• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

سقیفه‌

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف





سقيفه بنى ساعده محل اجتماع انصار مدينه پس از درگذشت پیامبر اسلام بود كه براى تعيين جانشين سياسى او گرد آمدند.
در اين نشست، سعد بن عباده از انصار به عنوان گزينه خلافت مطرح شد و مهاجران قريش به رهبری ابوبكر و عمر به آن پيوستند.
انصار بر حق خود در رهبرى تأكيد كردند، اما مهاجران با استناد به قرابت قريش با پيامبر، خلافت را حق خود دانستند.
در پايان، ابوبكر با حمايت عمر، ابوعبيده و برخى از انصار، به خلافت برگزيده شد.
على بن ابى‌طالب و گروهى از بنى‌هاشم در آغاز از بیعت خوددارى كردند، اما پس از درگذشت فاطمه زهرا با ابوبكر بيعت نمودند.
واقعه سقيفه از نخستين رخدادهاى سياسى پس از وفات پيامبر است كه پايه‌هاى خلافت در جهان اسلام را شكل داد.



«سقيفه» در لغت عرب به معناى سايبانى است؛ شيوخ عرب را مهمان‌خانه اى بوده است كه افراد قبيله نيز در آن جمع مى‌شدند و درباره همه امور قبيله گفت وگو مى‌كردند.
انصار پيامبر اكرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) از دو قبيله اوس وخزرج بودند كه هر دو قبيله در اصل از اهل يمن بودند و اجداد ايشان براى درک حضور پيامبر خاتم (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) و يارى حضرتش به مدينه آمده بودند.
سقيفه مشهور در تاريخ، محل اجتماع قبيله خزرج از انصار در مدينه بوده است و رييس ايشان سعد بن عباده بوده كه براى بيعت با او پس از وفات پيامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) در آن محل اجتماع كرده بودند؛ در حالى كه جسد مبارک پيامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) بين خاندانش بود و مشغول غسل دادن جسد مطهر آن حضرت بودند، چون خبر اجتماع سقيفه به گروه پيرو ابوبكر و عمر رسيد، ايشان نيز باسرعت به اجتماع سقيفه ملحق شدند.


سعد بن عباده، رييس انصار مدينه، (كه در آن اجتماع حاضر بود).
به فرزندش قيس يا به يكى ديگر از فرزندانش گفت:
«من به دليل بيمارى كه دارم نمی‌توانم سخنم را به گوش مردم برسانم، ولى تو سخن مرا بشنو و به گوش مردم برسان.»
به اين ترتيب سعد بن عباده سخن مى‌گفت و فرزندش جمله جمله گفتار او را با صداى رسا و بلند به گوش مردم مى‌رسانيد.

۲.۱ - آغاز گفتار سعد

سخنان وى در آن روز پس از حمد و ثناى الهى اين بود كه گفت:
«اى گروه انصار آن سابقه و فضيلتى كه شما در دین اسلام داريد هيچ‌يک از قبايل داراى چنين سابقه و فضيلتى نيستند.»

۲.۲ - یادآوری نقش انصار در یاری پیامبر

پيغمبر خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) بيش از ده سال در ميان قوم خود ماند و آن‌ها را به پرستش خداى رحمان و دورى از بتان دعوت نمود و جز اندكى به وى ایمان نياوردند و به خدا سوگند قدرت نداشتند كه از رسول خدا دفاع كنند و آيين او را قدرت بخشند و دشمنان او را دفع كنند.
تا وقتى‌كه خدا درباره شما بهترين فضيلت را اراده فرمود و اين بزرگوارى و كرامت را به سوى شما سوق داد و شما را مخصوص به آيين خود گردانيد و ايمان بدو و به رسولش را روزى شما گردانيد و نيرومند كردن دين و جهاد با دشمنانش را به دست شما سپرد.

