• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

فلسفه‌های پوزیتیویسم

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



پوزیتیویست‌ها بیش‌تر فیزیکدانان و فیلسوفان علوم تجربی بودند که در قرن نوزدهم پا به عرصه گذاردند. نمایندگان اصلی مکتب پوزیتیویسم را دانشمندانی تشکیل می‌دهند که به بحث‌ها و گفتگوهای فلسفه علم علاقه نشان دادند و سپس‌ها شماری از همین اعضاء حلقه وین را تشکیل دادند و پوزیتیویسم منطقی را به وجود آوردند.



از آن جایی که تاریخ اندیشه و تاریخ فلسفه امری شخصی نیست و به فرد و گروهی ویژگی ندارد بلکه هر صاحب‌نظری که به گونه‌ای به تئوری‌پردازی و نظریه‌پردازی دست می‌زند به هر حال دیگران نیز بخشی از آن نظریه را گرفته و آنان نیز به گونه‌های دیگر به گسترش آن یاری می‌رسانند. به دیگر سخن تاریخ فلسفه غرب امری پیوسته است و همیشه اندیشه‌ورانی آمده‌اند که از‌ اندیشه‌های پیش از خود اثر پذیرفته و البته از زاویه‌ها و سویی‌هایی نیز در گسترش اندیشه نقش داشته‌اند.
نیوتن می‌گوید: من بر دوش غول‌ها سوار بودم تا توانستم آینده را ببینم.
منظور او این است که وی به تنهایی به پدید آوردن دگرگونی انقلاب در علوم دست نزده است و اگر می‌بینیم که این افتخار بهره کسی مثل نیوتن شده که فیزیک را دگرگون کرده بدین‌سبب است که وی بر دوش غول‌هایی سوار شده و از‌ اندیشه‌وران و دان‌مردانِ پیش از خود استفاده کرده تا توانسته به این مهم دست بزند.
پس نخست آن که هیچ‌گاه نباید بینگاریم که در تاریخ اندیشه غرب و هر جای دیگر دانشمندی به تنهایی به انقلابی بزرگ دست زده است. بلکه چه بسا دانشمندانی پیاپی و یکی پس از دیگری آمده و در هر زمان و برهه‌ای دیدگاه‌هایی را مطرح کرده‌اند و این دیدگاه‌های پراکنده به انسان بزرگ و صاحب خرد و‌ اندیشه‌ای رسیده و او از این دیدگاه‌های پراکنده بهره برده و خود نیز با نبوغ و توان‌مندی به دگرگونی دست زده است.
دو دیگر این مساله اثرپذیری از صاحب‌نظران و دانشمندان پیش از خود امری نیست که از ارزش آن فیلسوف بکاهد بلکه در دادوستد‌ اندیشه‌هاست که فلسفه‌های بزرگ و‌ اندیشه‌های ارزشمند پدید می‌آیند؛ از این روی به‌جاست که برای بررسی اندیشه‌ای به تاریخ آن و اثرگذاری و اثرپذیری که آن اندیشه در تاریخ دیگر‌ اندیشه‌ها داشته توجه شود.
بدین‌جهت در بررسی نهضت پوزیتیویسم که پدیده روزگار ماست باید روی ریشه‌های این اندیشه در غرب درنگ ورزید و به جایگاهی که در تاریخ اندیشه فلسفی غرب و در میان دیگر‌ اندیشه‌های فلسفی غرب به خود ویژه ساخته توجه کرد.
این نوشتار را با فلسفه بیکن (فلسفه جدید) می‌آغازیم. دگرگونی که در فرهنگ غرب رخ داد با دیدگاه‌های بیکن بود؛ زیرا پیش از بیکن فلسفه‌های قدیم بر مدار قیاس بودند و برای شناخت طبیعت به نظریه‌پردازی کلی می‌پرداختند و به گفته بیکن در اُرغنون ارسطو ابتدا نظریه‌پردازی می‌کرد سپس برای تایید دیدگاه‌های کلی خود از تجربه شاهد می‌آورد. اما با شروع فلسفه جدید بیکن اصل را در شناخت طبیعت تجربه و آزمایش قرار داد و از این راه به قضایای کلی دست می‌یافت.
به این معنی استقراء را ارج می‌نهاد. از این روی برای یافتن سرچشمه اندیشه‌های امروز همچون پوزیتیویسم باید سراغ آن را در‌ اندیشه‌های بیکن و پس از او فیلسوفان تجربه‌گرای انگلیسی به‌ویژه چهره برجسته آن دیوید هیوم گرفت.
این مقاله پس از بررسی دیدگاه‌های هیوم که به پوزیتیویسم انجامید ادامه می‌یابد تا این که به کانت می‌رسد. کانت در این میان ویژگی برجسته‌ای دارد؛ چرا که همان‌گونه که اشاره شد فیلسوفی عقل‌گراست و به اصول پیشینی فاهمه باور دارد. با این حال بسیار در جریان فلسفه پوزیتیویسم اثرگذار بوده است (در حالی که پوزیتیویسم مکتبی تجربه‌گراست)
پس از کانت به جریان‌ها و رویدادهای خارجی اثرگذار در پوزیتیویسم پرداخته‌ایم از جمله این جریان‌ها پدیداری دانش‌های تجربی جدید و رشد چشمگیر علوم تجربی چه از چشم‌انداز گستردگی و چه از چشم‌انداز ژرفا و اثری که این پیشرفت‌های چشمگیر در‌ اندیشه غربی‌ها پدید آورده است.
در این میان پوزیتیویتم‌ها نیز در جریان علم‌پرستی غرب نقش داشته‌اند که در واقع نوعی بستگی زنجیروار علت و معلولی وجود دارد. زیرا پیشرفت علوم در پدیداری اندیشه پوزیتیویسم اثرگذار بوده و پوزیتیویسم در گسترانیدن اندیشه‌های علم‌پرستی در غرب اثر داشته است. به همین ترتیب در بخشی به اثرگذاری پوزیتیویسم بر علم‌پرستی و پیامدهای این اندیشه پرداخته‌ایم.
و در پایان نیز پس از بررسی پیامدها و اثرگذاری‌های پوزیتیویسم بر باورها و ارزش‌های جدید پوزیتیویسم و ادعای پوزیتیویست‌ها را که فلسفه تازه‌ای آورده‌اند به بوته نقد گذارده‌ایم؛ چرا که عقیده آنها در عنوان دادن فلسفه علمی به مکتب خود خالی از اشکال نیست.
سپس به پاره‌ای دیگر از ادعاها درباره پوزیتیویسم اشاره کرده‌ایم. پاره‌ای از دعاوی پوزیتیویست‌ها در باب فلسفه به اصل وجودی فلسفه برمی گردد و این‌که آیا می‌توان فلسفه‌ای داشت؟ از طرفی خود سخن گفتن از فلسفه نوعی فلسفیدن است پس برای داشتن فلسفه‌ای مابعدالطبیعی در جهان امروز نقد سخنان پوزیتیویست‌ها در باب اصل وجودی مابعدالطبیعه در این باب خالی از فایده نیست.


از عوامل پیدایش نهضت پوزیتیویسم در غرب تجربه‌گرایی و به طور خاص تجربه‌گرایی دیوید هیوم بود.

