• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

نظریه کانت(خام)

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



آيا ما بعد الطبيعه ممكن است؟
طنين كانتي اين سئوال سهمگيني بر كسي پوشيده نيست. كانت با طرح اين پرسش حاصل قرنها رنج فلاسفه را در شناخت هستي در هاله اي از استفهام قرار داد، و چون طوفاني سهمگين كاخ متافيريك را لرزاند. بخصوص كه پاسخ كانت به اين سئوال آشكارا منفي بود.
كانت سخت تحت تأثير موقيت هاي شگرف فيزيك نيوتن بود، علمي كه هم توانائي خود در تفسير عالم بخوبي نشان مي داد و هم در تسخير انديشه ها و كسب مقبوليت عام قرين توفيق بود. مقايسه درخشان فيزيك با وضع فلاكت بار متافيزيك كه به نظر وي نه در تفسير عالم گامي به جلو بر مي‌داشت و نه در تسخير عالميان توفيق رفيقش بود كانت را بر آن داشت تا در سر آن كاميابي و اين ناكامي تأمل كند. به نظر وي پيش از اينكه به اثبات و نفي دعاوي ما بعد الطبيعه بپردازيم بايد به اين سئوال پاسخ دهيم كه آيا اساساً علمي بنام مابعد الطبيعه ممكن است؟
قصد من آن است كه همه كساني را كه به مابعد الطبيعه را در خور تحقيق و اعتنا مي‌دانند به اين حقيقت معتقد سازم كه قطعاً واجب است كار خويش را موقتاً متوقف سازند و هر آنچه تاكنون شده ناشد ه انگارند و مقدم بر هر امري ببينند كه آيا اصولاً ممكن است چيزي چون مابعد الطبيعه وجود داشته باشد؟ اگر ما بعد الطبيعه، خود علم است چرا مانند علوم ديگر قبول عام نيافته است و اگر علم نيست چه شده است كه همواره به صورت علم متظاهر بوده وفا همه آدمي را با اميدهايي كه نه هرگز قطع مي‌گردد و نه برآورنده مي‌شود معطل ساخته است؟
..... . در حالي كه همه علوم ديگر بي وقفه قدم در راه توسعه و پيشرفت دارند اين به مسخره مي ماند كه ما، در علمي كه خود را حكمت محض مي هواند و همگان (نيز) آن را لسان الغيب مي پندارند و حل معماي خويش از آن مي طلبند بي آنكه قدمي فرا پيش نهيم دائماً گرد يك نقطه مي چرخيم. (كانت،مقدمه(۱))
فلسفه استعلائي
به نظر كانت براي يافتن پاسخ پرسش فوق نخست بايد ببينيم كه ميزان توانائي انسان در شناخت چيست؟ لذا بايد قواي شناسائي، مكانيسم شناخت و محدوده، آن را بشناسيم، پس از اين بررسي است كه اعتبار و عدم اعتبار هر دسته از علوم و نيز تكليف مابعد الطبيعه روشن مي‌شود. هلمي كه عهده دار اين بررسي است فلسفه استعلائي (transcendental philososphy) يا فلسفه انتقادي است. بنظر كانت اين تنها فلسفه اي است كه شايسته نام فلسفه است. وي كراراً از اين نوع تعابير در عظمت و جلالت شأن فلسفه خود استفاده مي‌كند در جائي مي‌گويد:
«آن، علمي است بكلي جديد كه سابقاً در فكر هيچ كس نيامده و حتي تصور آن نيز به ذهن احد خطور نكرده است. »(كانت، مقدمه (۱۱۱))
گاهي از آن به «علم جديد كاملاً مسقلي كه در نوع خود يگانه است»(كانت، مقدمه (۱۱۱))تعبير مي‌كند چنانكه در جائي از آن به «علم كامل» و «كاملاً علم جديد»(كانت، بند (۵)) ياد مي‌كند. در جائي كه امكان قضه تأليفي ما دقدم را مورد سئوال قرار مي‌دهد مي‌گويد:
«چنين سئوالي به ذهن كسي خطور نكرده است. »(كانت، بند (۵))
درباره تفكيك تصورات از مقولات مي‌گويد:
«اگر از كتاب نقد محض هيچ فائده ديگري جز بيان اين تفكيك براي نخستين بار، عائد نشده بود، سهم آن در تنوير فهم و هدايت پژوهشهاي مادر عرصه مابعد الطبيعه، از همه تلاشهاي بي ثمري كه تاكنون باري اداي حق مسائل متعالي عقل محض صورت گرفته بيشتر مي بود. »(كانت، بند (۴۱))
در باب احصاء عدد مقولات و تنظيم و تنسيقشان بارها به خود مي بالد و آن را با مقولات ارسطوئي قابل قياس نمي داند (كانت، بند (۳۹))و بالاخره:
«نسبت نقادي با مابعد الطبيعه معمول نزد اهل مدرسه، دقيقاً همان نسبتي است كه شيمي با كيميا يا نجوم با غيبگويي هاي صناعت تنجيم دارد.»(كانت، ذيل حل مسئله كلي تهميدات)
احكام تحليلي و تركيبي
در اينجا لازم است به تفاوتي كه كانت بين دو نوع حكم قائل شده است اشاره كنيم. وي احكام را به تحليلي و تركيبي تقسيم مي‌كند. در احكام تحليلي موضوع متضمن محمول است لذا محمول چيزي بر موضوع نمي افزايد بلكه فقط آن را تحليل مي‌كند، بدين جهت علم ما بواقع را افزايش نمي دهد، مانند «هر جسمي ممتد است» كه تصور جسم متضمن تصور امتداد است بگونه اي كه سلب امتداد از جسميت مستلزم تناقض است. احكام تحليلي مبتني بر اصل امتناع تناقض هم شرط لازم براي احكام تحليلي است و هم شرط كافي، از اينرو احكام تحليلي پيشين و مقدم بر تجربه (Apriori) اند، هر چند مفاهيم آنها تجربي باشد. مثلاً در قضيه «طلا فلزي زرد رنگ است» با اينكه موضوع و محمول امور تجربي و محسوس اند، اما حكم ماتقدم و غير تجربي است، زيرا فلز زرد رنگ، مفهوم طلا است.
در احكام تركيبي موضوع و محمول دو مفهوم متباين هستند و محمول واجد چيزي است كه در موضوع نيست و به صرف تصور موضوع، محمول تصور نمي شود. كليه احكام تجربي از اين دسته اند، مانند بعضي از اجسام سنگين است.
