• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

مقالات ظریفی

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



عطار نيشابورى‌
« فريدالدين ابوحامد محمد بن ابوبكر ابراهيم بن اسحاق عطّار نيشابورى»، يكى از شعرا و عارفان نام‌آور ايران در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم است. برخى از تاريخ‌نويسان، سال ولادت او را ۵۱۳ ق و بعضى سال ولادتش را ۵۳۷ ق مى‌دانند.
او در قريه‌ى كدكن يا شادياخ كه در آن زمان از توابع شهر نيشابور بوده، به دنيا آمد. از دوران كودكى او اطلاعى در دست نيست، جز اين‌كه پدرش در شهر شادياخ به شغل عطّارى مشغول بوده كه بسيار هم در اين كار ماهر بود و بعد از وفات پدر، فريدالدين كار پدر را ادامه داد و به شغل عطارى مشغول گرديد. او در اين هنگام نيز طبابت مى‌كرده و اطلاعى در دست نمى‌باشد كه نزد چه كسى طبابت را فرا گرفت، او به شغل عطّارى و طبابت مشغول بوده تا زمانى كه آن انقلاب روحى در وى به وجود آمد و در اين مورد داستان‌هاى مختلفى بيان شده كه معروف‌ترين آن اين است كه روزى عطّار در دكان خود مشغول به مطالعه بود كه درويشى به آنجا رسيد و چند بار با گفتن جمله‌ى چيزى براى خدا بدهيد، از عطّار كمك خواست؛ ولى او به درويش چيزى نداد. درويش به او گفت: اى خواجه تو چگونه مى‌خواهى از دنيا بروى؟ عطّار گفت: همان‌گونه كه تو از دنيا مى‌روى. درويش گفت: تو مانند من مى‌توانى بميرى؟ عطّار گفت: بله، درويش كاسه‌ى چوبى خود را زير سر نهاد و با گفتن كلمه‌ى الله از دنيا برفت. عطّار چون اين را ديد شديداً متغيّر و از دكّان خارج شد و راه زندگى خود را براى هميشه تغيير داد. او بعد از مشاهده‌ى حال درويش و موت اختيارى او، دست از كسب و كار كشيد و به خدمت شيخ الشيوخ عارف ركن‌الدين رفت كه در آن زمان عارفِ معروفى بود و به دست او توبه كرد و به رياضت و مجاهدت با نفس مشغول شد و چند سال در خدمت اين عارف بود.
عطّار سپس قسمتى از عمر خود را به رسم سالكان طريقت، در سفر گذراند و از مكّه تا ماوراءالنّهر به مسافرت پرداخت و در اين سفرها، بسيارى از مشايخ و بزرگان زمان خود را زيارت كرد و در همين سفرها بود كه به خدمت مجدالدين بغدادى رسيد. گفته شده در هنگامى كه شيخ به سنّ پيرى رسيده بود، بهاءالدين محمّد، پدر جلال‌الدين بلخى با پسر خود به عراق سفر مى‌كرد كه در مسير خود به نيشابور رسيد و توانست به زيارت شيخ عطار برود. شيخ نسخه‌اى از اسرارنامه‌ى خود را به جلال‌الدّين كه در آن زمان كودكى خردسال بود داد.
عطّار مردى پركار و فعّال بود. چه در آن زمان كه به شغل عطارى و طبابت اشتغال داشته و چه در دوران پيرى خود كه به گوشه‌گيرى از خلقِ زمانه پرداخته و به سرودن و نوشتن آثار منظوم و منثور خود مشغول بوده است.
در مورد وفات او نيز گفته‌هاى مختلفى بيان شده است. برخى از تاريخ‌نويسان، سال وفات او را ۶۲۷ ق و برخى ديگر سال وفات او را ۶۳۲ و ۶۱۶ ق دانسته‌اند؛ ولى بنابر تحقيقاتى كه انجام گرفته، بيشتر محققان سال وفات او را ۶۲۷ ق ذكر كرده‌اند. در مورد چگونگى مرگ او نيز گفته شده كه او در هنگام يورش مغولان به شهر نيشابور، توسط يك سرباز مغول، به شهادت رسيده است. شيخ بهاءالدين در كتاب معروف خود كشكول، اين واقعه را چنين تعريف مى‌كند كه وقتى لشكر تاتار به نيشابور رسيد، اهالى نيشابور را قتل عام كردند و ضربت شمشيرى توسط يكى از مغولان بر دوش شيخ خورد كه شيخ با همان ضربت از دنيا رفت و نقل كرده‌اند كه چون خون از زخمش جارى شد، شيخ دانست كه مرگش نزديك است.
مقبره شيخ در نزديكى شهر نيشابور قرار دارد و چون در عهد تيموريان، مقبره او خراب شده بود، به فرمان امير على شيرنوايى، وزير سلطان حسين بايقرا، مرمت و تعمير شد.
آثار شيخ به دو دسته‌ى منظوم و منثور تقسيم مى‌شود. آثارِ منظوم او عبارت است از: ديوان اشعار او كه شامل غزليات، قصايد و رباعيّات است. مثنويات او عبارت است از: الهى‌نامه، اسرارنامه، مصيبت‌نامه، وصلت‌نامه، بلبل‌نامه، بى‌سرنامه، منطق‌الطّير، جواهرالذات، حيدرنامه، مختارنامه، خسرونامه، اشترنامه و مظهرالعجايب.
