محمد تقی جعفری
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
استاد محمد تقی جعفری در سال ۱۳۰۴ هـ. ش. در شهر
تبریز به دنیا آمد.
پدرش، «کریم» درس نخوانده بود، امّا صدق و صفای خاصی داشت. پدرش نانوا بود و هیچ وقت بدون
وضو دست به خمیر نان نمیزد. حافظه این نانوانی مکتب نرفته چنان قوی بود که اغلب سخنان واعظان شهر را با دقت و تفصیل، برای دیگران بیان میکرد.
در روزگاری که
تبریز دچار قحطی شده بود، در یکی از شبها، کریم با هزار زحمت دو عدد نان سنگگ و مقداری شیرینی خرید، در بین راه منزل، دو نفر را در خرابهای دید که مشغول خوردن استخوان و لاشه گوسفند و مرغ مردهای بودهاند،او که چنین دید، دلش به حال آنان سوخت و یکی از نانها و شیرینی را به آنها داد. چند قدمی دور نشده بود که به نزد آن دو برگشت تا شاید بتواند کمک دیگری انجام دهد. در این هنگام دید که آنان دست به
دعا بلند کردند و با سوز دل گفتند: ای مرد مهربان! خدای بزرگ و بخشنده به تو فرزندی صالح و نیک عنایت فرماید. هم چنان که ما را خوشحال کردی، خدای
رحیم چشم تو را روشن کند.
همسر کریم با سواد بود و
قرآن را به خوبی میخواند. او
قرائت قرآن را به محمد تقی تعلیم داد. محمد تقی چنان خوب
قرائت قرآن را فرا گرفته بود که وقتی در ۶ سالگی، در سال ۱۳۱۰ هـ. ش برای اولین بار وارد مدرسه «اعتماد»
تبریز شد، مدیر مدرسه، آقای جواد اقتصاد خواه، بعد از شنیدن
قرائت قرآن او لبخندی زد و گفت: بارک الله! خیلی خوب خواندی! نیازی به درسهای کلاس اول و دوم نداری؛ از فردا ورود کلاس سوم شو!
حافظه قوی محمد تقی همگان را به شگفتی وا میداشت؛ به طوری که متن
کلیله و دمنه را از حفظ میتواند و معنای عبارات مشکل را شرح میداد. معلمان مدرسه اعتماد، همواره او را تشویق میکردند.
روزی اقتصاد خواه مدیر مدرسه، برای بازرسی به کلاس رفت و به همه بچهها گفت: دفترهای مشقتان را روی میز بگذارید. آقای مدیر وقتی دفتر مشق محمد تقی را دید، آن را برداشت و با ناراحتی پرسید: جعفری! این چه خطی است که تو داری؟! محمد تقی با خونسردی پاسخ داد: من ایرادی در خطم نمیبینم. خیلی خوب است! آقای اقتصاد خواه با تعجب گفت: پس خودت مینویسی و خودت هم آن را تأیید میکنی؟! بیا بیرون ببینم! سپس با ترکه قرمز رنگ درخت آلبالو بر کف دست محمد تقی زد و گفت: این خط از نظر من خیلی هم بد است. باید از همین امروز یاد بگیری که خوش خطتر بنویسی! فهمیدی؟! محمد تقی که دستش از شدت درد میسوخت، اندکی رنجید؛ ولی وقتی بیشتر در خط خود دقت کرد، به آقای مدیر حق داد و از آن به بعد تصمیم گرفت خواناتر و بهتر بنویسد. دهها سال بعد (حدود سالهای ۱۳۴۰ ـ ۱۳۵۰) روزی دانشگاه مشهد، استاد محمد تقی جعفری را دعوت کرد تا در آنجا سخنرانی کند. جمعیت بسیاری جمع شده و منتظر آمدن ایشان بودند؛ همه صندلیها پر شده و عده فراوانی نیز ایستاده بودند. محمد تقی که دیگر «علامه جعفری» نامیده میشد و
اسلام شناس و صاحب نظری مشهور شده بود؛ پشت میکروفون قرار گرفت. در بین نگاههای مشتاق، چشمش به یک پیر دانا خیره شد و حدود یک دقیقه به سکوت گذشت. بعد از اتمام سخنرانی، آن استاد کهن سال که کسی جز آقای جواد اقتصاد خواه، مدیر مدرسه اعتماد
تبریز نبود، جلو آمد و در حلقه کسانی در آمد که بعد از سخنرانی به دور علامه جعفری جمع شده بودند. علامه جعفری بعد از
سلام و احترام، پرسید: یادتان هست با آن ترکه آلبالوی قرمز رنگ مرا زدید؟ آقای اقتصاد خواه سر به زیر انداخت، امّا علامه جعفری با احترام و مهربانی گفت: کاش خیلی از آن چوبها به من میزدید. این مرکب بدن، تازیانه میخواهد تا
روح را حرکت بدهد و جلو ببرد. علامه جعفری به گرمی دست استاد پیرش را گرفته و فشرد.
