روان شناسی دین
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
دين و روان شناسى با اين كه ممكن است چنين به نظر آيد كه دو قلمرو متفاوت و جداى از هم مى باشند، ولى هم تاريخ طولانى مشترك با هم دارند و هم موضوعات و مسائلشان مشترك و واحداند. موضوع هر دوى آنها انسان بوده و هدف و غايت هر دو سلامت، سعادت و فلاح و رستگارى انسان است (Van Leeowen، ۱۹۸۴). و هر دو براى رسيدن به اين فلاح و رستگارى دستورالعمل صادر كرده و تجويزاتى را توصيه مى كنند (Adams، ۱۹۷۶). تاريخ دين، مطمئناً به اندازه خود بشر قدمت دارد; در حالى كه روان شناسى معاصر پديده نسبتاً جديدى است (Lundin، ۱۹۷۲). اين نوشتار، ريشه هاى روان شناسى را در دين، و ظهور آن را به عنوان يك رشته اصلى مجزاى از دين بررسى كرده و درباره رابطه مناسب بين اين دو، يعنى روان شناسى و دين به ويژه دين اسلام، پيشنهادهايى را مطرح مى كند.
روان شناسى به عنوان علم توصيفى (descriptive)، تجويزى(prescriptive) و تكنيكى (technical)براى معلوم كردن چگونگى شكل گيرى روان شناسى معاصر آن طور كه در طول سال ها ظهور يافته و هم چنين براى شناخت رابطه دين با روان شناسى، بهتر است روان شناسى را داراى سه كاركرد، يعنى كاركردهاى توصيفى، تجويزى و تكنيكى بدانيم (Coe، ۱۹۶۱).
جنبه توصيفى روان شناسى، عمل كردهاى روان انسان را توضيح داده و تبيين مى كند.
توضيح پويايى روان، شناخت رابطه و تأثير سه عامل ـ اراده، ژن و محيط ـ در رفتار، از جمله مثال هاى معدودى از وظايف روان شناسى توصيفى اند.
جنبه تجويزى روان شناسى، شامل توصيه ها و دستورالعمل هايى است كه غرض از آنها ايجاد تغيير در شخصيت و تأثير در بهداشت
روانى است. اين دستورالعمل ها شامل پيشنهادها و راهنمايى هايى به منظور تحصيل بهداشت روان، پيش گيرى از بيمارى ها و رهايى از اختلالات
روانى مى باشند.
تحقيقات درباره چگونگى يك زندگى خوب و سالم، تمايز بين تفكر عقلانى و غير عقلانى، چگونگى اداره مناسب و صحيح زندگى خانوادگى، روابط بين فردى مناسب و توصيه هاى خاص در مورد تربيت و آموزش كودك، مثال هايى از جنبه تجويزى روان شناسى هستند. همان طور كه مشاهده مى گردد در تمام اين مثال ها يك امر مشترك وجود دارد و آن اين كه يا اشارتاً و يا مؤكداً تجويز مى شود انسان براى كسب مطلوب ترين مرتبه از بهداشت روان چگونه (بايد) باشد و چه كارى (بايد) انجام دهد.
سومين وجه روان شناسى كه جنبه تكنيكى نام دارد، شامل اعمال و تمرين هاى خاص روان شناختى است كه هدف از انجام آنها رسيدن به نتايج تجويز شده مى باشد. فنون تغيير رفتار، شيوه هاى تغيير نگرش و باورهاى شناختى، داروهاى تغييردهنده خلق و جريان ذهن و سطح انرژى، و هم چنين تكنيك هاى خاص روان درمانى به منظور كاهش استرس و افسردگى، از جمله مثال هايى از جنبه تكنيكى روان شناسى مى باشند.
در حالى كه جنبه هاى تجويزى روان شناختى به شدت ارزش محور بوده و جنبه هاى توصيفى رنگ و بوى قضاوت هاى ارزشى را دارند، جنبه هاى تكنيكى كمتر ارزش مدار هستند. تكنيك ها، ابزارهاى كاربردى هستند كه مى توان از آنها براى هر ارزش و هدفى استفاده كرد.