از ميان اين مثنوى‌هاى عرفانى، بهترين و شيواترين آن‌ها كه به نام تاج مثنوى‌هاى او به شمار مى‌آيد، منطق الطير است كه موضوع آن، بحث پرندگان از يك پرنده داستانى به نام سيمرغ است كه منظور از پرندگان، سالكان راه حقّ و مراد از سيمرغ، وجودِ حقّ مى‌باشد كه عطّار در اين منظومه، با نيروى تخيّل خود و به كار بردن رمزهاى عرفانى، به زيباترين وجه، سخن مى‌گويد. اين منظومه يكى از شاهكارهاى زبان فارسى است. يكى از معروفترين اثر منثور عطّار، تذكر الاولياست كه در اين كتاب، عطار به معرفى ۷۲ تن از اولياء، مشايخ و عرفاى صوفيه پرداخته است.
•••••••••••••••••••••
بهاء الدين محمد بلخی
« بَهاءُ الدّين وَلَد، محمد بن حسين خطيبى بكرى»( ۵۴۳- ۶۲۸ ق / ۱۱۴۸- ۱۲۳۱ م)، معروف به بهاء ولد و سلطان العلماء، عارف، واعظ و از مشايخ صوفيه و پدر جلال الدين محمد مولوى است.
نسب وى به خليفه دوم مى‌رسد و از سوى مادر، نو علاء الدين محمد خوارزمشاه دانسته شده است، ولى اين قول با توجه به منابع تاريخى موثق، قابل تأييد نيست. در كتاب معارف كه مجموع مواعظ و سخنان اوست، چنين آمده كه لقب« سلطان العلماء» را پيامبر( ص) در خواب به او اعطا كرده است. او را از تربيت يافتگان شيخ نجم الدين كبرى( ق / ۱۲۲۱ م) و از جمله خلفاى او دانسته‌اند. خرقه و تلقين او به احمد غزالى مى‌پيوندند ولى از معارف وى كه شامل افكار، آراء و اقوال اوست، نكته‌اى كه حاكى از انتساب او به سلسل كبرويه باشد و يا بر تأثير طريق شيخ احمد غزالى بر راه و روش او دلالت كند، ديده نشده است.
وى در خراسان و در خط بلخ به وعظ و درس مى‌پرداخت و موعظه‌هاى او با انديشه‌ها و كلمات صوفيان آميخته بوده است. وى شيوه تحقيق حكما و فلاسفه و نيز علوم اهل مدرسه را راه وصول به حقيقت نمى‌ديده است و اختلاف او را با فلاسفه و متكلمان آن زمان، مى‌توان در اشارتى كه در معارف به فخرالدين رازى، متكلم سد ۶ ق كرده است، ملاحظه كرد. گاهى كنايات و تذكرات او در وعظ و منبر از حدّ اعتدال مى‌گذشت و فخرالدين رازى دانشمند و متكلم مشهور آن زمان را كه مورد احترام محمد خوارزمشاه بود و حتى خود پادشاه را نيز صراحتاً و به تندى مورد خطاب و انتقاد قرار مى‌داد. اما ظاهراً مردم بلخ به وى ارادت بسيار داشتند و از جمله مريدان و ياران نزديك او سيد برهان الدين محقق ترمذى را مى‌توان نام برد كه از جمل اقطاب و بزرگان صوفيه به شمار مى‌رفت. دلبستگى مردم به وى و شهرت و تأثير كلام او، بنابر برخى روايات، موجب شد كه محمد خوارزمشاه بيمناك گردد و بدين سبب قاصدان خود را نزد او فرستاد و از وى خواست كه پادشاهى سرزمين بلخ را خود برعهده گيرد،« كه در يك اقليم دو پادشاه نشايد». معلوم نيست كه اين گفت افلاكى تا چه حد درست باشد، زيرا معمولاً مناقب‌نويسان از اين گونه اقوال و اعمال به مشايخ خود نسبت مى‌دهند؛ ولى آنچه مسلم است و از گفت سلطان ولد نيز برمى‌آيد، اندكى پيش از حمله مغول به آن نواحى و به سبب آزردگى از مردم بلخ و پادشاه وقت، صلاح كار خود را در آن ديد كه از خراسان دور شود و بدين سبب به عزم سفر مكه، از بلخ بيرون شد. البته در آن زمان، در بلخ و اطراف آن آشوب و ناامنى پديد آمده بود و بيم هجوم مغولان، روز به روز بيشتر مى‌شد و بى‌شك اين امر نيز در تصميم او به ترك خراسان تأثير بسيار داشته است.
به گفت افلاكى، خوارزمشاه از او درخواست كرد كه به نوعى از شهر خارج شود كه مردم آگاه نشوند. بنابر قراين و شواهدى مهم‌تر، مهاجرت وى در حدود سال ۶۱۶ تا ۶۱۷ ق و اندكى پيش از حمله مغول به خراسان بوده است. با اين حال، به نظر مى‌رسد كه حسدورزى علما و آزار و دشمنى آنان نيز در مهاجرت او بى‌تأثير نبوده و در عين‌حال، رنجش‌هايى هم از سلطان و عمال او داشته است و شايد از همين روى بود كه وى در سال‌هاى پيش از ترك خراسان، غالباً از بلخ خارج مى‌شده و در شهرهاى ديگر آن نواحى چون وَخش، ترمذ و سمرقند اقامت‌هاى كوتاهى داشته است.