با اينكه اصل امتناع تناقض شرط لازم براي كليه قضاياي تركيبي است اما شرط كافي آن نيست؛ بلكه در اين نوع احكام امر ديگري علاوه بر اصل كافي نيست؛ بلكه در اين نوع احكام امر ديگري علاوه بر اصل مزبور مورد احتياج است. آن امر ديگر در قضاياي تركيبي ماتاخر (Aposteriori) تجربه است و در قضاياي تركيبي مقدم بر تجربه، عقل محض وفا همه است. (كانت، بند (۲))
پوزيتيويستها قضاياي تركيب پيشين را انكار كردند، اما به نظر كانت بدون قضاياي تركيبي پيشين هيچ عملي ممكن نيست. به نظر وي علم عبارت است از معرفت كلي و ضروري و اين فقط محمول قضاياي تركيبي پيشين است، زيرا قضاياي تحليلي معرفت جديدي بار نمي آورند و قضاياي تركيبي بعدي نيز از آنجا كه ناشي از تجربه حسي اند مفيد كليت و ضرورت نيستند و اين نكته اي است كه كانت از هيوم آموخته بود. اما قضاياي تأليفي پيشيين، هم معرفت را هستند و هم واجد كليت و ضرورت. بنابراين امكان هر علمي اعم از رياضيات و طبيعيات و مابعدالطبيعه منوط به داشتن قضاياي تركيبي پيشين است و اعتبار و عدم اعتبار علوم را مي توان با اين محك سنجيد.
كانت بر اين است كه رياضيات و طبيعيات بي شك به عنوان علم موجودند بنابراين سئوال از امكان آنها مطرح نيست، تنها سئوالي كه مطرح است اين است كه آنها چگونه ممكنه؟ اما در ما بعد الطبيعه كه چنين مقبوليت عاملي ندارد، بلكه عرضه مناقشات و مجادلات پايان ناپذير است، سئوال اين است كه آيا اساساً ما بعد الطبيعه ممكن است؟ تمامي فلسفه كانت در جهت يافتن پاسخ اين سه پرسش است.
به نظر كانت رياضيات و طبيعيات از آن جهت ممكن و معتبراند كه واجد قضاياي تركيبي پيشين اند و از اينجا مي توان شرط امكان احكام تركيبي را پيشين را تحقيق نمود و با عرضه مابعد الطبيعه به آن، اعتبار يا عدم اعتبارش را بدست آورد.
«مسأله خاصي كه همه چيز منوط بدان است، اين است كه چگونه قضاياي تألفي مقدم بر تجربه ممكن است؟
.... برجا ماندن مابعدالطبيعه يا فرو ريختن آن، و با لتنيجه موجوديت آن، يكسره در گرو حل مسأله است.... به همان اندازه كه پاسخ گفتن بدين پرسش اجتناب ناپذير است دشوار نيز هست»(كانت، بند (۵))
شناخت از ديدگاه كانت
براي پاسخ سئوال فوق بايد ديد نظر كانت درباره معرفت چيست؟ از نظر وي شناخت، انعكاس اشياء عيني در ذهن و حكايت صور از خارج نيست؛ بلكه شناخت تركيبي است از ماده و صورت كه ماده آن تأثيراتي است كه حواس از خارج مي‌پذيرد و ناشي از متعلق شناسائي است و صورت آن قالبهائي است كه ذهن از پيش خود واجد آنها است و از لوازمات ذات فاعل شناسائي است. امور متغير و غير ضروري ناشي از فاعل شناسائي است.
با اينكه هر معرفتي با تجربه آغاز مي‌شود اما تماماً ناشي از تجربه نيست. همان شناخت تجربي مركب است از تأثرات حسي و صورتي كه ذهن به آن مي‌دهد. آنچه از اين طريق نصيب ما مي‌شود اين است كه اشياء را چنانكه بر ما پديدار مي‌شوند بشناسيم نه آن گونه كه در نفس الامر هستند. به گمان تفاوتي كه بين نظر او ايده آليسم هست اين است كه:
«بر خلاف ايده آليسم واقعي وجود آن چيزي را كه پديدار گشته نفي نكرده ام بلكه فقط ثابت كرده ام كه ما نمي توانيم بوسيله حواس آن را چنانكه هست بشناسيم». (كانت، بند (۱۳)، ملاحظه دوم)
ولي با اين همه نمي‌تواند قرابت نظرش را با ايده آليسم ناديده بگيرد، لذا پيشنهاد مي‌كند كه ايده آليسم او ايده آليسم استعلائي يا ايده آليسم انتقادي ناميده شود، در مقابل ايده آليسم تجربي دكارت و ايده آليسم تخيلي بركلي. (كانت، ملاحظه سوم)
عناصر حساسيت
براي شناسائي دو قوه هست: حساسيت كه منشأ احساس است، وفا همه كه منشأ تفكر است. زمان و مكان صورت هاي حساسي اند. نبايد زمان و مكان را دو تصوري دانست در كنار ساير تصورات، كه هر كدام از يك ما به ازاء عيني حكايت مي‌كنند ، بلكه دو جامه اي هستند كه ذهن بر تن هر ادارك حسي مي‌پوشاند. شرط هر نوع ادارك حسي اين است كه اشياء، در قالب زمان و مكان بر ما پديدار شوند. تصور شيئي بودن تصور آن در مكان ممكن نيست، هر چند مكان بدون شيئي متمكن قابل تصور است و اين خود دليل پيشين بودن مكان است. از رهگذر زمان استمرار و توالي و تغيير و تغير اشياء را. بنابراين زمان و مكان نه واقيعت اند. همچنين كانت بر اين است كه زمان و مكان كلي نيستند بلكه جزئي و كل از اجزائند.
درك ما از زمان و كان از راه تجربه نيست بلكه شهودي و مقدم بر تجربه است، زيرا « اگر از شهودهاي تجربي اجسام و تغييرات آنها(حركت)، هر امر تجربي، يعني هر آنچه را كه به احساس تعلق دارد، بر داريم مكان و زمان همچنان باقي خواهد ماند. بنابراين، اين دو شهود محضند و زمينه و مبناي مقدم بر تجربه شهودهاي تجربي هستند، و لذا حذف آنها هرگز ممكن نيست، بلكه شهود محض مقدم بر تجربه بودن آنها، خود صريحاً دليل است بر اينكه آنها صرفاً صورتهاي حساسيت ما هستند كه مي بايد بر همه شهودهاي تجربي، يعني بر ادارك همه اشياء خارجي، تقدم داشته باشند و بر طبق آنها است كه مي توان اشياء را، به نحو مقدم بر تجربه، هر چند فقط بدان گونه كه برما پديدار مي‌شوند، شناخت. » (كانت، بند (۱۰))
پرسش بسيار با اهميتي كه در اينجا مطرح است اين است كه چگونه مي‌شود از امري شهود مقدم بر تجربه داشت؟ به نظر مي رسد، شهود مقدم بر وجود و بدون حضور بلا واسطه متعلق شهود ممكن نيست، زيرا چيزي وجود ندارد كه تصويرات ذهني بدان ارجاع داده شوند. شهودي كه مشهود در آن حاضر نباشد شهود نيست.
