ماتریالیسم، مارکسیست، امپریالیسم
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
کلمه امپریالیسم Imperidlism در لغت از ریشه امپراطوری مشتق شده است؛ یعنی تشکیل امپراطوری دادن و در معنی وسیع، هر نوع گسترش، توسعه ارضی و سلطه قوی بر ضعیف را در بر میگیرد. این نوع امپریالیسم در طول تاریخ همیشه وجود داشته است مانند امپراطوریهای
ایران، رم، عثمانی و... در اصطلاح، امپریالیسم یک مفهوم جدیدتر را نیز شامل میشود و آن گسترش گرایی کشورهای پیشرفته اروپایی در بقیه جهان در ۵۰۰ سال اخیر است. این نوع گسترش و توسعه، از نزدیک به زایش و بلوغ سرمایهداری نسبت داده شده است. به این معنی که تطور سرمایهداری و تحولات تکنولوژیک و نیازهای ناشی از پویایی و ضرورت درونی این شیوه تولید (نیاز به انباشت)، گسترش ارضی و سلطه به سرزمینهای دیگر را باعث شده است. نکته قابل توجه این که شیوههای امپریالیسم بر حسب نیازهای مراحل مختلف تطور جامعه سرمایهداری، متفاوت میباشد، از این روست که حتی پس از پایان
استعمار کلاسیک و کسب استقلال ملتها و سرزمینهای دیگر، باز امپریالیسم که جوهر آن بهرهکشی و استثمار ملتها و سرزمینهای دیگر است، از راه حفظ وابستگیهای اقتصادی و مالی ادامه یافته است. در سیستم جهانی سرمایهداری یک تقسیم کار بینالمللی وجود دارد که نتیجه آن تداوم وابستگی مناطق حاشیه و تجمع مازاد (یا انباشت سرمایه) در کشورهای غربی مدیون گسترش آنها در سرزمینهای دیگر بوده است تا از طریق یک مازاد فزاینده در کشور مادر،
ثروت و
قدرت خود را به زیان کشورهای تحت سلطه افزایش دهند.
ماتریالیسم (Materialism) یا مادی گری نوعی
جهانبینی است. در این جهانبینی ماوراءماده انکار شده و هستی مساوی با ماده فرض میشود. این نظریه و مکتب فلسفی، دنیای خارج را واقعی و حقیقی و بیرون از شعور انسان میداند. ماتریالیسم معتقد است که ماده مبداء و اساس است و
حس و شعور و
تفکر فرع و زائیده ماده است و درک خاصیت ماده تکامل یافته و عالی و انعکاس خارجی جهان مادی و قوانین آن در مغز میباشد.
درست است که حس و تجربه تنها در قلمرو امور مادی کار آرایی دارد و ماتریالیستها هم از این رو تنها ار حس برای درک حقیقت استفاده میکنند که امور غیر مادی را کاملا انکار میکنند و تنها عالم موجود را همان عالم مادی میدانند. در مورد دیدگاه ماتریالسیتها درباره شناخت باید گفت که آنها با انکار امور ماواء ماده بر این باورند که تنها حقیقت موجود ماده است و ما تنها به حواس خود و با
تجربه است که میتوانیم حقیقت را درک کنیم. آنها از امور روانی و درونی انسان نیز تفسیری مادی ارائه میدهند؛ مثلا اگر کسی احساس غم و اندوه کرد این بخاطر ترشح بیش از حد فلان غده و یا کم کاری فلان غده است و هیچ ربطی به روح، یعنی امری مجرد و غیر مادی ندارد. آنان حقیقت را نسبی میدانند، و حقیقت را به طور مطلق انکار میکنند میگویند: حقیقت عبارت است از نتیجه حاصل از مجموع برخورد قوای ذهنی با جهان خارج، مثلاً هنگامی که حواس انسان با خارج تماس برقرار میکند، خارج روی حواس اثر میگذارد، و حواس ما نیز نسبت به اثر وارد از خارج، عکس العمل نشان میدهد، نتیجه حاصل از تاثیر خارج و واکنش خواص، همان حقیقت است به شکل «تز» و «آنتی تز» و «سنتز». نوری از جسم بر میخیزد و وارد چشم میشود، چشم ما تنها اثر پذیر نیست بلکه اثر بخش نیز هست، چشم در مجموع شرائطی که با خارج دارد روی پدیده اثر میگذارد، مجموع حاصل از این دو برخورد که معلول برخورد عالم عین با عالم ذهن است، حقیقت است. وقتی به آنان گفته میشود که ممکن