• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

احنف بن قیس(خام)

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



احنف بن قیس.جلد: ۷شماره مقاله:۲۹۷۳
اَحْنَف بْن قِیْس، ابو بحر صخر بن قیس بن معاویة بن حصین (در ۶۷ ق /۶۸۶ م)، از رجال معروف صدر اسلام که در فتح ایران و وقایع مهم عصر خلافت امام علی (علیه السلام) و آغاز دولت اموی نقشی بس مهم داشت.
احنف از بنی تمیم و از تیره بنی مُرّة بن عبید بود و پدرش را در جاهلیت بنی مازن کشته بودند (ابن قتیبه، ج۱، ص۴۲۳؛ ابن حزم، ج۱، ص۲۱۷؛ ابن سعد، ج۷، ص۹۳؛ بلاذری، انساب ...، گ ۴۹۲ آ ب). نام احنف را به اختلاف صخر (خلیفة، طبقات، ج۱، ص۴۶۲؛ ابن قتیبه، ج۱، ص۴۲۳؛ ابن عساکر، ج۸، ص۴۲۱-۴۲۳) و هم ضحاک گفته اند (ابن سعد، ج۷، ص۹۳؛ بخاری محمد، التاریخ الصغیر، ج۱، ص۱۸۴؛ ابن عساکر، ج۸، ص۴۲۱-۴۲۳). اما این نام اخیر درست نمی نماید (مامقانی، ج۱، ص۱۰۳). از روایت بلاذری (همان، گ ۴۹۳ آ) نیز برمی آید که منشأ اطلاق این نام بر احنف فقط روایات کلبی بوده است. افزون بر آن احنف در صدر پیمان صلحی که با مرزبان مرورود بست، خود را صخر خوانده است (طبری، ج۴، ص۳۱۰). در وجه تسمیه وی به احنف، همه منابع اتفاق نظر دارند که چون زاده شد، در پایش علتی بود و بدان سبب او را احنف خواندند «حَنَف: برگشتن انگشت ابهام بر روی انگشتان دیگر و بدان سبب بر پاشنه راه رفتن».
نام احنف نخستین بار در شرح وقایع عصر پیامبر (صلی الله علیه وآله) آمده است: هنگامی که پیامبر اکرم گروهی را برای تبلیغ اسلام به میان بنی تمیم «یا بنی سعد شاخه ای از تمیم» فرستاد، احنف اسلام آورد و قبیله خود را نیز بدان توصیه کرد و گفته اند که پیامبر (صلی الله علیه وآله) او را بدین سبب دعای خیر فرمود (بلاذری، همان، گ ۴۹۳ آ، ۴۹۴ ب، ۴۹۵ آ؛ بخاری محمد، التاریخ الصغیر، ج۱، ص۱۸۵). احنف هرگز به حضور پیامبر نرسید و در فتنه سجاح، پیامبر دروغین، در زمره بنی تمیم بدو پیوست، امابه زودی او را به نادانی منسوب کرد و راه خویش گرفت (بلاذری، همانجا؛ جاحظ، ج۱، ص۲۰۷؛ ابوالفرج، ج۱۸، ص۱۶۶). ظاهراً بدین سبب بود که چون به روزگار خلافت عمر نخستین بار با نمایندگان بنی تمیم به مدینه آمد، خلیفه که گویا هنوز دل او را با اسلام راست نمی شمرد، یک سال نزد خود بازش داشت و بیازمودش و چون از وفاداریش مطمئن شد، به ابو موسی اشعری نوشت که احنف را با لشکر به فتح خراسان فرستد (بلاذری، همان، گ ۴۹۴ آ) و به روایتی او را گفت که در کارها با احنف رای زند (ابن سعد، ج۷، ص۹۴).
