• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

مبارزه الیاس

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



یکی از پیامبران مرسل، حضرت الیاس است که نام مبارکش در قرآن در دو مورد آمده است و حضرت الیاس با طاغوت زمانش مبارزه می‌کرده است.



از ابن عباس روایت شده: هنگامی که یوشع بن نون بعد از موسی (علیه‌السّلام) بر سرزمین شام مسلط شد، آن را بین طوایف سبطی‌ها (ی دوازده گانه) تقسیم نمود، یکی از آن گروهها که الیاس (علیه‌السّلام) در میانشان بود در سرزمین بعلبک (که اکنون یکی از شهرهای لبنان است) سکونت نمودند. خداوند الیاس (علیه‌السّلام) را به عنوان پیامبر، برای هدایت مردم بعلبک فرستاد.
بعلبک در آن عصر، شاهی به نام «لاجب» داشت که مردم را به پرستش بت فرا می‌خواند که نام آن «بعل» بود. طبق سخن خدا در قرآن (آیات ۱۲۴ تا ۱۲۸ سوره صافات) «مردم بعلبک، سخن الیاس را تکذیب کردند و از دعوت او اطاعت ننمودند.»
شاه بعلبک همسر بدکاری داشت که وقتی شاه به سفر می‌رفت، او جانشین شوهرش شده و بین مردم قضاوت و حکومت می‌کرد، آن زن، منشی حکیم و با ایمانی داشت که سیصد مؤمن را از حکم اعدام او نجات داده بود، و در سراسر زمین زنی زشت کارتر از همسر شاه نبود. با شاهان متعددی همبستر شده بود و از آنها دارای فرزندان بسیار بود.
شاه همسایه‌ای صالح از بنی اسرائیل داشت که دارای باغی در کنار قصر شاه بود، و در گوشه‌ای از آن باغ زندگی می‌کرد. شاه به او احترام می‌نمود، ولی همسر شاه در غیاب شاه، آن مؤمن صالح را کشت، و باغ او را غصب و تصرف کرد. وقتی که شوهرش از سفر آمد، زن ماجرا را به او گفت، شوهرش به او گفت: «کار خوبی نکردی» (بیش از این، او را سرزنش نکرد)

۱.۱ - فرستادن الیاس به بعلبک

خداوند متعال الیاس (علیه‌السّلام) را به بعلبک فرستاد، الیاس به آن شهر وارد شد و مردم آن جا را از بت پرستی بر حذر داشت و آنها را به سوی خدای یکتا و بی همتا فراخواند.
بت پرستان، آن حضرت را تکذیب کردند، و به ساحت مقدسش توهین نمودند، و او را از خود راندند و تهدید نمودند، ولی او با کمال مقاومت به دعوت و مبارزات خود ادامه داد، و آزار آنها را تحمل کرد، و آنها را به سوی توحید دعوت نموده، ولی آنها بر طغیان خود افزودند و عرصه را بر حضرت الیاس (علیه‌السّلام) تنگ کردند.
الیاس (علیه‌السّلام) خدا را سوگند داد که شاه و همسر بدکارش را، اگر توبه نکردند، به هلاکت برساند، و به آنها هشدار داد.
این هشدار باعث شد که شاه و طرفدارانش خشونت بیشتر نمودند و تصمیم گرفتند تا الیاس (علیه‌السّلام) را شکنجه داده و به قتل رسانند.
الیاس (علیه‌السّلام) از دست آنها گریخت و به پشت کوهها و درون غارها رفت و در آن جا هفت سال مخفیانه زندگی کرد، و از گیاهان و میوه درختها می‌خورد و ادامة زندگی می‌داد.