پاسخ كانت اين است كه اگر شهود كاشف از نفس الامر اشياء بود همواره تجربي بود و مقدم بر تجربه ممكن نبود، اما وقتي از شهود مقدم بر تجربه سخن مي گوئيم منظور ما آن شهودي است كه شامل چيزي جز صورت حساسيت نيست، و صورت حساسيت نه امري كاشف از خارج، بلكه از امكانات و تجهيزات ذهني فاعل شناسائي است كه بر همه ارتسامات واقعي ناشي از تأثير اشياء بر شناسانده تقدم دارد. (كانت، بند (۹و۸))
انكان رياضيات محض
تا اينجا روشن شد كه زمان و مكان به عنوان دو عنصر صوري و پيشين قوه حساسيت اند. كانت بر اين است كه تمامي رياضيات مبتني بر زمان و مكان به عنوان دو شهود مقدم بر تجربه است و بدون شهود محض، رياضيات ممكن نيست.
«خصوصيتي كه در تمامي شناخت رياضي مشهود است اينست كه نخست مي بايد مفهوم آن در شهود... به تمثل درآيد. بدون اين وسيله نمي توان در رياضيات قدمي پيش رفت. » (كانت، بند (۷))
هندسه مبتني بر شهود محض مكان و حساب مبتني بر شهود محض زمان است، بدين طريق كه درك اعداد از طريق افزايش متوالي آحاد در زمان صورت مي‌پذيرد. (كانت، بند (۱۰))
با توجه به آنچه گفته شد سر امكان رياضيات به عنوان دانشي كه مشتمل بر احكام تاليفي مقدم بر تجربه است روشن مي‌شود؛ چرا كه آنچه كه مقدم بر رياضيات است، شهود زمان و مكان است كه صورت حساسيت اند كه هر چند جزء بر اشياء محسوس بر چيزي قابل اطلاق نيست، اما از آنجا كه متمضمن ماده احساس نيست ابتنائي بر احساس و تجربه ندارد. ضرورت و يقيني بودن رياضيات نيز ناشي از پيشين بودن و استقلالش از تجربه است.
بنابراين رياضيات معرفتي است واجد احكام تأليفي پيشين و داراي كليت و ضرورت و بالنتيجه يك علم است. اما بايد توجه داشت كه محدوده آن اشياء محسوس است و جز بر قلمرو محسوسات، قابل اطلاق نيست. از آنجا كه رياضيات قائم به زمان و مكان است، اطلاق آن در قلمرو و راي زمان و مكان بي وجه است.
مقولات فاهمه و امكان فيزيك محض
در اين مرحله كانت در پي آن است كه چگونگي امكان علوم طبيعي را تبيين كند. وي وجود علوم طبيعي را مانند رياضيات مفروض مي گيرد. با اينكه در علم طبيعي موجود اموري هست كه بكلي محض و مقدم بر تجربه نيست معهذا فيزيك محض وجود دارد كه در آن قوانين حاكم بر طبيعت اشياء به نحو مقدم بر تجربه عرضه گشته است:
«از قبيل اين قضيه كه جوهر باقي مي ماند و ثابت است و هر آنچه حادث مي‌شود؛ همواره از پيش به موجب علتي بر طبق قوانين ثابت وجوب يافته است و نظاير آن. اينها واقعاً قوانين كلي طبيعيند كه كاملاً مقدم بر تجربه ثبوت دارند. بدني وجه علم طبيعي محض به واقع وجود دارد و اكنون مسأله اين است كه آن، چگونه ممكن است؟» (كانت، بند (۱۵))
پاسخ به اين پرسش از كندو كاو در فاهمه كه يكي ديگر قواي شناسائي ما است بدست مي‌آيد، فاهمه نيز واجد مقولاتي پيشين است كه صورت احكام هستند. مقولات فاهمه به ما اين امكان را مي دهند كه بين پديدارها پيوند كلي و ضروري بر قرار كنيم. كار فاهمه تفكر، حكم و قضيه سازي است و اين از طريق ايجاد اتحاد تأليفي ضروري ميان تصورات پراكنده حاصل از حساسيت صورت مي گيرد.
«فكر كردن عبارت است از متحد ساختن تصورات در وجدان» (كانت، بند (۲۲))
هر حكمي مشتمل است بر ماده و صورت داده هاي حسي ماده احكام را تأمين مي‌كنند و صورت احكام امور تقدمي است كه فاعل شناسائي واجد آنها است در هر حكمي چهار وجهه نظر ممكن است و در هر يك از اين اقسام سه نوع حكم و متناظر با آن سه نوع مقوله ماتقدم قرار دارد و برابر هر وجهه نظر يك اصل فيزيولوژيكي قرار دارد كه مبناي ارتباط ما با عالم طبيعت است. (كانت، بند (۲۱))
اصول فوق را مي توان بصورت جدول زير نشان داد چنانكه زمان و مكان صور حساسيت بودند نه داده حسي، مقولات نيز مفاهيم مأخوذ از اشياء عيني نيستند بلكه افعال منطقي هستند كه براي فهم امور تجربي بر داده هاي حسي اطلاق مي‌شوند. نه تنها مقولات مستفاد از تجربه نيستند بلكه تجربه مستفاد از آنها است و آنها اصول هر تجربه ممكن اند.
وجه نظر احكام مفاهيم فاهمه اصول (فيزيولوژي) فاهمه محض
كميت كلي جزيي شخصي وحدت كثرت تماميت اصول متعارفه شهود
كيفيت ايجابي سلبيعدولي ايجابسلبعدول يا (حصر) پيش يابيهايادراك حسي
نسبت حمليشرطيانفضالي جوهر علت مشاركت تشابهات تجربه
جهت ظنيقطعييقيني امكانوجودوجوب اصول موضوعهفكر تجربيبطور كلي
اين مفاهيم قالبهاي خالي هستند كه از طريق شاكله سازي قوه خيال بر شهودات حسي اطلاق مي‌شوند. اصول حاكم بر اندارج پديدارها ذيل مفاهيم فاهمه همان است كه كانت آن را «اصول فيزيولوژيكي مربوط به اصول كلي علوم طبيعي» مي نامد. اين اصول احكام ماتقدمي هستند كه ما از طريق آن عالم طبيعت ارتباط پيدا مي كنيم و ؟آن را تجربه مي نمايئم. به عبارت ديگر اصول مزبور رابط بين ذهن و طبيعتند. كانت با طرح اين نظام، چگونگي امكان علوم طبيعي را تصوير مي‌كند.
منظور كانت از امكان علوم طبيعي، موافقت آن با اصول فاهمه است.