روان شناسى از دين سرچشمه مى گيرد
روان شناسى در جنبه هاى تجويزى از دين نشأت مى گيرد. دين از طريق تعاليم وحى الهى، بشر را در تمامى جنبه هاى زندگى روزمره هدايت مى كند. رفتارها و نگرش هايى را توصيه مى كند كه به سلامتى، سعادت و به كمال نهايى منجر خواهد شد. با توجه به مترادف (هم معنا) بودن سلامتى و نيكى (خير)، دين به انسان مى آموزد كه چگونه در تمامى جنبه هاى زندگى سلامتى داشته باشد. هم چنين، زندگى و عادت هاى شخصى، تعاملات ميان فردى، روابط خانوادگى و كسب و كار را به انسان تعليم مى دهد; خلاصه اين كه انسان چگونه زندگى كند و حتى چگونه بميرد.
البته، جنبه هاى تجويزى دين بر جنبه هاى توصيفى دين مبتنى هستند; به اين معنى كه بر شناخت كامل و بى نقص از روان و پويايى آن استوارند; به عبارت ديگر، براساس علم خالق به مخلوق مى باشند.
البته خود وحى در جاى خاصى، تعريف روشن و سيستماتيكى (مدوّن، منظّم و طبقه بندى شده) از روح و روان انسان ارائه نمى دهد، بلكه اين تعريف بايد به وسيله عالمان دين و متخصصين الهيات استخراج شود. سيماى انسان سالم و كامل را مى توان در وجود پيامبران و ذوات مقدس معصومين: و مقرّبين درگاه خداوند سبحانه و تعالى مشاهده كرد و از روش و سيره زندگى و گفتار آنان بهره برد.
با ملاحظه اين كه تكنيك، ابزارى براى رسيدن به اهداف مى باشد، لذا دين فاقد تكنيك است. البته دين شامل اعمال و مناسك خاصى است كه نبايد با تكنيك اشتباه شود. از جمله اين اعمال و مناسك مى توان نماز، روزه، حج و هر يك از اعمال عبادى ديگر را نام برد. وقتى هدف از انجام دادن اين اعمال قرب به پروردگار باشد، در قلمرو دين قرار گرفته و با ارزش هستند. از نظر دين اين اعمال و مناسك با اهداف مقدس خود (قرب به پروردگار) ارتباط لاينفك دارند، و به دليل همين ارتباط نمى توان از آنها براى اهداف ديگرى استفاده كرد و در نتيجه آنها را به عنوان تكنيك شناخت.
فيلسوفان يونانى در پى حيرت و جست وجويشان جهت يافتن تبيين هاى عقلانى براى همه مخلوقات، توجه خود را به انسان معطوف كردند (Kantor، ۱۹۶۳). در آثار افلاطون (Plato) و به ويژه در نوشته هاى ارسطو (Aristotle) تلاش هايى را مى توان سراغ گرفت كه تصويرى از جنبه هاى توصيفى و تجويزى انسان به دست داده اند. مى توان گفت كه يونانى ها، بذر روان شناسى معاصر را كاشته اند، از اين حيث كه آنان عدول و فاصله گيرى از وحى را به عنوان مبناى شناخت روان انسان مطرح كردند (Watson، ۱۹۶۸).
يونانى ها روح و روان و قوا و استعدادهاى آن را براى شناخت انسان مهم مى دانستند. بعلاوه، به نظر مى رسد كه آنها حتى زندگى پس از مرگ را كه در آن روح و روان افراد به نحوى قابل تشخيص است، تصديق كردند. در اديسه (Odyssey) اثر كلاسيك يونانى هومر (Homer، ۱۹۹۹) كه منعكس كننده تفكر يونانيان باستان است، آمده است: روح (آشيل) (Achilles) جنگ جويى كه كشته شد، در (عالم زيرين) (Hades) به زندگى خود ادامه مى دهد. يونانيان بدون تكيه بر وحى، اقدام به تحليل، بررسى، توضيح و توصيف روح و روان انسان كردند. سقراط حكيم (Socrates) حدود چهارصد سال قبل از ميلاد تأكيد كرد كه وسيله شناخت پديده هاى عالم، قواى عقلانى روان هستند، و حتى براى شناخت خود روح و روان بايد از همين قوا استفاده كرد. او كاملاً مطمئن بود كه قواى عقلانى روان، ابزارى هستند كه نه تنها شيوه هاى صحيح كسب و كار، و جنگيدن (موضوعات زندگى روزمره) را تعيين مى كنند، بلكه مشخص كننده حقايق اخلاقى زندگى فردى و اجتماعى نيز مى باشند (Murphy and Kovach، ۱۹۷۲).