او در آغاز سفر، در نيشابور با شيخ فريدالدين عطار ديدار كرد و شيخ عطار نسخه‌اى از اسرارنامه را به فرزندش، جلال‌الدين محمد كه در آن هنگام نوجوان بود، اهدا كرد. بهاء ولد و همراهانش از نيشابور رهسپار بغداد شدند و چون به آن‌جا رسيدند، شيخ شهاب‌الدين ابوحفص عمر سهروردى( ۵۳۹- ۶۳۲ ق / ۱۱۴۴- ۱۲۳۵ م)، مؤلف« عوارف المعارف» به ديدار وى شتافت و از او استقبال كرد.
سرانجام وى در ۶۲۶ ق، به دعوت سلطان علاءالدين به شهر قونيه رفت و سلطان خود از مريدان او شد و دو سال پس از ورود به اين شهر در ۸۵ سالگى وفات يافت.
مجموع مواعظ او با عنوان« معارف»، شامل مباحثى است در توحيد، اسماء و صفات الهى و ديگر موضوعات مربوط به كلام و تصوف اسلامى و نيز نكاتى در تفسير قرآن، البته با تعبيراتى شاعرانه و الفاظى دل‌نشين. مولانا در محاورات خويش غالباً از اين كتاب به تعبير« فوايد والد» ياد مى‌كند و تأثير مضامين و مطالب آن در آثار مولوى مشهود است.
منابع‌
۱. افلاكى، احمد،« مناقب‌العارفين، به كوشش تحسين يازيجى»، آنكارا، ۱۹۷۶ م؛
۲. بهاءالدين ولد،« معارف، به كوشش بديع‌الزمان فروزانفر»، تهران، ۱۳۳۳ ش؛
۳. جامى، عبدالرحمان،« نفحات الانس، به كوشش محمود عابدى»، تهران، ۱۳۷۰ ش؛
۴. دولتشاه سمرقندى،« تذكرة الشعراء، به كوشش محمد رمضانى»، تهران، ۱۳۳۸ ش؛
۵. زرين‌كوب، عبدالحسين،« جست‌وجو در تصوف ايران»، تهران، ۱۳۵۷ ش؛
••••••••••••••••••••
برهان ‌الدين حسين محقق ترمذى
« سيد برهان‌الدين محقق حسينى ترمدى( ترمذى)» از سادات حسينى( ترمد) ترمذ بوده كه در سال ۵۶۰ يا ۵۶۱ ق متولد شده است. وى از صوفيان مشهور بوده و از جمله پيران مولانا جلال‌الدين محمد بلخى مى‌باشد و در ميان مردم خراسان به سيد سِردان شهرت داشت.
وى در عنفوان جوانى به بلخ آمد و بر اثر آشنايى با بهاءالدين ولد، شاگرد و مريد وى شد. قابليت، كشش و تعلق شديد او به شيخش بهاءولد موجب آن شد كه شيخ او را بركشيد و مورد( عطاى بيحد) قرار داد و وظيفه تربيت و سرپرستى فرزندش جلال‌الدين محمد را به عهده او گذاشت كه مولانا خود نيز ضمن اشاره به اين معنى، از وى ستايش كرده است.
وى پس از جدايى از بهاءولد ظاهراً به زادگاهش ترمذ بازگشته، مجالس وعظ و تذكير داشته و در ميان اهالى شهر از عزت و اعتبار خاصى برخوردار بوده است. بعد از مدتى وى بار ديگر هواى پيوستن به بهاءالدين ولد را كرد. گفته‌اند كه او در واقعه‌اى ديد كه پيرش فوت شده است، ازينرو در ترمذ عزادارى كرد. باز در واقعه‌اى ديگر دريافت كه پيرش از او مى‌خواهد كه به نزد فرزندش جلال‌الدين محمد رود و وى را تنها نگذارد.
لذا سيد با وجود اصرار بزرگان ترمذ بر ماندن، رو به سوى روم نهاد. سلطان ولد در اين زمينه چنين مى‌گويد:
سيد برهان الدين ترمذى پس از مدتى، ظاهراً پس از فرونشستن فتنه مغول، جوياى پيرش شد، تا آن‌كه يكى از بزرگان به او اطلاع داد كه بهاءالدين ولد در روم است. پس رخت سفر بربست و به سوى روم حركت كرد و در ۶۲۹ ق يعنى يكسال پس از درگذشت بهاء ولد به قونيه رسيد.
پس از مرگ بهاءالدين ولد، جلال‌الدين محمد خود را با غربت و مهجورى سختى مواجه يافت ياد و بلخ و سمرقند و خاطره آب آموى و دره‌هاى سغد و فرغانه را در خاطرش زنده مى‌كرد. در گيرودار اين احوال، سيد برهان ترمذى شاگرد ديرينه و مريد وفادار بهاء ولد و مربى مهربان و محبوب دوران كودكى جلال‌الدين محمد به قونيه رسيد، اما به مجرد ورود يا اندكى پيشتر، با تأثر و اندوه بسيار خبر يافته بود كه سلطان العلماى بلخ يك سال قبل از ورود وى، در اين شهر درگذشته بود. هنگام ورود سيد به قونيه، مولاناى جوان در لارنده بود، شهرى كه در سال‌هاى جوانيش براى اولين بار در آن‌جا به وعظ پرداخته و زن و فرزند يافته بود، اما به مجرد آگهى از ورود سيد برهان با عجله خود را به قونيه رسانيد.