«بدين، وجه، مشكل دومين پرسش ما كه: علوم طبيعي محض چگونه ممكن است حل مي‌شود، چرا كه فراتر از شرائط صوري مطلق احكام و بطور كلي شرائط صوري قواعدي كه در منطق آمده است، شرائط ديگري ممكن نيست، اين شرائط مقوم يك نظام منطقي است و مفاهيم مبتني بر آنها، كه متضمن شرايط ماتقدم همه احكام تأليفي و ضروري است، به همان وجه خود مقوم يك نظام استعلائي است و بالاخره اصولي كه كليه پديدارها از طريق آنها در اين مفاهيم مندرج مي گردند، مقوم يك نظام فيزويلوژيكي، يعني نظامي است از طبيعت كه بر تمامي شناخت تجربه سطحي ما از طبيعيت تقدم دارد و آن هم است كه نخست آن شناخت را ممكن مي سازد و لذا در خور آن است كه به درستي علم طبيعي كلي و محض ناميده شود. »(كانت، بند (۲۳))
بايد توجه داشت كه ازنظر كانت عرصه قواي شناسائي ما اعم از حساسيت و فاهمه امور زماني و مكاني است و متعلق علم ما فنومن ها است و به نومن ها و ذوات معقول كه در قيد زمان و مكان نيستند دسترسي نداريم، از همين رو اطلاق مفاهيم فاهمه بر فراتر از عرصه تجربه و اعمالشان بر نومن ها خطا است.
«همه اصول تأليفي مقدم بر تجربه، فقط اصولي است براي تجربه ممكن و هرگز به اشياء چنانكه در واقع هستند مربوط نمي توانند شد بلكه بر پديدارها، از آن جهت كه متعلقهاي تجربه اند، اطلاق مي‌شوند. و بدين جهت، رياضيات محض و نيز علم محض طبيعت نمي توانند از حدود صرف پديدار ها تجاوز كنند. » (كانت، بند (۳۰))
ياد آوري
در قسمت نخست مقاله حاضر نويسنده ضمن تبيين »امكان ما بعد الطبيعه از نظر كانت« به ديدگاه وي پيرامون فلسفه استعلالي، احكام تحليلي و تركيبي، شناخت از ديدگاه كانت، عناصر حساسيت، امكان رياضيات و فيزيك محض پرداخت. اينك ادامه آن مقاله را پيش روي داريد.
معرفت
عقل و پردازش مابعد الطبيعه
اعتبار فاهمه در كاربرد حلولي آن است، كه از عرصه تجربه ممكن فراتر نمي رود. اما انسان خواستار آن است كه شناسايي خود را به نومن ها نيز گسترش دهد و به حقيقت اشياء برسد، و اين كاري نيست كه از تجربه بر آيد.
»چرا كه تجربه هرگز عقل را بطور كامل ارضا نمي كند و در پاسخ به مسائل، همواره ما را به عقب و عقب ترا حاله مي‌دهد و (سرانجام نيز) ما را در حل كامل آن مسائل ناكام مي گذارد. (كانت، بند ۵۷)
از اين رو قوه بلند پرواز ديگري بنام عقل براي حل اين مسائل از طريق استفاده متعالي از فاهمه و اعمال مقولات بر عرصه نومن ها، ما بعد الطبيعه را بوجود مي آورد، در حاليكه:
»تعقل هيچ امري، فراتر از عرصه تجربه از طريق آنها ممكن نيست، زيرا كه از آنها بجز تعيين صورت منطقي حكم به اقتصادي شهودهاي عرضه شده، ديگر هيچ ساخته نيست و از آنجا كه خارج از حيطه حساسيت، ابدا شهودي وجود ندارد ،اين مفاهيم محض هيچ معنايي ندارند زيرا كه هيچ طريقه اي براي نمايش انضمامي آنها وجود ندارد«. (كانت، بند، ۳۴)
كانت به تفكيك فاهمه از عقل اهميت بسيار مي‌دهد. بطوري كه بدون چنين تفكيكي ما بعد الطبيعه رانا ممكن مي‌داند و ان را به كاخي از كاغذ تشبيه مي‌كند كه سازنده آن از موادش اطلاعي ندارد. بنظر وي تفكيك فاهمه از عقل از همه تلاشهاي بي ثمري كه در زمينه متافيزيك صورت گرفته است، بيشتر است.
»زيرا هرگز حتي گمان نمي رفت كه اين عرصه (متعالي عقل محض) از عرصه فاهمه بكلي جدا باشد و هم از اين رو مفاهيم فاهمه و عقل جنان در رديف هم ذكر مي شد كه گويي از يك نوع واحدند«(كانت، بند،۴۱)
عقل نيز مانند فاهمه مفاهيم ضروري و غير تجربي است كه كانت آنها را تصورات مي نامد اين تصورات همانگونه لازمه طبيعت عقلند كه مقولات لازمه طبيعت فاهمه. (كانت، بند،۴۰)
يكي از تفاوت هاي اين دو نوع شناخت اين است كه شناخت هاي محض فاهمه مي‌توانند به تجربه عرضه شوند و بوسيله آن تاييد گردند، اما تصورات حاصل از عقل نه قابل عرضه به تجربه اند و نه با تجربه مي توان در صحت و سقم آنها داوري كرد. (كانت، بند،۴۲)
اين تفاوت در روش ملازم با تفاوت آنها در موضوع است زيرا عرصه شناخت هاي فاهمه، پديدارها است و قلمرو شناخت هاي عقل، ذرات معقول است.
عقل طالب امور مطلق و نامشروط است، اما فاهمه چون از تجربه فراتر نمي رود جز به امور نسبي و مشروط نمي رسد، لذا عقل تلاش مي‌كند، با توسل به قياس، به امور مطلق و نامشروط دست يابد. بنابراين روش عقل براي وصول به تصورات ،قياس است. به عبارت ديگر عقل براي وصول به غايت قصوي و دست يابي به تماميت و وحدتي كه جامع همه تجربه هاي ممكن است، از هر تجربه معلومي فراتر مي رود و از طريق قياس ،به تصورات متعالي نائل مي‌شود.
كانت سه تصور محوري براي عقل تشخيص مي‌دهد كه اساس و قوام ما بعد الطبيعه را تشكيل مي دهند: »نفس« كه مدار پديده هاي دروني است، »جهان يا ماده« كه مدار پديده هاي خارجي است، و »خدا و علت العلل« كه جملگي مستند به اوست. اين سه تصور، محصول سه نوع قياس اند: »نفس« از قياس حملي، »جهان« از طريق قياس شرطي و »خدا«از طريق قياس انفصالي حاصل مي‌شود. (كانت، بند،۴۳)
اما طبيعت عقل چنان است كه بوسيله تصوراتش حالت جدلي پيدا مي كندو هر يك از اين سه تصور به نحوي محل جدل (دياليكتيك) واقع مي‌شوند. لذا سه نوع جدل تحت عناوين، »مغالطه عقل محض«، »تعارض عقل محض« و بالاخره »ايده آل عقل محض« روي مي‌دهد.