۲.۳ - فضیلت و نقش تاریخی انصار

و شما سخت‌ترين مردمان در برابر متخلفين بوديد و در برابر دشمنان دين كوشاتر از ديگران بوديد تا سرانجام خواه ناخواه در برابر فرمان خدا تسليم شده و گردن نهادند و خدا به دست شما وعده‌اى را كه به پيغمبرش داده بود، عملى كرد و عرب در برابر شمشير شما خاضع شد.

۲.۴ - ادعای استحقاق خلافت

آن‌گاه خداوند پيغمبر را از ميان شما برد در حالى كه او از شما خشنود بود و كمال رضايت را داشت، پس متوجه باشيد كه خلافت او حق مسلم شماست و كار را به دست گيريد و سستى در اين باره به خود راه ندهيد كه شما از هركسى بدان سزاوارتر و شايسته‌تر هستيد!

۲.۵ - پاسخ و تأیید انصار

سخن سعد بن عباده به پايان رسيد و انصار همگى سخن او را پذيرفته و گفتند:
«رأى صحيح و سخن حق همين است و ما از دستور تو سرپيچى نخواهيم كرد و رهبرى را به تو خواهيم سپرد و تو را كفايت نموده و مورد قبول مردمان شايسته و با ايمان نيز خواهى بود.»

۲.۶ - مشورت درباره موضع مهاجرین

و پس از اين سخنان به گفت و گو پرداختند كه اگر مهاجرين از قريش آن را نپذيرفته، بگويند:
«ماييم هجرت كنندگان در دين و اصحاب و ياران نخستين رسول خدا و عشيره و نزديكان وى و به چه فضيلت و سابقه‌اى در امر خلافت آن حضرت با ما به ستيز برخاسته‌ايد؟
پاسخ آن‌ها را چه بگوييم‌؟»

۲.۷ - پیشنهاد دو امیر

دسته‌اى گفتند:
«ما بدان‌ها مى‌گوييم: ما را امير و فرمانروايى باشد و شما را امير و فرمانروايى (ما پيرو فرمانرواى خود و شما نيز تابع امير خود)؟»
و ما از آن‌ها جز اين را نخواهيم پذيرفت، زيرا همان فضيلتى را كه آن‌ها در هجرت دارند ما نيز در جاى دادن به آن‌ها و يارى پيغمبر داريم و هر چه درباره آن‌ها در كتاب خدا آمده درباره ما نيز آمده و نازل گشته و سرانجام هر فضيلتى را كه به رخ ما بكشند و بشمارند، ما نيز همانند آن فضيلت را براى آن‌ها شماره خواهيم كرد و ما هرگز حق مسلم خود را به آن‌ها نخواهيم داد و آخرين گذشت ما همين است كه ما را امير و فرمانروايى باشد و آن‌ها هم براى خود اميرى داشته باشند!

۲.۸ - واکنش سعد بن عباده

سعد بن عباده كه سخن آن‌ها را شنيد گفت:
«اين نخستين سستى و شكست است!»




۳.۱ - رسیدن خبر به عمر

در اين وقت خبر به گوش عمر رسيد (و از جريان اجتماع انصار در سقيفه و گفت و گوى سعد بن عباده و مردم ديگر مطلع شد) و بلادرنگ به منزل رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) آمده و ديد ابوبكر در خانه رسول خدا است و علی (علیه‌السلام) به تجهيز رسول خدا مشغول است.

۳.۲ - آورنده خبر

و كسى‌كه خبر انصار را به اطلاع عمر رسانيد، معن بن عدى (۱) بود كه نزد عمر آمد و دست او را گرفته و بدو گفت:
«برخيز.»

