ابراهیم بن مسلم بن عقیل
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
در منابع تاریخى از دو کودک به نام هاى
ابراهیم و محمّد نام برده مىشود.
درباره نام پدر و نیز چگونگى دستگیرى و شهادتشان اختلاف است، اما داستان شهادتشان چون در منابع گوناگون نقل شده جاى هیچ گونه تردیدى در وجود آنها براى خواننده باقى نمى گذارد.
در منابع کهن، برخى آن دو را از فرزندان و یا نوادگان عبدالله جعفر مى شمارند، و نقل مى کنند که اینها به خانه مردى از
قبیله طی پناهنده شدند و او نیز آنها را گردن زد و سرهاشان را نزد
ابن زیاد برد. اما او فرمان داد تا سر قاتل را جدا و خانه اش را ویران ساختند.
برخى دیگر آن دو تن را از فرزندان عبدالله جعفر دانسته و مى گویند: اینها به خانه زن عبدالله بن قطبه طائى پناه بردند، از آن سو
عمرسعد اعلام کرد که هر کس سر آن دو را بیاورد هزار درهم جایزه دارد. زن که چنین دید از شوهرش خواست آنها را به
مدینه بفرستد و به خانواده شان تحویل دهد. مرد پذیرفت، ولى پس از تحویل گرفتن هر دو را گردن زد و به امید جایزه نزد
عبیدالله برد. اما
عبیدالله چیزى به او نداد، و گفت دوست داشتم که اینها را سالم نزد من بیاورى، تا بر عبدالله جعفر منّت بنهم. عبدالله پس از شنیدن این خبر گفت: اگر کودکان را به من تحویل مى دادند، دو میلیون درهم جایزه مى دادم.
برخى بر این باورند که این دو کودک از فرزندان
جعفر طیار مى باشند.
ولى اینکه این دو کودک، فرزندان
جعفر طیار بوده باشند بسیار جاى تردید است؛ زیرا جعفر در سال هشتم هجرى در
جنگ موته به
شهادت رسید، و در سال ۶۱ هجرى یعنى ۵۲ سال بعد از آن واقعه، فرزندان وى نمى توانستند خردسال بوده باشند. از این گذشته نام فرزندان جعفر در تاریخ مشخص است و کسانى به این نام در میانشان نیست.
نویسندگان متأخّر نیز در این باره دیدگاهى متفاوت دارند:
شیخ عباس قمی پس از نقل داستان از
شیخ صدوق، اظهار مىدارد:
شهادت دو کودک با چنین کیفیتى بعید به نظر مىرسد. ولى چون
شیخ صدوق رئیس
محدثان شیعه و مروّج
علوم اهل بیت علیهم السلام آن را نقل فرموده و در
سند روایتش شمارى از عالمان بزرگ اصحاب ما واقع اند، ما هم متابعت ایشان کردیم، و این قضیه را نقل کردیم. واللَّه تعالى العالم.
شعرانی گوید: مظالم آن ستمکاران نسبت به
آل محمد بیش از اینها است. اگر در
اسناد حدیث افراد ضعیفى باشند، از ضعف آنها علم به کذب
روایت حاصل نمى شود، تا نقل آن جایز نباشد.
در این میان
ملا حسین کاشفی در این باره داد سخن
داده شخصیتهاى بیشترى را در ضمن نقل داستان دخالت
داده است. خلاصه کلام
کاشفی چنین است:
پس از
شهادت حضرت مسلم کودکانش به توصیه خود وى در خانه
شریح قاضی به سر مى بردند،
ابن زیاد که باخبر شد
طفلان مسلم در
کوفه هستند تهدید کرد که هر کس آنها را نگهدارى کند و تحویل ندهد هم خون او هدر است، هم اموالش به غارت مى رود.
از این رو
شریح بچّه ها را خواست.نخست شروع به گریه و ناله کرد و چون سبب را پرسیدند، گفت که پدرشان به
شهادت رسیده است. دو کودک گریستند و گریبان چاک کردند.
شریح گفت: گریه نکنید که ابنزیاد در تعقیب شما است؛ و قصد دستگیرى شما را دارد، من تصمیم گرفتهام شما را به امینى بسپارم تا به
مدینه برساند. سپس خطاب به پسرش، اسد، کرد و گفت: این دو را ببر به دروازه عراقین به کاروان عازم
مدینه ملحق کن. ولى وقتى رسیدند کاروانیان مقدارى از راه را رفته بودند. اسد شبهى از دور دید و گفت: این سیاهى کاروانیان است بشتابید و خود را به ایشان برسانید و خودش برگشت. بچّهها که راه را بلد نبودند گم شدند، و به دست کوفیان افتادند و به نزد
ابن زیاد برده شدند.
ابن زیاد فرمان داد، تا آنها را زندانى کردند، زندانبان شخصى به نام مشکور و از علاقهمندان به
اهل بیت علیهم السلام بود. وى کودکان را آزاد و راهنمایى کرد، ولى باز هم راه را گم کردند، و از قضا به خانه حارث رفتند که دنبال آنها مى گشت ...
تا آخر داستان.
جمعی از نویسندگان، پژوهشی پیرامون شهدای کربلا، ص۶۴-۶۶.