درباره سال هایی که احنف در شهرهای ایران به تاخت و تاز پرداخت و نیز شهرهایی که به دست او فتح شد، روایات مختلف است. از روایت بلاذری (همانجا) برمی آید که عمر در اواخر حیات خود احنف را به خراسان فرستاد. در حالی که به نوشته طبری، در ۱۷ یا ۲۰ ق احنف و ابو موسی اشعری، هرمزان را از فارس به مدینه آوردند (طبری، ج۴، ص۸۶؛ طبری، ج۴، ص۹۴)، پس می بایست لااقل در همان سنوات به ایران رفته باشد (طبری، ج۴، ص۱۶۶)، مگر آنکه رفتن او به خراسان پس از بازگشت از سفر جنگی اولش به فارس بوده باشد. روایت دیگری از سیف نیز مؤید این معنی است که احنف در ۲۲ق، یعنی اواخر روزگار عمر روی به خراسان نهاده است مطابق روایت طبری (طبری، ج۴، ص۱۶۷) احنف اندکی پس از ورود به خراسان به اصفهان رفت. بلاذری (بلاذری احمد، فتوح البلدان، ج۲، ص۳۸۳-۳۸۴) نیز آورده است که احنف در ۲۳ ق از سوی عبدالله بن بُدَیل به یهودیه اصفهان تاخت و آنجا را به صلح گشود و به روایتی همراه ابن بدیل در مقدمه سپاه ابوموسی اشعری آنجا را تصرف کرد. به نظر می رسد که فتح کاشان به دست احنف نیز در همین ایام رخ داده باشد (بلاذری احمد، فتوح البلدان، ج۲، ص۳۸۳؛ ابونعیم، ج۱، ص۲۲۵). در این وقت یزدگرد ساسانی که در صدد گردآوری لشکر بود، به خراسان رفت و احنف نیز از طریق طبسین وارد آن دیار شد و پس از فتح هرات به مرو شاهجان رفت و کسانی را به فتح نیشابور و سرخس فرستاد. یزدگرد مرو شاهجان را رها کرد و احنف سر در پی او نهاد و مرو رود را نیز گرفت و به تعقیب یزدگرد به بلخ راند. اما لشکر کوفه پیش از او یزدگرد را گریزانده، و بلخ را تصرف کرده بودند.
احنف به مرورود بازگشت و کس به فتح طخارستان فرستاد و خود فتح نامه به عمر نوشت. خلیفه دستور داد که به همان اندازه بسنده کند و از جیحون نگذرد. احنف یک بار دیگر هم یزدگرد را که به خراسان بازگشته، و بلخ را گرفته، و به مرورود تاخته بود، هزیمت کرد و بلخ را گرفت (طبری، ج۴، ص۱۶۷-۱۷۱؛ ابن اثیر، ج۳، ص۳۳-۳۶). از آن پس تا چند سال بعد، از احنف خبری در دست نیست. چنین می نماید که او مشغول فتح یا تجدید فتح شهرهای ایران بوده که هر چند گاه بر ضد حاکم عرب می شوریدند. چنانکه در ۳۰ ق به روایت خلیفة بن خیاط (طبری، ج۱، ص۱۷۲-۱۷۳) در مقدمه لشکر عبدالله بن عامر بن کریز هرات را باز تصرف کرد (ابن اثیر، ج۳، ص۱۰۱-۱۰۲) و زان پس قهستان را نیز گرفت (بلاذری احمد، فتوح البلدان، ج۳، ص۴۹۹) و به سوی طخارستان راند. در راه یکی از دژهای مرورود را که به قصر احنف مشهور شد «رستاق آن نیز رستاق احنف نام گرفت»، تصرف کرد و لشکر متحد طخارستان و جوزجان و طالقان و فاریاب را درهم شکست و سپس مرورود را از به اذان مرزبان به صلح گرفت (طبری، ج۴، ص۳۱۰-۳۱۲؛ بلاذری احمد، فتوح البلدان، ج۳، ص۵۰۲). پس از آن بلخ را که شوریده بود، به اطاعت آورد و روی به خوارزم نهاد و چون زمستان در رسید، بازگشت (طبری، ج۴، ص۳۱۳). به روایت طبری او یک بار دیگر در ۳۳ق به خراسان تاخت و مرو شاهجان و مرورود را دوباره تصرف کرد (طبری، ج۴، ص۳۱۷؛ ابن اثیر، ج۳، ص۱۳۷).