۳.۳ - گفت‌وگوی معن با عمر

عمر گفت:
«من اكنون سرگرم كارى دگر هستم‌؟»
معن گفت:
«چاره‌اى نيست و چون عمر از جا برخاست.»
معن گفت:
«گروهى از انصار در سقيفه بنى ساعده گرد هم آمده و سعد بن عباده هم در ميان ايشان است و آن‌ها به دور او مى‌چرخند و بدو مى‌گويند: (اميد ما تو و فرزندان توست و جمعى از بزرگان آن‌ها (يعنى قبيله خزرج) نيز با آن‌ها هستند و من ترس آن را دارم كه فتنه‌اى بر پا شود!)
اكنون بنگر تا چه انديشى و جريان را به برادران مهاجر خود بگو و براى خود فكرى بكنيد كه اين‌گونه كه من مى‌بينم دريچه فتنه و آشوب باز شده مگر آن‌كه خدا آن را مسدود كند و ببندد.»
عمر با شنيدن اين خبر سخت نگران شده خود را به ابو بكر رسانيد و دست او را گرفته گفت:
«برخيز!»
ابوبكر پرسيد:
«تا رسول خدا را به خاک نسپرده‌ايم، كجا برويم‌؟ مرا واگذار!»
عمر گفت:
«چاره‌اى نيست بايد برخيزى و ما دوباره باز خواهيم گشت.»

۳.۴ - حرکت به سوی سقیفه

ابو بكر به همراه عمر برخاست و چون عمر ماجراى سقيفه را براى او نقل كرد، سخت مضطرب شد و با شتاب تمام به سوى سقيفه آمده و مردانى از اشراف انصار را كه سعد بن عباده هم در حال بيمارى در ميانشان بود، مشاهده كردند.


عمر خواست لب به سخن بگشايد و مى‌خواست كار را براى ابوبكر آماده سازد، ولى ابو بكر جلوى او را گرفته و گفت:
«بگذار من سخن گويم و تو نيز هر چه خواستى بعد از من بگوى.»

۴.۱ - آغاز سخنرانی ابوبکر

ابو بكر لب به سخن گشوده و پس از ذكر شهادت گفت:
«خداى عز و جل محمد را به هدايت و دين حق مبعوث فرمود و مردم را به اسلام دعوت كرد و خدا دل‌ها و افكار ما را بدو راهنمايى نمود، آن را پذيرفتيم و مردم ديگر به دنبال ما مسلمان شدند و ما عشيره و فاميل رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) هستيم از نظر نسب و نژاد بهترين نسب‌ها را داريم و قريش در هر قبيله از قبايل عرب، پيوندى از خويش دارد.
شما نيز انصار و ياران خدا هستيد كه پيغمبر خدا را يارى كرده و پشت سر او بوديد و برادران ما در كتاب خدا و در دين و در هر خير ديگرى كه ما در آن هستيم، شريک ما هستيد و شما محبوب‌ترين مردم در نزد ما و گرامى‌ترين آن‌ها بر ما هستيد و از هركس شايسته‌تر هستيد تا در برابر مقدرات الهى راضى بوده و در مقابل مقامى را كه خداوند براى برادران مهاجر شما مقرر فرموده تسليم باشيد، از هر كسى سزاوارتريد كه به برادران مهاجر خود رشک نبريد، شما همان‌ها هستيد كه در هنگام سختى از دارايى خود صرف‌نظر كرديد و مهاجران را بر خود مقدم داشته و نسبت به آن‌ها ايثار نموديد.
و اكنون نيز سزاوارتريد كه جلوى شكستن اين آيين و به هم ريختگى آن را گرفته و نگذاريد كه اين كار به دست شما انجام شود؟!
و من اينک شما را به سوى ابى عبيده و عمر دعوت مى‌كنم (كه يكى از آن دو را به خلافت برگزينيد) كه من هر دوى آن‌ها را براى خلافت و رهبری پسنديده‌ام و هر دوى آن‌ها شايستگى آن را دارند.»

۴.۲ - واکنش ابی عبیده و عمر

ابو عبيده و عمر به سخن آمده، گفتند:
«شايسته نيست كسى از تو برتر باشد و تو زير دست او باشى، تويى يار غار پيغمبر و كسى كه رسول خدا تو را مأمور نماز كرد (۲) و تو شايسته‌تر به امر خلافت هستى.»