ديدار سيد براى وى تسكين و تسلاى فوق العاده گرديد. مولانا كه در اين ايام ۲۵ بهار عمر را ديده بود، با سيد، اين مربى محبوب ديرين خويش از سر تسليم و ارادت سخن گفت و متابعت او را مثل متابعت پدر بر خود واجب دانست و خود را همچنان شاگرد و محتاج تربيت و ارشاد وى يافت و اسرار تصوف و عرفان را از او فراگرفت. سپس به اشارت آن جناب، قونيه را به قصد ادامه تحصيل به جانب شام و حلب كه مراكز علمى آن روزگار بود، ترك كرد.
سيد برهان اكثر اوقات خويش را در شهر زيبا و آرام قيصريه مى‌گذرانيد و در ايام تحصيل و مسافرت مولانا، مكرر به قونيه مى‌آمد و از خانواده و تربيت فرزندان مولانا نظارت مى‌كرد.
هفت سال تحصيل، رياضت و تفكر كه قسمتى از آن در حلب و دمشق، در مدرسه‌ها و قسمتى ديگر در قيصريه يا قونيه، در خانقاه و يا خانه اما تحت ارشاد و نظارت سيد ترمذى كه به درجه قطبيت رسيده بود به سر آمد، جلال‌الدين محمد را به يك مفتى عالم و در عين حال سالك متوحد و عارف تبديل كرد. وقتى در سنين ۳۳ سالگى از شام و از طري- ق قيصريه به قونيه بازآمد، جلال‌الدين محمد بلخى، مولاناى روم و مفتى بزرگ عصر تلقى مى‌شد.
سيد برهان او را در علم قال و علم حال چنان كه آرزو كرده بود، يافت. مولانا هم بعد از سال‌هاى دورى، دوباره چنان به صحبت او أنس يافت كه به آسانى نتوانست به بازگشت سيد به قيصريه رضايت دهد و عاشقانه به سيد پير ارادت مى‌ورزيد. اما اين مربى غمخوار و دلسوز، چند هفته پس از بازگشت مولانا از شام در سال ۶۳۸ ق به عمر ۷۸ سالگى در قيصريه درگذشت و مولانا را يك بار ديگر به سوگ نشاند.
ترمذى علاوه بر مولوى، مريدان ديگرى نيز تربيت كرد از جمله صلاح‌الدين زركوب كه مولانا او را فرزند جان خود مى‌خواند.
ترمذى چنان‌كه از زندگينامه‌اش بر مى‌آيد، اغلب در حالت جذبه به سر مى‌برده و از او اثرى كه خود تأليف كرده باشد برجاى نمانده است، ولى تقريرات او را برخى از مريدانش به صورت كتاب در آورده‌اند، از جمله: معارف كه مجموعه‌اى است از مقالات و مواعظ تقريرى او در فاصله سال‌هاى ۶۲۹ تا ۶۳۸ هنگام اقامت در آسياى صغير( بلاد روم) كه يك يا چند تن از حاضران آن‌ها را مرتب و مدون ساخته‌اند.
•••••••••••••••••••
نجم الدين رازى دايه‌
معرّفى اجمالى مؤلّف:
شيخ نجم‌الدين ابوبكر عبدالله محمد بن شاهاور اسدى، از عارفان بزرگ قرن هفتم هجرى است. زادگاهش شهر رى به سال ۵۷۳ ق است. وى از مريدان شيخ نجم‌الدين كبرى بود و پس از بروز فتنه‌ى مغول، از خوارزم به ديار روم رفت و در قونيه با صدرالدين قونوى و جلال‌الدين بلخى ملاقات كرد و هنگام نماز، مقتدا و امام ايشان شد و در هر دو ركعت بعد از حمد، سوره‌ى«قل يا ايها الكافرون»خواند، چون از نماز فارغ شد، ملاى روم به صدرالدين گفت: سوره را يك بار براى شما خواند و يك بار هم براى ما.
مدّت سير و سفر نجم‌الدين، نامعلوم است. مردى كه روز نخست، بعد از تحقيق و تفحص با عزم و ارده‌ى راسخ به اقامت دائم در روم وارد آن ديار شده بود، كى و چرا آن سرزمين را ترك گفت به مطابق نوشته‌اش در مقدّمه‌ى مرموزات، در آن سه سال، متاع دين و معرفت را در آن ديار خريدارى نيافت و به« ارزنجان» واقع در ۳۵ فرسنگى غرب از روم رفت. مسلمانان ارزنجان هم« رو نياورده سوى قبله‌ى او» دل آزرده‌اش كردند و او ناچار شد، از همان راه به پايتخت ممالك اسلامى بغداد رود. آن جا كه ساليان درازى از واپسين دوران عمر را گذرانيد و هم در آن جا آرميد( سال ۶۵۴ ق) و در بيرون شهر بغداد در كنار مزار شيخ سرى سقطى و جنيد بغدادى پيكر او را به خاك سپردند. آثار نجم‌الدين، روشنگر اين حقيقت است كه او مردى زيرك و موقع شناس بود و استعداد اين را داشت كه جامعه‌اى متناسب با محيط و پيكر انديشه‌هاى خود بيارايد. او كه ابتدا رساله‌ى عقل و عشق و نظائر آن را در ايران نوشته بود، بعدها مطالب آن‌ها را به صورت مرصادالعباد براى برخوردارى مريدان و شاگردان خود نوشت و در فصل دوم از باب اول آن تصريح كرد كه پارسى زبانان را آن چه به زبان تازى است، فايده‌اى نيست. وقتى كه آهنگ اقامت در روم داشت، همان كتاب فارسى را تحفه‌ى كى‌قباد دوم داشت. زيرا در آن ديار، عربى را نمى‌فهميدند و زبان مفهوم و مرغوب پارسى بود. آن زمان كه به ارزنجان رسيد، خلاصه‌ى همه‌ى مطالب را باز به پارسى به نام مرموزات به داوود پسر بهرام شاه هديه كرد. در سال‌هاى آخر عمر، همان مطالب، را براى سومين يا چهارمين بار به صورت كتاب؛ ولى به عربى به نام« منارات السائرين» بازنوشته است و اين كار، بى‌ترديد در بغداد انجام گرفته است.