محمد تقی در ۱۵ سالگی و در سال ۱۳۱۹ ش. برای ادامه تحصیل،
تبریز را به مقصد
تهران ترک کرد.
مدرسه فیلسوف، واقع در جوار امامزاده اسماعیل و ابتدای یکی از ورودیهای بازار قدیمی تهران،
اولین جایی بود که محمد تقی برای کسب دانش قدم به آنجا گذارد. او در مدرسه فیلسوف؛ از استاد
آیت الله حاج شیخ محمد رضا تنکابنی (۱۲۸۳ ـ ۱۳۸۵ هـ . ق.) پدر
حجت اسلام محمد تقی فلسفی «
مکاسب» و «
کفایه» را آموخت.
آیت الله میرزا مهدی آشتیانی (۱۳۰۶ ـ ۱۳۷۲ هـ . ق) حکیمی بود که در مدرسه مروی تدریس میکرد. محمد تقی نزد آن استاد بزرگ رفت و
حکمت منظومه حکیم ملاهادی سبزواری و بخشی از
امور عامه اسفار را از ایشان یاد گرفت. روزی محمد تقی بعد از درس
آیت الله میرزا مهدی آشتیانی، درباره «
بسیط الحقیقه» از ایشان پرسید: اگر واقعاً در عالم یک
وجود است؛ یعنی «لیس فی الدّار وجودٌ إلا هو» و بقیه موجودات، تحیّثات و تشخّصات اوست، و به قول
جامی:
آن شاهد غیبی ز نهانخانه بود
زد جلوه کنان خیمه به صحرای وجود
از زلف تعینات بر عارض ذات
هر حلقه که بست، دل ز صد حلقه ربود
جناب عالی ارسال رسل، مسئولیت و حتی تکلیف عشق را چگونه حلمیکنید؟ اگر من
جزئی یا موجی از
کمال مطلق هستم، پس عاشق چه کسی میشوم؟! و
استاد آشتیانی انصاف داد و به درستی گفت: اینها ذوقیاتی است که بزرگان ما فرمودهاند. اعتقادات قلبی این بزرگان این نبوده است.
صدر المتألهین همواره با
وضو بوده و پای پیاده به
مکه رفته و
تعبد بسیار داشته است.
بعد از مدتی، محمد تقی برای ادامه تحصیل به
قم رفت و در
مدرسه دارالشفاء اقامت کرد. روزی
آیت الله سید محمد حجت کوهکمریای (۱۳۱۰ ـ ۱۳۷۲ هـ . ق) و
آیت الله شهید محمد صدوقی به
حجره او آمدند و
لباس روحانیت را به او پوشانیدند.
حجت الاسلام محمد تقی جعفری
معقول را از
آیت الله شیخ مهدی مازندرانی و
عرفان را از
آیت الله شیخ محمد تقی زرگر فرا گرفت. درس اخلاق
امام خمینی در
مدرسه فیضیه، روح تشنه محمد تقی را سیراب کرد. روز اولی که او در درس
امام خمینی شرکت کرده بود، مشاهده کرد که استاد،
آیات آخر
سوره حشر را
تفسیر میکند او دریافت که این درس خیلی ژرف است و
امام خمینی از مواهبی برخوردار است که دیگران از آن بیبهرهاند.
به تدریج، استاد جعفری برای اقشار گوناگون مردم در دانشگاهها و
مساجد و ... به سخنرانی پرداخت. ساواک برای کنترل این جلسات، مأمورانی را میفرستاد تا از آن گزارش تهیه کنند. هم اکنون بیش از ۱۸۰ سند گزارشهای ساواک درباره علامه جعفری در دست است که در کتاب «چراغ فروزان» منتشر شده است.
چون مأموران
ساواک به درستی نمیتوانستند از مباحث علمی و فلسفی استاد آگاه شوند، به ناچار از طریق منابع و مأموران متعدد از جلسات استاد گزارش تهیه میکردند؛ به طوری که در طول سالیانی که استاد زیر نظر
ساواک بود، بیش از ۲۰ منبع از جلسههای ایشان گزارش دادهاند.
بنابر اسناد
ساواک، در جلسات استاد جعفری، عموماً جوانان و دانشجویان شرکت میکردند و تعداد آنها زیاد و حدود ۵۰۰ نفر و ... شرکت داشتند.