انصار كه چنان ديدند، به سخن آمده گفتند:
«به خدا ما نسبت به خيرى كه خداوند به سوى شما سوق داده بر شما رشک نخواهيم برد و هيچكس نزد ما محبوب‌تر و پسنديده‌تر از شما نيست، ولى ما ترس آينده را داريم و بيم آن را داريم كه در آينده كسى متصدى خلافت شود و مسلط بر كار شود كه نه از ما و نه از شما باشد و از اين رو ما حاضريم با يكى از شما بيعت كنيم، مشروط بر اين‌كه پس از مرگ او يكى از انصار را به خلافت انتخاب كنيم و چون وى از دنيا رفت يكى از مهاجرين و به همين ترتيب براى هميشه يكى از مهاجر و يكى از انصار متصدى امر خلافت باشد و ضمنا موجب تعديل خليفه نيز خواهد شد، زيرا اگر قرشى (و مهاجر) خواست منحرف شود، انصارى جلوى او را مى‌گيرد و بالعكس.»
ابوبكر در اين‌جا برخاست و گفت:
«هنگامى كه خداى تعالى پيامبر را مبعوث فرمود، براى عرب سخت بود كه از آيين پدران خود دست بردارند و از همين رو به مخالفت با او برخاستند و او را به رنج و سختى انداختند و از اين ميان خداوند مهاجرين پيشين از اقوام او را برگزيد، تا او را تصديق كرده و بدو ایمان آورند و در جنگ‌ها با او مواسات كرده و در برابر آزار دشمنان پايدارى كنند و از زيادى دشمن نهراسيدند، پس آن‌ها بودند نخستين كسى كه خداى را در زمين پرستش كرده و به رسول خدا ايمان آوردند، آن‌هايند نزديكان پيغمبر و عترت او و شايسته‌ترين مردم به خلافت پس از وى و هركس با آن‌ها در اين باره به ستيز و مخالفت برخيزد ظالم و ستمكار است.
البته از مهاجرين كه بگذريم كسى همتاى شما در فضيلت نيست و براى كسى فضيلت و سابقه‌اى در اسلام همانند فضيلت و سابقه شما وجود ندارد، پس رهبرى و امارت از آن ما باشد و وزارت و معاونت از شما، به اين ترتيب كه ما بدون مشورت شما كارى نكنيم و اين امتياز را تنها براى شما قائل مى‌شويم كه هر كارى را خواستيم انجام دهيم، با اطلاع و تصويب شما باشد.»
در اين وقت حباب بن منذر بن جموح از جا برخاست و گفت:
«اى گروه انصار زمام كار خود را خودتان در دست بگيريد و بدانيد كه مردم همگى پشت سر شما و زير چتر شما هستند.
كسى را جرئت مخالفت با شما نيست و جز دستور شما را نپذيرند، شماييد پناه دهندگان و يارى كنندگان (اسلام و مهاجرين) و هجرت (پيغمبر) به سوى شما انجام‌شده و اصحاب (دار ايمان) كه خدا در قرآن فرموده، شما هستيد. به خدا سوگند خداى تعالى آشكارا پرستش نشد، جز در پيش شما و در شهر و ديار شما و نماز به جماعت انجام نشد جز در مساجد شما و ايمان شناخته نشد جز با شمشيرهاى شما، پس متوجه باشيد كه تمام كارتان را خودتان در دست گيريد و اگر اينان حاضر به امارت شما نيستند، پس براى ما اميرى باشد و براى آن‌ها هم اميرى!»
عمر در اين‌جا به سخن آمده گفت:
«هيهات (چه سخن نابجايى) هيچ گاه دو شمشير در يک غلاف نگنجد، عرب هيچ‌گاه زير بار فرمانروايى شما نخواهد رفت در صورتى كه پيغمبرشان از شما نيست، ولى امارت كسانى را كه نبوت در آن‌ها ظهور كرده و فرمانروايان از آن‌ها بوده، مى‌پذيرد و اين برهان روشن و حجت آشكارى است براى كسى كه با ما به ستيز و نزاع برخيزد.
كيست كه با ما در فرمانروايى محمد و ميراث او به دشمنى برخيزد در صورتى كه ماييم نزديكان و عشيره او، مگر آن‌كه روى‌گردان از حق و متمايل به باطل باشد و يا خود را به هلاکت اندازد.»
حباب بن منذر برخاست و گفت:
«اى گروه انصار به سخن اين مرد و همراهانش گوش ندهيد كه بهره شما را در خلافت ببرند و اگر حاضر نيستند كه حق شما را بشناسند، آن‌ها را از بلاد خود بيرون كنيد و خلافت را برگيريد و بر آن‌ها فرمانروايى كنيد كه به راستى شما به خلافت سزاوارتريد، زيرا كسانى كه زير بار اين آيين نمی‌رفتند با شمشير شما تسليم شده و آن را پذيرفتند.
و جز اين رأى و نظريه‌اى ديگر درست نيست و راه صحيح همين است و هر كس جز اين نظر دهد، بينى او را با شمشير خرد خواهم كرد.»