۲.۱ - فلسفه تجربه‌گرای بیکن

جریان تجربه‌گرایی در عالم جدید اثرپذیرفته از بیکن است. این فلسفه بر این اصل استوار است که هر آنچه در تجربه حسی یافت شود شایسته شناخت است.
در برابر عقل‌گرایان بر این باورند که ذهن انسان افزون بر تجربه دارای یک سری شناخت‌های فطری و ذاتی است که از تجربه گرفته نشده‌اند. تجربه‌گرایان بر این باورند: هر شناختی که ما داریم از تجربه حسی و از راه حواس خود گرفته‌ایم. بنابراین مبانی آنچه از فلسفه می‌خوانیم همه اموری غیر عملی و اموری انگاشته خواهند شد که شایسته عنوان شناخت نیستند؛ زیرا دریافت‌ها و دانستنی‌هایی‌اند که از تجربه حسی به دست نیامده‌اند.
گفته شده بیکن بسیار در پوزیتیویسم اثرگذار بوده از جهت بی‌نتیجه دانستن مباحث فلسفه محض که اگر هم صحیح باشد نتیجه و فایده‌ای ندارد.
افزون بر این بیکن همانند پوزیتیویسم به حوزه فلسفه از دین پرداخت و گفت: مسائل دینی به حوزه ایمان مربوط است و فاهمه نقشی در آن ندارد و فلسفه را محدود به قلمرو و پدیدارهای طبیعی دانست و فلسفه را شناخت و اصول مشترکِ دانش‌ها معیارها و پیوندهای آنها انگاشت واین اساس فلسفه ثبوتی (پوزیتیویسم) است.
[۱] جهانگیری، محسن، احوال و آثار و آراء فرانسیس بیکن، ص۱۶۱-۱۶۳ شرکت انتشارات علمی و فرهنگی ۱۳۶۹.
بیکن هیچ توجهی به بحث‌های مابعدالطبیعی نداشت چنانکه پوزیتیویست‌ها چنین بودند؛ اما بیکن همچون فیلسوفان ثبوتی معیار حقیقت را هماهنگی و همراهی ذهن‌ها ندانست بلکه برابری با واقع دانست. تجربه‌گرایی با هیوم به اوج خود می‌رسد وی هر مفهومی را که از تجربه به دست نیامده باشد آن را کنار می‌زند و درباره مفاهیم کلی مانند علیت و کلیت و… بر این باور است که اینها یافته‌هایی هستند که ذهن انسان به طور عادت آنها را می‌انگارد. پس تمامی اموری که شایسته شناخت هستند اموری‌اند گرفته شده از تجربه حسّی.

۲.۲ - فلسفه تجربه‌گرای هیوم

هیوم تجربه‌گرایی خود را به جایی می‌رساند که حتی دانش‌های عقلی صرف مانند منطق و ریاضیات را بر تجربه استوار می‌داند.
وی علوم را به دو بخش دسته بندی می‌کند:
علوم انتزاعی محض که هیچ حکمی درباره واقع نمی‌دهند مانند: ریاضیات و منطق و علومی که درباره واقعیت حکم می‌کند مانند: تاریخ فیزیک و شیمی. و دیگر دانش‌ها را از درجه اعتبار می‌اندازد. حتی معرفت منطق و ریاضیات را جدا شده و برکنده از تجربه می‌داند و می‌گوید: در هر دو مورد (آهنجی‌ها و امور غیر وابسته به واقع و امور وابسته به واقع) تنها تا آن‌جا معرفت است که بر استدلال تجربی استوار باشند یعنی خواهان پژوهش‌های تجربی باشند از آنگونه که در آزمایشگاه‌ها و رصدخانه‌ها انجام می‌گیرد.
[۲] آدلر، مورتیمر جروم، ده اشتباه فلسفی آدلر، ترجمه رحمتی، ص۱۵۰-۱۵۱.

هیوم حتی مفاهیم کلی را امری ناروشن می‌داند همانند سکه‌ای که ویژگی‌ها و نشانه‌های روی آن پاک شده باشد. از دید وی کلی‌ها اموری هستند که ویژگی‌های فردی در آنها کم‌رنگ شده است. به این ترتیب امور کلی دارای درجه پایین‌تر از امور جزئی و در خور دریافت با یکی از حواس پنجگانه هستند و اهمیت کم‌تری دارند. اگر نفی امور کلی را ادامه دهیم حتی به جایی می‌رسیم که قانون‌های کلی علوم تجربی نیز باید مردود و بی‌اهمیت شمرده شوند؛ زیرا اگر اعتبار هر درک و دریافت و حکم را بسته به این بدانیم که در تجربه حسی اثری از آن دیده باشیم در این صورت ارزش تمامی قانون‌های علمی زیر سؤال می‌رود زیرا ما کلیت قانون‌های علمی را در تجربه نمی‌بینیم و در این صورت نمی‌توانیم قانون‌های علمی را شناختی صحیح بدانیم.
هیوم می‌گوید:
(ذهن صرفاً محسوسات یا داده‌های حسی را ضبط و بازآرایی و مقایسه می‌کند. بدین‌سان هیوم به این عرصه کشیده می‌شود که بگوید: نظریه علمی یا قانون علمی صرفاً تلخیص و تضایف جمع و جوری از مشاهدات مفرد و مجزاست. و خواهیم دید که که اخلاق فکری هیوم؛ یعنی پوزیتیویست‌های منطقی قرن بیستم طنین و تداوم تازه‌ای به این نظر می‌دهند.)
[۳] باربور، ایان، علم و دین، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، ص۸۸، مرکز نشر دانشگاهی.

نهضت پوزیتیویسم نیز بر این باور است که هر آنچه شایسته شناخت است از تجربه آمده است. در نتیجه پاره‌ای اصول عقلانی و گزاره‌های عقلی در این بررسی از دایره معنی‌داری پوزیتیویست‌ها خارج می‌شود؛ چه این که پوزیتیویست‌ها بر این باورند که آنچه نتواند در تجربه حسی و در خارج وجود داشته باشد امری بی معناست و نمی‌توان با آن داد و ستد معنی‌داری کرد.
اهمیت و اثرگذاری هیوم بر پوزیتیویست‌ها از جهت نگرش تجربه‌گرایانه وی غیر درخور انکار است. هیوم در باب الهیات نیز بر این باور است که: هر آنچه نتوان آن را در تجربه یافت بیهوده است و البته در این جا پوزیتیویست‌ها نیز به بی معنی بودن احکام دین عقیده دارند که در باب امور غیر تجربی گفته شده است.
الهیات یا حکمت لاهوتی تا جایی که بر تجربه استوار است بنیادی عقلی دارد ولی بهترین و استوارترین بنیادش ایمان و الهام الهی است.
هیوم می‌گوید:
(اگر کتابی در باب الهیات یا مابعدالطبیعه مدرسه را به دست بگیریم باید بپرسیم آیا استدلالی مجرد مربوط به کمیت یا عدد را در بر دارد؟ آیا استدلالی آزمایشی مربوط به امر واقع و وجود در بر دارد؟ نه. پس آن را به شعله‌های آتش بسپرید؛ زیرا جز سفسطه و توهم چیزی در بر نتواند داشت.)
[۴] کاپلستن، فردریک، تاریخ فلسفه، ج۵، ص۳۲۷، علمی و فرهنگی.


۲.۳ - نقد آراء پوزیتویستانه

یکی از پیروان جدی اگوست کنت (بنیان‌گذار پوزیتیویسم) درباره اثرپذیری پوزیتیویسم می‌گوید:
(اصل اساسی علم تحصلی بازشناخته آمده و آن این است که: هیچ واقعیتی به صرف نظر عقلی استنباط نتواند شد. حوادث عالم را به رجم الغیب نمی‌توان پیش‌بینی کرد. هر دفعه که ما در زمینه موجودات به استدلال می‌پردازیم باید که مقدمات استدلال ما از تجربه استنباط شده باشد و نه از خصوص ادراک عقلی خودمان. به علاوه نتیجه‌ای که از تمام مقدمات گرفته می‌شود ظنی است نه یقینی و این نتیجه یقینی نمی‌شود مگر این که آن را به استعانت مشاهده‌ای مستقیم مطابق با واقعیت بازیابیم.)
[۵] فولیکه، پل، فلسفه عمومی، ترجمه مهدوی، ص۱۴۹-۱۵۰.