است یک شیئ را دو نفر، به دو کیفیت ببینند، مثلاً آدم مبتلا به بیماری «یرقان» به خاطر بیماری دستگاه چشم، اشیاء را زرد، و آدم سالم اشیاء را به رنگ خود ببیند در پاسخ میگویند هر دو حقیقت است، حقیقت برای فرد نخست همان زردی است و برای فرد دوّم رنگ خود شیئ است. وقتی به آنان گفته میشود که ممکن است ما یک شیئ را به دو صورت احساس کنیم، مثلاً هرگاه یک دست خود را در میان آب گرم و دست دیگر را در میان آب سرد بگذاریم و بعداً هر دو دست را در میان آب ملایم قرار دهیم با یک دست احساس سردی، با دست دیگر احساس گرمی خواهیم کرد، در پاسخ میگویند: هر دو حقیقت است. بنابراین، حقیقت (معرفت صحیح) ملاک خاصی ندارد، و حقیقت نسبت به شرائط درک اشخاص، مختلف میباشد. همان دوستی که در شرایط خاصی او را فرد نیک و در شرایط دیگر او بد تلقی کردیم هر دو حقیقت است در آن شرایط حقیقت، خوب بودن او بود و در شرایط دیگر، حقیقت نقطه مقابل آن است. اشیاء، یک واقعیت مسلّم و محدودی ندارند، که ما دریافت ذهنی خود را بآن بسنجیم، بلکه
حقیقت با اختلاف شرایط که مایه اختلاف درکها و احساس میگردد، خود نیز مختلف میباشد. امروز میگویند باید اندیشه مطلق بودن اشیاء را به دور ریخت و همه چیز را به صورت نسبی اندیشید. برای
بطلیموس حقیقت همان بود که میاندیشید و نحوه آفرینش جهان را تصور میکرد، و برای
گالیله و دیگران حقیقت همان بود کهاندیشیدند، و هر تصوری نسبت به شرایط خود، حقیقت است. اگر روزگاری میگفتند عناصر چهار تا است و امروز میگویند، صد و خوردهای است، هر دو حقیقت است، زیرا نتیجه شرایط نخست، جز دریافت نخست و نتیجه شرایط دیگر، جز دریافت دومی چیزی نیست. اگر گروهی میگویند خدا هست و برخی او را انکار میکنند هر دو حقیقت است، زیرا دریافت هر کسی با شرایط درک خود متناسب میباشد و هر شرایطی جز همان درک، چیز دیگری را ایجاب نمیکند، مثلاً شرایط گروه نخست ایجاب میکند که معتقد به وجود خدا، باشند و شرایط افراد دیگر جز نفی آن، چیزی را ایجاب نمیکند. این همان نظریه ماتریالیستهای معاصر است که از این راه همه چیز را توجیه میکنند.
در مقابل باید توجه داشت که ما با اموری مواجه هستیم که به هیچ وجه نمیتوان از آنها تفسیری مادی ارائه کرد، اگر بتوان گفت که احساسات درونی و روحی ما مادی است و هر چه را که معتقدان به روح نسبت میدهند بتوان به ماده نسبت داد لااقل نمیتوان گفت اراده امری مادی است. اصلا ماده چگونه میتواند دست به خلاقیت بزند و چیزهایی را در خود و فکرش بیافریند که اصلا وجود مادی نداشته است و اصلا ماده چگونه میتواند از زمان عبور کند و وقایعی را در آینده ببیند همان چیزی که هر از گاهی در هنگام
خواب روی میدهد. اصلا آنها در مورد ایجاد و آفرینش عالم سرانجام به لاادریگری، یعنی نمیدانم دچار میشوند چرا که سرآغاز و علت پدید آورنده عالم را ماده نخستین میدانند اما گویا هیچ وقت از خود نمیپرسند که ماده نخستین از کجا آمده و که او را آفریده است در حالی که ماده قطعا
واجب الوجود نیست.
اصطلاح دیالکتیک (Dialectic) به معنای: ۱. وجود دو عامل متضاد در یک پدیده. ۲. کاربرد بحث منطقی هنگام بررسی حقیقت یک عقیده یا تئوری. ۳. شیوه بررسی در منطق و فلسفه که همهی اشیاء و پدیدهها را در حرکت و تغییر و دگرگونی مداوم میداند و پیشرفت را در مبارزه اضداد و تبدل از دگرگونی کمی به کیفی مشاهده مینماید. ۴. شاخهای از منطق فلسفی که حالات بنیادی استدلال دقیق را آن چنان که پیاپی در آثار
سقراط،
افلاطون،
ارسطو،
رواقیان،
کانت،
هگل، مارکس و انگلس آمده است، منعکس میسازد.