كانت در مغالطه عقل محض، مغالطه اي را كه در استدلال فلاسفه بر وجود جوهر نفساني، وجود دارد، نشان مي‌دهد. (كانت، بند،۲۶)
در تعارض عقل محض كه مربوط به جهان است، مدعي مي‌شود كه فقط چهار تصور متعالي (برابر با تعداد انواع مقولات)وجود دارد كه بازاء اين هار تصور ،چهار نوع قضاياي جدلي الطرفين(antinomy) هست. نشان مي‌دهد كه در مقابل هر قضيه، نقيضي هست كه به لحاظ اصول عقل محض، هر دو جانت بالسويه معتبرند و عقل نظري از حل واقعي اين تعارضات ناتوان است.
اين تصورات عبارتند از: حدوث و قدم ،بساطت و تركب و جبر و اختيار و وجوب و امكان. (كانت، بند،۵۱، ۵۲)ايده آل عقل محض نيز حاصل يك تو هم جدلي است كه اصل تنظيمي را بجاي اصل تقويمي گرفته و شرايط ذهني فكر را با شرايط عيني اشياء خلط مي‌كند. (كانت، بند،۵۵)
مابعد الطبيعه جدلي و فريبنده است
كانت از بررسي هاي مزبور نتيجه مي گيرد كه مابعد الطبيعه امري فريبنده است و استدلالهايش »بعضي توهم محض و بعضي حتي متناقض با لذات است«(كانت، بند،۶۰)
قضاياي متناقض در مابعد الطبيعه هر دو كاذب اند و اين بدان جهت است كه اساس مفهومي كه مابعد الطبيعه بر آن ميتني است غير قابل تصور و متناقض بالذات است. (كانت، بند،۵۲)
لذا ما بعد الطبيعه نه يك علم بلكه »صرفا فن جدلي بيهوده اي خواهد بود كه در آن غلبه يك مذهب فلسفي بر مذهب ديگر (البته) ممكن است اما كسب اعتبار حقيقي و هميشگي براي هيچ مذهبي ممكن نيست«. (كانت، ذيل، حل مساله كلي تمهيدات)
و با اين ملاحظات است كه كانت مصرا تاكيد مي‌كند كه مابعد الطبيعه تكاملي نداشته و نتواند داشت و همواره به گرد خود چرخيده و حتي يك قدم به جلو نرفته است.
»و در واقع هرگز هيچ قضيه تاليفي را اثبات نگرده است... و بعد از اين همه غوغا و هياهو، اين علم هنوز همانجايي است كه در روزگار ارسطو بود«. (كانت، ضميمه، ص ۲۳۴)
و در جايي ديگر مي‌گويد:
»البته كارهايي از قبيل دقت بخشيدن به تعاريف، و تهيه عصاي نو براي دلايل عليل و افزودن تكه هاي تازه يا نقشي متفاوت به چل تكه مابعد الطبيعه ديده مي‌شود، اما اينها آن نيست كه جهان مي‌خواهد. جهان از اقوال متافيزيكي سير شده است«(كانت، بند۳۹)
اين گونه مطالعات قرنهاي متمادي »موجب تباهي بسياري از عقول شده« و نيروي دماغي مردم را در جزئيات بيهوده و غامض به تحليل« برده است. (كانت، بند۳۱)تمامي تلاشهاي متافيزيكي كه تا كنون صورت گرفته به نظر كانت »بسيار گستاخانه اما همواره چشم بسته، در هر امري بدون تميز صورت گرفته است«. (كانت، بند۳۳)
علت امر اين است كه عقل با بلند پروازي مي‌خواهد به ذوات اشياء و جواهر معقول راه يابد، در حالي كه اين راه مطلقا بر روي عقل مسدود است.
»... درباره اين موجودات عقلي محض، هيچ چيز معيني نمي دانيم و نمي توانيم بدانيم، زيرا مفاهيم محض و هم چنين شهودهاي محض ما، هيچ كدام جز به متعلقهاي تجربه ممكن كه صرفا موجوداتي محسوسند، راجع نيست«(كانت، بند۵۷)
موجودات به هيچ وجه براي ما قابل تصور نيستند.
»زيرا اگر يك موجود عقلاني را فقط با مفاهيم محض فاهمه به تصور در آوريم، واقعا هيچ چيز معيني را تصور نكرده ايم و مفهوم ما فاقد معني است. (از سوي ديگر) اگر آن را با مفاهيمي كه از عالم محسوسات به عاريت گرفته شده تصور كنيم، ديگر يك موجود عقلاني نيست. «(كانت، ۱۳ ملاحظه سوم)
بنابراين عدم موفقيت در مابعد الطبيعه نه ناشي از بلادت و كند ذهني متعاطيان مابعد، بلكه ناشي از قصور ذاتي فهم بشر است. از اين رو كوششهاي مابعد الطبيعي » نظير كوشش كودكان براي به چنگ آوردن حباب صابون« (كانت، ۴۰)بي نتيجه است.
فقدان روش كشف و ملاك داوري در مابعد الطبيعه
رياضيات و فيزيك مبتني بر شهودند. مفاهيم رياضي را مي توان به صورت مقدم بر تجربه در شهود به نمايش در آورد. لذا ضامن اعتبارش بداهت آن است. (كانت، ۴۰)اصول كلي فيزيك نيز شهودات مقدم بر تجربه اند و چون از سطح پديدارها تجاوز نمي كند تجربه در آنجا بكار مي‌آيد و اعتبار دارد. اما مابعد الطبيعه فاقد روسي براي كشف و ملاكي براي داوري است. تصورات و تصديقات ما بعد الطبيعه هرگز قابل كشف يا تاييد يا تجربه نيست. نه تجربه بيروني و نه تجربه دروني هيچ يك منشاء مابعد الطبيعه نيستند زيرا كه حس بطور كلي، جز به فنومن ها تعلق نمي گيرد. اما شناسايي متافيزيكي ناظر به وراء تجربه است. و جوهر اصلي آن اشتغال عقل به خود عقل است. (كانت، ضميمه)
هيچ روش معتبري براي ارزيابي دعاوي مابعد الطبيعه وجود ندارد. در حاليكه همه علوم ضابطه اي دارند. »لكن براي داوري در خصوص آنچه مابعد الطبيعه ناميده مي‌شود هنوز ضابطه اي پيدا نشده است«(كانت، مقدمه (آ))
»در آنجا ميزان و ملاكي مطمئن براي تميز سخنان سنجيده درست از پر گوييهاي سست بي معني در دست نيست«(كانت، ۵۲ ب)
به همين جهت است كه هر كس مي تواند در مابعد الطبيعه بدون تحمل كمترين رنجي مدعي داشتن آراء قاطع باشد. چون راهي براي ابطالش وجود ندارد. فقط كافي است كه تناقضي نگوييم.