آثار نجم‌الدين به شرح زير است:
۱- مرصاد العباد من المبدء الى معاد، كه مهم‌ترين تأليف او به شمار مى‌رود و جلال‌الدين بلخى و حافظ شيرازى از آن برخوردارى يافته‌اند. ۲- بحر الحقايق و المعانى فى تفسر سبع‌المثانى. ۳- منارات السائرين الى الله مقامات الطائرين بالله، كه همان مطالب مرصاد العباد به زبان عربى است. ۴- مرموزات اسدى. ۵- رسال الطّيور. ۶- رساله‌ى عقل و عشق. ۷- سراج القلوب، رساله‌ى كوچكى است به فارسى به شيوه‌ى سوال و جواب شامل سى و سه سوال فقهى و جواب آنها. ۸- حسرت الملوك و تحفه الحبيب.
••••••••••••••••••••
محمد بن ابوبكر رازى
« زين الدين، ابو عبد الله محمد بن ابى بكر بن عبد القادر رازى»، فقيه، مفسر، لغوى، اديب و صوفى حنفى، اصل وى از رى است. طى سفرى از مصر و شام ديدار كرد و در پايان عمر، در سال ۶۶۶ ق، در قونيه بود. او در تفسير قرآن مشهور است. صاحب« ريحانة الادب» و به تبع او دهخدا در« لغت‌نامه»، رازى را از علماى قرن هشتم و متوفاى سال ۷۶۸ ق دانسته‌اند.
آثار
۱. انموذج جليل فى اسئلة و اجوبة من غرائب آية التنزيل؛
۲. الذهب الابريز فى تفسير الكتاب العزيز؛
۳. روضة الفصاحة در علم بيان؛
۴. كنوز البراعة فى شرح المقامات الحريرية؛
۵. مختار الصحاح در لغت كه تلخيص صحاح جوهرى است و در ۶۶۰ ق، خاتمه يافته است؛ ۶. حدائق الحقائق در مواعظ؛
۷. دقائق الحقائق در تصوف؛
۸. كتاب الامثال و الحكم؛
•••••••••••••••••••
جلال‌ الدين محمد بن محمد مولوى
نام او محمد و لقبش در دوران حيات خود، جلال‌الدين و گاهى( خداوندگار) و مولانا بوده و لقب مولوى در قرن‌هاى بعد از( نهم) براى وى به كار رفته است. وى در سال ۶۰۴ هجرى در بلخ ولادت يافت. پدرش بهاءولد( ۶۴۸- ۵۴۳) ملقب به سلطان‌العلماء، هم از رؤساى شريعت بود و هم از رؤساى طريقت. يكى از حوادث مهم زندگى وى، سفر مولوى و خانواده‌اش و مقيم شدن در قونيه بود. در سال ۶۱۷، سلطان‌العلماء به همراه خانواده‌اش از بلخ مهاجرت كردند. حكايت مشهورى كه در طى اين سفر روايت شده، اين است كه روزى عطار نيشابورى، مولوى را ديد و درباره مولوى به پدرش گفت:( اين فرزند را گرامى دار، زود باشد كه از نفس گرم، آتش در سوختگان عالم زند). در طول اين سفر، آن‌ها مدتى را در وخش و سمرقند گذرانيدند. سپس به حج رفتند و نيشابور را ديدند و به بغداد رسيدند. مدتى در حجاز ماندند و هنگام بازگشت از مكه، چندى نيز در شام بودند. چند سالى را نيز در لارنده به سر بردند كه در همين شهر، جلال‌الدين، با گوهر خاتون، دختر شرف‌الدين لالا، ازدواج كرد. پس از آن بهاءولد به قونيه رفت و در همان جا وفات يافت.
مولوى پس از فوت پدر، در سن ۲۴ سالگى به تدريس و وعظ پرداخت و سپس، سيد برهان‌الدين محقق ترمذى كه از شاگردان و مريدان سلطان‌العلماء بود، به قونيه آمد و مولوى شاگرد و مريد وى گشت و بر اثر اين ارادت، با معارف و علوم عرفانى مأنوس شد و پس از آن نيز با سفر به حلب و دمشق، مطالعات خود را گسترش داد. گفته شده است كه برهان محقق، پس از آن‌كه به تربيت مولوى پرداخت و او را كامل و تمام عيار ديد، دست از تدريس برداشت و گوشه‌گيرى كرد و سرانجام در سال ۶۳۸ درگذشت. زندگى مولوى از همين جا رنگى ديگر به خود گرفت. استادى كه مولوى از چشمه دانش او جرعه‌ها نوشيد، وفات يافت و مولوى پس از جستجوها و كند و كاوها، سرانجام خود را در ميان متشرعان و فقيهان و دانشمندانى كه به اندك جاه و مقام دنيا دل خوش كرده‌اند، تنها ديد. بيراه نيست اگر بگويم در وجود مولوى آتشى براى ديدن شخصى شعله گرفت تا درون چند توى او را به او بشناساند و اگر بگويم او در انتظار عشقى به غايت بزرگ بود تا حقيقت بر او روشن شود، باز هم به خطا نرفته‌ام.