پس از این دوره نشان احنف را در عربستان و عراق می یابیم که پس از قتل عثمان با امام علی (علیه السلام) بیعت کرد، اما چون داستان خونخواهی عثمان و جنگ جمل پیش آمد، احنف کناره گرفت و با هیچ طرف همراه نشد (طبری، ج۴، ص۴۹۸؛ ابن هلال، ج۱، ص۲۶۳) و به همین سبب تمیمیان نیز بی طرفی اختیار کردند و بر ضد علی (علیه السلام) وارد جنگ نشدند (طبری، ج۴، ص۴۹۶- ۴۹۸؛ ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۳۰). از یک روایت برمی آید که احنف خود مایل به یاری امام علی (علیه السلام) بود، ولی بنی تمیم مخالفت می کرد (طبری، ج۴، ص۴۹۷؛ طبری، ج۴، ص۵۰۴). در حالی که گفته اند پس از جنگ جمل، علی (علیه السلام) او را به سبب کناره جویی اش سرزنش کرد، ولی احنف آن کار را درست شمرد (ابن اثیر، ج۳، ص۲۵۶). به هر حال احنف و بنی تمیم به هنگام جنگ جمل، در وادی السباع - نزدیک بصره - عزلت گزیده بودند و چون زبیر دست از جنگ کشید و بیرون آمد، در وادی السباع مردی از بنی تمیم به نام عمرو بن جرموز او را کشت و گفته اند آن کار به تحریک احنف صورت پذیرفت (یعقوبی، ج۲، ص۱۸۳؛ مسعودی، ج۲، ص۳۶۳- ۳۶۴).
مداخله احنف در قتل زبیر را به یقین نمی توان تأیید کرد، چه احنف خود از راویان قتل زبیر به دست ابن جرموز بود (خلیفة، طبقات، ج۱، ص۲۰۵) و پس از کشته شدن زبیر نیز مردد بود که عمرو بن جرموز کاری به صواب کرده باشد (طبری، ج۴، ص۵۳۵) و افزون بر آن اگر این داستان در عصر او مشهور بوده، شگفت است که چرا عبدالله و مصعب بن زبیر بعدها احنف را در میان خود پذیرفتند و او را بسیار پاس می داشتند (بلاذری، انساب الاشراف، ج۵، ص۲۸۲- ۲۸۹؛ خلیفة، طبقات، ج۱، ص۴۶۲).
اما در جنگ صفین، احنف در جانب علی (علیه السلام) بود و فرماندهی بنی تمیم را بر عهده داشت و همو بود که چون قرار بر حکمیت نهادند، ابو موسی اشعری را شایسته این کار ندانست و می خواست خود او را بدین کار برگمارند، یا از جمله رایزنان باشد، اما یاران امام علی (علیه السلام) رضا ندادند و ابو موسی به حکمیت رفت (خلیفة بن خیاط، تاریخ، ج۱، ص۲۲۱؛ دینوری، ج۱، ص۱۷۱؛ دینوری، ج۱، ص۱۹۳). در همین واقعه گفته اند چون پیمان حکمیت می نوشتند و عنوان امیرالمؤمنین را از پیش اسم علی (علیه السلام) برداشتند، احنف نتایج سوء آن را گوشزد کرد، ولی مخالفتش به جایی نرسید (دینوری، ج۱، ص۱۹۴؛ ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۳۲). اما هشدارهایی که احنف به ابو موسی اشعری - وقتی به حکمیت می رفت - درباره حیله گری و سیاستمداری عمرو ابن عاص داد، با آنچه اتفاق افتاد، چنان سازگار است (ابن ابی الحدید، ج۲، ص ۲۴۹) که می توان احتمال داد، این داستان را بعدها ساخته باشند. احنف در جنگ نهروان نیز همراه علی (علیه السلام) بود و گفته اند که پیش از آن امام علی (علیه السلام) او را با کسانی چون مالک اشتر نزد خوارج فرستاد تا آنان را از مخالفت و جنگ باز دارند (ابن بابویه، ج۲، ص۳۸۲) و چون از جنگ گزیری نماند، احنف با لشکربصره به یاری علی (علیه السلام) رفت (مسعودی، ج۲، ص۴۰۴).
