مسائل معرفتشناسی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
معرفتشناسی علمی است که به بررسی «
علم و
معرفت» از حیث حکایتگری و واقع نمایی میپردازد، به عبارت دیگر این علم ابتدا به دنبال آن است که وجود واقعیتی را اثبات کند، سپس نوبت به بحث از امکان رسیدن به آن و دستیابی به معرفتی قطعی و یقینی و مطابقتاش با واقع و غیره میرسد.
در حقیقت معرفتشناسی، علم توجیه باورها
یعنی مدلل ساختن و شاهد آوردن بر اعتقادات است. مواردی که ذکر شد جزو مسائل معرفتشناسی بوده که در این نوشتار به بررسی و تبیین سه مساله از مهمترین آنها یعنی تعریف معرفت، امکان معرفت و ارزش معرفت میپردازیم.
معرفتشناسی در مغرب زمین تا پیش از نیمه دوم قرن بیستم شامل مباحث مربوط به مفاهیم و
قضایا میشد ولی بعد از نیمه دوم قرن بیستم مباحث این علم فقط به معرفت «گزارهای» (قضایا) اختصاص یافت که حیثیت حکایتگری آن مراد بود. معمولا فلاسفه غرب معرفت گزارهای را به «باور صادق موجه» (True Justified Belief) تعریف و تحلیل کردهاند. در اینجا لازم است تا اشارهای به ارکان و شرایط سهگانه تعریف معرفت گزارهای داشته باشیم.
برای اینکه نسبت به گزارهای مانند P معرفت حاصل بشود رعایت سه شرط لازم است:
اولا: باید P صادق باشد، در صورت کذب نمیتوان به آن معرفت داشت، از این شرط به «شرط عینی» معرفت تعبیر میشود که حاکی از نسبت بین گزاره و واقع است.
ثانیا: باید شخص به گزاره P باور و اعتقاد داشته باشد. این شرط، «شرط ذهنی» نامیده میشود.
ثالثا: گزاره باید موجه بوده و دلیل و شاهدی برآن داشته باشیم نه اینکه باور و اعتقاد ما به صورت حدس باشد.
پس، در صورتی میتوان گفت، به گزاره P معرفت داریم که هر سه شرط فوق جاری باشد و سه جزء تعریف در «باور صادق موجه»، ناظر به همین سه شرط میباشد.
بعد از اینکه تعریف «معرفت» گذشت و مشخص شد که
معرفت امر قراردادی نیست بلکه ملاک واقعی دارد، اکنون باید دید آیا تحصیل «معرفت» ممکن است یا خیر؟
اگر نگاهی به تاریخ فلسفه بیاندازیم معلوم میشود که با پاسخ دادن به سؤال فوق،
مکاتب فلسفی متعددی به وجود آمدند. در یک نگاه کلی کسانی که «واقعیت» و به تبع آن «معرفت» و امکان رسیدن به آن را قبول داشتند تحت مکتب «
رئالیسم» گرد آمده و گروهی که منکر اصل واقعیت شده و راه رسیدن به معرفت و مطابقت با واقع و غیره را منکر شدند تحت عنوان «
ایدهآلیسم» جمع شدند و گروه اخیر با توجه به انکار یکی از عناصر معرفت به چند دسته تقسیم میشوند:
دسته اول «
سوفسطائیان» اند که منکر اصل واقعیت هستند.
و دسته دوم «
شکاکان» میباشند که عنصر اول تعریف یعنی «
باور» را منکرند.
و دسته سوم هم «
پلورالیستها» که عنصر دوم، «
صدق» را نپذیرفتهاند،
طبق این قول هر معرفتی صادق است
و دسته چهارم هم که نسبیگرایاناند عنصر سوم تعریف یعنی «توجیه» را قبول ندارند.