شخصيت عجيب و افسانه‌اى شمس كه همواره بر سر زبان‌هاست، همان آتشى را با خود دارد كه مولوى تشنه ديدن و مبتلا شدن به آن است. نام او« شمس‌الدين محمد بن على بن ملكدار تبريزى» است و در شهر تبريز به دنيا آمد. ناآرامى درونش باعث شد كه وى در يك شهر ثابت نماند و مدام از شهرى به شهر ديگر رود و سرانجام به قونيه رسيد. درباره اولين ديدار بين شمس و مولوى حكايات مختلفى گفته شده است. اما مشهورترين حكايت اين است كه مولوى از راه بازار به خانه مى‌رفت، ناگهان از ميان جمعيت كسى فرياد برآورد: به صراف عالم معنى، محمد( ص) برتر بود يا بايزيد بسطام؟ مولوى از چنين سؤالى خشمگين شد و جواب داد: محمد( ص) سرحلقه انبياست، بايزيد بسطام را با او چه نسبت؟ اما درويش پاسخ داد پس چرا آن يك« سبحانك ما عرفناك» گفت و اين يك« سبحانك ما اعظم شأنى» بر زبان راند. بدين ترتيب آتشى در وجود مولوى شعله گرفت كه ديگر خاموشى نيافت. شمس گفته است:« وجود من كيميايى است كه بر مس ريختن حاجت نيست پيش من برابر مى‌افتد همه زر مى‌شود» و چه كيميايى! كه تمام اندوخته‌هاى مرد دانشمند و فقيه را بر باد داد و عقل مادى و معاش را به زير سؤال برد و از طرفى شمس نيز به آنچه مدت‌ها در انتظارش بود رسيد. چنان‌كه گفته است:« در من چيزى بود كه شيخم نمى‌ديد و هيچ كس نديده بود آن چيز را خداوندگارم مولانا ديد». مصاحبت و خلوت طولانى ميان شمس و مولوى و شور و شعف و عشقى كه اين مرد بزرگ را منقلب ساخت، سبب حسادت و بدبينى مريدان و دوستداران مولوى شد. با اعتراض و بدخواهى گفتند:( اگر او نبودى، با ما خوش بودى). شمس بر اثر اين بدگويى‌ها روز پنج‌شنبه ۲۱ شوال ۶۴۳ ق از قوينه مى‌رود. مولوى اندوهگين و مأيوس، چنان در خود فرومى‌رود كه با هيچ‌كس سخن نمى‌گويد. زيرا مى‌دانست دليل رفتن شمس، سخنان و بدگويى‌هاى اطرافيان است. پس از مدتى انتظار، شمس براى مولانا نامه فرستاد و از سوى مولانا نيز، براى شمس نامه‌ها فرستاده شد. بالاخره شمس باز مى‌گردد و پس از پانزده ماه فراق، شاعر شوريده را دوباره به رقص و سماع و شعر ناب مى‌كشاند. اين بار جلال‌الدين براى نگاه داشتن شمس، يكى از دختران خود را به نكاح شمس در مى‌آورد. شمس شيفته كيميا مى‌گردد. اما پس از آن تهديدها و بدگويى آغاز شد و شمس بار ديگر مورد آزار مريدان و طالبان علم قرار گرفت. شمس در سال ۶۴۵ ناپديد شد. اگر خود عزم سفر كرد، روشن نيست و اگر توسط معاندان كشته شد، با قاطعيت نمى‌توان درباره آن صحبت كرد. اما مولوى احساس مى‌كرد كه علاءالدين( فرزندش) در قتل شمس دست داشته است، به همين دليل پس از آن با فرزندش سخن نمى‌گفت و حتى گفته شده است كه در مراسم تشييع و تدفين او شركت نكرده است. پس از آن مولوى تا مدت‌ها در جستجوى شمس بود. دوباره به دمشق رفت، اما پس از تلاش بسيار، مأيوس و نوميد، فراق و دورى شمس را پذيرفت. اما اين بار خود شمسى شد تابان و فروزنده كه تمام عالم را روشن ساخت، چنان‌چه مولوى در ديوان شمس، نام شمس را به گونه‌اى به كار مى‌برد كه گويى او و شمس يكى شده و مبدل به يك وجود گشته‌اند.
پس از غيبت شمس تبريزى، مولوى دردها و اندوه‌هايش را با صلاح‌الدين فراموش ساخت، صلاح‌الدين مرد ساده‌دلى بود و معروف است كه قفل را قلف و مبتلا را مفتلا مى‌گفته است. اين بار توجه مولوى به صلاح‌الدين، حسادت ديگران را برانگيخت؛ اما مولوى خود چنان شيفته صلاح‌الدين گشته بود كه به اين سخنان توجه نكرد. صلاح‌الدين در سال ۶۵۷ درگذشت.
مولانا بعد از صلاح‌الدين، به مصاحبت با حسام‌الدين روى آورد و مثنوى معنوى كه به حسامى‌نامه نيز خوانده مى‌شود، بر اثر همين مجالست و همدلى نوشته شد.