ساواک در سال ۱۳۴۴ استاد را احضار کرد و تأکید که در درسهای خودتان دو موضوع را رعایت کنید: «۱. نسبت به شاه مطلبی نگویید؛ ۲. نسبت به
اسرائیل حمله و اعتراض نکنید».
در
بهمن ۱۳۴۶، استاد برای بار دوم به
ساواک احضار شد. در
آبان ماه سال ۱۳۵۱
ساواک تهران به مدیر کل اداره پنجم دستور داد که مکالمات تلفنی محمد تقی جعفری را کنترل و شنود کند.
ساواک یک بار نیز در ساعت ۲ نیمه شب به منزل استاد جعفری حمله کردند و تا ساعتی کتابخانه ایشان را بازرسی کردند، امّا چیزی نیافتند و دست خالی برگشتند.
یکی از بازجویان
ساواک، با اشاره به مباحث فلسفی استاد جعفری میگوید:
«ایشان با همین
حرکت جوهری و همین حرفها، جوانان را به مبارز تبدیل میکند و به جان حکومت میاندازند.»
«بر اساس اسناد
ساواک، تعداد قابل توجهی از عناصر گروه به اصطلاح
مجاهدین خلق ایران (منافقین) به منظور بالا بردن بینش و اطلاعات فلسفی خود، در جلسات استاد جعفری شرکت میکردند. یکی از این اسناد در تاریخ ۸/۱۲/۱۳۵۳ و سند دیگر در تاریخ ۴/۹/۱۳۵۳ تنظیم شده است و این مطلب نشان میدهد که حضور آنها قبل از تغییر
ایدئولوژی سازمان بوده است؛ زیرا
کودتا ی خونین درون سازمانی و کشتن عناصر مذهبی سازمان ـ مثل مجید شریف واقفی ـ و تغییر
ایدئولوژی سازمان از
اسلام به
مارکسیسم، در سال ۱۳۵۴ روی داد.
مدتی بعد از آن که استاد جعفری از
مشهد به
تهران رفت، اطلاع یافت که در منزل
دکتر محمود حسابی ـ فیزیکدان ـ جلسات علمی برگزار میشود. استاد در این جلسات هفتگی، شرکت میکرد. این جلسات ۲۴ سال ـ تا پایان عمر
دکتر حسابی ـ ادامه یافت.
دکتر محمود حسابی نظریه جدیدی درباره «
ذرات بنیادی» داشت. در یکی از این جلسهها
دکتر حسابی توضیحاتی درباره نظریه خود و ملاقاتش با
انیشتین داد و گفت: هر ذرهایکه در نظر گرفته شود؛ مثل الکترونها یا پروتونها، دامنه موجودیتش تا کهکشانها نیز کشانده شده است و برای شناسایی دقیق آن باید اجزای دیگر عالم را نیز در نظر گرفت. استاد جعفری گفت:
شیخ محمود شبستری مطلبی گفته است که شبیه به نظریه شماست:
جهان چون خطّ و خال و چشم و ابروست
که هر جزئی به جای خویش نیکوست
اگر یک ذره را بـر گـیری از جــای
خلل یابد همه عالم سراپای
استاد حسابی که بیشتر اهل سکوت بود و بسیار کم حرف میزد، با وجد و هیجان بلند شد و فریاد زد: شبستر کجاست؟ شبستری کیست؟! استاد جعفری با احترام پاسخ داد: شبستر یکی از شهرهای نزدیک
تبریز و
شیخ محمود شبستری از عرفای بزرگ قرن هشتم است. دکتر حسابی که شور و نشاط بیشتری یافته بود، خودکاری آورد و از استاد جعفری خواست که دوباره اشعار
شبستری را بگوید تا یادداشت کند و در اولین فرصت آن را در
کتاب گلشن راز بیابد.
در این جلسات هفتگی، جمعی از دانشمندان از جمله دکتر ریاحی، کرمانی، دکتر فرشاد، دکتر جمارانی و دکتر کاشیگر شرکت میکردند.
استاد جعفری به تفسیر
مثنوی پرداخت تا مقدمهای باشد برای شناخت و تفسیر کلام
امیر المؤمنین ـ علیه السلام ـ (نهج البلاغه). یکی از بستگان نزدیک استاد، در خواب دید که در برابر
علامه عبدالحسین امینی (۱۳۲۰ ـ ۱۳۹۰ هـ . ق) ـ
صاحب الغدیر ـ نشسته است.
علامه امینی پرسید: آیا شما جعفری را میشناسید؟ گفت: آری.