هگل دانشمند شهیر آلمانی منطق مخصوص و روش خاصی را برای راه بردن عقل در کشف حقایق انتخاب نمود و نام آن را دیالکتیک گذاشت که (تناقض) را وارد مفهوم دیاکلتیک کرد. از نظر هگل تناقض شرط اساسی فکر و موجودات است و جریانی است که تمام هستی را دربرمیگیرد، هم جریان فکر و هم جریان طبیعت و تناقض شرط اساسی این جریان است. برحسب دیاکلتیک هگل که متضمن مفهوم (جمع ضدین و نقیضین) است دو نکته را باید وارد فکر واندیشه خود کنیم تا طرز فکر ما، دیالکتیکی گردد: اول این که بدانیم هر چیزی هم هست و هم نیست. دیگر این که بدانیم همین تناقض درونی و واقعی اشیاء پایه حرکت و تکامل آنهاست. هگل معتقد است هر چه ذهن است واقعیت است و هر چه واقعیت است ذهن است، یعنی به نوعی تطابق میان ذهن و واقعیت معتقد است. آن چه هگل آن را دیالکتیک مینامد جز حرکت اشیاء در ذهن و در واقعیت بر طبق مثلث (تز، آنتیتز، سنتز) نیست.
از این تفسیر دیالکتیک برداشتهای مختلفی شده است. به عنوان نمونه ماتریالیسم دیالکتیک (Dialictical Materialism)، نظریهی مبتنی بر درک پدیدههای طبیعت و جامعه از روی اصول ارتباط، تحول، جهش و تضاد که جهانبینی و اسلوب و مبنای تئوریک احزاب کمونیستی است. این نظریه با اعتقاد به تقدم ماده بر شعور،
شعور را بازتاب جهان مادی در مغز انسان میداند، و این که علت اصلی تکامل اشیاء و پدیدهها در خود آنها قرار دارد و هر شیئی یا پدیده در اثر مبارزهای که بین جنبههای متضاد آن وجود دارد از ساده به بغرنج، از یک مرحله نازل به مرحلهای عالیتر تکامل مییابد، قانون تضاد یا قانون وحدت ضدین، هسته دیالکتیک ماتریالیستی است. مارکس به کمک این تئوری میخواست ثابت کند که
سوسیالیسم در دنیای جدید حتمیالوقوع است. به نظر او، تاریخ تمام جوامع بشری، تاکنون تاریخ مبارزه آشتیناپذیر دو طبقه استثمارگر و استثمارشونده بوده است. تقابل یا تضاد بین فئودالها (تز) و رعیتها (آنتیتز) جامعه بورژوایی (سنتز) را پدید آورد و تضاد بین بورژوایی (تز) و پرولتاریا (آنتیتز) سرانجام سنتز جدیدی را که سوسیالیسم است، به وجود میآورد.
در هر صورت تمامی کوشش منطق دیالکتیک بر این اساس که عالم طبیعت را که عالم حرکت است، طوری تفسیر بکند که نیازی به ماورای طبیعت نباشد. این فلسفه غلط است و محال است که با منطق
قرآن جور دربیاید.
عنوان فلسفه مارکس و واضع فلسفه کمونیسم جدید گویند؛ واژه کمونیسم (commuonism) از ریشه لاتین (commons) به معنی اشتراک گرفته شده است کمونیسم از قدیمیترین مکاتب سیاسی دنیا است در سال ۱۸۴۸ «کارل مارکس» و «فردریک انگلس» در آلمان در سال ۱۸۴۸ با انتشار مانیفست کمونیست حرکت تازهای در نهضت کمونیسم جهانی به وجود آوردند. از نظر فلسفی و اقتصادی کمونیسم و سوسیالیسم دارای ریشه واحدی هستند و هر دو بر مالکیت عمومی وسائل تولید تکیه میکنند، با این تفاوت که کمونیسم مرحله پیشرفت یا مرحله نهایی سوسیالیسم به شمار میآید. مارکس در آثار مختلف خود از «مانیفست» کمونیست گرفته تا کتاب «کاپیتال» تاریخ تحولات جهان را بر مبنای ماتریالیسم تاریخی، یا فلسفه مادی دیالکتیکی بیان میکند مارکس تکامل وسایل تولید و نحوه تملک و بهرهبرداری از این وسایل را زیر بنای تحولات اجتماعی میداند و تاریخ بشر را به صورت تاریخ جنگهای طبقاتی و منازعه بین ظالم و مظلوم و استثمار کننده و استثمار شونده بررسی و تجزیه و تحلیل مینماید. از نظر مارکس دورههای تاریخی عبارتند از: ۱ـ کمون اولیه که در این جامعه بدون طبقه هیچ گونه تملک بر وسایل و ابزار تولید وجود نداشته است، ۲ـ بردهداری ۳ـ فئودالیة ۴ـ بورژوازی و سرمایهداری ۵ـ سوسیالیسم ۶ـ کمون ثانویه. به طور مختصر