در اين‌جا بشير بن سعد خزرجى كه ديد انصار مى‌خواهند با سعد بن عباده بيعت كنند و خود بشير نيز با اين‌كه از خزرج و هم قبيله با سعد بود، ولى چون از رؤساى آن‌ها بود و به سعد حسد مى‌ورزيد از جا برخاست و گفت:
«اى گروه انصار ما اگر چه داراى سابقه درخشانى (در اسلام) هستيم، اما نظر ما از جهاد و اسلام چيزى جز رضاى پروردگار و اطاعت پيغمبر نبود و شايسته نيست كه ما در برابر زحمتى كه متحمل شده‌ايم بخواهيم بر مردم رياست كرده و يا پاداشى در مقابل آن در دنيا دريافت داريم، همانا محمد (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) مردى از قريش بود و قوم و خويشان او به جانشينى او شايسته‌ترند و پناه مى‌برم به خدا اگر من در اين باره به نزاع با آن‌ها برخيزم، شما هم از خدا بترسيد و با اينان منازعه نكنيد و مخالفت ننماييد!»
در اين وقت ابو بكر از جا برخاست و گفت:
«اين عمر و ابو عبيده هستند با هر كدام كه مى‌خواهيد بيعت كنيد؟»
آن دو گفتند:
«به خدا سوگند ما بر تو سبقت نجويم و تو بهترين مهاجران و «ثانى اثنين» (۴) هستى و به جاى پيغمبر نماز خوانده‌اى و نماز بهترين برنامه دين است، دست خود را پيش آر تا با تو بيعت كنيم‌؟!»
همين‌كه ابوبكر دستش را جلو برد و عمر و ابو عبيده خواستند با او بيعت كنند، بشير بن سعد برآمد و پيشدستى كرد و پيش از آن‌ها با ابوبكر بيعت نمود.
حباب بن منذر كه چنان ديد او را مخاطب ساخته فرياد زد:
«اى بشير نفرين بر تو كه به خدا سوگند چيزى تو را بر اين كار وادار نكرد جز حسد و رشكى كه بر هم قبيله‌ات (يعنى سعد بن عباده) بردى.»
به دنبال اين ماجرا وقتى طايفه اوس مشاهده كردند كه يكى از رؤساى خزرج با ابو بكر بيعت نمود، اسيد بن حضير نيز كه رييس اوس بود و به خاطر همان حسدى كه با سعد بن عباده داشت و روى رقابت با وى مايل نبود كه سعد بر آن‌ها امارت كند، برخاست و با ابوبكر بيعت كرد، با بيعت وى همه قبيله اوس با او بيعت كردند.
در اين وقت سعد بن عباده را كه بيمار بود از آن‌جا برداشته و به خانه آوردند و او در آن روز با ابوبكر بيعت نكرد و پس از آن نيز بيعت ننمود.
عمر تصميم داشت او را به اكراه وادار به بيعت كند، ولى دوستانش بدو گفتند از اين كار صرف‌نظر كند، زيرا سعد بيعت نكند تا كشته شود، او نيز كشته نشود جز آن‌كه خاندانش كشته شوند و خاندان او كشته نشوند، جز آن‌كه قبيله خزرج كشته شوند و اگر قبيله خزرج به جنگ كشيده شوند قبيله اوس نيز با آن‌ها همراهى خواهند كرد.
و سعد در نمازها و جماعت‌هاى ايشان حاضر نمی‌شد و به قضاوت و احكام ايشان اعتنا نمى‌كرد.
اگر يارانى داشت با آن‌ها جنگ مى‌كرد و پيوسته در همين حال بود تا آن‌كه ابوبكر از دنيا رفت.
سپس روزى عمر را در زمان خلافتش ديدار كرد و او سوار بر اسبى بود و عمربر شترى سوار بود.
عمر گفت: «هيهات اى سعد»
سعد نيز گفت: «هيهات اى عمر»
عمر گفت: «تو همانى كه هستى‌؟»
گفت:
«آرى من همانم كه هستم!»
سپس گفت:
«اى عمر به خدا سوگند من هيج مجاورى را از جوار امن تو مبغوض‌تر ندارم (و چيزى بر من ناگوارتر از زندگى در كنار تو نيست)؟»
عمر گفت:
«كسى كه مجاورت با كسى را خوش ندارد، از آن‌جا به جاى ديگر مى‌رود؟»
سعد گفت:
«اميدوارم به همين زودى از مجاورت تو و ياران تو به مجاورت ديگرى كه محبوب من است، منتقل گردم!»
پس از اين ماجرا طولى نكشيد كه به سوى شام روان گرديد در حوران از دنيا رفت و با ابوبكر و عمر و كس ديگرى نيز بيعت نكرد.
به دنبال اين ماجرا بيعت مردم با ابو بكر بسيار شد و بيشتر مسلمانان در آن روز با ابوبكر بيعت كردند.