پس از جنگ نهروان تا قتل امام علی (علیه السلام) از احنف خبری نیست. از بعضی روایات به صراحت برمی آید که او پس از علی (علیه السلام) به معاویه پیوست و از جمله کسانی بود که در ۵۰ق، معاویه به تعبیر خود دینشان را به مال خرید (طبری، ج۵، ص۲۴۲-۲۴۳). از آنچه ابوالفرج نیز آورده، معلوم می شود که احنف به معاویه نزدیک بوده است (ابوالفرج اصفهانى، الاغانى، ج۱۲، ص۷۴). با این همه، روایتی حاکی از آنکه چون احنف به شام رفت، معاویه او را به سبب یاری علی (علیه السلام) در جنگ صفین سخت نکوهش کرد و احنف نیز به درشتی پاسخ داد و معاویه او را براند (ابن بکار، ج۱، ص۳۲-۳۳)، اگر بر ساخته نباشد، می بایست به آغاز پیوستن احنف به معاویه بازگردد. اما تند زبانی احنف نسبت به معاویه و بردباری معاویه در برابر او را بیشتر نویسندگان آورده اند (ابن اثیر، ج۳، ص۵۰۸؛ مسعودی، ج۳، ص۲۷- ۲۸). همچنین در ۵۹ق نیز معاویه به سبب سخنان احنف، امیر عراق یعنی عبیدالله بن زیاد را عزل کرد و چون باز او را امارت داد، سفارش کرد که احنف را پاس دارد. ابن زیاد نیز احنف را کاتب خاص خویش گردانید و بعدها نیز احنف نسبت به عبیدالله وفاداری ها نشان داد (طبری، ج۵، ص۳۱۶-۳۱۷؛ ابن خلکان، ج۲، ص۵۰۳- ۵۰۴).
چون یزید بن معاویه خود را خلیفه خواند و امام حسین (علیه السلام) قیام کرد، احنف از جمله کسانی بود که امام بدیشان نامه نوشت و خواهان همراهیشان شد (دینوری، ج۱، ص۲۳۱)، اما احنف نپذیرفت و حتی امام را به خویشتن داری فراخواند (بلاذری احمد، انساب الاشراف، ج۳، ص۱۶۳). چون یزید بمرد (۶۴ق) و عبدالله بن زبیر خود را خلیفه خواند، عبیدالله بن زیاد به تشویق احنف کوشید تا از مردم برای خود بیعت بگیرد، اما چون طرفداران ابن زبیر ظاهر شدند، عبیدالله به ازدیان پناه برد و به خانه مسعود بن عمرو عَتَکی، رئیس ایشان رفت (خلیفة بن خیاط، تاریخ، ج۱، ص۳۲۴). احنف که می خواست بنی تمیم را به طرفداری از ابن زیاد وادارد، توفیق نیافت و از آن سوی با اتحاد تمیمیان و ازدیان مخالفت کرد و ازدیان نیز بر ضد بنی تمیم با بنی ربیعه متحد شدند و از این رو ابن زیاد به ایشان پناه برد (طبری، ج۵، ص۵۰۸ -۵۱۱؛ طبری، ج۵، ص۵۱۶ -۵۱۷). پیکارهای خونین ازدیان و بنی تمیم در بصره از همین هنگام آغاز شد. آورده اند که ابن زیاد مدتی در خانه مسعود بن عمرو ماند و سپس او را به جای خود برگماشت و راه شام در پیش گرفت. اما بنی تمیم و بنی قیس امارت مسعود بن عمرو را نپذیرفتند و میان ازدیان و تمیمیان نزاع درگرفت. در این میان مسعود بن عمرو ظاهراً به دست یکی از خوارج که در بیرون بصره فرود آمده بودند، کشته شد (دینوری، ج۱، ص۲۸۷؛ بلاذری احمد، انساب الاشراف، ج۴، ص۹۸) و ازدیان گمان کردند که این کار به تحریک احنف صورت پذیرفته است و فتنه بالا گرفت. اما سرانجام با مداخله احنف و مذاکره با ازدیان و متحد ایشان، بنی ربیعه کار به صلح انجامید و مقرر شد بنی تمیم دیه همه كشتگان ازد را بپردازد (بلاذری احمد، انساب الاشراف، ج۴، ص۹۹؛ بلاذری احمد، انساب الاشراف، ج۴، ص۱۰۱؛ بلاذری احمد، انساب الاشراف، ج۴، ص۱۰۷؛ بلاذری احمد، انساب الاشراف، ج۴، ص۱۰۸؛ بلاذری احمد، انساب الاشراف، ج۴، ص۱۱۴؛ طبری، ج۵، ص۵۱۸ -۵۲۱؛ طبری، ج۵، ص۵۲۵ -۵۲۶). پس از این واقعه احنف به عبدالله ابن زبیر گروید و برای دفع ازارقه كه اطراف بصره را به آشوب و ویرانى كشانده، قصد شهر داشتند، از مهلب بن ابى صفره، كه از سوی ابن زبیر به امارت خراسان مى رفت، مدد خواست. سپس نامه ای كه گفته اند از خود ساخته بودند، به مهلب نشان دادند كه در آن ابن زبیر دستور مى داد كه مهلب فتنه خوارج را دفع كند (طبری، ج۵، ص۶۱۵؛ بلاذری احمد، انساب الاشراف، ج۵، ص۲۵۲؛ دینوری، ج۱، ص۲۷۱). پس از آنكه مهلب ایشان را شكست و بصره را نجات داد، احنف آنجا را بصره مهلب خواند (ابن ابى الحدید، ج۴، ص۱۵۸؛ ابن قتیبه، ج۱، ص۳۹۹).