یکی از خرده‌گیری‌های معرفت‌شناسانه بر این نظر پوزیتیویست‌ها: (تنها وسیله شناخت تجربه حسی است) این است که: کسی که با ابزار حس و تجربه حسی به سراغ گزاره‌های مابعدالطبیعی می‌رود و آنها را به چنگ نمی‌آورد نباید زود حکم به انکار آنها بکند؛ چه رسد به این که حکم به بی‌معنی بودن چنین احکامی کند؛ چرا که کسی که چیزی را ندیده نباید بگوید: نیست بلکه تنها باید حکم به نمی‌دانم بکند. اما این که بگوید: آنچه در تجربه حسی به دست نیامده بی معنی و بیهوده است سخنی است بی‌پایه و خارج از شان علمی. به گفته سرلسلی استفن: لاادری‌گری تنها نظرگاهی است که واقعاً با روح علمی راستین هماهنگ است… علم چیزی از مطلقِ متعال فراتر از تجربه نمی‌داند.
در باب اینکه چگونه ممکن است یک مکتب فکری از مبانی اولیه‌اش تجربه حسی در شناخت باشد در حالی‌که همانگونه که اشاره شد تجربه حسی جنبه کلی ندارد و به تعبیر منطقی جزئی نه کاسب است و نه مکتسب یعنی نمی‌توان از قضایای حسی و جزئی قضایای کلی و معرفتی بیرون آورد و شناختی از آن به دست داد و چنانکه آیر از پوزیتیویست‌ها می‌گوید:
(فکر می‌کنم: نقیصه پوزیتیویسم این بود که تقریباً یک سره عاری از حقیقت بود؛ در روح کتاب حقیقتی وجود داشت نگرش و برخوردش درست بود ولی در جزئیاتش… اولاً اصل تحقیق هرگز درست صورت‌بندی نشد….
ثانیاً مساله برگرداندن یا تحویل قضایا که عملی نیست. شما حتی قضایای ساده درباره قوطی سیگار و عینک و زیرسیگاری را هم نمی‌توانید به قضایایی درباره داده‌های حسی برگردانید تا چه رسد به قضایای انتزاعی‌تر در علوم….
ثالثاً امروزه من بسیار شک دارم که قضایای منطق و ریاضی به هیچ معنای جالب توجهی قضایای تحلیلی باشند. فلاسفه‌ای مانند کوآین… اساس کل فرق بین قضایای تحلیلی و ترکیبی را در معرض تردید قرار داده‌اند….
به هر حال… اگر وارد جزئیات شوید چندان چیزی باقی نمی‌ماند آنچه باقی می‌ماند صحت عمومی برخورد و نگرش است.)
[۶] مگی، براین، مردان اندیشه پدیدآوردندگان فلسفه معاصر، ترجمه عزت‌الله فولادوند، ص۲۰۲، طرح نو.

پوپر از خرده‌گیران و نقدگران پوزیتیویسم در باب معیار شناخت در نزد پوزیتیویست‌ها و نظریه معنی‌داری آنها چالش‌ها و اشکال‌های آن را به نقد گذاشته و می‌نویسد:
(این جماعت اولاً می‌خواستند متافیزیک را لایعنی و لاطائل بسازند. برای ساختن چنین معیاری به حد فاصل معناداری و بی‌معنایی دست زدند. برای این نیز به معیار تحقیق‌پذیری دست زدند؛ یعنی برای روشن شدن معناداری؛ به تحقیق‌پذیری و اثبات‌گرایی رفتند؛ امّا اثبات‌گرایی همان استقراء بود که توسط هیوم باطل شده بود… از سویی به کار بردن این معیار بیهوده بود چون چگونه ممکن است که یک نظریه به صرف این که به تحقیق تجربی نمی‌رسد مهمل و لاطائل باشد مگر لازم نیست ابتدا معنی یک نظریه فهمیده شود تا سپس داوری شود که می‌تواند به تحقیق برسد یا نه؟ …
به نظر من علت عمده انحلال حلقه وین و پوزیتیویسم منطقی اشتباهات عمده این نحله نبود بلکه ته کشیدن علاقه به مسائل بزرگ بود یعنی پیله کردن به جزئیات و مخصوصاً به معنای کلمات و در یک کلام اسکولاستیسیسم.)
[۷] خرمشاهی، بهاءالدین، پوزیتیویسم منطقی، ص۱۰۰-۱۰۵، علمی و فرهنگی.

به هر حال هرچند پوزیتیویسم در طلب یقین بود امّا سر از شکاکیت در آورد و دچار دشواری‌ها و گره‌های سخت معرفتی شد. مراد از شکاکیت این است که: همانگونه که هیوم نتیجه گرفت ما نمی‌توانیم از قضایای کلی و ضروری جز بر اساس عادت و انتظار ذهنی‌مان به آنها نتیجه بگیریم. در این صورت اگر بخواهیم به واقع از نظر علمی نتیجه بگیریم باید بگوییم آنچه به عنوان قضیه کلی و ضروری در علوم بیان می‌کنیم امری ناشی از روان ماست. علیت اساس علوم است؛ چرا که این حکم: هر معلولی علتی دارد و هر پدیده‌ای که می‌بینیم در یافته‌های علمی به دنبال علت آن می‌رویم پس اگر علیت را بر اساس عادت خود تحلیل کنیم در نتیجه از آن جایی که قانون‌های علمی کلی و ضروری‌اند (چنانکه شرح آن گذشت) اگر اینها را نپذیریم نمی‌توانیم هیچ قانون کلی و ضروری داشته باشیم (چرا که فرض شد تجربه‌گرایی کلی بودن و ضرورت را چون از تجربه نگرفته نباید بپذیرد) و چون چنین شد در نتیجه آنچه با انکار قانون‌های علمی و اصول عقلانی مثل علیت برای بشر بر جای می‌ماند شکاکیت نسبت به هرگونه شناختی است. تجربه‌گرایی صرف به نفی مابعدالطبیعه و شکاکیت در شناخت می‌انجامد. چون هرگاه تنها آنچه را از تجربه و حس به دست می‌آید یقینی و بی‌گمان بینگاریم و حجت بودن عقل را به عنوان سرچشمه شناخت رد کنیم و نپذیریم در نتیجه باید به ردّ قانون‌های عقلی و حتی قانون‌های کلی و علوم و هر دریافت کلی برسیم؛ از این روی حقیقی بودن پاره‌ای دریافت‌های علمی که کلی‌اند و از حس حاصل نمی‌شوند و نیز قانون‌های علمی که به‌گونه کلی مطرح می‌شوند زیر سؤال می‌رود.


از دیگر فیلسوفان اثرگذار بر پوزیتیویسم کانت است. کانت بیش از هر فیلسوف دیگری برفلسفه‌های روزگار ما از جمله در نهضت پوزیتیویسم اثر برجسته‌ای از خود به یادگار گذاشته است.

۳.۱ - عقل‌گرایی کانت

کانت هر چند فیلسوفی عقل‌گرا به شمار می‌آید (زیرا همان‌گونه که در تعریف عقل‌گرایان گفته شد کانت به فطریات ذهن و مقوله‌های ذهنی باور دارد که ذهن آنها را نه از تجربه بلکه از خود دارد. در جایی که احکام از تجربه می‌آید صورت آنها مقوله‌های فاهمه‌اند که فاهمه از پیش خود برای شناخت به کار می‌گیرد. پس فیلسوفی عقل‌گراست) اما با شرحی که خواهد آمد در تجربه‌گرایی پوزیتیویسم اثرگذار بوده است؛ زیرا با نشان دادن ناتوانی عقل بشر در رسیدن به کُنه اشیاء و حقایق خارج از ذهن بشر و اعلام ناتوانی مابعدالطبیعه در تلاش برای رسیدن به حقایق اشیاء مابعدالطبیعه را علمی ناممکن می‌داند. و از نظر وی هرآنچه در مقوله‌های فاهمه ما جای می‌گیرد اگر ماده آن از تجربه باشد می‌توانیم شناختی به آن داشته باشیم وگرنه چیزهایی که از راه تجربه حسی و در قالب زمان و مکان خود را به ذهن ما ارائه نمی‌دهند نمی‌توانیم از لحاظ نظری چیزی راجع به آنها بگوییم. در پوزیتیویسم به این نظر توجه شده است. می‌دانیم که کم و بیش پس ازکانت با حمله‌ای که کانت به مابعدالطبیعه سنتّی کرد فیلسوفی عقل‌گرا پیدا نشده است.
(راسیونالیسم [عقل‌گرایی] با دکارت آغاز شد و از هنگامی که کانت ضعف و نارسایی آن را آشکار کرد در صورت‌های مختلف علم‌انگاری و پوزیتیویسم و راسیونالیسم انتقادی به ضدیت با فلسفه و تفکر مبدّل شد و به صورت این داعیه درآمد که: هر چه از حدود فهم و احاطه عقل جزئی بیرون است وجود ندارد و یا قابل اعتنا نیست. بعد از کانت در غرب… دیگر حتی یک فلسفه بزرگ عقل‌انگار نداریم.)
[۸] لاکوست، ژان، فلسفه در قرن بیستم، ترجمه رضا داوری اردکانی، ص۱۱، سمت.