»در مابعد الطبيعه مي توان به طرق عديده مرتكب خطا شد بي آنكه ترسي از بر ملا شد نه خطا در كار باشد، چون تنها چيزي كه لازم است اين است كه ما با خود به تناقض نيفتيم«(كانت، مقدمه (اوا))
كانت و ميراث هيوم
ديويد هيوم(david hume)از كساني است كه سهم عظيمش را در جهت سير فكري كانت نمي توان ناديده گرفت. وي خود اعتراف مي‌كند كه:
»من آشكارا اذعان مي كنم كه اين هشدار ديويد هيوم بود كه نخستين بار، سالها پيش مرا از خواب جزمي مذهبان بيدار كرد و به پژوهشهاهي من در قلمرو فلسفه نظري جهت ديگري بخشيد«(كانت، مقدمه (اوا))
هيوم ضرورت علت و معلول را مورد سوال قرار داد و مدعي شد كه راهي براي اثبات آن وجود ندارد و چنين نتيجه گرفت كه اين مفهوم فرزند نامشروع قوه خيالي است كه بر حسب تداعي معاني بوجود مي‌آيد و آنگاه »ضرورت ذهني ناشي از آ، را كه نامش عادت است به خطا ضرورت عيني حاصل از شناسايي عقلي بشمار مي آورد« در حاليكه، »عقل هيچ قوه اي ندارد تا اين گونه روابط را، ولو بطور كلي، به تصور در آورد... اين سخن در حقيقت بدين معني است كه اساسا نه (علم) مابعد الطبيعه اي وجود دارد و نه هرگز مي تواند وجود داشته باشد«(كانت، مقدمه۲۸)
كانت اضافه مي‌كند كه، نه تنها عليت، بلكه مابعد الطبيعه سراسر، جز اين گونه مفاهيم نيست. اما بر خلاف هيوم، كانت ثابت مي‌كند كه اين مفاهيم با اين كه پيوند ميان اشياء نفس الامري نيستند. موهوم نيز نيستند. بلكه بهم پيوستگي تمثلات فاهمه مخصوصا در مطلق احكام از طريق اين مفاهيم است، بطوري كه اندراج همه پديدارها در اين مفاهيم و استفاده از آنها به عنوان اصول امكان تجربه ضروري است. (كانت، بند۶۰)
ما بعد الطبيعه به عنوان يك استعداد طبيعي
هر چند ما بعد الطبيعه به عنوان يك علم مقبول كانت نيست اما به عنوان يك استعداد طبيعي پذيرفته است و ما براي سامان دادن به تجربه بدان محتاجيم. چرا كه تجربه، از آنجا كه امور مشروطي را به امور مشروط ديگر ارجاع مي‌دهد ما را اقناع نمي كند. به علاوه تجربه از سطح پديدارها فراتر نمي رود لذا اقتصار بر آن ما را از اعتقاد به وجود اشياء في نفسه باز مي دارد، و اين خود موجب مي‌شود كه عالم پديدار را بجاي واقع قرار دهيم.
تصورات عقلي هر چند »قوام بخش« نيستند اما »نظام بخش« هستند و استفاده تنظيمي از آنها نه تنها جايز بلكه ضروري است. و اين غايت طبيعي اين استعداد طبيعي است.
خطاي اهل مابعد الطبيعه در اين است كه از اصول تنظيمي استفاده تقويمي مي‌كنند و قوانين ذهن را به خارج نسبت مي دهند ليكن بدون ارتكاب اين خطا حفظ مابعد الطبيعه بسود تجربه است. تصورات سه گانه مابعد الطبيعه (نفس، جهان و خدا) هر چند مبتني بر مغالطه اند و معرفتي ببار نمي آورند، اما هيچ يك از آنها فاقد فائده نيستند.
تصور مربوط به نفس، ما را از ماده انگاري و تصور مربوط به جهان، ما را از اصالت طبيعت و تصور مربوط به خدا، از اعتقاد به جبر، بر كنار مي دارد. علاوه بر اين تجربه نيز تابع قانون عقل است، زيرا »آن وحدت تامي كه از اعمال فاهمه بر تمامي تجربه هاي ممكن (در يك نظام تاليفي) حاصل مي‌شود، جز با ارجاع به عقل نمي توان از آن فاهمه دانست. (كانت، حل مساله كلي تمهيدات)
و سرانجام به آنجا مي رسد كه مابعد الطبيعه يك ضرورت حياتي و اجتناب ناپذير است. » اينكه روح آدمي روزي يك سره روي از تحقيقات مابعد الطبيعه بگرداند همان اندازه دور از انتظار است كه ما، براي آنكه ديگر هواي آلوده تنفس نكنيم روزي ترجيح دهيم كه بكلي دست از نفس كشيدن بداريم. مابعد الطبيعه همواره در جهان و حتي در هر فرد و خاصه در انسان متفكر باقي خواهد ماند، اما چون يك اندازه ثابت همگاني در دست نيست هر كس مابعد الطبيعه خود را به قامت خود خواهد بريد. آنچه تا كنون مابعد الطبيعه ناميده شده نمي‌تواند هيچ ذهن وقادي را ارضا كند اما مابعد الطبيعه را يكسره كنار نهادن نيز محال است«۵۰
انتقاد از فلسفه انتقادي
اگر كانت را، يكي از معماران تفكر جديد رد غرب بدانيم بي شك اغراق نگفته ايم. فلسفه هاي بعد از كانت، همگي به نحوي، چه بصورت ايجابي و چه بصورت سلبي با فلسفه كانت مرتبط و از آن متاثر هستند. از اين رو در مواجهه با تفكر معاصر مغرب زمين و مطالعه آن به هيچ وجه نمي توان از كانت غفلت كرد و يا آن را دست كم گرفت. از سوي دگر مبادله انديشه ها و جهان بيني ها همواره سودمند بوده است. و از علل عمده رشد فلسفه اسلامي تغذيه آن از منابع مختلف چون فلسفه يوناني، علم كلام، عرفان و تعاليم اسلامي بوده است. اگر فلسفه صدر الدين شيرازي برتري چشمگيري نسبت به فلسفه هاي پيشين دارد، علاوه بر رياضت هاي علمي و عملي وي و ساير عوامل شخصي، عامل بسيار مهم، استفاده او از منابع و روشهاي مختلف و متنوع بوده است.
