• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

عشق‌

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



محبت وقتی که به آن حالت برسد " عشق " نامیده می شود، به یک حالتی که زمام فکر و اراده انسان را می گیرد، بر عقل و بر اراده تسلط پیدا می کند و لهذا حالتی می شود شبه جنون، یعنی عقل را دیگر در آن جا حکمی نیست:
قیاس کردم تدبیر عقل در ره عشق ••• چو شبنمی است که بر بحر می کشد رقمی



در مسأله جنگ عقل و عشق می بینید که همیشه پیروزی را با عشق دانسته اند و محکومیت را با عقل:
نیکخواهانم نصیحت می کنند ••• خشت بر دریا زدن بی حاصل است
شوق را بر صبر قوت غالب است ••• عقل را با عشق دعوی باطل است
یکچنین حالتی را " عشق " می نامند.عیب اساسی این حالت این است که از اختیار انسان خارج است. این قابل توصیه نیست. برخی امور است که اگر پیدا بشود، به شرط این که انسان در برخورد با آن به نحو احسن رفتار کند مفید واقع می شود ولی خودش قابل توصیه نیست، مثل مصیبت. مصیبت برای انسان می تواند آثار بسیار مفیدی داشته باشد اما قابل توصیه نیست که به انسان بگویند تو به دست خودت برای خودت مصیبت به وجود بیاور چون مصیبت و بلا یک کوره خیلی خوبی است برای اصلاح انسان. این مسأله ای که به نام " عشق " نامیده می شود نیز چیزی است که اگر پیش آمد ممکن است یک کسی را خراب کند، ممکن هم هست یک کسی را آباد کند، ولی به هر حال یک امر قابل توصیه نیست.




۲.۱ - ریشه و غایت جنسی

• یک نظریه این است که می گوید عشق به طور مطلق ریشه و غایت جنسی دارد، روی همان خط غریزه جنسی حرکت می کند و ادامه می یابد و تا آخر هم جنسی است.

۲.۲ - جسمانی وروحانی

• نظریه دیگر همان نظریه ای است که حکمای ما این نظریه را تأیید می کنند که به دو نوع عشق قائل هستند: عشقهای جنسی و جسمانی، و عشقهای روحانی، و می گویند زمینه عشق روحانی در همه افراد بشر وجود دارد.

۲.۳ - عشق جسمانی ریشه همه عشق ها

•نظریه سومی وجود دارد که خواسته جمع کند میان دو نظریه، نظریه فروید و نظریه ای که به عشق روحانی قائل است. فروید، این روانکاو معروف که همه چیز را ناشی از غریزه جنسی می داند علم دوستی را، خیر را، فضیلت را، پرستش را و همه چیز را به طریق اولی عشق را جنسی می داند.
===مبدأ عشق جنسی و منتها غیر جنسی==
• ولی نظریه او را امروز دیگر قبول نمی کنند، نظریه دیگری پیدا شده است، آن نظریه دیده است که در " عشق " احیانا کیفیاتی پیدا می شود که با جنبه های جنسی سازگار نیست یعنی وابسته به غلیان ترشحات جنسی نیست که دائر مدار آن باشد، چون امر جنسی مثل همان گرسنگی است، گرسنگی یک حالت طبیعی است، وقتی که بدن احتیاج به غذا پیدا کند و یک سلسله ترشحات بشود گرسنگی هست و اگر چنین نباشد نیست، در احتیاج جنسی هم همین طور است، وقتی که این احتیاج مادی باشد، در هر حدی که ترشحات باشد هست و اگر نه نیست، ولی " عشق " تابع این خصوصیات نیست، از این رو اینطور گفتند که عشق از نظر مبدأ، جنسی است ولی از نظر منتها و کیفیت، غیرجنسی است، یعنی به طور جنسی شروع می شود، اولش شهوت است ولی بعد تغییر کیفیت و تغییر حالت می دهد و در نهایت امر تبدیل به یک حالت روحانی می شود.