امّا میان خرده‌گیری و نقد کانت از مابعدالطبیعه و آنچه پوزیتیویست‌ها از حمله به مابعدالطبیعه بیان می‌کنند فرق دارد؛ زیرا در حالی که کانت از ناتوانی عقل بشر از درک حقایق مابعدالطبیعی سخن می‌گفت و در گزاره‌های ماوراءالطبیعی حکم به بود و یا نبود موجوداتی مانند خدا را یکسان می‌دانست به این معنی که دلیل‌های له یا علیه وجود خدا به طور مساوی ارزش می‌داد و هیچ سوی اثبات و نفی پدیدگان ماوراءالطبیعی را در خور ثابت کردن نمی‌دانست پوزیتیویست‌ها کار را یک سره کردند و گفتند: سخن گفتن از پدیدگان ماوراء الطبیعی سخنی بی معناست.
(پوزیتیویست‌ها با این ادعا که در ورای دنیای عادی و شعور عامه یعنی دنیایی که با حواس ما به ما آشکار می‌شود جهان دیگری ممکن است وجود داشته باشد مبارزه می‌کردند. قبلاً کانت در اواخر قرن هیجدهم گفته بود که: محال است از هیچ چیزی بیرون از قلمرو تجربه‌های ممکن‌الحصول هیچ‌گونه شناختی پیدا کرد؛ اما پوزیتیویست‌ها از این هم فراتر رفته و هرگونه قضیه‌ای را که قضیه‌ای صوری (منطقی ریاضی) نباشد یا نشود آن را به محک تجربه درآورد مهمل دانستند.)
[۹] مگی، براین، مردان اندیشه پدیدآوردندگان فلسفه معاصر، ترجمه عزت‌الله فولادوند، ص۱۸۵، طرح نو.

یکی از پیامدهای این مساله به‌ویژه در حوزه الهیات این است که هر سخنی از گزاره‌هایی همچون خدا بی‌معناست.
نتیجه سخن ایشان این است: نه تنها دلیل بر وجود خدا آوردن ممکن است کاری که کانت کرد و گفت: دلیل بر وجود خدا آوردن قانع کننده نیست؛ زیرا راهی برای ثابت کردن آن نیست بلکه هرگونه سخن از گزاره‌های ماوراء الطبیعی بی‌معنی و سخنی غیرعلمی است.
ما در این جهت نیز پیشینه این گفته‌ها را در دیدگاه‌های کانت می‌بینیم. کانت در جدلیات خود می‌گوید: بحث‌هایی همچون: خدا وجود دارد و انکار وجود خدا و حدوث و قدم عالم و امتیاز نفس سخن‌ها و بحث‌هایی هستند که در طول تاریخ دلیل‌هایی له و علیه آنها اقامه شده و هیچ سوی ردّ و قبول آنها قانع کننده نیست. از این روی این‌گونه بحث‌ها از گزاره‌هایی هستند که نمی‌توان پاسخی برای حل آنها یافت به دیگر سخن هیچ رویدادی در خارج برای ردّ ادعای دینداران که (خدا مهربان است) نمی‌توان آورد و هر موردی بگوییم موحد آن را دلیل بر مهربان بودن خدا می‌داند. همان‌گونه که کانت می‌گفت از گزاره‌هایی که همیشه در فلسفه محل نزاع بوده و دست آخر هم پاسخی برای آنها یافت نشده است همین گزاره‌های ماوراءالطبیعی مانند اعتقاد به وجود خدا و روح و امور ناآشکار است؛ زیرا هر سخنی که در این زمینه‌ها گفته شده خلاف آن نیز از جانب شخص دیگری گفته شده است و گوناگونی آراء در این زمینه بسیار است.
در این بین شماری از فلاسفه بنا به دلیل‌هایی (بنا به سلیقه و ذوقی که افراد در توجه به گزاره‌های گوناگون دارند که شماری ذوق و سلیقه شان به بحث‌ها و مقوله‌ها به گونه عقل‌گرایی است و شماری به مسلک تجربی گرایش دارند.) وجود این امور ماوراء الطبیعی را می‌پذیرفته‌اند مانند فلاسفه اهل خرد: افلاطون و ارسطو و از سویی نیز شماری از طبیعت‌گرایان چنین پدیدگانی را بنابر مبانی تجربی خود انکار می‌کردند تا این که نوبت به کانت رسید. وی به جهت وجود ناسازگاری‌ها و گوناگونی آرایی که در این گزاره‌ها در فلاسفه درگرفته است بر این باور شد که درک چنین گزاره‌هایی بیرون از دسترس فهم بشر و توانایی اوست؛ زیرا فاهمه بشر تنها در چیزهایی می‌تواند بیندیشد که این گزاره‌ها در تجربه حسی بتواند پدیدار شوند. از این رو پدیدگان فراطبیعی که تجربه حسی از آنها ممکن نیست در توان بشر نخواهد بود بلکه در عقل عملی و در حوزه غیرنظری می‌توان به آنها ایمان آورد.
او می‌گوید: من عقل را کنار زدم تا جا برای ایمان باز کرده باشم.
پس از کانت شماری از صاحب‌نظران و ویژه‌کاران در علوم تجربی پیدا شدند که گفتند: آنچه در زبان علم بیان می‌شود معنی‌دار است و سخن گفتن از آنچه بیرون از زبان علمی است بی‌معناست. و به این ترتیب یکی از مهم‌ترین گزاره‌هایی که در این تقسیم‌بندی خارج از امور معنی دار قرار می‌گیرد بی‌گمان گزاره‌هایی چون خداست که امری تجربی نیستند و حس نمی‌شوند. در نزد پوزیتیویست‌ها راست یا دروغ بودن گفتار (خدا هست) و (خدا نیست) هر دو به یک‌اندازه مهمل‌گویی است.
به گفته آیر:
(مساله خدا وجود دارد و خدا نیست در نزد پوزیتیویست‌ها به یکسان نه صادق‌اند و نه کاذب‌اند و هر دو قضیه را به یک اندازه بی‌معنی و مهمل می‌شمرند. چون می‌گویند: هیچ راهی برای ثابت کردن این که آن قضایا حق است نیست. جهت این که پوزیتیویست‌ها چنین موضعی دارند این است که: آنها تنها وسیله شناخت را تجربه حسی می‌دانند و معتقدند: تنها چیزی که می‌تواند بما معرفت بدهد علوم تجربی‌اند.)
[۱۰] کاپلستن، فردریک، تاریخ فلسفه، ج۸، ص۱۲۹، علمی و فرهنگی.



عوامل متعددی مانند رشد علوم تجربی پس از رنسانس و رشد کم فلسفه و علت‌های دیگر موجب گردید تا فلسفه راکد گشته و علوم تجربی سروری کنند.

۵.۱ - عوامل رکود فلسفه

سبب و علت این‌که بی‌مهری به فلسفه تشدید شده است و فلسفه را که روزگاری مادر علوم به شمار می‌آمد امروزه کنار زده‌اند و دانش‌های تجربی این سروری را از آن خود کرده‌اند دلیل‌هایی چند دارد از مهم‌ترین آنها همان‌گونه که کانت یادآور شده علوم دوشادوش فلسفه در تاریخ پیشینه دارند؛ اما هر چه از تاریخ پیش می‌رویم علوم رشد بسیار پرشتاب و چشمگیر داشته‌اند در حالی که رشد فلسفه بسیار‌ اندک و کم‌فروغ بوده است. علوم تجربی به‌ویژه پس از رُنسانس چه از نظر‌ اندازه و چه از نظر چگونگی گسترش بسیار یافت و دستاوردهایی که دریافت‌های علمی برای بشر به همراه داشت کم‌کم این اندیشه را در ذهن همگان پدید آورد که علم گشاینده همه گره‌هاست پاسخ هر چیز را باید از علوم جست؛ زیرا فلسفه و علوم عقلی حتی در همان دشواری‌ها و پرسش‌هایی که گذشتگان با آنها درگیر بودند نتوانسته بود به پاسخی دلخواه و خوشایند برسد و هنوز نیز ذهن فلاسفه را به خود مشغول می‌داشت.
(در گذشته فلسفه خادم کلام و خداشناسی بود و امروز وضع چنان شده که آن را خادم علم می‌خوانند. همه امور را از راه علم می‌شناسیم پس چه کاری معقول‌تر از این که فیلسوف خود را وقف تحلیل معانی اصطلاحات معینی بکند که به وسیله دانشمندان به کار می‌رود و یا پژوهش در روش علمی فرض‌های پیش‌ساخته… فیلسوف باید کار سودمندی در پیش گیرد و آن روشن کردن معانی اصطلاحات و نشان دادن این که براساس تجربه بی‌واسطه یا بی‌درنگ این معانی به چه چیزهایی دلالت دارند.)
[۱۱] کاپلستن، فردریک، فلسفه معاصر، ترجمه حلبی، ص۵۰.