پس کسی که همه معرفت و واقعیت را انکار بکند در حقیقت به یک «شکاکیت مطلق و جهانی» مبتلا شده است که برای درمان چنین شخصی برخورد فیزیکی را توصیه میکنند. چنین پیشنهادی از طرف
شیخ الرئیس در «
الهیات شفاء» مطرح شده که
صدرالمتالهین هم در «
الحاشیه علی الالهیات» آن را پذیرفتهاند.
اما اگر کسی منکر بخشی از واقعیت بشود دچار «شکاکیت منطقهای» شده که نهایتا منجر به انکار برخی از معرفتها در حوزه خاصی میشود که شکاکیت این گروه با
بحث و
استدلال قابل حل میباشد.
مسئله «ارزش معرفت» مهمترین مبحث معرفتشناسی است زیرا سایر مسائل معرفتشناسی یا مقدمه این بحث است یا از نتایج این بحث میباشد.
برای تعیین یک مصداق، صرف «تعریف» (Definition) کافی نیست بلکه باید «ملاک»ای (Criterion) هم در دست باشد تا اینکه بتوان مصداق را مشخص کرد. مبحث «ارزش معرفت» دارای دو بخش مهم میباشد که یکی مترتب بر دیگری است:
الف) چیستی صدق
ب) ملاک صدق
مبحث فوق به دنبال آن است تا به بررسی صدق در دو ساحت «چیستی صدق» (= مقام
ثبوت آن) و «ملاک صدق» (= مقام
اثبات آن) بپردازد که در بخش اول، مطابقت با واقع و تئوریهای مختلف صدق مطرح میشود و در بخش دوم از ملاک مطابقت با واقع بحث به میان میآید که به دنبال ضابطه و معیاری برای تشخیص معرفت صحیح از معرفت سقیم است.(معیار معرفت و معیار مطابقت و توجیه معرفت)
همانطوری که همه ادراکات بشری صحیح و صادق نبوده همه آنها نیز خطا نیستند، پس برای رسیدن به معرفتی صحیح از ادراکات خویش، باید معلوم شود که منظور از معرفت صحیح چیست؟
سپس بعدا به دنبال ضابطهای برای رسیدن به آن معرفت صحیح باشیم. قبلا گذشت که مراد از معرفت، «باور صادق موجه» میباشد بنابراین برای دستیابی به معرفتی کامل و صحیح باید سه عنصر معرفت شناخته شود که در مرحله اول به دنبال شناسایی عنصر اول (صدق) هستیم.
قبل از بیان رویکردهای مختلف درباره چیستی صدق ذکر دو نکته ضروری به نظر میرسد:
اولا: مسئله صدق و کذب، حقیقت و خطا در مورد
علوم حصولی جاری است؛ زیرا در
ادراکات حضوری واسطهای بین عالم و معلوم وجود ندارد تا خطایی در آن رخ دهد. همچنین این مسائل درباره
تصورات و مفاهیم مفرده هم مطرح نمیشود چرا که این امور خالی از محمول و نسبت و حکم میباشند.
ثانیا: دو واژه «صدق و حقیقت» در این مبحث، به صورت مترادف استعمال شدهاند.
«چیستی صدق» در قالب تئوریهایی
مطرح شده است که اجمالا به نقل آنها پرداخته و به دلیل رعایت اختصار از نقد آنها صرفنظر میشود.
تئوری
انسجامگرائی (Coherence Theory) که نام دیگر این نظریه که تئوری «تلائم و توافق» میباشد یکی از نظریههای معروف سنتی در باب صدق است که پیدایش آن بر میگردد به زمانی که «تئوری مطابقت» با تقریر معرفتشناسان غربی نتوانست مشکلات معرفت را حل بکند، این تئوری با استقبال از سوی فلاسفه عقلگرائی همچون
لایب نیتز (Leib Nitz ،۱۷۱۶-۱۶۴۶)،
اسپینوزا (Spinoza، ۱۶۷۷-۱۶۳۲) و
هگل (Hegel، ۱۸۳۱-۱۷۷۰) روبه رو شد.