ارسطو به پيروى و تبعيت از مطالب سقراط و با استفاده از قوه عقلانى خود به دنبال فهم و شناخت روان انسان برآمد. او در كتاب نفس (De Anima، ۱۹۴۰) به موضوعاتى پرداخته است كه امروزه در روان شناسى معاصر رايج مى باشد; مسائلى مانند: تفاوت هاى جنسى، وضعيت ذهن و روان در بيدارى و خواب، فرايندهاى حافظه و بازشناسى، عمل كرد حس ها و حتى اهميت
رؤيا(Aristotle، ۱۹۹۲ edition).
در كتاب خطابه (De Oratore، ۱۹۹۲) در حول و حوش حالات مختلف روان همچون عواطف، هيجانات و احساسات بحث مى كند. و در كتاب اخلاق (Ethics، ۱۹۹۲) و سياست (Politics، ۱۹۹۲) با پرداختن به مسائل خويشتن دارى و كف نفس و روابط ميان فردى، جنبه هاى تجويزى و تكنيكى را به نوشته هاى توصيفى خود مى افزايد.
با توجه به مطالب مذكور اين نتيجه حاصل مى شود كه يونانيان باستان روان شناسى توصيفى، تجويزى و تكنيكى را به دور از تأثير دين وحيانى بنا نهادند.
با سقوط دولت شهرهاى يونان و بروز جنگ در آسياى صغير، نظريه هاى روان شناسى معاصر كه توسط يونانيان ايجاد شده بود، به دست فراموشى سپرده شد تا اين كه دانشمندان اسلامى به خاطر بررسى و ارزش يابى متون يونانى به مطالعه، ترجمه و تعمّق در آنها مبادرت ورزيدند. در نتيجه، تفكر يونانى در سرزمين هاى اسلامى رونق مجدد يافت (Bronowski and Mazlish، ۱۹۷۵). اين احيا و رونق مجدد، در اروپاى غربى و جنوبى گسترش پيدا كرد. بدين طريق تفكرات يونانى مورد توجه الهيون مسيحى قرار گرفت; آنها از اين تفكرات براى ايجاد جنبه توصيفى روان شناسى استفاده كردند و آن را به جنبه تجويزى كه در دين وجود داشت، افزودند.
دين و روان شناسى، بعد از مدت كوتاهى در دوره يونان، در اين دوره بار ديگر به هم پيوند خوردند. الهيون مسيحى قرن سيزده، همچون توماس آكويناس (Thomas of Aquinas) كه روحانيونى فيلسوف بودند، براى فهميدن ماهيت انسان از قوه عقلانى استفاده مى كردند. شايد بتوان گفت كه آنها بيشتر نحله فيلسوفان را داشته اند تا نحله كشيشان مسيحى را، زيرا برخى معتقدند آنها به جاى اين كه از وحى به عنوان مبناى مباحث فلسفى خود استفاده كنند از كتاب مقدس به عنوان ابزارى براى تأييد تفكرات فلسفى خود بهره مى جستند (Russell، ۱۹۷۲).
آكويناس نه تنها بر موضوعات تجويزى اخلاق تمركز كرده، بلكه به موضوعات توصيفى درباره رابطه روح و عقل نيز پرداخته است. از نوشته هاى او مى توان دريافت كه آن زمان كاملاً قابل قبول و پذيرفته شده بود كه كليسا علاوه بر بيانات تجويزى به مسائل و مطالب توصيفى نيز بپردازد. بدين طريق مى توان گفت كه يك روان شناسى دينى مشتمل بر جنبه هاى توصيفى و تجويزى شكل گرفت. البته، در آن زمان كليسا در تمام علوم نفوذ و دخالت داشت، ولى از آن زمان كه كليسا يافته هاى كُپرنيك (Copernicus) و گاليله (Galileo) را رد كرد و هر دوى آنها را تهديد كرد تا از گفته هاى ستاره شناسى خود در برابر نظر كليسا صرف نظر كنند، از حدود و ثغور خود فراتر رفته و در نتيجه، خود را از قلمرو گفتمان و اظهارنظرهاى علمى خارج ساخت (Dingle، ۱۹۵۳).