آن چیزی که بیش از همه برای پوزیتیویست‌ها در این سیر تاریخی علم و فلسفه جالب بود همین پیشرفت علوم در حوزه‌های خود بود. از این روی پوزیتیویست‌ها چنین امری را نشانه حق بودن علوم می‌دانستند به این باور رسیدند که باید پاسخ هر مساله را از علوم و با روش علوم تجربی جست‌وجو کرد.
(متفکران پوزیتیویستی از نقشی که روش علمی در افزایش عظیم معرفت انسان به جهان ایفاء کرده یاد کرده‌اند. و توجه آنها همواره این بود که: روش علمی تنها وسیله کسب هر آن چیزی است که شایسته نام معرفت است. به نظر آنان علم مدام مرزهای معرفت انسان را فراتر می‌برد و اگر چیزی در ماوراء دسترسی علم باشد لاجرم نادانستن و ناشناختنی است و ادعای فلسفه و کلام درباره گزاره‌های فراپدیدار مشکوک است.)

۵.۲ - تأثیر کانت در فلسفه پوزیتویسم

کانت از آن روی که بی‌اعتباری فلسفه را در یافتن پاسخ درست در جدلیات نشان داده است سخت در پوزیتیویسم اثرگذار بوده است.
آیر یکی از پوزیتیویست‌ها درباره این اثرپذیری پوزیتیویست‌ها از جدلیات کانت و فرق دیدگاه پوزیتیویست‌ها با کانت و جنبه نوآوری پوزیتیویست‌ها می‌گوید:
(کانت مابعد الطبیعه را محکوم کرد به این دلیل که گفته است: عقل انسان چنان ساخته شده که اگر از حدود تجربه ممکن تجاوز کند و بخواهد اشیاء را در نفس خود بشناسد دچار تناقض می‌شود. به این قرار او محال بودن مابعدالطبیعه متعالی را امری واقع قلمداد کرده است نه امری منطقی. چنانکه ما می‌گوییم او نمی‌گوید که حتی تصوراتی که ذهن قدرت این را داشته باشد که عالمی ماوراء عالم پدیدار رخنه کند غیر معقول است بلکه می‌گوید: در واقع ذهن ما عاری از چنین قدرتی است.)
[۱۲] کاپلستن، فردریک، تاریخ فلسفه، ج۸، ص۱۳۶، علمی و فرهنگی.

در این جا سزاوار است اشکال کنیم: اگر ممکن است که تنها به آنچه در حدود تجربه حسی است معرفت داشته باشیم چگونه کانت مجاز است بگوید: امور واقعی در ماوراء آن وجود دارد و چگونه می‌تواند بازشناسد حدودی را که فهم انسانی فراتر از آن نمی‌تواند برود مگر این که خود او از حدود یاد شده گذشته باشد.
در هر حال کانت بر این باور است که عقل بشر توانایی فهم امور ماوراء تجربه را ندارد.
فرق کانت و پوزیتیویست‌ها در این نظر این است که کانت ناتوانی ما را در رسیدن به پاسخ در مابعدالطبیعه ناشی از بلندپروازی عقل می‌داند که به آنچه اجازه وارد شدن به آن را نداریم وارد می‌شویم.
امّا پوزیتیویست‌ها به‌ویژه در دوره‌های پسین ناتوانی بشر در درک مسائل مابعدالطبیعی ناشی از بد به کار بردن زبان می‌دانند. به نظر اینان ما به درستی از توانایی ذهن خود جویا نشده‌ایم.
کانت از حدود فاهمه بشری پرسش می‌کرد و زبان‌کاوان از حدود ناطقه وی. کانت می‌پرسید: چه چیزها وراء فهم است و زبان‌کاوان می‌پرسیدند: چه چیزها وراء نطق است.
(او می‌گفت: مابعدالطبیعه امکان ندارد و محصول بولفضولی عقل بشر است. اینان گفتند: مابعدالطبیعه معنی ندارد و مولود بد به کاربردن زبان است و فلسفه جز مسائل زبانی مساله دیگری ندارد و به این جا رسیدند که چیزی را که نمی‌توان گفت نمی‌توان فهمید و حد زبان حدّ درک آدمی را نیز معیّن می‌کند و زبان بی آن که خادم آرام مقاصد آدمیان باشد مخدوم ذهن و امر ضمیر آنان است و تا معلوم نکنیم چه عبارتی معنی دار است نمی‌توانیم علم یا فلسفه داشته باشیم.)
[۱۳] مبادی مابعدالطبیعی علوم نوین ادوین آرتوربرت ترجمه عبدالکریم سروش مقدمه مترجم/ بیست و دو علمی و فرهنگی.

اگر کانت مابعدالطبیعه را انکار می‌کرد سخن گفتن از مابعدالطبیعه را ممکن می‌دانست امّا پوزیتیویست‌ها سخن گفتن از مابعدالطبیعه را امری بی‌معنی و بی‌حاصل می‌دانستند. در حالی که ممکن است با شناخت مبانی اندیشه کانت در باب دیدگاه وی درباره مابعدالطبیعه با وی به گونه نظری سخن بگوییم. سخن گفتن با پوزیتیویست‌ها در این که مابعدالطبیعه امری ممکن است به نتیجه نمی‌رسد.
(پوزیتیویست‌ها به طور کلی دین را مهجور و احکام و گزاره‌های آن را فاقد معنی می‌دانند و در حالی که کانت بر آن بود که ما می‌توانیم و حق داریم به مفهوم خدا بیندیشیم؛ زیرا عقل از ما چنین درخواستی دارد ولی معرفت یافتن به حقیقت یا واقعیت این مفهوم برای ما امکان ندارد. پوزیتیویست‌ها معتقد بودند: معنی همان امکان تحقیق‌پذیری یا درستی‌آزمایی است و لاجرم معنی‌دار بودن مفهوم خدا را به هر معنایی انکار می‌کردند.)
[۱۴] ال‌ی‌اده‌، م‌ی‌رچ‌ا، دین‌پژوهی ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، ج۲، ص۲۵۱.


۵.۳ - پیامد کم‌رنگ شدن فلسفه نظری

از پیامدهای نهضت پوزیتیویسم کم‌ارزش ساختن بحث‌های فلسفه نظری و بحث‌هایی است که در فلسفه اسلامی الهیات به معنای اعم نامیده می‌شوند؛ بحث‌هایی همچون: حدوث و قدم عالم، وجود خدا و… که امروزه کم‌تر به آنها می‌پردازند. بی‌توجهی به فلسفه و گفتگوی‌های عقلی و توجه بیش از‌ اندازه به حواس هم برابر هم پیش می‌رود. همین جریان بی‌توجهی به عقل و فلسفه را در عالم اسلام در اشاعره می‌بینیم که سرکوبی فلسفه در واقع به معنای سرکوبی عقل و عقلانیت قلمداد می‌شود. امّا هر چند پوزیتیویسم در بی‌ارزش ساختن فلسفه به این معنی نقش داشته لکن از جهتی دیگر به گسترش فلسفه کمک کرده و آن برجسته ساختنِ بحث‌های تحلیلی و تحلیل زبان در فلسفه است؛ به گونه‌ای که بخش بزرگی از فلسفه امروزه در تحلیل زبان و مفاهیم به کار رفته در زبان خلاصه می‌شود.

۵.۴ - رشد فلسفه تحلیل زبانی

پوزیتیویست‌ها از خادمی فلسفه برای علوم سخن گفتند و فلسفه را شرح دهنده و تحلیل کننده مفاهیم به کار رفته در علوم دانستند. از این چشم‌انداز کار فلسفه تنها روشن ساختن واژه‌های به کار رفته در علوم است. در مثل روشن ساختن مفاهیمی چون علیت و… به طور کلی همان چیزی که امروزه فلسفه علم نامیده می‌شود:
(از خصوصیات برجسته پوزیتیویسم منطقی اهمیت و تاکید او بر زبان در فلسفه بود.
راسل می‌گوید: من تا پیش از چهل و چند سالگی زبان برایم نامرئی بود یعنی وسیله‌ای بود بی‌آنکه مورد توجه باشد می‌توان از آن استفاده کرد… نگرشی که اکثر فلاسفه تا قرن حاضر آن را داشتند. پوزیتیویسم منطقی زبان را به مشغله عمده فلاسفه مبدّل کرد بعضی از مردم ممکن است بگویند که این امر بارزترین وجه امتیاز فلسفه امروز دست‌کم در جهان انگلیسی زبان است.)
[۱۵] مگی، براین، مردان اندیشه پدیدآوردندگان فلسفه معاصر، ترجمه عزت‌الله فولادوند، ص۱۹۵-۱۹۶، طرح نو.