۲.۴ - انعطاف پذیری

• ویل دورانت این مورخ معروف فلسفه در کتاب لذات فلسفه بحثی درباره عشق کرده است. او همین نظریه را انتخاب می کند و نظریه فروید را طرح و رد می کند. او می گوید حقیقت این است که عشق بعدها تغییر مسیر و تغییر جهت و حتی تغییر خصوصیت و تغییر کیفیت می دهد، یعنی دیگر از حالت جنسی به طور کلی خارج می شود. او اساس نظریه فروید را صحیح نمی داند.

۲.۵ - هدف بودن

• نظر ما در طرح مسأله عشق بیش تر به آن تمایلی است که عاشق به فنای در معشوق پیدا می کند که ما آن را " پرستش " می نامیم. این هم چیزی است که با حسابهای مادی جور درنمی آید. غربیها اینگونه عشقها یعنی فنای عاشق در معشوق را عشقهای شرقی می نامند و حتی تقدیس هم می کنند. برتراند راسل در کتاب زناشویی و اخلاق می گوید: " ما امروزیها حتی در عالم تصور نمی توانیم روحیه آن شاعرانی را که در اشعارشان از فنای خود سخن می راندند بی آن که کوچکترین التفاتی از محبوب بخواهند درک بکنیم. "
می خواهد بگوید که ما معمولا در عشقهایی که خودمان سراغ داریم عشق را وسیله ای و مقدمه ای برای وصال می دانیم. (در این زمینه جمله های زیادی دارد.) می گوید در عشقهای شرقی اساسا عشق وسیله نیست و خودش فی حد ذاته هدف است، و بعد خیلی هم تقدیس می کند، می گوید این عشقهاست که به روح انسان عظمت و شکوه و شخصیت می دهد.
• ویلیام جیمز در کتاب دین و روان می گوید: به دلیل یک سلسله تمایلات که در ما هست که ما را به طبیعت وابسته کرده است، یک سلسله تمایلات دیگری هم در ما وجود دارد که با حسابهای مادی و با حسابهای طبیعت جور درنمی آید و همین تمایلات است که ما را به ماوراء طبیعت مربوط می کند، که توجیه و تفسیرش همان است که حکمای اسلامی کرده اند.
و معتقدند که این حالت فنایی که عاشق پیدا می کند در واقع مرحله تکامل اوست، این فنا و نیستی نیست، اگر معشوق واقعی اش همین شیء مادی و جسمانی می بود، فنا و غیرقابل توجیه بود که چطور یک شییء به سوی فنای خودش تمایل پیدا می کند؟ ولی در واقع معشوق حقیقی او یک واقعیت دیگر است و این (معشوق ظاهری) نمونه ای و مظهری از اوست و این در واقع با کاملتر از خودش و با یک مقام کاملتر متحد می شود و به این وسیله این نفس به حد کمال خودش می رسد.


اگر عرفا عشق را توصیه کرده اند آن ها یک ادعایی دارند، ادعاشان این است که می گویند آدم کامل مثل یک آدمی است که شنا را خوب بلد است که اگر یک کسی را که شنا بلد نیست در دریا هم بیاندازد، اگر دید غرق می شود می تواند او را بگیرد و بیرون بیاورد. آنها معتقدند که یک آدم کامل اگر بر یک ناقص اشراف داشته باشد، می تواند مراقب و مواظب او باشد و نگذارد هلاک بشود.
مثل آن تمرینی که بچه ها را در استخر می دهند. به بچه نمی شود توصیه کرد که به تنهایی برو در استخر، اما تحت مراقبت یک نفر مربی مانعی ندارد، او مراقبش است، اگر دید دارد غرق می شود نجاتش می دهد. همچنین اینها معتقدند که این (عشق) یک امری است که اگر رخ بدهد، در انسان وحدت و تمرکز ایجاد می کند، یعنی او را از هزاران رشته تعلق جدا می کند.
یک عیب اساسی در ما این است که در روح ما صدها رشته وابستگی به صدها شیء وجود دارد نه به یک شیء، به صدها شیء. از نظر روح و معنا وابسته هستیم، مثل یک انسانی یا یک حیوانی که با رشته های مختلف به صد جا بسته باشد، اگر یکی از آن ها بریده شود نود و نه تای دیگر هست، دو تا بریده شود نود و هشت تای دیگر هست. انسان برای این که به خدا از نظر عمل موحد باشد و همه رشته های متصل به او از خدا سرچشمه بگیرد باید همه اینها را قطع بکند تا بتواند به او وصل بکند و مصداق " «فمن یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله» " (بقره/ ۲۵۶) (پس کسی که به طاغوت کافر شد و به خدا ایمان آورد) بشود.
اینها معتقد هستند که همین چیزی که اسمش " بلا " است (یعنی عشق)، سبب می شود که انسان از همه آن صد شیء می برد، به همان یکی وصل می شود و این حالت تمرکز در او پیدا می شود. آنگاه مدعی هستند همین قدر که این تمرکز ولو نسبت به یک مظهر و یک شیء باطل در او پیدا شد بعد امکان این که این تمرکز تحت مراقبت یک " کامل " از اینجا برداشته شود و به مرکز اصلی خودش گذاشته شود هست. آنچه گفته اند روی این حساب است.