در همان زمان فيلسوفان سكولار، در حال ايجاد روان شناسى توصيفى خود بودند. از جمله مباحث آنها اين بود كه آيا انسان آن طور كه قدما فرض مى كردند، ذاتاً خوب است؟ يا چنان كه هابز (Hobbes، ۱۹۷۲) قائل است، وضعيت طبيعى زندگى انسان بدون كنترل و نظارت جامعه بر آن، منزوى، بدون كيفيت مناسب، كثيف و نامطبوع، حيوانى و كوتاه است؟
در حالى كه فيلسوفان و روحانيون كليسا درباره ماهيت انسان و كاركردهاى روان مباحثه و مجادله مى كردند، اروپا دست خوش تغييرات عميق و خشونت آميزى گرديد. حكومت هاى سلطنتى سرنگون شدند و تازه به دوران رسيده ها بر تمامى فرانسه و انگليس تسلط يافتند (Coser، ۱۹۷۷). كليسا به هم دستى در تزوير و نيرنگ هاى حكومت سلطنتى متهم گشت و در پرتو رفتارهاى افراطى با كپرنيك و گاليله، مخالف با تحصيل آزاد و بى طرفانه علم و دانش تلقى شد. انقلاب صنعتى و تقسيم كار رو به افزايش، تغييرى ناگهانى در هويت و ارزش ها به وجود آورد كه بعدها دوركهايم (Durkheim، ۱۹۵۱) آن را آنمى (anomie) ناميد.
اما فرانسه على رغم ناآرامى سياسى اش، توانست همواره از متفكران و دانشمندان خود حمايت كند. اين موقعيت هرگز در انگليس كسب نشد و در آلمان هم حتى كوشش براى رسيدن به اين چنين هدفى انجام نگرفت، چرا كه در آن زمان متشكل از چند دولت شهر غير منسجم بود كه براى استقلال خود از زير يوغ فرانسه مى جنگيد (Bronowski and Mazlish، ۱۹۷۵).
آگوست كنت (Auguste Comte، ۱۹۸۸) متفكر فرانسوى كه از خشونت خون بار انقلاب هاى پى درپى مبهوت و به تنگ آمده بود، براى حل اين بحران در طلب علم جديدى كه عالى تر و جامع تر از همه علوم باشد، برآمد. اين علم جديد كه به تعبير او ملكه علوم مى باشد، در پى توصيف جديدى از انسان است، توصيفى كه مى تواند تجويز تازه اى را براى زندگى اجتماعى ايجاد كند. اين توصيف بر معرفت شناسى تجربه گرايى يا به تعبير او اثبات گرايى مبتنى است. او معتقد است براى شناخت انسان و هدايت او به سوى سلامت و سعادت نبايد به دين و فلسفه متكى بود.
كنت تحت تأثير موفقيت هاى سريع در علوم زيستى آن زمان، نظير پيدايش ميكروسكوپ براى مشاهده موجودات زنده اى كه قبلاً قابل مشاهده نبودند، كشف نقش باكترى ها در ايجاد بيمارى و به دنبال آن، اختراع واكسن ها براى پيش گيرى، و نيز پيش رفت هايى در زمينه علوم غير آلى، مثل فيزيك و شيمى، قرار گرفت. او معتقد بود كه (فيزيك اجتماعى) (social physics) بايد سر سلسله علوم اجتماعى قرار گيرد و به اوضاع زندگى انسان رسيدگى كند. ابتدا بايد انسان را به طور دقيق مشاهده كند، و بدين وسيله گزارش توصيفى درباره تعاملات اجتماعى او ارائه داده و در نهايت يك نظام تجويزى درباره هدايت او توصيه كند (Charlton، ۱۹۵۹).
نظر كنت نه فقط در جامعه شناسى، بلكه در همه علوم انسانى به كار گرفته شد. بسيارى از روان شناسان، مشتاق شدند كه همه كاركردهاى روان شناختى را براى آزمايش و تبيين به آزمايشگاه محدود كنند، به اميد اين كه روان شناسى توصيفى مبنى بر اثبات گرايى شكل گيرد. اين تلاش هاى طولانى مدت بود كه به شكل مدرن خود، در رفتارگرايى جان واتسون (John Watson) و بى. اف. اسكينر (B. F. Skinner) در ايالات متحده، و ايوان پاولف (Ivan Pavlov) در روسيه، به ثمر رسيد (Lundin، ۱۹۷۲).
جالب توجه است كه اسكينر از يك طرف تجربه گراى محض بود، به طورى كه عقيده داشت در روان شناسى صرفاً پديده هاى قابل مشاهده مى توانند مورد بررسى و مطالعه علمى قرار گيرند، از طرف ديگر، فردى آرمان گرا و ايده آليست بود درباره جامعه ايده آل انسانى همچون شهر خدا كه آگوستين (Augustine، ۱۹۹۴) مطرح كرده بود، نظر خاص خود را داشت.