پس از سركوب ازارقه، قیام مختار به خونخواهى امام حسین (علیه السلام) رخ داد، مثنّى بن مخرّبة عبدی در ۶۶ق در بصره مردم را به بیعت با مختار خواند و بر سر حمایت از او نزدیك بود میان ازدیان و بنى تمیم و متحدانشان كار به جنگ كشد كه احنف به وساطت پرداخت و سرانجام مثنّى بصره را ترك كرد. مختار هم به احنف نامه نوشت و او و قومش را دوزخى خواند. گویا احنف نیز مختار را دروغ زن خوانده بود (طبری، ج۶، ص۶۷ - ۶۸). سپس كه میان مصعب بن زبیر و مختار جنگ افتاد، احنف با بنى تمیم به مدد مصعب رفت (طبری، ج۶، ص۹۵؛ بلاذری احمد، انساب الاشراف، ج۵، ص۹۸؛ بلاذری احمد، انساب الاشراف، ج۵، ص۲۵۳؛ بلاذری احمد، انساب الاشراف، ج۵، ص۳۳۴). پس از این واقعه احنف همراه مصعب به كوفه رفت و همانجا بود تا اندكى بعد در ۶۷ق درگذشت (خلیفة بن خیاط، تاریخ، ج۱، ص۳۳۴). روایات دیگری نیز درباره سال مرگ او آورده اند (ابن خلكان، ج۲، ص۵۰۴؛ ذهبى، ج۱، ص۶۷؛ ذهبى، ج۱، ص۳۰۲؛ مزی، ج۲، ص۲۸۷). ابن خلكان همین تاریخ را درست دانسته، و آورده است كه او به هنگام مرگ ۷۰ سال داشت (مزی، ج۲، ص۲۸۷).
بیشتر نویسندگان، احنف را به خردمندی، بخشندگى و نیك نفسى ستوده اند (بلاذری احمد، انساب الاشراف، ج۵، ص۲۸۲؛ ابن سعد، ج۷، ص۹۵؛ جاحظ، ج۱، ص۲۰۷؛ ابن عبدالبر، ج۱، ص۱۴۵؛ ابن حبان، ج۱، ص۸۸) و خلق به بردباریش مثل مى زدند (میدانى، ج۱، ص۲۱۹؛ جاحظ، ج۱، ص۲۰۲؛ جاحظ، ج۱، ص۲۰۳). سخنان حكمت آموز نیز بسیار از او نقل شده (ابن خلكان، ج۲، ص۵۰۰؛ ابن خلكان، ج۲، ص۵۰۱؛ زمخشری، ج۱، ص۲۶۷؛ زمخشری، ج۲، ص۱۶۶؛ زمخشری، ج۲، ص۳۰۰؛ ابن ابى الحدید، ج۱، ص۳۲۳؛ ابن ابى الحدید، ج۱۹، ص۲۰؛ ابن ابى الحدید، ج۱۹، ص۲۰۴)، و یعقوبى او را در زمره فقها آورده است (یعقوبی احمد، تاریخ، ج۲، ص۲۴۰). او دارای نفوذ كلام بسیاری بود و سخن به بى باكى مى راند