سپس امام به منزل رفت و
آب خواست و
تطهیر کرد و برخاست و دو رکعت
نماز خواند....
سپس گروهی از دوستانش را فراخواند و به آنها فرمان داد که با خود
سلاح بردارند و فرمود: اینک ولید من را احضار کرده و احتمال میدهم من را به امری وادار کند که نتوانم آن را اجابت کنم؛ لذا احساس
امنیت نمیکنم؛ پس شما با من باشید و وقتی من وارد (
دارالاماره) شدم، در کنار درب بنشینید. پس اگر شنیدید که صدایم را بلند کردم، داخل شوید تا مانع (خواسته) او نسبت به من شوید.
به دنبال این مذاکرات، امام حسین (علیهالسّلام) در حالی که چوب تعلیمی (دره) (درة چوب دستی کوتاهی بوده که معمولا خلفا آن را در دست میگرفتند و از شئون ظاهری آنها محسوب میشد و شاید بتوان معادل آن را در فارسی «چوب تعلیمی» معنا کرد.)
رسول خدا را در دست داشت، به همراه سی نفر از جوانان بنی هاشم به دارالامارة رفت و آنان را بیرون در نشاند.
امام داخل شد و بر ولید
سلام کرد. مروان نیز نزد او بود. امام بدون اینکه وانمود کند از مرگ معاویه مطلع است، فرمود: ارتباط و دوستی، بهتر از قهر و جدایی است. خداوند میان شما را
اصلاح کند. (در آن زمان میان مروان و ولید، کدورتی وجود داشت و به همین دلیل با هم رفت و آمد نداشتند. درباره ریشه
کدورت میان آن دو میگویند: مروان قبل از ولید حاکم مدینه بود. هنگامی که ولید به حکمرانی مدینه منصوب شد، مروان حضور او را خوش نداشت و با اکراه نزد او رفت و آمد میکرد. وقتی ولید این رفتار او را دید، از او بدگویی کرد. این سخن به گوش مروان رسید و مروان با او قهر و قطع رابطه کرد)
آنها در این مورد هیچ جوابی به امام ندادند. امام نشست و ولید نامه یزید را خواند و خبر مرگ معاویه را به امام داد و او را به بیعت فراخواند. امام حسین فرمود: «انا الله وانا الیه راجعون... اما اینکه مرا به بیعت فراخواندی، باید بگویم شخصی مثل من سزاوار نیست پنهانی بیعت کند و فکر نمیکنم تو نیز به چنین بیعتی راضی باشی؛ بلکه میخواهی در حضور مردم و به صورت علنی باشد». ولید گفت: بلی، امام فرمود: هرگاه مردم را به بیعت فراخواندی، ما را نیز همراه آنها دعوت کن تا کار یک جا انجام گیرد. ولید که شخص عافیت طلبی بود گفت: پس در امان خدا برگرد، تا اینکه همراه بقیه مردم نزد ما بیایی، مروان به ولید گفت: به خدا قسم اگر اینک از تو جدا شود و بیعت نکند، هرگز نمیتوانی چنین موقعیتی پیدا کنی: مگر اینکه کشتههای بسیاری بین تو و او واقع شود. او را حبس کن و نگذار از نزد تو خارج شود، تا اینکه یا بیعت کند و یا گردنش را بزنی، در این هنگام امام برآشفت و از جا جست و فرمود: ای پسر
زرقاء! (زرقاء صفتی بوده که به مادر مروان دادهاند.) تو مرا میکشی یا او؟! به خدا قسم
دروغ گفتی و مرتکب
گناه شدی.
طبق بعضی از گزارشها، سپس رو به ولید کرد و فرمود: ای امیر، ما
اهل بیت نبوت و معدن
رسالت و جایگاه آمد و شد
ملائکه و محل نزول رحمت هستیم.