اسكينر براى ايجاد شهر ايده آل كه از آن به (Walden II) تعبير مى كرد، استفاده از تكنيك هاى رفتارگرايى را پيشنهاد كرد. بنابراين، مى توان گفت كه حتى روان شناسى مانند اسكينر، كه اصرار مى ورزيد ارزش ها بايد از روان شناسى جدا باشند، هدف نهايى خود را ايجاد يك دستورالعمل و تجويز براى زندگى انسان قرار داده و فنون رفتارگرايى را براى به ظهور و بروز رساندن آن ايجاد كرده است.
با اين كه اثبات گرايى كانت، يعنى اصرار و تأكيد او بر حذف تفكر عقلانى و دين به عنوان مبنا و شالوده علم و معرفت و اتكاء صرف بر تجربه گرايى به عنوان روش و شيوه شناخت، مؤثر واقع شد، اما مخالفينى هم داشت. از جمله مخالفين نظريه اثبات گرايى، جامعه شناس معروف وبر (Weber) مى باشد. او معتقد است كه هرچه قدر علم بر روش تجربى پايه گذارى شده باشد، نمى تواند فاقد دخالت ارزش هاى پژوهش گر خود باشد (Shils and Finch، ۱۹۴۹). ارزش هاى يك پژوهش گر علمى، به طرز گريزناپذيرى در ديدگاه پژوهشى وى و در انتخاب موضوع تحقيق، نقش ايفا مى كنند. بعلاوه به عقيده او لازم نيست علوم انسانى به الگوهاى تجربى محدود گردد. او خاطرنشان كرد كه انسان، به طرز جدايى ناپذيرى، با ارزش ها، نيّات و اهداف كه هيچ يك از آنها پديده هاى قابل مشاهده به صورت تجربى و عينى نيستند، پيوند دارد. اين جنبه هاى از روان و شخصيت انسان با اين كه پديده هاى قابل مشاهده نيستند و از حيطه متدلوژى تجربه گرايى (empiricism) بيرون مى باشند، ولى جايگاه بسيار مهمى در علوم انسانى دارند.
وبر (۱۹۶۴) پيشنهاد مى كند براى درك و شناخت اين وجوه از روان انسان متد و روش تجربى قابل استفاده و كارساز نيست، بلكه يك متد و روش جديدى كه به وسيله آن اين وجوه قابل شناخت، بررسى و تحليل باشند، مورد نياز است. در اين روش، پژوهش گر بايد خود را در جايگاه و مقام فرد ديگر قرار دهد به طورى كه عالم را از ديدگاه و منظر او ببيند و عميقاً تفكرات و انديشه ها، حالات و عواطف، و نگرش و اعتقادات او را دريافت كند. نام چنين روشى در علوم انسانى همدلى (empathy) است.
زيگموند فرويد (Sigmund Freud، ۱۹۶۶) با معرفى ضمير ناخودآگاه به عنوان اصلى ترين سائق و محرّك اعمال انسان، فاصله روان شناسى را با تجربه گرايى دورتر كرد. روشن است كه روش هاى تجربى از پرداختن به اين عامل غير قابل مشاهده در انسان كاملاً ناتوان اند.
فرويد از روش تجربى فقط تا حد مشاهده مراجعين و بيمارانش استفاده كرد، و اين مشاهدات را نقطه شروعى براى نظريه پردازى خود قرار داد. او براى شكل دادن به مفهوم پيچيده روان شناختى اش با تكيه بر قواى عقلانى از حدسيات، گمانه زنى، استدلال و نظريه هاى دانشمندان علوم اجتماعى هم دوره خود استفاده كرد. در نتيجه مى توان گفت كه جنبه توصيفى، تجويزى و تكنيكى روان شناسى فرويد مبتنى بر قواى عقلانى است.
هرچند دانشمندانى مثل وبر و فرويد از تجربه گرايى فاصله گرفتند و در نتيجه ديدگاه اثبات گرايى تضعيف شد، اما يك جنبه از آن; يعنى (رد كردن وحى و دين به عنوان مبناى علم) پايدار ماند. دين هرگز ديگر مقام و موقعيت اصلى خود را به عنوان يك معرفت شناسى معتبر براى روان شناسى، باز نيافت و بعد از آن به نوعى، به پى پديدار (epiphenomenon) اجتماعى يا روان شناختى تنزّل يافت. علوم انسانى، ديگر هرگز دين را به عنوان اساس و شالوده دانش هاى بشرى به كار نبردند، بلكه اين تنزّل تا به آن جا رسيد كه در كلمات دوركهايم (۱۹۱۲) از دين به عنوان يك واقعيت اجتماعى ياد شد.