و نزد مردم، خاصه بنى تمیم، احترام و منزلتى بزرگ داشت (بلاذری احمد، انساب الاشراف، ج۵، ص۲۸۲؛ بلاذری احمد، انساب الاشراف، ج۵، ص۲۸۹؛ ابن سعد، ج۷، ص۹۴- ۹۵؛ جاحظ، ج۱، ص۲۰۷؛ ابن خلكان، ج۲، ص۵۰۰). با این همه، چنین مى نماید كه احنف در مواقع خطیر سود و زیان خود را بیشتر پاس مى داشت تا استواری به یك عقیده و روش را. كناره جویى از جنگ جمل، شركت در صفین، پیوستن به معاویه، یاری نرساندن به امام حسین (علیه السلام) و اظهار وفاداری به عبیدالله بن زیاد، و حتى به روایتى بیعتش با یزید (ابن اثیر، ج۴، ص۱۳۱)، و سرانجام طرفداری او از عبدالله بن زبیر بر ضد مختار نه تنها مؤید این معنى است، بلكه انتساب او را به تشیع كه غالب نویسندگان شیعى طرفدار آنند و از جمله اصحاب امامانش شمرده اند (طوسى، ج۱، ص۳۴- ۳۵؛ طوسى، ج۱، ص۶۶؛ مامقانى، ج۱، ص۱۰۳؛ حرعاملى، ج۲۰، ص۱۳۴)، قابل تردید جلوه مى دهد.
از دیدگاه رجال شناسى گرچه احنف عصر پیامبر را درك كرد و به همین سبب ابن عبدالبر او را در زمره اصحاب آورده است (حرعاملى، ج۲۰، ص۱۳۴)، ولى چون به دیدار حضرتش نائل نشده، غالباً او را در شمار تابعین قرار داده، و توثیقش كرده اند (دارقطنى، ج۱، ص۷۷؛ عجلى، ج۱، ص۵۷؛ ابن سعد، ج۷، ص۹۳؛ ابن حبان، ج۱، ص۸۷). احنف از صحابه نامداری چون امام على بن ابى طالب (علیه السلام)، عمر بن خطاب، عثمان بن عفان، عباس بن عبدالمطلب، ابوذر غفاری و عبدالله بن مسعود حدیث نقل كرده (بخاری، صحیح، ج۱، ص۱۳؛ بخاری، صحیح، ج۱، ص۱۸۸؛ نسایى، ج۶، ص۲۳۳؛ نسایى، ج۶، ص۲۳۴؛ مسلم بن حجاج، صحیح، ج۱، ص۶۸۹؛ مسلم بن حجاج، صحیح، ج۳، ص۲۲۱۳؛ ابونعیم، ج۱، ص۲۲۴؛ ابن عساكر، ج۸، ص۴۱۹)، و كسانى چون حسن بصری، عروة بن زبیر، ابوادریس بصری و مالك بن دینار از او روایت كرده اند (مزی، ج۲، ص۲۸۳؛ ابن عساكر، ج۸، ص۴۱۹؛ ابونعیم، ج۱، ص۲۲۴).