براي تداوم فلسفه اسلامي و تكامل آن، ادامه آن سنت حسنه، يعني باز بودن درهاي آن بروي انديشه هاي نوين، يك ضرورت است. نفي مطلق فلسفه غرب به همان اندازه دور از صواب است كه قبول آن. در اينجا سخن از رد و قبول نيست، آنچه مهم و راهگشا است برخورد حقيقت جويانه و نقادانه است و اين كاري است كه فلسفه تطبيقي بايد عهده دار آن باشد. اين نوع از تحقيقات فلسفي ممكن است موضوعات جديد، پرسشهاي نو و احيانا راه حل هاي تازه اي را به ما نشان دهد. و اين امر بي شك به غنا و باروري فلسفه اسلامي كمك نموده و زمينه را براي حدود آن در مرحله اي نوين هموار خواهد كرد. در اين ميدان و از اين زاويه نيز به نظر مي رسد پرداختن به فلسفه كانت مهم باشد.
بررسي نقادانه فلسفه كانت بي شك به مجال وسيعتر از اين نيازمند است و نوشتاري ديگر مي طلبد. ولي به عنوان پيش در آمد به جاست در اينجا به اختصار تمام، چند نكته انتقادي را ياد آور شويم.
۱. فارق حقيقي بين قضاياي تحليلي و تركيبي چيست و چگونه مي توان اين دو نوع قضيه را از يكديگر تفكيك كرد؟ في المثل به نظر كانت، قضيه »طلا زرد است« تحليلي است. براي اين كه او طلا را به عنوان »فلز زرد است« مي شناسد. آيا واقعا زردي رنگ مقوم ماهيت طلا است؟ اين تعريف روي چه ضابطه اي است؟ مطابق منطق ارسطويي اين تعريف به رسم ناقص است كه مشتمل بر جنس و عرض عام است. و در تعريفات رسمي و خاصه و عرض عام اجزاء مقوم ماهيت معرف نيستند و از تحليل آن بدست نمي آيند. فقط در تعريفات حدي است كه كليه اجزاء تعريف مقوم ماهيت معرف اند و از تحليل مفهوم آن بدست مي آيند. اتحاد شي با عوارض آن چه خاصه و چه عرض صرفا اتحاد خارجي و اجتماعي در وجود است و هيچ گونه رابطه اي مفهومي و آناليتيك بين شي و عوارضش نيست. لذا اين گونه مفاهيم فقط به حمل شايع بر موضوعاتشان حمل مي‌شوند.
به علاوه اعراض عامه طلا منحصر به زردي نيست. كانت طلا را به زردي رنگش مي شناسد، ممكن است ديگران با خواص ديگري طلا را تعريف كنند لذا، طلا يا هر امر ديگري بر حسب آراء مختلف تعريفات مختلف خواهد داشت. در نتيجه تحليلي يا تركيبي بودن قضايا امري نسبي و وابسته به شناخت قبلي افراد خواهد بود. دستيابي به تعاريف حقيقي اشياء نيز چنانكه از قديم مشهور بوده از اصعب امور و يا محال است. و چون تحليلي يا تركيبي دانستن يك قضيه كاملا مرتبط به تعريف موضوع آن است، لذا تشخيص قضاياي تحليلي جز در موارد حمل شي بر نفس مشكل خواهد بود و هر چند اصل تقسيم بندي به صورت كلي و شرطي آن درست است.
۲. مفاهيم فلسفي، چه آنها كه كانت تحت عنوان مقولات فاهمه ذكر كرده و چه آنهايي را كه تحت اين عنوان نياورده، منتزع از حقايق وجودي و مبين انحاء وجودات و روابط بين اشيااند، نه صرفا قالبهاي ذهني كه بر اشياء اطلاق مي‌شوند. چون انحاء مختلف وجودي و انواع روابط بين اشياء خارجي را مي يابيم. اين مفاهيم را انتزاع مي كنيم. طبق نظر كانت، نه اصل پيدايش اين مفاهيم در ذهن و نه اطلاق آنها بر اشياء عيني تفسير مقبولي خواهد داشت.
اينكه اين مفاهيم جزء ساختمان ذهن اند ضمن اين كه مفهوم روشني ندارد، ادعايي است كه هيچ پشتوانه برهاني ندارد. به علاوه اين كه چطور در موارد مختلف ما از مفاهيم مختلف استفاده مي كنيم و آنها را بر اشياء اطلاق مي كنيم تفسير موجهي در اين تئوري ندارد.
اگر اين مفاهيم هيچ گونه خارجخيتي ندارند چگونه است كه در موردي مفهوم علت را و در مورد ديگر مفهوم وحدت و يا وجوب و غيره را اطلاق مي كنيم؟ بنابراين كه اين مفاهيم منشا انتزاع خارجي دارند، پاسخ اين پرسش روشن است. اما مطابق نظر كانت وجهي در اين جا نيست.
مضافا بر اين كه بسياري از اين مفاهيم در قالب قضيه منفصله حقيقيه اند خارج نمي‌تواند خالي از يكي از طرفين باشد. اگر في المثل وجوب و امكان فقط در ذهن است جاي اين سوال است كه واقعيات خارجي به چه نعتي موجودند؟ بي شك نمي توان گفت كه اشياء خارجي نه واجب اند و نه ممكن، نه واحدند و نه كثير، چرا كه شق ديگر محال است. لذا با گفتن اين كه اين مفاهيم مشخصات شناخت ما هستند نه صفات اعيان اين كه اين مفاهيم مشخصات شناخت ما هستند نه صفات اعيان خارجي نمي توان از اين حقيقت گريخت كه اعيان خارجي محال است كه از يكي از اطراف اين منفصلات خالي باشند. افزون بر اين كه كانت در مواردي مفاهيم فلسفي و منطقي را از يكديگر تفكيك نكرده و بين مفاهيم ناظر به خارج و احكام ذهني خلط كرده است.
۳. كانت كه به تبع از هيوم »عليت« را به يك قالب ذهني محض ارجاع مي‌دهد مشكلات فراواني به بار مي آورد. بر اين اساس وي نمي‌تواند به وجود عالم خارج كه منشاء تصورات حسي است قائل باشد. كما اين كه هيچ نوع تاثير و تاثري را در اشياء نمي‌تواند بپذيرد. از سوي ديگر كانت اصل عليت را به عنوان قانون كلي طبيعت كه كاملا مقدم بر تجربه است و مبناي علم طبيعي است مي پذيرد. اگر علم طبيعي بر مبناي عليت است و عليت جز يك قالب ذهني نيست و هيچ گونه كاشفيتي نسبت به خارج ندارد، در اين صورت علم طبيعي چگونه علم به جهان طبيعت خواهد بود؟ كانت با اين دعاوي در واقع شديدترين نوع ايده آليسم را پي مي نهد. در واقع بايد گفت كه هيوم نه تنها كانت را از خواب جزمي بيدار نكرد بلكه با قدرت تنويم فوق العاده اش او را در خواب عميقي فرو برد.