علامه امینی گفت: نامهای میدهم به ایشان بدهید. پرسید: اجازه دارم نامه را باز کنم و بخوانم؟ وقتی پاسخ مثبت شنید، در نامه نظر انداخت؛ دید خیلی معنوی و ملکوتی است؛ به قدری نورانی بود که حالی خاصّ پیدا کرد.
علامه امینی با تأکید گفت: این نامه را بدهید به جعفری و به ایشان بگویید ما اکنون در این عالم (برزخ) دیگر نمیتوانیم کاری بکنیم ولی شما در آن دنیا در میدان کار هستید و میتوانید درباره
امیرالمؤمنین ـ علیه السلام ـ کار کنید. به این ترتیب، ترجمه و تفسیر
نهج البلاغه آغاز شد و تا پایان عمر استاد ادامه یافت و ۲۷ جلد از آن منتشر شد. علامه جعفری با تمام صلاحیتهایی که در شناخت هستی و
جهان بینی های شرقی و غربی داشت، کوشید کلام
امیر المؤمنین ـ علیه السلام ـ را به درستی بشناسد و به بهترین شکلی بشناساند. در این راه، او مکاتب گوناگون و نظریههای مختلف را به میدان طلبید و با قدرت استدلال نشان داد که
نهج البلاغه کلام خالق نیست، امّا برتر از کلام هر مخلوقی است و مطالب آن اگر درست و کامل روشن گردد، سراسر حقیقت و درستی است و در آن هیچ کژی و اشتباهی راه ندارد.
استاد جعفری حدود ۵۰ سال به
تعلیم و تربیت جامعه اشتغال داشت. در این مدت طولانی بسیاری از پژوهشگران
حوزه و
دانشگاه از دروس ایشان استفاده کرده و نکتهها آموختند که از جمله میتوان به دکتر «
عبدالرحیم گواهی»؛ دکتر «
عبدالله نصری» حجت الاسلام دکتر «
محمد مهدی گرجیان» اشاره کرد.
از استاد، بیش از ۱۰۰ کتاب باقی مانده است؛ از جمله:
۱. ترجمه و تفسیر نهج البلاغه (۲۷ جلد).
۲. تفسیر و نقد و تحلیل مثنوی (۱۵ جلد).
۳. انسان از دیدگاه قرآن.
۴. نیایش حسین ـ علیه السلام ـ در عرفات.
۵. فلسفه و هدف زندگی.
۶. فلسفه زیبایی و هنر از دیدگاه اسلام.
۷. حکمت اصول سیاسی اسلام.
۸. اعلامیه جهانی حقوق بشر از دیدگاه اسلام و غرب و تطبیق آن دو بر یکدیگر.
۹. فرهنگ پیرو؛ فرهنگ پیشرو.
۱۰. علم و دین در حیات معقول.
استاد در اواخر زندگی، دچار بیماری سرطان ریه شد. پزشکان این بیماری را در ایشان در
مرداد ماه ۱۳۷۷ تشخیص دادند. فرزند علامه ـ دکتر غلامرضا جعفری ـ که در نروژ مشغول تحصیل در دوره فوق دکترا، به
ایران آمد تا ایشان را برای ادامه معالجه به آن جا ببرد. استاد هنگام خداحافظی با خانواده گفت: «این سفر بدون بازگشت است. پس از مرگ من، درباره من اغراق نکنید.» و به فرزندش گفت: «جلال الدین! حال که به عمر خود نگاه میکنم میبینم که چقدر سریع گذشت.»
در نروژ ماجرای جالبی روی داد: شبی یکی از دوستان دکتر غلامرضا جعفری او و استاد را برای شام به منزل خود دعوت کرد. استاد و فرزندش در موقع مقرر به آن جا رفتند. هنگام شام، استاد ناراحت شد و گفت: «بوی تعفّن میآید!» هرچه به او گفته شد که تعفنّی در کار نیست، نپذیرفت؛ سرانجام دکتر غلامرضا جعفری برخاست و همراه پدر؛ شام نخورده از آن جا خارج شدند. صبح روز بعد دکتر جعفری با آن دوست تماس گرفت تا عذر خواهی کند، امّا با کمال تعجب دوستش گفت: برای شام شب گذشته نتوانستم مرغ
ذبح اسلامی تهیه کنم، به ناچار از مرغهای معمولی استفاده کردم. از این که داشتم مرغ
نجس به استاد میدادم؛ بسیار ناراحت بودم؛ و خیلی خوشحال شدم که ایشان شام نخوردند!
استاد جعفری در بیمارستان «لیستر» شهر لندن نیز بستری شد؛ امّا سرانجام در ۲۵
آبان ۱۳۷۷ ش به ملکوت اعلی پیوست.
سایت اندیشه قم