طبق این نظریه، معرفت و گزاره تنها در صورتی صادق است که با سایر گزارهها و معرفتهای موجود در یک شبکه معرفتی نظاممند، هماهنگی و همسوئی منطقی داشته باشد و الا آن گزاره کاذب خواهد بود.
نظریه تلائم به عنوان ملاک صدق در گزارههای تاریخی کاربرد بیشتری دارد؛ چرا که پذیرش یک گزاره تاریخی مبتنی بر پذیرش صدها گزاره قبلی است که در ترازوی قضاوت انسانها پذیرفته شده است. درمورد این تئوری تقریرهای دیگری هم از سوی جامعهشناسان و ایدهآلیستها ارائه شده که محل نقد و بررسی هستند.
تئوری
عملگرائی (Pragmatic Theory) از طرف سه فیلسوف معروف
پراگماتیست آمریکائی یعنی «
چارلزپیرس» (Charles s. Perirce ،۱۹۱۴ -۱۸۳۹) و «
ویلیام جیمز» (William James ،۱۹۱۰-۱۸۴۲) و «
جان دیوئی» (John Dewey، ۱۹۵۲-۱۸۵۹) ارائه شده در صدد بیان آن است که یک قضیه یا گزاره درصورتی صادق است که در هر زمانی کارکرد عملی و مفید داشته باشد و اگر قضیهای کارکرد عملی نداشت و ما نتوانستیم آن را تایید و اثبات کنیم.
در این صورت میشود «کاذب»، به عبارت دیگر مراد از «صدق» یعنی «توفیق عملی».
تئوری
نسبیگرائی (Relative Theory) یکی دیگر از تئوریهایی است که از سوی معرفتشناسان در باب «چیستی صدق» ارائه شده است و مراد از آن این است که هر معرفت در جایگاه خودش برای صاحب آن معرفت ارزش داشته و صادق و حق میباشد.
اساس این قول به خاطر آن است که نسبیگرایان منکر ادراکات مطلقه بوده فلذا قائل به نسبیت در فهم و معرفتاند، و معرفت را زائیده فعل و انفعالات بین دستگاه ادراکی و عصبی بشر با عالم خارج دانستهاند. پس طبق این قول، حقیقت زائیده «
فعل و
انفعالات» است نه آنچه که «مطابق با واقع» است.
تئوری «
حشواظهاری» (Assertive Redundancy Theory) و یا «کاهشگرایی» به خلاف تئوریهای مطابقت و تلائم و عملگرایی، قائل به حشو و زاید بودن الفاظ، «صدق» و «کذب» و «صحیح» و «غلط» و غیره میباشد در حالیکه بنا بر سه تئوری قبلی، وقتی که «صادق، کاذب» به عنوان محمول جمله واقع میشوند حاکی از وصفی درباره جمله میباشند.
ولی طرفداران تئوری حشواظهاری قائلند که «صدق» امر مستقلی نیست بلکه نوعی آشفتگی زبانی است. بنابراین قضیه «زید آمد صحیح است» برابراست با قضیه «زید آمد» چرا که قید «صحیح است» در جمله اول زائد بوده و فقط جنبه تاکیدی دارد.
تئوری مطابقت (Correspondence Theory) یکی از معروفترین تئوریها در باب «چیستی صدق و حقیقت» است که تقریباً اکثر معرفتشناسان شرق و غرب به عنوان نظریه «کلاسیک» آن را پذیرفتهاند، حتی شکاکان
یونان باستان نیز در مقدمات شبهات خود از آن به عنوان پیش فرض استفاده میکردند.
مراد از صدق در این نظریه، «مطابقت اندیشه با واقع» است پس معرفت صادق، معرفت مطابق با واقع است و در این صورت، صدق دارای سه جزء خواهد بود: «حاکی» که همان اندیشه و فکر است، «محکی» که منظور همان واقع بوده و «نسبت» بین حاکی و محکی که همان مطابقت است.