البته ممکن است گفته شود: در فلسفه‌های قدیم نیز بحث الفاظ و… بوده است. باید توجه کرد که بحث‌های تحلیلی و تحلیل الفاظ که امروزه از آن سخن به میان می‌آید بسیار در فلسفه برجسته شده به گونه‌ای که فلسفه به نظر شماری علم تحلیل الفاظ است.
فلاسفه قدیم در به کار بردن الفاظ و مفاهیم به کار رفته دقت کافی به کار نمی‌بردند. در مَثَلْ چه بسا در فلسفه اسلامی واژگانی به کار می‌رفت که چندین معنی از آنها فهمیده می‌شد مانند: علیت و یا واژگانی را به کار می‌بردند که ناروشن بودند مانند جوهر. امروزه از فلسفه انتظار می‌رود واژگانی را که به کار برده می‌شوند به درستی معنی کند تا کسی دچار بدفهمی نگردد.
آنچه امروزه اگزیستانسیالیسم و پوزیتیویسم در پی آنند روایی و تحلیل واژگان به کار رفته در فلسفه و چگونگی استفاده درست از آن‌هاست.
(موفقیت‌های علم از قرن هیجدهم به این سو وظیفه خاصی پیش روی فلاسفه نهاده بود و آن این که: زبان و از طریق زبان تفکر را از مسامحات بی‌دقتی‌ها و شبه حکم‌ها پاک سازند و رها کنند. مسامحات بی‌دقتی‌ها و شبه حکم‌هایی که ممکن است این اعتقاد را در آدمی پدید آورد که می‌توان شناسایی بی واسطه‌ای از ذوات اشیاء و از ارزش‌های زیبایی شناختی و اخلاقی و از حقایق کلی به دست آورد بدون آن که در قید تجربه بود. بیانیه حوزه وین با ردّ قطعیِ عاداتِ فکری متعلق به مابعدالطبیعه و مسائل دائم فلسفه عملی به‌راستی انقلابی انجام داده است.)
[۱۶] لاکوست، ژان، فلسفه در قرن بیستم، ترجمه رضا داوری اردکانی، ص۵۴، سمت.

پس از این جهت باید این افتخار را از آنِ پوزیتیویسم دانست که آنچه در فلسفه‌های رایج معمول بود که واژگان دور از ذهن و جمله‌های پیچیده را به کار می‌بردند و رسیدن به نتیجه را دور از دسترس می‌ساختند پوزیتیویسم و فلسفه تحلیل زبان با اهمیت دادن به تحلیل واژگان و به کار رفته از سوی فیلسوف، فلاسفه را به روشن‌گویی و به کار بردن فرایافته‌های روشن و با معنی به جای فرایافته‌های پیچیده و دور از ذهن وا می‌دارد. اگر پرسیده شود مراد از تحلیل در مکتب پوزیتیویسم چیست؟ می‌گوییم:
(در واقع منظور از تحلیل معلوم ساختن این است که کدام مساله قابل و شایسته است که به وسیله استدلال ریاضی یا منطقی پاسخ گفته شود و کدام مساله یا مسائل است که قابل جواب‌گویی به وسیله نوعی پژوهش تجربی است. بدین وجه کار و وظیفه فیلسوفان جواب گفتن به این مسائل نیست بلکه وظیفه آنها صرفاً این است که معنای این‌گونه مسائل را روشن کنند به‌طوری که دانسته شود که آنها چه نوع مسائلی است و چگونه باید به آنها پاسخ گفت… در واقع به نظر پوزیتیویست‌ها مسائل فلسفی برخی فقط به وسیله پژوهش تجربی قابل جواب گفتن است و برای حل بعضی دیگر فنون ریاضی یا منطقی مورد نیاز است؛ امّا برخی مسائل صرفاً محصول عاطفه و انفعال و تمایل و تعصّب است و پاره‌ای هم صریحاً بی‌معناست.)
[۱۷] متافیزیک و فلسفه معاصر ریچاد اچ پایکین و اروم استرول ترجمه جلال الدین مجتبوی۲۸۳/.


۵.۵ - عدم جایگزینی پوزیتویسم بدل فلسفه

آیا ناسازگاری‌های پوزیتیویست‌ها با فلسفه سبب نابودی فلسفه شده است و آیا جایگاه بلندی که به علم داده شد توانست پا برجا بماند؟
بی‌گمان آن آرمان‌گرایی فلسفه که در گذشته به دنبال حقیقت بود امروزه کم تردیده می‌شود. به‌ویژه علوم تجربی به گونه فروتنانه به حقیقت می‌نگرند و آنچه یک دانشمند به آن می‌رسد به‌گونه قطع و یقین درست نمی‌داند بلکه می‌گوید تا آن جایی که من به آن رسیده‌ام چنین است. امّا دقت و ملموس بودن پژوهش‌های علمی و زودتر به نتیجه رسیدن در علوم و البته اختلاف‌های گسترده فلاسفه در آرای خود امروزه علوم را نه آن جایگاه بلند بلکه در جایگاه خود و به‌اندازه خود ارزش و اهمیت می‌دهد.
(هنگامی که پوزیتیویسم اعلام کرد فلسفه دیگر معنی ندارد عده‌ای فکر کردند مرگ فلسفه فرا رسید؛ اما مگر همین بحث‌ها و گفتن این که فلسفه پایان یافته فلسفه نیست و از زبان فلسفه بیرون نیامده… حمله پوزیتیویسم به فلسفه چندان آسیبی به آن نرساند بلکه با آن نیروی پوزیتیویسم تحلیل رفت. وجهه همت یا داعیه پوزیتیویسم منطقی این بود که که یقین بودن علم را اثبات کند و تاج سلطنت را که داشت از سر فلسفه می‌افتاد رسماً بر سر علم جدید بگذارد و علم را جانشین فلسفه کند؛ اما چون یقینی بودن علم اثبات نشد قضیه جانشینی آن هم که کم‌وبیش محرز شده بود دوباره مورد تشکیک قرار گرفت.)
[۱۸] لاکوست، ژان، فلسفه در قرن بیستم، ترجمه رضا داوری اردکانی، ص۱۰-۱۱، سمت.

شکست پوزیتیویسم نشانه این بود که علم جدید نمی‌تواند جانشین فلسفه شود. این مطلب را بیش‌تر در فصل بعد شرح خواهیم داد که سرانجام سروری علوم و یکه‌تازی علوم در عالم غرب نتیجه نداد و نتوانست جای فلسفه را بگیرد و بحران معنویت و بحران اخلاقی غرب پس از ناتوانی علم به دنبال چیزهای دیگری می‌گردد.


پوزیتیویست‌ها درباره جایگاه بلندی که به علوم می‌دهند اگر دلیل اصلی این امر را از آنها بپرسیم خواهند گفت: کامیابی و پیروزی علوم در مقام عمل و پیشرفت‌های چشمگیری که علوم برای بشر در سالیان سال بر جای گذاشته و در تمام زمینه‌های زندگی بشر دستاوردهای علمی شگفتی دیده می‌شود مهم‌ترین دلیل حق بودن علوم است.
(متفکران پوزیتیویست از نقشی که روش علمی در افزایش عظیم معرفت انسان به جهان ایفا کرده یاد کرده‌اند و توجه آنها همواره این بود که روش علمی تنها وسیله کسب هر آن چیزی است که شایسته نام معرفت است. به نظر آنان علم مدام مرزهای معرفت انسان را فراتر می‌برد و اگر چیزی در ماورای دسترسی علم باشد لاجرم نادانستنی و ناشناختنی است و ادعای فلسفه و کلام درباره گزاره‌های فرا پدیدار مشکوک است.)
[۱۹] کاپلستن، فردریک، تاریخ فلسفه، ج۸، ص۱۳۶، علمی و فرهنگی.