۱.۲ - بیماری پسر شاه

در این میان پسر شاه به بیماری سختی مبتلا شد و بیماری او درمان نیافت. با توجه به این که شاه در میان فرزندانش، او را از همه بیشتر دوست داشت، برای شفای او به بتها متوسل شدند، ولی نتیجه نگرفتند.
بت پرستان به شاه گفتند: بت بعل به تو غضب کرده، از این رو پسرت را شفا نمی‌دهد، کسانی را به نواحی شام بفرست. در آن جا خدایان دیگری وجود دارد. باید آنها را نزد بت بعل واسطه قرار دهی، بلکه بت بعل او را شفا دهد.
شاه گفت: چرا بعل به من غضب کرده است؟
بت پرستان گفتند: زیرا تو الیاس را که بر ضد خدایان برخاسته بود، نکشتی و او هم اکنون سالم است و در کوهها زندگی می‌کند.
بت پرستان کنار کوهها رفتند و فریاد زدند: «ای الیاس! نزد ما بیا و شفای پسر شاه را از درگاه خدا بخواه! »
الیاس (علیه‌السّلام) نزد آنها آمد و به آنها گفت: خداوند مرا به عنوان پیامبر به سوی شما فرستاده است، رسالت پروردگارم را بپذیرید. خداوند می‌فرماید:
«نزد شاه بروید و به او بگویید؛ من خدای یکتا و بی همتا هستم، معبودی جز من نیست، من بنی اسرائیل را آفریده‌ام و به آنها روزی می‌دهم و آنها را زنده می‌کنم و می‌میرانم و نفع و زیان می‌رسانم، پس چرا شفای پسرت را از غیر من می‌طلبی؟»
آنها نزد شاه رفتند و پیام الیاس (علیه‌السّلام) را به او رساندند، شاه بسیار خشمگین شد و به آنها گفت: «چرا وقتی که الیاس نزد شما آمد، او را دستگیر نکردید و زنجیر بر گردنش نیافکندید تا او را کشان کشان نزد من بیاورید، او دشمن من است.»
بت پرستان گفتند: «وقتی که ما الیاس (علیه‌السّلام) را دیدیم رعب و وحشتی از او در قلب ما نشست، از این رو نتوانستیم کاری کنیم.»

۱.۳ - دستور بازداشت الیاس

سرانجام پنجاه نفر از سرکشان و قهرمانان طرفدار شاه، آماده شدند تا به سوی کوه بروند و الیاس (علیه‌السّلام) را دستگیر کرده نزد شاه بیاورند. شاه به آنها سفارش کرد که الیاس را با تطمیع و نیرنگ، غافلگیر کنید و نزد من بیاورید.
آنها به سوی کوه رفتند، و از پای کوه به بالا حرکت نمودند و در آن جا برای پیدا کردن الیاس (علیه‌السّلام) متفرق شده و به جستجو پرداختند.
در حالی که فریاد می‌زدند: «ای پیامبر خدا! نزد ما بیا، ما به تو ایمان آورده‌ایم.»
وقتی که الیاس (علیه‌السّلام) صدای آنها را شنید، در میان غار بود. به ایمان آنها طمع کرد، و به خدا متوجه شد و عرض کرد: «خدایا! اگر اینها راست می‌گویند، به من اجازه بده به سوی آنها بروم، و اگر دروغ می‌گویند، مرا از گزند آنها حفظ کن، و با آتشی سوزان آنها را مورد هدف قرار بده.»
هنوز دعای الیاس (علیه‌السّلام) تمام نشده بود که از جانب بالا به سوی آنها آتش فرو ریخت و آنها را سوزانید.
شاه از این حادثه آگاه شد و بسیار ناراحت و خشمگین گردید. در این هنگام شاه منشی همسرش را که مردی حکیم و مؤمن بود (و قبلا از او یاد کردیم) همراه جماعتی به سوی آن کوهی که الیاس (علیه‌السّلام) در آن جا بود فرستاد، و به او گفت: به الیاس (علیه‌السّلام) بگو: «اکنون وقت توبه فرا رسیده، نزد ما بیا نزد شاه برویم تا او به ما بپیوندد و ما را به آن چه که مورد خشنودی خداوند است فرمان دهد، و به قومش دستور دهد که از بت پرستی دست بردارند، و به سوی خدای یکتا و بی همتا جذب گردند.»

۱.۴ - اعزام منشی مومن

منشی مؤمن به اجبار همراه جماعتی این ماموریت را انجام دادند، و بالای کوه رفته و سخن خود را به سمع الیاس (علیه‌السّلام) رساندند.
الیاس (علیه‌السّلام) صدای آن منشی مؤمن را شناخت، و از طرف خدا به الیاس (علیه‌السّلام) وحی شد که نزد برادر صالحت برو و به او خوش آمد بگو و از او احوالپرسی کن.
الیاس (علیه‌السّلام) نزد آن منشی مؤمن رفت، مؤمن گفت: «این طاغوت (شاه) و اطرافیانش، مرا نزد تو فرستاده‌اند که چنین بگویم که گفتم، و من ترس آن دارم که اگر همراه من نیایی، شاه مرا بکشد.»
در همین هنگام خداوند به الیاس (علیه‌السّلام) وحی کرد: همة اینها نیرنگی از سوی شاه است که تو را دستگیر کرده و اعدام کند، من با شدید نمودن بیماری پسر شاه و سپس مرگ او، کاری می‌کنم که شاه و اطرافیانش از منشی مؤمن غافل گردند، به مؤمن بگو باز گردد و نترسد.