---------------------------------------------------------

فهرست مندرجات

۱ - فهرست منابع


(۱) ابن ابى الحدید عبدالحمید، شرح نهج البلاغة، به كوشش محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره، ۱۹۵۹- ۱۹۶۴م؛
(۲) ابن اثیر، الكامل؛
(۳) ابن بابویه محمد، الخصال، به كوشش على اكبر غفاری، قم، ۱۴۰۳ق؛
(۴) ابن بكار زبیر، اخبار الوافدین من الرجال، به كوشش سكینه شهابى، بیروت، ۱۴۰ق؛
(۵) ابن حبان محمد، مشاهیر علماء الامصار، به كوشش فلایشهمر، قاهره، ۱۹۵۹م؛
(۶) ابن حزم على، جمهرة انساب العرب، بیروت، ۱۹۸۳م؛
(۷) ابن خلكان، وفیات؛
(۸) ابن سعد محمد، الطبقات الكبری، بیروت، دارصادر؛
(۹) ابن عبدالبر یوسف، الاستیعاب، به كوشش على محمد بجاوی، قاهره، ۱۹۵۹م؛
(۱۰) ابن عساكر على، تاریخ مدینه دمشق، چ تصویری، [۱]    ، دارالبشیر؛
(۱۱) ابن قتیبه عبدالله، المعارف، به كوشش ثروت عكاشه، قاهره، ۱۹۶۹م؛
(۱۲) ابن هلال ثقفى ابراهیم، الغارات، به كوشش عبدالزهرا حسینى خطیب، بیروت، ۱۹۸۷ م؛
(۱۳) ابوالفرج اصفهانى، الاغانى، بیروت، ۱۳۹۰ ق /۱۹۷۰م؛
(۱۴) ابونعیم اصفهانى، احمد، ذكر اخبار اصبهان، لیدن، ۱۹۳۱م؛
(۱۵) بخاری محمد، التاریخ الصغیر، به كوشش محمود ابراهیم زاید، بیروت، ۱۹۸۶م؛
(۱۶) بخاری محمد، صحیح، استانبول، ۱۹۸۱م؛
(۱۷) بلاذری احمد، انساب الاشراف، نسخه خطى كتابخانه سلیمانیه، شم ۵۹۸؛
(۱۸) بلاذری احمد، انساب الاشراف، ج۳، به كوشش محمدباقر محمودی، بیروت، ۱۹۷۷م؛
(۱۹) بلاذری احمد، انساب الاشراف، ج ۴، به كوشش ماكس شلوسینگر، بیت المقدس، ۱۹۳۸م؛
(۲۰) بلاذری احمد، انساب الاشراف، ج ۵، به كوشش گویتین، بیت المقدس، ۱۹۳۶م؛
(۲۱) بلاذری احمد، فتوح البلدان، به كوشش صلاح الدین منجد، قاهره، ۱۹۵۷م؛
(۲۲) جاحظ عمرو، البرصان و العرجان، به كوشش محمد مرسى خولى، بیروت، ۱۹۷۲م؛
(۲۳) حر عاملى محمد، وسائل الشیعة، به كوشش محمد رازی، بیروت، ۱۳۸۹ق؛
(۲۴) خلیفة بن خیاط، تاریخ، به کوشش سهیل زکار، دمشق، ۱۹۶۷م؛
(۲۵) خلیفة بن خیاط، طبقات، به کوشش سهیل زکار، دمشق، ۱۹۶۶م؛
(۲۶) دارقطنی علی، ذکر اسماء التابعین، به کوشش بوران ضناوی و کمال یوسف حوت، بیروت، ۱۹۸۵م؛
(۲۷) دینوری احمد، الاخبار الطوال، به کوشش عبدالمنعم عامر و جمال الدین شیال، بغداد، ۱۹۵۹م؛
(۲۸) ذهبی محمد، تاریخ، حوادث سال های ۶۱ -۸۰ ق، به کوشش عمر عبدالسلام تدمری، بیروت، ۱۴۱۰ ق /۱۹۹۰م؛
(۲۹) زمخشری محمود، الفائق فی غریب الحدیث، به کوشش علی محمد بجاوی و محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره، ۱۹۷۱م؛
(۳۰) طبری، تاریخ؛
(۳۱) طوسی محمد، رجال، نجف، ۱۳۸۰ق؛
(۳۲) عجلی احمد، تاریخ الثقات، به کوشش عبدالمعطی قلعجی، بیروت، ۱۹۸۴م؛
(۳۳) مامقانی عبدالله، تنقیح المقال، نجف، ۱۳۴۹ق؛
(۳۴) مزی یوسف، تهذیب الکمال، به کوشش بشار عواد معروف، بیروت، ۱۹۸۴م؛
(۳۵) مسعودی علی، مروج الذهب، به کوشش یوسف اسعد داغر، بیروت، ۱۹۶۵م؛
(۳۶) مسلم بن حجاج، صحیح، به کوشش محمد فؤاد عبدالباقی، استانبول، ۱۹۸۱م؛
(۳۷) میدانی احمد، مجمع الامثال، به کوشش محمد محیی الدین عبدالحمید، بیروت، ۱۳۷۴ ق /۱۹۵۵م؛
(۳۸) نسایی احمد، سنن، استانبول، ۱۹۸۱م؛
(۳۹) یعقوبی احمد، تاریخ، بیروت، ۱۳۷۹ ق /۱۹۶۰م؛



جعبه ابزار