اما با اين وجود، هيچ يك از محققين علوم انسانى نقش مهم دين را در زندگى، روان و شخصيت انسان انكار نكردند. بنابراين، علوم اجتماعى از ديدگاه و منظر خود به بررسى و تحقيق در دين پرداخت (Weber، ۱۹۶۸).
هرچند كه بررسى و تحليل كامل روان شناسى از دين، در حيطه اين مقاله نيست، اما آوردن چند مثال مناسب مى تواند تصويرى اجمالى از ديدگاه روان شناسى نسبت به دين را، تا پايان نيمه اول قرن بيستم، نشان دهد. اين ديدگاه را مى توان در دو منبع اصلى سراغ گرفت: يك منبع عبارت است از نظريه ها و پژوهش هايى كه در شاخه اى از روان شناسى تحت عنوان روان شناسى دين وجود دارد. و منبع دوم عبارت است از نظريه روان شناسان مختلفى كه در ديدگاه كلى خودشان درباره روان و شخصيت انسان، رابطه دين و روان را بررسى كرده اند. در حالى كه روان شناسى دين، به عنوان شاخه اى فرعى از روان شناسى، تأثير چندانى بر نظريه هاى شخصيت و روش هاى درمان نداشته است، تأثير منبع دوم بر ابعاد توصيفى، تجويزى و تكنيكى روان شناسى غير قابل انكار است.
برجسته ترين نقاط آغازين روان شناسى دين در كارهاى ويليام جيمز (William James، ۱۹۰۲) يافت مى شود.
جيمز يك روان شناس، فيلسوف و هنرمند مهم آمريكايى در اوايل قرن بيستم بود. او، مانند وبر، از (همدلى) و يا به عبارت ديگر (درون نگرى پديدارشناختى) (phenomenological introspection) براى بررسى و شناخت پديده هاى دينى استفاده كرد (Perry، ۱۹۳۵). هدف او يافتن قوانين روان شناختى حاكم بر رابطه دين و روان بود، و به عنوان يك عمل گرا به دنبال آن بود كه كاربرد و ارزش عملى دين براى روان و شخصيت انسان را به اثبات برساند.
به خصوص، جيمز در صدد بود كه آيا دين مى تواند احساس روحانى و معنويت ايجاد كند و در دست يابى به آرمان هاى انسانى مفيد واقع شود (Wulff، ۱۹۹۱) و در نهايت به اين نتيجه رسيد: على رغم نامعقول و سخيف بودن نظريه ها و اعتقادات دينى، وجود دين به طور كلى مهم ترين عامل در زندگى انسان است (Henry James، ۱۹۲۰).
روان شناس پيش گام امريكايى، استانلى هال (Stanley Hall، ۱۹۰۴) به بررسى نتيجه
فيزيولوژيكى تجربه هاى دينى پرداخت.
كو (Coe، ۱۹۱۶) به دنبال كاركرد دين براى ارتقاء بهزيستى اجتماعى بود و براى انجام آن استفاده از روش هاى تجربى را توصيه كرد. او با اثرپذيرى از داروين (Darwin، ۱۹۲۷) متقاعد شد كه مى توان روش تجربى را به منظور حل و فصل مسائل فكرى و مسائل معنوى به كار گرفت.
هال و كو پيشرو بسيارى از ديگر روان شناسان دين بودند كه دين را به آزمايشگاه بردند. واتسن (Watson) دستور العملى راجع به پژوهش تجربى در زمينه تعليم و تربيت دينى فراهم آورد. هيل (Hill، ۱۹۳۳) اثربخشى اشكال خاص عبادت را مطالعه كرد، در حالى كه پاركر و سنت جانز (Parker and St. Johns، ۱۹۵۷) تأثير آن چه را كه (دعا درمانى) (prayer therapy) مى ناميدند بر اختلالات نوروز (neurosis) و سايكوسماتيك (psychosomatic) مورد بررسى قرار دادند.