۴. ناتواني فلسفه زمان كانت در ارائه تصوير درست»زمان و مكان«و كيفيت انتزاعشان از خارج، وي را بر آن داشته كه آنها را عناصر ذهني محض بداند. هرگاه كانت براي يك مفهوم ما به ازاء مستقل و ملموسي نمي بيند آن را به آساني به ساختمان ذاتي ذهن ارجاع مي‌دهد.. و اين بسيار شبيه به شيوه بعضي از قدما است كه هرگاه در تبيين خاصيتي از شي دچار مشكل مي شدند، با استنادش به طبيعت شي خود راحت مي‌كردند. و يا كساني كه در تفسير رويدادهاي طبيعي بدليل دشواري يافتن علل طبيعي، با نسبت دادن آن حوادث به ارواح و اجنه خود را آرامش مي دادند.
اگر بپذيريم كه اجسام در خارج وجود دارند و حركت صفت عيني جسم است كه امري است ممتد، از امتداد اين حركت مفهوم زمان را انتزاع مي كنيم. و هم چنين از ابعاد قار جسم كه همگي امور عيني اند مفهوم مكان را انتزاع مي كنيم. اگر زمان را امري كاملا ذهني بدانيم مسلما تقدم و تاخر زماني هم ذهني خواهد بود و در جهان خارج بين گذشته و حال و آينده تفاوتي نخواهد بود و كانت براحتي خواهدتوانست در كلاس درس سقراط براحتي حضور يابد.
بقاء زمان مكان با حذف همه متعلقات حسي اجسام نه به جهت اين است كه زمان و مكان امور ذهني اند، كه امكان فرار از آنها نيست، بلكه بدين جهت است كه زمان و مكان از لوازم لاينفك جوهر جسماني و نحوه وجود آن است.
۵. زمان، حقيقتي است واحد، بوحدت اتصالي، كه از امتداد غير قار و سيال جسم انتزاع مي‌شود. وعده، كميت منفصل است كه از مشاهده كثرات بدست مي‌آيد. آنات زمان اموري بالقوه و مفروض هستند و گرنه في الواقع زمان مشتمل بر اجزاء بالفعل آني نيست. در نتيجه، زمان كه امري است واحد و متصل نمي‌تواند منشا عدد باشد كه كثير و بالذات منفصل است. لذا ابتناء حساب بر زمان ممكن نيست.
۶. هر چند احكام هندسي در مجردات تامه جاري نيست، چرا كه اتصال كمي در آنجا معقول نيست، ليكن عدد چنانكه بر ماديات اطلاق مي‌شود بر مجردات نيز قابل اطلاق است، و قوانين علم حساب اختصاص به ماديات ندارد. ولي كانت از آنجا كه عدد را ماخوذ از زمان مي‌داند مجبور است آن را از مرز ماديات فراتر نبرد. ليكن مقدمه و نتيجه هر دو بلاوجه اند.
۷. اگر شهود ما قبل تجربي نه به معناي درك نفس الامر بل به معني داشتن صور حساسيت و هاهمه است، كه هيچ گونه كاشفيتي از هيچ مرجع عيني ندارد، اتكاء رياضيات و طبيعيات به چنين شهودي بدين معنا است كه اين علوم ساخته و پرداخته ذهن اند و هيچ حاكميتي از عالم خارج ندارند. به علاوه قضاياي فيزيك محض مانند اصل بقاء جوهر و نياز حادث به علت چون ناظر به جهان خارج اند شهودي نتوانند بود و چون مقدم بر تجربه پايه آن اند تجربي نيستند از اين رو وجهي براي اعتبار آنها نيست. در نتيجه علوم طبيعي كه مبتني بر اين فرضهاي بي پايه است ناممكن خواهد بود. بگذريم از اين كه كانت مرز بين مسائل فيزيكي و فلسفي را نيز رعايت نمي كند.
۸. كانت مي‌گويد ما به هيچ طريقي، نه با حواست بيروني و نه با حواس دروني، به جواهر و ذوات اشياء راه نداريم. البته اين دست است كه ما به وسيله حواس نمي توانيم به جواهر خارجي نائل شويم ولي با علم حضوري، قبل از هر ادراك ديگري جوهر نفساني را در مي يابيم، و از طرق برهان جواهر خارجي نيز قابل اثبات است هر چند قابل درك مستقيم نيست. لذا چنين نيست كه علم ما علي الاطلاق منحصر به »فنومنها« باشد.
۹. نه اتفاق نظر در فيزيك، دليل حقانيت آن است و نه اختلاف نظر در فلسفه دليل بطلان آن تواند بود. اگر قاضي در نزاعي نتواند تشخيص دهد كه حق با كداميك از متنازعين است، اين كافي نيست كه نتيجه گرفته شود، كه اساسا قضاوت بي نتيجه و تشخيص حق و باطل، بطور كلي و براي همه، ناممكن است.
اگر كسي نتواند بين حدوث و قدم و بساطت و تركب و غير هما يكي از طرفين را بر ديگري رجحان دهد، اين قبل از هر چيز ناشي از ضعف منطقي ناظر است، نه ضعف منطق و لاينحل بودن مساله، از آنجا كه كانت داوري در مسائل مختلف فيه در فلسفه را دشوار مي بيند، مدعي مي‌شود كه اساسا در متافيزيك راهي براي داوري و محكي براي سنجش وجود ندارد و به اين تربيت نقش برهان و منطق را به فراموشي مي سپرد، و شايد به همين جهت است كه خود را در هر نوع اظهار نظري آزاد مي بيند، چرا كه بگفته او »در مابعد الطبيعه مي توان به طرق عديده مرتكب خطا شد بي آنكه ترسي از بر ملا شدن باشد«.
استدلال برهاني با حفظ شرايطي كه در منطق بيان شده، ملاك داوري و تميز خطا از صواب در مابعد الطبيعه است. اگر در اقامه برهان احتمال وقوع خطا مي رود، اولا در هر نوع معرفتي از جمله در تجربه جنين احتمالي هست، و ثانيا راه براي رفع خطا و يا تقليل آن وجود دارد.
۱۰. سخن آخر، فلسفه استعلائي كانت، نه رياضيات است و نه طبيعيات و حكم آن با مابعد الطبيعه از حيث ملاك بي اعتباري يكسان است. حال چگونه است كه كانت آن را مفتاح و ما در جميع علوم مي‌داند و در تاسيس آن بر خود مي بالد، اما در مورد مابعد الطبيعه چنين موضع سرسختانه اي مي گيرد. هر چند در پايان با طرح نقش تنظيمي آن، چيزي را كه در صفحات قبل، تضييع كننده عمر، كاخ كاغذي و حباب صابون مي خواند، پرداختن به آن را مانند »تنفس« حياتي مي‌داند.
منابع:
۱. ايمانوئل كانت، تمهيدات (مقدمه اي براي هر مابعدالطبيعه كه به عنوان علم عرضه شود) ترجمه، غلامعلي حداد عادل، مركز نشر دانشگاهي، چاپ اول، ۱۳۶۷.



جعبه ابزار