پس از رُنسانس که ویژگی و نشانه آن مدرنیسم و توسعه علوم در همه زوایای آن بود کم‌کم اندیشه علم‌پرستی در ذهن‌ها شکل گرفت و انسان جدید گمان کرد که: علم به تنهایی گره‌گشای همه چیز است. حتی پوزیتیویست‌ها دشواری‌های مربوط به قلمرو علوم انسانی را از علوم تحصّلی و تجربی طلب می‌کردند و بر این باور بودند که علوم حتی در علوم انسانی توانایی پاسخ به پرسش‌های اساسی بشر را دارد و روش علمی در همه حوزه‌های عقلی نیز کارایی دارد. امّا کم‌کم و با گذشت زمان و با سپری شدن یک سری رویدادها به این جایگاه بلند علوم با شک و تردید نگریسته شد و در ذهن انسان جدید درباره کارایی مطلق علوم شک و تردید پدید آمد. آنچه که سبب شد انسان جدید به این نتیجه برسد که علم به تنهایی نمی‌تواند انسان را به آرامش و تامین برساند و باید به ابزارهای دیگری نیز افزون بر علم توسل جست اموری چون جنگ‌های جهانی اول و دوم بود که ارزش مطلق علوم را زیر سؤال برد؛ زیرا در پیشرفته‌ترین کشورهای آن زمان و کشورهایی که به علوم و فنون جدید آراسته بودند و همگان چنین می‌انگاشتند که سعادت و خوشبختی با علوم به دست خواهد آمد آتش جنگ‌های جهانی و جنگ‌های خانمان‌برانداز اول و دوم شعله‌ور شد و به دنبال آن پیامدهای جنگ بحران اخلاقی و معنوی در غرب و… سبب شد که انسان پس از جنگ به این نتیجه برسد و بیندیشد که علم به تنهایی نمی‌تواند برای انسان مایه خوشبختی و کامیابی باشد و آرامش انسان را بر آورد؛ از این روی در جریان جنگ و پس از جنگ غربی‌ها از خود پرسش‌هایی کردند و چالش‌هایی در مدرنیسم پدید آمد و جریان پُست مدرنیسم پا گرفت. از جمله این چالش‌ها و پرسش‌ها این بود که چگونه علم به بشر در پاسخ به همه پرسش‌هایش و گره‌گشایی از کار بسته‌اش کمک کند؟
به خاطر ناتوانی علم در پاسخ‌گویی به امور ماوراءالطبیعی پاره‌ای از فلسفه‌ها پدید آمدند که به گونه‌ای مذهب و اموری غیر از علم را رواج می‌دادند از این‌گونه می‌توان به آنچه ویلیام جیمز (فیلسوف پراگماتیست) و دیگران زیر عنوان تجربه دینی از آن سخن به میان آورده‌اند اشاره کرد که در واقع گونه‌ای گسترش به معنای تجربه است.
به این ترتیب برای شناخت امور مادی و آشکار تجربه حسی به ما کمک می‌کند و برای شناخت امور غیر مادی و ناآشکار و وجود خدا تجربه دینی به ما یاری می‌رساند و گونه‌ای آشتی برقرار می‌شود بین علم و امور ماوراءالطبیعی.
(لاادری گو حق ندارد که امکان تجربه دینی را نفی کند یا بگوید که تمسک به ایمان یک تمسک نابخردانه است؛ چه تجربه ایمان هم می‌تواند شیوه تحقیق‌پذیری خاص خود را داشته باشد که علم را در آن حرفی یا حکمی نیست.)
[۲۰] کاپلستن، فردریک، تاریخ فلسفه، ج۸، ص۱۳۱، علمی و فرهنگی.

اگر پوزیتیویسم را به عنوان نقطه اوج مدرنیسم و علم‌پرستی در نظر بگیریم چرا که پوزیتیویسم علم‌پرستی را به اوج آن رساند اندیشه‌های غرب در پُست مدرنیسم پس از جنگ جهانی دوم در واقع به منزله اعتراض گونه‌ای بر نهضت پوزیتیویسم و علم‌پرستی بود و با پرسش‌ها و اشکال‌های اساسی در درون مدرنیسم با مدرنیسم و پوزیتیویسم به رویارویی برخاست و مهم‌ترین اشکال این بود که هر چند علوم در سالیان سال برای بشر پیشرفت‌های چشمگیر به ارمغان آورده است با این حال در همین کشورهای توسعه یافته و مدرن وحشی‌گری‌ها و جنایت‌های شرم‌آوری روی داده که نمی‌توان علم را آمال و آرزوی بشر و تنها هدف نهایی او دانست.
(اصول و قواعد پوزیتیویسم منطقی در قلب فلسفه معاصر قرار دارد؛ اما نه به این دلیل که پوزیتیویسم فلسفه حقیقی و آخرین کلام در فلسفه باشد؛ چه می‌دانیم که فلسفه‌های بعد از جنگ جهانی دوم اغلب در نقد مذهب تحصّلی منطقی است. بلکه به این دلیل که این اصول و قواعد در عین خامی‌شان حاکی از کوششی بود که می‌بایست پیش می‌آمد. پوزیتیویسم یک ماجرای ضروری بود امّا شکست آن به عنوان یک نهضت فلسفی نیز بی‌وجه نبود. این مثال و نمونه یک شکست مفید است که به ما نشان می‌دهد چگونه یک وجهه نظر صرفاً فریبا و جذاب ممکن است سست و غیر قابل قبول باشد. پوزیتیویسم منطقی در فلسفه معاصر دارای همان موقع و مقامی است که شکاکیت در فلسفه قدیم داشت.)
[۲۱] لاکوست، ژان، فلسفه در قرن بیستم، ترجمه رضا داوری اردکانی، ص۵۰، سمت.

از این جهت که شکاکان نسبت به هر قضیه و نقیض آن تعلیق حکم و سکوت اختیار می‌کنند و هر حکمی را ناپذیرفتنی می‌انگارند چه در باب قضایای عقلی و چه حتی قضایای حسی تجربی و… امّا پوزیتیویست‌ها بر این باور شدند: (قضایای متافیزیکی و نقیض آنها هر دو ناپذیرفتنی‌اند و باید در باب آنها سکوت و تعلیق حکم نمود).
البته پوزیتیویست‌های قرن بیستم از این فراتر رفتند و گفتند: اصلاً گزاره‌های متافیزیکی و دینی قضیه نیستند. شما وقتی می‌گویید: قضایای متافیزیکی ناپذیرفتنی‌اند قضیه بودن آنها را پذیرفته‌اند؛ اما اینها اصلاً قضیه نیستند. اینها می‌گفتند وقتی می‌گوییم: P قضیه نیست به معنای این است که جمله‌ای که حاکی از P است (بی‌معناست) همان‌طور که در مَثَل قضیه: (غار می‌خندد) بی‌معناست.
قضایای متافیزیکی نیز چنین هستند.
توضیح این که هر قضیه به سه صورت بی معناست:
۱. جمله نظم نحوی نداشته باشد: چهارشنبه امروز.
۲. جمله نظم نحوی دارد اما مفردات آن بی‌معنایند: امروز تاخ است.
۳. جمله نظم نحوی دارد مفردات آن هم با معنایند؛ امّا ترکیب به کار رفته در آن اشتباه است: غار می‌خندد.
به نظر پوزیتیویست‌ها قضایای متافیزیکی: خدا موجود است این‌گونه‌اند.
[۲۲] ملکیان، مصطفی، جزوه معرفت‌شناسی.



ادعای پوزیتیوست‌ها در آوردن فلسفه تازه
تلاش پوزیتیوست‌ها برای نشان دادن این که به فلسفه تازه‌ای رسیده‌اند برابر با واقع نیست؛ زیرا آنچه گفته‌اند در آرای تجربه‌گرای انگلیسی دیوید هیوم موجود است. هیوم پیش از آنان بر این باور بود که: همه آنچه ما می‌شناسیم از تجربه و حس گرفته شده است و سخن ارنست ماخ درباره حقیقت علم: علم در نهایت باید حسیات را وصف کند در این باره مورد توجه پوزیتیویست‌ها قرار گرفت و علوم را به حسیّات محول ساختند:
(ماخ معتقد بود که: چون شناخت ما از حقایق علمی از راه حواس ما به ما می‌رسد پس علم باید نهایتاً حسیات را وصف کند. اعضای حلقه وین این نظر را از او گرفتند… آنها گرچه شخصاً نه چندان اطلاعی از تاریخ فلسفه داشتند و نه اهمیتی به آن می‌دادند. آنچه می‌گفتند: بسیار به گفته‌های فیلسوف تجربه‌گرا دیوید هیوم در قرن هیجدهم شباهت داشت. بنابراین از این جهت نه آن‌چنان نوآور بودند و نه چندان انقلابی. آنچه جنبه انقلابی داشت شور و حرارتشان بود و این که تصور می‌کردند فلسفه را به راه جدیدی انداخته‌اند. با خودشان فکر می‌کردند: عاقبت کشف کردیم که فلسفه چه خواهد شد! فلسفه در آینده خادم علم خواهد بود.)
[۲۳] مگی، براین، مردان اندیشه پدیدآوردندگان فلسفه معاصر، ترجمه عزت‌الله فولادوند، ص۱۸۷، طرح نو.