بنى هاشم كه از جمله آن‌ها زبير بود، در خانه على بن ابيطالب اجتماع كردند و زبير خود را از بنى‌هاشم به شمار مى‌آورد و على فرمود:
«زبير پيوسته از ما بود تا وقتى‌كه پسرانش بزرگ شدند، او را از ما جدا كردند.»
بنى اميه در خانه عثمان بن عفان اجتماع كردند و بنى زهره (تيره‌اى از قريش) به سوى سعد و عبدالرحمن رفتند تا اين‌كه عمر و ابو عبيده به نزد آن‌ها آمده و بر آن‌ها نهيب زده كه چرا از بيعت با ابوبكر كنار كشيديد؟
برخيزيد و با او بيعت كنيد كه مردم و انصار و همه با او بيعت كرده‌اند.
پس عثمان و همراهان وى و سعد و عبد الرحمن و همراهانشان بيامدند و با ابو بكر بيعت كردند، عمر با جمعى از كارگردانان كه از جمله آن‌ها اسيد بن حضير و سلمه بود، به سوى خانه فاطمه آمدند و به آن‌ها - يعنى على (علیه‌السلام) و بنى‌هاشم - گفتند:
«برخيزيد و بيعت كنيد، آن‌ها از رفتن خوددارى و امتناع كردند و زبير با شمشير خود به سوى آن‌ها بيرون آمد.»
عمر گفت:
«شما حريص (يا ديوانه) هستيد و در اين وقت سلمة بن اسلم پريد و شمشير را از دست زبير گرفت و بر ديوار زد.»
سپس زبير و على و ديگر افرادى را كه از بنى‌هاشم در آن‌جا گرد امده بودند، به همراه خود بردند و على (علیه‌السلام) مى‌گفت:
««أنا عبد اللّه و اخو رسول اللّه (ص)» (منم بنده خدا و برادر رسول خدا)»
همچنان آن‌ها را بياوردند تا به نزد ابوبكر بردند و به او گفتند:
«بيعت كن!»