نوشته اند که این کلمه در زبان عربی به همین معنا به کار می رود و مع الوصف در تمام قرآن و روایات اسلامی این کلمه و مشتقات آن به چشم نمی خورد. اولا که به این قرصی نیست که این کلمه و مشتقات آن (در تمام قرآن و روایات اسلامی) به چشم نمی خورد. در روایات هم (استعمال این کلمه را) داریم، زیاد نداریم ولی داریم. در مورد «عبادت» حدیث هست که «طوبی لمن عشق العبادة و احبها بقلبه و باشرها بجسده...»؛ خوشا به حال کسی که عاشق عبادت است و آن را با قلبش دوست دارد و بدن خود را به عبادت وامی دارد.
همچنین در آن روایت معروف دارد که امیرالمؤمنین ظاهرا در وقتی که می رفتند به صفین، یعنی در جنگ صفین در مسیری که از کوفه به طرف شام به طرف لشکرگاه معاویه حرکت می کردند، رسیدند به همین سرزمین نینوا (سرزمین کربلا)، در آن جا یک مشت از این خاک را برداشتند و بوییدند و بعد فرمودند: «ایه لک ایتها التربه، لیحشرن منک اقوام یدخلون الجنه بغیر حساب»؛ یعنی خوشا به تو که از میان تو گروهی محشور خواهند شد که بدون حساب وارد بهشت می شوند. بعد فرمود: «مناخ رکاب و مصارع عشاق»؛ اینجا بارانداز سواران و قتلگاه عاشقان است، که نسبت به اصحاب امام حسین کلمه " عشاق " تعبیر شده. این روایت در کتب مقاتل از جمله کتاب نفس المهموم مرحوم حاج شیخ عباس قمی هست.
پس به این قرصی که اصلا در قرآن کریم و روایات اسلامی، این کلمه و مشتقات آن به چشم نمی خورد، به این شدت نیست، هست ولی کم است. و ثانیا یک وقت می گویید که خود این کلمه به چشم نمی خورد، در این صورت می گوییم لفظ که نمی تواند موضوع بحث باشد، اگر چیزی مورد اکراه اسلام باشد معنای آن مورد اکراه است نه لفظ آن که بگوییم اسلام از این لفظ تنفر دارد.
حال گیرم که این لغت (عشق) به کار نرفته است، معنا چطور؟ این لغت در مورد خدا هم به کار برده نشده است الا همان جمله «من عشق العباده و احبها» یا کم به کار برده شده است، ولی این معنا به کار برده شده است. مگر در دعای کمیل نمی خوانیم: «و اجعل قلبی بحبک متیما»؛ قلب مرا از محبت خودت لبریز کن. " متیم " همان حالتی را می گویند که ما " عشق " می نامیم. در چند تعبیر دیگر نیز در دعای کمیل نظیر این مطلب هست.








کتابخانه طهور    



جعبه ابزار