آثار مولانا
۱- مهمترين اثر منظوم مولوى، مثنوى معنوى است. در شش دفتر به بحر رمل مسدس مقصور يا محذوف كه در حدود ۲۶۰۰۰ بيت دارد.
۲- دومين اثر بزرگ مولوى( ديوان كبير) مشهور به ديوان غزليات شمس است.
۳- رباعيات: مجموعه رباعيات مولوى كه در بعضى نسخ شماره آن به ۱۶۵۹ مى‌رسد و قسمتى از آن منسوب به اوست و در مجموعه‌ها به نام شاعران ديگر نيز آمده است.
۴- غزليات شمس كه نام ديگرش، ديوان شمس و يا ديوان كبير است، نمايانگر عشق و شور بى‌حد و حصر مولوى است. در بيشتر اين غزل‌ها، تخلص شاعر خاموش، خمش است و غالباً نام شمس تبريز و شمس الحق تبريزى و در بعضى هم نام صلاح‌الدين، در پايان اين غزلها آمده است.
۵- از مولوى آثارى به نثر مانده كه داراى ارزش ادبى مى‌باشند: مجموعه مكاتيب و مجالس او و كتاب فيه ما فيه.
مولوى، پس از طى طريق و رسيدن به كمالات و ايستادن بر اوج قله فنا، در غروب يكشنبه پنجم جمادى الاخر ۶۷۲ درگذشت. دليل مرگ او بيماريى بود كه طبيبان از معالجه او ناتوان شده بودند. در مراسم تشييع جنازه‌اش، مرد و زن، كودك و بزرگ حاضر شدند و شيون و زارى كردند.
فرزندان مولانا
مولوى از همسر اول خود گوهر خاتون دختر خواجه شرف‌الدين لالاى سمرقندى دو پسر داشت‌
۱- سلطان ولد.
۲- علاءالدين محمد.
همسر دوم مولانا كه خاتون قونوى نام داشت ۱۹ سال بعد از وفات مولانا زنده بود. فرزندانى كه از اين زن داشت:
۱- مظفرالدين امير عالم.
۲- ملك خاتون.
••••••••••••••••••
ابراهيم بن ابى ‌المجد دسوقى
« برهان الدين ابراهيم بن ابى‌المجد دَسوقى»، ملقب به ابوالعينين، يكى از بزرگان متصوفه قرن هفتم هجرى مصر و بنيان‌گذار فرقه دسوقيه( برهانيه) است.
زادگاه وى روستاى مرقوس در بخش غربيه در مصر سفلى بود. سال تولد او را در روايات مختلف، ۶۳۳ ق / ۱۲۳۵ م، ۶۴۴ ق / ۱۲۴۶ م و ۶۵۳ ق / ۱۲۵۵ م نوشته‌اند.
آموزه‌هاى او باعث انشعاب در طريقت صوفيان شاذليه شد. آرامگاه او در شهر دسوق مصر، امروزه زيارتگاه است.
از جمله آثار او مى‌شود به« الجوهرة المضيئة في سلوك الطالب و نصح البرية» و« الترادف في صيغ الأفعال بين الصرفيين و المعاجم» اشاره كرد.
اطلاع ديگرى از وى در دست نيست.
منابع مقاله‌
۱. پايگاه خبرى ويكى‌پديا.
۲. لغت‌نامه دهخدا، مدخل دسوقى.
••••••••••••••••••
عزيز الدين بن محمد نسفى
« عزيز الدين بن محمد نسفى»، يكى از شخصيت‌هاى برجسته حوزه عرفان اسلامى است كه نسبتا ناشناس مانده است. وى از صوفيان ارجمند و پركار سده هفتم هجرى است كه نقش مهم او در معرفى و تشريح تفكرات عرفا و حكيمان صوفى‌مشرب، مخصوصا محيى الدين بن عربى( د ۶۳۸ ق)، به زبان فارسى، به‌حق بازشناخته نشده است. متأسفانه جز اطلاعاتى كلى، اندكى از سوابق خانوادگى، نياكان و سوابق عمر نسفى، به‌ويژه از دوران جوانى او، در دست نيست، جز آنكه مى‌دانيم در يكى از واپسين سال‌هاى نامعلوم سده ششم يا نخستين سال‌هاى سده هفتم در شهر نسف( يا نخشب) ماوراءالنهر، چشم به جهان گشود. در جوانى به بخارا رفت و تا ۶۷۱ ق، آنجا ماند؛ در اين سال كه يكى از مخرب‌ترين تجاوزات مغول تحت فرمان اباقا خان آغاز گرديد، از بخارا بيرون شد و يك‌چند در خراسان و مدتى در اصفهان به سر برد. سرانجام، به شيراز مهاجرت كرد و در ابرقوه رحل اقامت افكند و همان جا بدرود حيات گفت.
سال وفات نسفى را مختلف نوشته‌اند كه بعضى مسلما باطل و برخى درخور اعتماد صددرصد نيست؛ به‌هرحال، از سنواتى كه نسفى در بعضى از آثارش ذكر كرده و بنا به قرائن ديگر، سال درگذشت نسفى بايد بين سال‌هاى ۶۸۰ و ۶۹۹ ق، رخ داده باشد.