علی (علیه‌السلام) فرمود:
«من از شما به خلافت سزاوارترم من با شما بيعت نخواهم كرد و شما سزاوارتريد كه با من بيعت كنيد، شما خلافت را از انصار گرفتيد و با قرابت نزديكى با رسول خدا با آن‌ها احتجاج كرديد و به آن‌ها گفتيد: چون ما به پيغمبر نزديک‌تريم و از اقرباى او هستيم، به خلافت سزاوارتر از شما هستيم‌؟
و آن‌ها نيز روى همين پايه و اساس پيشوايى و امامت را به شما دادند، من نيز به همان امتياز و خصوصيت كه شما بر انصار احتجاج كرده‌ايد، با شما احتجاج مى‌كنم (يعنى همان قرابت و نزديكى با رسول خدا) پس اگر از خدا مى‌ترسيد با ما از در انصاف در آييد و همان را كه انصار براى شما پذيرفتند، شما نيز براى ما بپذيريد، وگرنه دانسته به ستم و ظلم دست زده‌ايد.»
عمر گفت:
«تو را رها نمى‌كنيم تا اين‌كه بيعت كنى!»
على (علیه‌السلام) فرمود:
«اى عمر شيرى را بدوش كه نصف آن از آن تو باشد، امروز تو كار او را محكم كن كه فردا وى آن را به تو بازگرداند! نه به خدا سوگند سخنت را نميپذيرم و با او بيعت نخواهم كرد!»
ابو بكر گفت:
«اگر بيعت نمى‌كنى تو را مجبور نمى‌كنم.»
ابو عبيده گفت:
«اى ابا الحسن تو اكنون جوانى و اين‌ها سالمندان قوم تو و قريش هستند و تجربه و كار آزمودگى كه آن‌ها دارند، تو ندارى و ابوبكر از تو براى اين كار نيرومندتر و تحملش بيشتر است، تو اينک آن را بدو واگذار كن و رضايت بده و اگر زنده ماندى تو بر اين كار شايسته هستى و از نظر فضيلت و قرابت و سابقه و جهاد سزاوار خلافت هستى!»
على (علیه‌السلام) فرمود:
«اى مهاجران خداى را در نظر داشته باشيد و حق حاكميت محمد را از خانه و بيت او به خانه و بيت خود منتقل نكنيد و خاندان او را از حق و مقام او در مردم دور نسازيد.
به خدا سوگند اى گروه مهاجرين كه ما خاندان شايسته تريم به خلافت از شما و آيا قارى كتاب خدا و فقیه در دين خدا و آگاه به سنت رسول خدا و كسى كه بتواند اين بار را به سرمنزل مقصود برساند، در ما نيست، به خدا سوگند چنين كسى در ماست، از هواى نفس پيروى نكنيد كه از حق دور خواهيد شد.»


بشير بن سعد گفت:
«اگر انصار اين سخن را قبل از بيعت با ابو بكر از تو شنيده بودند، هيچ‌كس با تو مخالفت نمى‌كرد، ولى چه مى‌شود كرد كه اين‌ها بيعت كرده‌اند.»
على (علیه‌السلام) كه چنان ديد به خانه بازگشت و همچنان در خانه ماند تا فاطمه از دنيا رفت و آن‌گاه بيعت كرد. (۷)
منابع دیگر:

۱. حشر/سوره۵۹، آیه۹.    
۲. ابن ابی الحدید، عبد الحمید بن هبه الله، شرح نهج‌ البلاغة، ج۱۰، ص۱۱۱.    
۳. ابن ابی الحدید، عبد الحمید بن هبه الله، شرح نهج‌ البلاغة، ج۶، ص۱۱.    
۴. ابن هشام الحمیری، سیره ابن هشام - ت طه عبد الرؤوف سعد، ج۱، ص۴۵۴.    

۱ - ۲ - بحارالانوار ۳۵/۸-۲۸؛
۴ - شرح زندگانى پيغمبر اسلام / ۲۲۵؛
۷ - فقه سياسى ۱۵۲/۹.


زنجانی، عباس‌علی، فقه سیاسی، ج۲، ص۱۳۵-۱۴۰.    






جعبه ابزار