آیا رد فلسفه نوعی فلسفه نیست؟
پوزیتیویست‌ها به دنبال این بودند که ثابت کنند فلسفه امری بی معنی و مهمل است. باید دید که آیا همین سخن گفتن از مقوله‌ای فلسفی چه در رد و یا در اثبات فلسفه خود نوعی فلسفیدن به شمار نمی‌آید؟
به قول ارسطو برای رد فلسفه هم باید فلسفه داشت و شاید اگوست کنت که می‌گوید: دوران فلسفه گذشته و با این حال فلسفه خود را فلسفه تحصّلی می‌نامد نوعی اقرار بر این مطلب داشته است.
به دیگر سخن خود سخن گفتن از ناتوانایی فلسفه در احکام ماوراءالطبیعی نوعی فلسفه است.
(طرد قیاس منطقی و اصول عقلی جز به منزله اعلام امتناع مابعدالطبیعه و تخریب اساس دیرین اخلاق فردی و اجتماعی یعنی اعتقاد به خدا نیست. اگوست کنت برای این که از فرو ریختن بنیان تمدن اخلاقی جلوگیری کرده باشد بر آن می‌شود که بدون استناد به اصول عقلی به تاسیس فلسفه تازه‌ای که جای فلسفه مابعدالطبیعه را بگیرد بپردازد و این فلسفه است که آن را به نام فلسفه تحصّلی یا فلسفه مبتنی بر مذهب تحصّلی می‌خواند.)
[۲۴] فولیکه، پل، فلسفه عمومی، ترجمه مهدوی، ص۱۵۰.

آیا پوزیتیویسم در تاریخ اندیشه غرب نهضتی ضروری نبود.
در باب این که پوزیتیویسم در سنجس با فلسفه‌های جدید چه جایگاهی دارد؟
آیا یک نهضتی ضروری در تاریخ تفکر غربی است؟
آیا می‌توان گفت نهضت پوزیتیویسم‌گویی نهضتی بود که در اثر آراء و فلسفه‌های گذشته و زمینه‌های ویژه زمانی وجودش ضروری می‌نمود؟ به نظر جواب مثبت است؛ زیرا با توجه به اندیشه‌های تجربه‌گرایان و اندیشه‌های ایمانوئل کانت باید چنین جریانی به وجود می‌آمد؛ چرا که حاصل اندیشه‌های کانت در پوزیتیویسم نمودار شد. (همان‌گونه که اشاره شد) کانت به انکار مابعدالطبیعه پرداخت و حاصل آن شکاکیت در شناخت شد.
کانت گفت: سخن گفتن از بود و یا نبود خدا دلیل‌های یکسانی داشته و هیچ طرف (نفی و اثبات) را نمی‌توان با دلیل عقلی ثابت کرد. چون سخن از اموری است که نومن و ناشناختنی‌اند و فاهمه ما تنها در باب اموری داوری می‌کند که به تجربه درآمده باشند. پس چگونه می‌توان اطمینان داشت و دلگرم بود که آنچه می‌شناسیم (فنومن و پدیدار) با واقعیت خارج و نومنو برابر و سازگار باشد. در نتیجه باید به همه شناخت‌های بشر با تردید نگریسته شود.
امّا پوزیتیویست‌ها به کلی هر سخنی را درباره امور ماوراءالطبیعه امری بی‌معنی دانستند. پس جایگاه پوزیتیویسم نسبت به این بخش از فلسفه کانت ضروری بوده است.


پوزیتیویسم نام فلسفه خود را علمی گذاشت در حالی که می‌دانیم فلسفه برای خود روش و اصولی دارد که علم به طور کامل از روش و اصول جداگانه‌ای استفاده می‌کند. فلسفه از روش عقلانی مدد می‌گیرد در حالی که علم از روش تجربی استفاده می‌کند. آنچه به عنوان فلسفه خوانده می‌شود علم نیست و آنچه علم مصطلح گفته می‌شود فلسفه نیست همان‌گونه که کمونیسم نام مکتب خود را فلسفه علمی نامید. پس چنین نامی در واقع گونه‌ای ناسازگارگویی است؛ زیرا این دو (فلسفه و علم) هرگز جمع نمی‌شوند؛ بلکه اگر بتوانیم نامی بر پوزیتیویسم بگذاریم فلسفه علم مناسب‌تر است.


۱. جهانگیری، محسن، احوال و آثار و آراء فرانسیس بیکن، ص۱۶۱-۱۶۳ شرکت انتشارات علمی و فرهنگی ۱۳۶۹.
۲. آدلر، مورتیمر جروم، ده اشتباه فلسفی آدلر، ترجمه رحمتی، ص۱۵۰-۱۵۱.
۳. باربور، ایان، علم و دین، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، ص۸۸، مرکز نشر دانشگاهی.
۴. کاپلستن، فردریک، تاریخ فلسفه، ج۵، ص۳۲۷، علمی و فرهنگی.
۵. فولیکه، پل، فلسفه عمومی، ترجمه مهدوی، ص۱۴۹-۱۵۰.
۶. مگی، براین، مردان اندیشه پدیدآوردندگان فلسفه معاصر، ترجمه عزت‌الله فولادوند، ص۲۰۲، طرح نو.
۷. خرمشاهی، بهاءالدین، پوزیتیویسم منطقی، ص۱۰۰-۱۰۵، علمی و فرهنگی.
۸. لاکوست، ژان، فلسفه در قرن بیستم، ترجمه رضا داوری اردکانی، ص۱۱، سمت.
۹. مگی، براین، مردان اندیشه پدیدآوردندگان فلسفه معاصر، ترجمه عزت‌الله فولادوند، ص۱۸۵، طرح نو.
۱۰. کاپلستن، فردریک، تاریخ فلسفه، ج۸، ص۱۲۹، علمی و فرهنگی.
۱۱. کاپلستن، فردریک، فلسفه معاصر، ترجمه حلبی، ص۵۰.
۱۲. کاپلستن، فردریک، تاریخ فلسفه، ج۸، ص۱۳۶، علمی و فرهنگی.
۱۳. مبادی مابعدالطبیعی علوم نوین ادوین آرتوربرت ترجمه عبدالکریم سروش مقدمه مترجم/ بیست و دو علمی و فرهنگی.
۱۴. ال‌ی‌اده‌، م‌ی‌رچ‌ا، دین‌پژوهی ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، ج۲، ص۲۵۱.
۱۵. مگی، براین، مردان اندیشه پدیدآوردندگان فلسفه معاصر، ترجمه عزت‌الله فولادوند، ص۱۹۵-۱۹۶، طرح نو.
۱۶. لاکوست، ژان، فلسفه در قرن بیستم، ترجمه رضا داوری اردکانی، ص۵۴، سمت.
۱۷. متافیزیک و فلسفه معاصر ریچاد اچ پایکین و اروم استرول ترجمه جلال الدین مجتبوی۲۸۳/.
۱۸. لاکوست، ژان، فلسفه در قرن بیستم، ترجمه رضا داوری اردکانی، ص۱۰-۱۱، سمت.
۱۹. کاپلستن، فردریک، تاریخ فلسفه، ج۸، ص۱۳۶، علمی و فرهنگی.
۲۰. کاپلستن، فردریک، تاریخ فلسفه، ج۸، ص۱۳۱، علمی و فرهنگی.
۲۱. لاکوست، ژان، فلسفه در قرن بیستم، ترجمه رضا داوری اردکانی، ص۵۰، سمت.
۲۲. ملکیان، مصطفی، جزوه معرفت‌شناسی.
۲۳. مگی، براین، مردان اندیشه پدیدآوردندگان فلسفه معاصر، ترجمه عزت‌الله فولادوند، ص۱۸۷، طرح نو.
۲۴. فولیکه، پل، فلسفه عمومی، ترجمه مهدوی، ص۱۵۰.



پایگاه اطلاع‌رسانی حوزه، برگرفته از مقاله «فلسفه‌های پوزیتیویسم باورها و ارزش‌ها»، تاریخ بازیابی ۹۶.۰۶.۱۵.    



جعبه ابزار