فلاسفه و معرفتشناسان اسلامی، تئوری مذکور را با یک تقریر خاصی که از آن کردهاند به عنوان نظر نهایی خویش انتخاب نمودهاند با این تفاوت که مراد آنها از مطابقت با واقع، فقط واقعیت بیرونی نیست بلکه واقع همان
نفسالامر است که اعم از عالم خارج و ذهن میباشد.
بعد از آن که ثابت شد معرفت صادق، معرفتی است که مطابق با واقع باشد اگر آدمی نگاهی به معرفتهای گوناگون و (شاید متضاد) بیاندازد به این نتیجه میرسد که نمیتوان به حقانیت و صدق همه معرفتها قائل شد بلکه این سؤال پیش میآید که معیار مقام اثبات صدق
یک گزاره چیست؟ یعنی آیا میتوان معیاری عمومی ارائه کرد تا به وسیله آن معرفت صحیح (مطابق با واقع) از معرفت سقیم شناخته شود؟ در پاسخ به این سؤال برخی «
عقل» را به عنوان معیار شناخت معرفی کردهاند و برخی به «
تجربه» تمسک کردهاند و برخی دیگر هم «هر دو» را به عنوان معیار ارائه کردهاند.
تئوری
نسبیگرائی (Relativism)، از اساس و ریشه، وجود معیار معرفت (توجیه معرفت) را منکر است.
یکی دیگر از تئوریهای مطرح برای ملاک صدق (توجیه معرفت)
انسجامگرایی (Coherentism) میباشد یعنی این که یک گزاره در صورتی موجه است که با مجموعه منسجم باورها که دارای نظم منطقی هستند، همسو و هماهنگ باشد، یعنی انسجام، وصف کل مجموعه است نه یک گزارهای خاص.
مبناگرائی (Foundationalism)
سابقهای دیرینه در تاریخ معرفتشناسی دارد تا جائی که قدمت آن به
افلاطون،
ارسطو و
آکویناس میرسد و در طول این مدت هیچ قولی مثل این نظریه طرفدار نداشته است و تنها مبناگرایان میباشد که به مهمترین و یا شاید تنهاترین دغدغه معرفتشناسان یعنی «مساله توجیه» پاسخ میدهد که اصلیترین مبحث معرفتشناسی میباشد.
این نظریه حدود ده تقریر دارد که رایجترین و اولین آنها تقریر مبناگرائی سنتی (Classical Foundationalism) میباشد. تقریرهای «
چی شلم»، «
دکارت»، «نسبیگرایانه»، سایر تقریرهای مهمی هستند که از این تئوری ارائه شده است.
تقریر کلاسیک (سنتی) از مکتب مبناگروی، سه اصل را برای خود تعریف کرده است:
اصل اول: همه باورهای انسان به دو دسته تقسیم میشوند، «باورهای پایه» که باورهای دیگر را تایید میکنند و «باورهای غیرپایه» که در تاییدشان نیازمند باورهای پایه هستند.
اصل دوم: باورپایه، باوری است که حاکی از «حالات حسی و تجربه بیواسطه» باشد.
اصل سوم: «باورهای حسی» جزو باورهای پایه بوده وخطاناپذیرند و همه معلومات بشری باید به آنها منتهی شود.
نظر معرفتشناسان اسلامی تقریبا موافق با این تئوری میباشد. ایشان همه باورها و علوم را به
بدیهیات ارجاع میدهند. هر چند که در تعیین مصداق آن، برخی اصل
استحاله نقیضن و برخی
اصل هوهویت و برخی دیگر اصل واقعیت و یا اصل
امتناع دور و
تسلسل و غیره را به عنوان مبدا و خاستگاه اصلی معرفتهای بشری معرفی کردهاند.
ضمنا در پایان ناگفته نماند که علاوه بر مسائلی که در اینجا مطرح شد مسائل متعدد دیگری هم در معرفتشناسی مورد بررسی قرار میگیرد که به دلیل ضیق مقال از ذکر آنها صرف نظر میشود.