خدا با ما شروع کرده و با ما ختم نموده است. یزید مردی فاسق، شرابخوار، آدمکش است که آشکارا گناه میکند و کسی مثل من با شخصی چون او بیعت نمیکند؛ ولی بگذارید امشب را
صبح کنیم و بنگریم که کدام یک از ما برای خلافت و بیعت سزاوارتر است. (ایها الامیر! انا اهل بیت النبوة ومعدن الرسالة ومختلف الملائکة ومحل الرحمة وبنا فتح الله وبنا ختم ویزید رجل فاسق شارب خمر قاتل النفس المحرمة، معلن بالفسق، ومثلی لا یبایع لمثله ولکن نصبح وتصبحون وننتظر وتنتظرون اینا احق بالخلافة والبیعة)
سپس از آنجا خارج شد و همراه اصحابش حرکت کرد تا به منزل رسید. مروان به ولید گفت: با من مخالفت کردی، به خدا قسم دیگر هرگز نمیتوانی او را بیابی، ولید گفت: «ای مروان؛ مرا توبیخ نکن، تو برای من چیزی میخواهی که نابودی
دین من در آن است. به خدا قسم دوست ندارم آنچه از
مال و
ملک دنیا که
خورشید بر آن
طلوع و
غروب میکند، از آن من باشد و من در مقابل آن، حسین را بکشم. سبحان الله! آیا حسین را فقط به دلیل اینکه میگوید بیعت نمیکنم، بکشم؟! به خدا قسم، من گمان میکنم کسی که به سبب
خون حسین اعمالش محاسبه شود، کفه اعمالش در
روز قیامت نزد خدا سبک باشد». مروان گفت: «اگر نظرت این است پس تصمیم درستی گرفتهای». او اگرچه این حرف را زد، در
حقیقت به این تصمیم راضی نبود.
ابن سعد و به تبع او ابن عساکر نقل کردهاند که ابتدا ولید سخنان درشتی به امام حسین گفت و حضرت نیز در پاسخ او سخنان تندی گفت و
عمامه او را از سرش برداشت. ولید گفت: ان هجنا بابی عبدالله الا اسدا (در بعضی از منابع آمده است که ولید گفت ان هجنا بابی عبدالله الا شرا)
«تحریک کردن حسین مانند این است که شیری را بر ضد خود تحریک کنیم».
ابن عثم و خوارزمی نیز میافزایند: در این هنگام جوانان
بنی هاشم با شنیدن صدای امام خواستند شمشیرها را بکشند، و به داخل خانه هجوم ببرند؛ اما در همان لحظه امام از آنجا خارج شد و از آنها خواست که به خانه هایشان بروند و خود نیز به خانه رفت.
ولید بعد از ملاقات و گفت و گو با
امام حسین (علیهالسّلام)، چند بار پیکهایی نزد
ابن زبیر فرستاد و او را احضار کرد. ابن زبیر به آنان گفت: به من مهلت دهید و
عجله نکنید. خود به نزد شما میآیم. ولی آنان اصرار داشتند که او را نزد حاکم ببرند؛ تا جایی که او را
شماتت و
تهدید کردند و به او گفتند: «ای پسر
زن کاهلیه! یا نزد امیر بیا و یا او تو را به
قتل میرساند» و تا
شب این کار خود را ادامه دادند. بالاخره او مجبور شد برادرش جعفر را نزد ولید بفرستد تا از او مهلت بگیرد. جعفر به ولید گفت: رحمت خدا بر تو باد! دست از برادرم بردار که با فرستادن ماموران پی در پی او را به
وحشت انداختهای. ان شاءالله فردا
صبح به نزدت میآید. ولید با شنیدن این سخن، دیگر کسی را به سراغ او نفرستاد. بعد از اینکه ماموران از اطراف خانه او رفتند، ابن زبیر از تاریکی شب استفاده کرد و همراه برادرش جعفر از راههای غیراصلی و بیراهه (از طرف قریهای به نام فرع در اطراف
مدینه) به سوی
مکه حرکت کرد. صبح که شد ولید شخصی را فرستاد تا او را احضار کند؛ اما او را نیافت و به پیشنهاد مروان، هشتاد نفر را به سرکردگی شخصی به نام
حبیب بن کرة که از موالیان
بنی امیه بود، به تعقیب او فرستاد؛ اما به او دست نیافتند.
پیشوایی، مهدی، مقتل جامع سیدالشهداء، ج۱، ص۴۵۱-۴۶۰.