میتوان اساس تفکر مارکسیستی را در موارد ذیل خلاصه نمود: الف) اقتصاد تعیینکننده مسیر تاریخ است و تاریخ جز جنگهای طبقاتی و مبارزه بین گروههاییکه منافع اقتصادی آنها با هم متعارض است چیز دیگری نیست. بر اساس این تعبیر جنگهای طبقاتی در مراحل مختلف تاریخی ابتدا بین بردگان و بردهداران، سپس میان فئودالها و «سرفها» یا دهقانان فقیر و بیزمین و بالاخره بین کارگران و سرمایهداران در میگیرد و سرانجام به پیروزی طبقه کارگر یا پرولتار یا و نفی کامل طبقات اجتماعی منتهی میگردد. ب) دولتها نقشی جز تامین طبقه حاکم ندارند و در جوامع سرمایهداری دولت حافظ منافع صاحبان سرمایهها و استثمار طبقه کارگر است این فشار و استعمار فقط هنگامی خاتمه خواهد یافت که مالکیت خصوصی، به ویژه مالکیت ابزار تولید از میان برداشته شود و طبقه کارگرحکومت را به دست خود بگیرد. و...،
تفسیر تاریخ از نظر
فلسفه مادی نیز، سیر تحولات تاریخی را از نظر مادی بررسی مینماید و برای تمامی تحولات
جهان در طول تاریخ حتی پیدایش ادیان ریشههای اقتصادی و مادی جست و جو میکند. سیر و روند تاریخ به سوی اشتراکیت و برابری و مساوات و نفی طبقات و حتی نفی دولت
یقین تحقق کمون ثانویه است از این دیدگاه مارکسیسم تحقق این مساله امری حتمی و جبری میباشد وآینده تاریخ جز این نخواهد بود. این نگرش و مبانی آن دارای اشکالات متعددی است.
ماده باوری دیالکتیکی، نظریهی فلسفی در زمینهی مابعدالطبیعه که فریدریش انگلس نخست در کتاب آنتی دورینگ (۲) (۱۸۷۸) و دیالکتیک طبیعت (نوشتهی ۱۸۷۳-۸۳، نشر در ۱۹۳۵) فرمولبندی کرده است. این فلسفه با دستکاریهایی به صورت فلسفهی رسمی حزبهای کمونیست و مکمل «ماتریالیسم تاریخی» درآمد. ماتریالیسم دیالکتیک مدعیست که بنیان هستی «ماده» است و همهی صورتهای هستی بن و منشاء مادی دارند و صورتهایی از دگرگونی و توسعهی مادهاند، که بر طبق قانونهای خاصی، که قانونهای «دیالکتیک» نامیده میشود، دگرگونی مییابند. دیالکتیک هم شیوهی تغییر واقعیت است هم روشن کشف «قوانین حرکت» آن؛ و بنابراین، هم قانون توسعهی طبیعت است هماندیشه. این مکتب مدعی است که اصول ماتریالیسم دیالکتیک با همهی رشتههای علمی سازگار است.
مارکس دیالکتیک را تنها با رویدادهای تاریخ و جامعه همساز میدید و انگلس بود که دامنهی دیالکتیک را به حوزهی طبیعت گسترش داد. اما
انگلس (که هرگز خود اصطلاح «ماتریالیسم دیالکتیک» را به کار نبرد) مدعی نشد که «
ماتریالیسم تاریخی» را میتوان از ماتریالیسم دیالکتیک استنتاج کرد. این کار را
پلخانف کرد که نخستین بار این اصطلاح را به کار برد؛ و نیز لنین، که آن را چنان تفسیر کرد که ماهیت جهان با آرزوهای انقلابی سازگار درآید. استالین باز هم آن را بیشتر دستکاری کرد و از آن یک «جهانشناسی سیاسی» بیرون کشید. کتاب تکامل دیدگانه انگار از تاریخ (۱۸۹۵) از پلخانف، و ماتریالیسم و آمپریوکریتیسیسم (۱۹۰۹) از لنین و ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی (۱۹۳۹) از
استالین پله به پله مراحل تحول «ماتریالیسم دیالکتیک» را به یک فلسفهی حزبی بیان میکنند. بدین ترتیب، برداشتی خاص از ماهیت تغییر اجتماعی چنان گسترش یافت که یک دید کلی از ماهیت هستی از آن بیرون کشیده شد. بسیاری از متفکران مارکسیست (نک مارکسیسم؛ مارکسیسم نو) که تنها مارکس را مرجع میشناسند و انگلس و لنین را به عنوان متفکر چندان جدی نمیگیرند، برای ماتریالیسم دیالکتیک نیز به عنوان هستیشناسی فلسفی چندان اعتباری قایل نیستند. چندی پیش حزبهای کمونیست
فرانسه و ایتالیا آن را به عنوان فلسفهی رسمی حزبی کنار گذاشتند.
سایت پرسمان دانشجو، برگرفته از مقاله «کمونیسم».