عصر نسفى‌
نسفى، در يكى از بحرانى‌ترين ادوار تاريخ ايران و ماوراءالنهر مى‌زيست. او نظاره‌گر بزرگ‌ترين فجايع و مصيبت‌هايى بود كه بر سر مردم اين مرز و بوم رفته است. به‌طورى‌كه نوشته‌اند نسفى همه كسانش را در فتنه‌هاى پياپى مغول از دست داد و به همين دليل از بخارا راهى خراسان گرديد. او به سبب اوضاع نابسامان ماوراءالنهر و خراسان كه مجالى براى تعليم و تصنيف نمى‌گذاشت، بيشتر كتاب‌هاى خود را در خلال اقامت‌هاى كوتاه و بلند خود در كرمان، شيراز، اصفهان و سرانجام در ابرقوه نوشت.
مذهب نسفى‌
رعايت بى‌طرفى از سويى و ملاحظه‌كارى و مصلحت‌انديشى از سويى ديگر، موجب شده كه حتى مذهب نسفى در پرده ابهام بماند؛ گرچه وجود بعضى قرائن، افرادى را در اين گمان انداخته كه نسفى را شيعى بدانند، اما حقيقت آن است كه در اين مورد نمى‌توان سخنى به قطع و يقين اظهار داشت.
آثار
عزيز نسفى را مصنفات نسبتا زيادى است كه اكثر آنها به چاپ رسيده است. پيش از معرفى آنها به بيان مهم‌ترين ارزش اين آثار مى‌پردازيم.
بزرگ‌ترين امتياز مصنفات نسفى شايد ارزش آموزشى آنهاست كه داراى چند مؤلفه است:
الف) سادگى زبان و بيان: ويژگى شايان توجه نسفى، وضوح در بيان و پرهيز از تصنع و ابهام در نگارش است.
ب) شيوه معلمى: نسفى همه جا در آثارش در مقام معلمى ظاهر مى‌شود كه هدفش تعليم علومى به گروهى طلبه و خواستار حقيقت است.
ج) فروتنى و شكسته‌نفسى: عزيز نسفى، عارفى بسيار متواضع، خاكى و بى‌ادعاست كه با شاگردانش همراهى و هم‌رأيى دارد و سعى مى‌كند تا با برقرارى ارتباطى صميمى با آنها، شرايط آموزشى مناسبى بيافريند.
اينك به معرفى اجمالى تأليفات عزيز نسفى مى‌پردازيم:
۱. كشف الحقايق: احتمالا در ۶۸۰ ق، تأليف شده است.
۲. مقصد اقصى: رساله‌اى است مختصر، در يك مقدمه نسبتا طولانى و ابوابى در« معرفت ذات خدا»،« در بيان صفات خدا»،« در افعال خدا»،« در معرفت افعال بر قول اهل حكمت»،« در معرفت نبوت و ولايت»،« در بيان اعتقاد اهل تقليد و اهل استدلال و اهل كشف»،« در معرفت انسان» و... از آنجا كه نسفى در مقدمه« كشف الحقايق» ذكرى از« مقصد اقصى» كرده، احتمالا اين كتاب را پيش از ۶۸۰ ق،( سال تأليف كشف الحقايق) نوشته است.
۳. الانسان الكامل: مجموعه‌اى است شامل يك مقدمه و بيست و دو رساله كه به نظر مى‌رسد طى زمانى دراز، از ۶۶۰ ق، به بعد تدريجا تأليف شده است.
۴. منازل السائرين: مشتمل بر ۱۱ رساله كه جالب‌ترين آنها، نخستين رساله در باب ولايت است. اين كتاب، محتملا پيش از ۶۸۰ ق، در اصفهان نوشته شده است.
۵. زبدة الحقايق: اثرى است كوتاه، شامل يك مقدمه و دو بخش عمده در معرفت عالم كبير و در معرفت عالم صغير، طبق آراء متشرعين، حكيمان و اهل وحدت.
۶. كتاب تنزير: در بيست اصل، ظاهرا يكى از نخستين آثار نسفى است، زيرا خود مى‌گويد شش فصل اول اين اثر را در نسف و چهار فصل بعدى را در بخارا نوشته. اين تاريخ بايد پيش از قتل عام اباقا خان مغول در ۶۶۹ ق، باشد كه نسفى هنوز در بخارا اقامت داشته است.
۷. بيان التنزيل: رساله‌اى است در ۱۰ فصل. بخش بسيار خواندنى اين اثر، فصل اول آن( در معرفت خدا) و فصل‌هاى هفتم و هشتم( در معرفت كلام الله و كتاب الله) است.
۸. مبدأ و معاد: رساله‌اى است در پنج فصل در باره مبدأ و معاد كه حدود ۶۷۹ ق، در شيراز تأليف شده است.
۹. كشف الصراط: در انتساب اين كتاب به نسفى، ترديد وجود دارد، اما چون محتواى آن با مندرجات ديگر آثار نسفى، مشابهت‌هاى زيادى دارد، بر فرض هم كه به قلم عزيز نسفى نباشد، احتمالا به توسط كسى تصنيف شده كه با انديشه‌ها و آثار وى آشنايى كامل داشته است. چنين شخصى مى‌تواند يكى از مريدان وى بوده باشد.
منابع مقاله‌
كيوانى، مجد الدين، عزيز نسفى و آثار او، كتاب ماه ادبيات و فلسفه، بهمن ۱۳۷۸، ش ۲۸، ص ۳۴- ۳۷.
••••••••••••••••••



جعبه ابزار