مهم تر از مطالعات اين روان شناسان دين، اظهارات نظريه پردازان شخصيت است كه سعى داشتند دين را در ارتباط با شخصيت انسانى بشناسند. هرچند ممكن است تجزيه و تحليل
روانى (psychoanalysis) به عنوان يك شيوه درمان، محبوبيت گسترده و پايدارى نداشته باشد، اما اظهارات فرويد (۱۹۰۱) درباره دين، تأثير بسزايى نه تنها بر روان شناسى، بلكه بر كل فرهنگ غرب داشته است. در حالى كه دوركهايم دين را به يك واقعيت اجتماعى تنزل داد، فرويد آن را به يك واقعيت روان شناسى تنزل داده و آن را چيزى جز حالات درونى و
روانى انسان كه به دنياى خارج فرافكنده شده اند، تلقى نكرد. فرويد اظهار داشت، به نظر مى رسد شكل گيرى يك دين، بر سركوب پاره اى از انگيزه هاى غريزى و چشم پوشى و انكار آنها مبتنى است(۱۹۵۷). فرويد نتيجه مى گيرد كه دين را مى توان به عنوان يك نوروز وسواس گونه همگانى (obsessional neurosis) در نظر گرفت. روان شناسان پس از فرويد ممكن است به اندازه او در مورد دين بدبين نباشند، ولى هيچ كدام به اندازه او با نفوذ نبوده اند.
ييونگ (Jung، ۱۹۳۸) اظهار داشت روان شناسى اگر مى خواهد انسان را بشناسد لازم است دين را مورد ملاحظه قرار دهد، چون دين صرفاً يك پديده جامعه شناختى و تاريخى نيست، بلكه امرى است كه براى تعداد كثيرى از مردم اهميت شخصى بسيار زيادى دارد. يونگ (۱۹۳۲) براساس تجارب بالينى اش اظهار داشت: در بين تمام بيماران من كه نيمه دوم عمر خود را مى گذراندند، آنان كه به يك عقيده و نگرش دينى دست نيافته بودند، بهبود واقعى پيدا نكردند.۲
گوردن آلپورت (Gordon Allport، ۱۹۶۸)، كه به عنوان پدر روان شناسى شخصيت شناخته شده است، با نظر استاد آلمانى خود، اسپرانگر (Spranger، ۱۹۲۵) درباره اهميت دين براى روان انسان موافق بود. از جمله مطالب بسيار مهمى كه آلپورت (۱۹۴۸) به آن اشاره مى كند، اين است كه ميل و گرايش دينى يك عامل مستقل و خودمختار در شخصيت انسان بوده، و تمام اجزاء ديگر شخصيت را در يك سيستم واحد كلى وحدت مى بخشد. او در بررسى شخصيت انسان متوجه شد كه كل زندگى انسان يك وابستگى اساسى به ايمان دارد. او هم چنين تلاش كرد تا روش هايى براى
سنجش ارزش هاى دينى ابداع كند (Allport، Vernon، and Lindzey، ۱۹۷۰).
آلپورت (۱۹۶۶) هم چنين مفهوم جهت گيرى دينى درون گرايانه (intrinsic orientation) و برون گرايانه (extrinsic orientation) را مطرح كرد. جهت گيرى مذهبى برون گرايانه، سودمدار بوده و در خدمت علائق غير دينى فرد، مانند علائق اجتماعى و يا اقتصادى است. جهت گيرى مذهبى درون گرايانه، به تعبير آلپورت، كل زندگى را غرق در انگيزش و معنا مى كند و الهام بخش عبادت بوده، عبادتى كه هدف از آن قرب به پروردگار است نه برآورده ساختن اهداف ديگر زندگى(۱۹۶۱). از آن چه ذكر شد، حاصل مى گردد كه روان شناسان درباره نقش دين در روان انسان داراى ديدگاه ها و رويكردهاى مختلف و متفاوتى هستند، ولى همه در يك مطلب با هم اتفاق نظر دارند و آن اين كه دين را نمى توان به عنوان يك منبع حقيقت معتبر و ارزش مند، كه از طريق آن دانش مربوط به روان انسان استخراج شود، تلقى كرد. بلكه روان شناسى خود را بالاترين و كامل ترين منبع علم براى روان انسان دانسته و به اين لحاظ بود كه به خود اجازه داد، دين را مورد بررسى و ارزش يابى قرار دهد.
برگرفته از: فصلنامه نقد و نظر شماره ۳۵ و ۳۶