۱.۵ - فوت پسر پادشاه

منشی با ایمان با همراهان بازگشت. دید بیماری پسر شاه شدید شده و همه سرگرم او هستند تا این که پسر شاه مرد. شاه و اطرافیان بر اثر اشتغال به مصیبت آن پسر، مدتی همه چیز را فراموش کردند. پس از گذشت مدتی طولانی، شاه از منشی با ایمان پرسید: «ماموریت خود را به کجا رساندی؟»
منشی مؤمن گفت: «من از مکان الیاس (علیه‌السّلام) آگاهی ندارم.»
سپس الیاس (علیه‌السّلام) مخفیانه از کوه پایین آمد و به خانة مادر حضرت یونس (علیه‌السّلام) رفت و شش ماه در آن جا مخفی شد... سپس به کوه بازگشت و خداوند پس از هفت سال زندگی مخفیانه او، به او وحی کرد: «هر چه می‌خواهی از من تقاضا کن.»
الیاس (علیه‌السّلام) عرض کرد: مرگم را برسان و مرا به پدرانم ملحق کن، که من برای تو بنی اسرائیل را خسته کردم و به خشم آوردم، و آنها مرا خسته کردند و به خشم آوردند.
خداوند فرمود: اکنون وقت آن نرسیده که زمین و اهلش را از وجود تو خالی کنم، بلکه قوام و استواری زمین و اهلش به وجود تو است. تقاضا کن تا برآورم.
الیاس (علیه‌السّلام) عرض کرد: «انتقام مرا از آن کسانی که مرا آزردند و عرصه را بر من تنگ کردند بگیر. باران رحمتت را از آنها قطع کن به طوری که قطره‌ای آب باران نیاید مگر به شفاعت من.

۱.۶ - قحطی بر بنی اسرائیل

خداوند سه سال قحطی را بر بنی اسرائیل مسلط کرد. گرسنگی و قحطی آنها را در فشار سختی قرار داد. بلا زده شدند و دچار مرگهای پی در پی گشتند، و فهمیدند که همة آن بلاها بر اثر نفرین الیاس (علیه‌السّلام) است. با کمال شرمندگی و حالت فلاکت بار خود را نزد الیاس (علیه‌السّلام) رساندند و گفتند: «همة ما مطیع تو هستیم، به داد ما برس.»

۱.۷ - گفتگوی شاه با الیاس

الیاس (علیه‌السّلام) همراه آنها به شهر بعلبک وارد شد، شاگردش «الیسع» نیز همراهش بود. به همراه هم نزد شاه رفتند و گفتگوی زیر بین شاه و الیاس (علیه‌السّلام) رخ داد:
شاه: «تو بنی اسرائیل را با قحطی، نابود کردی»
الیاس: «بلکه آن کسی آنها را نابود کرد، که آنها را گمراه نمود»
شاه: «از خدا بخواه که آب به آنها برساند.»
وقتی نیمه‌های شب فرا رسید، الیاس (علیه‌السّلام) به دعا و راز و نیاز پرداخت. سپس به الیسع فرمود: به اطراف آسمان بنگر چه می‌بینی.
او به آسمان نگریست و گفت: ابری را می‌نگرم.
الیاس (علیه‌السّلام) گفت: «مژده باد به شما به باران و آب، خود را حفظ کنید که غرق نشوید.»
خداوند باران پی در پی برای آنها فرستاد. زمین سبز و خرم شد. الیاس (علیه‌السّلام) در میان قوم آمد و مدتی آنها در اطراف او بودند و در راه خداپرستی استوار ماندند.

۱.۸ - سرکشی مجدد قوم الیاس

ولی پس از مدتی بر اثر غرور و سرمستی نعمت، بار دیگر غافل شدند، و حق الیاس (علیه‌السّلام) را انکار نموده، و از دستور او سرکشی کردند. سرانجام خداوند دشمنانشان را بر آنها مسلط کرد. دشمنان به میانشان راه یافتند، و آنها را سرکوب نموده، شاه و همسرش را کشتند. و پیکر آنها را به همان باغی که همسر شاه آن را غصب کرده بود و صاحب صالحش را کشته بود افکندند.
الیاس (علیه‌السّلام) پس از نابودی طاغوتیان، وصیتهای خود را به وصی خود «الیسع» نمود و سپس به سوی آسمان عروج کرد، و لباس نبوت را از طرف خدا به الیسع (علیه‌السّلام) پوشانید. الیسع به هدایت بنی اسرائیل پرداخت. بنی اسرائیل از او اطاعت کرده و احترام شایانی به او نمودند.


احترام الیاس ؛ الیاس ؛ الیاس در قرآن.


۱. صافات/سوره۳۷، آیه۱۲۴-۱۲۸.    
۲. علامه مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، ج۱۳، ص۳۹۳۳۹۶.    



سایت اندیشه، برگرفته از مقاله «مبارزه الیاس»، تاریخ بازبینی۹۴/۱۱/۲۰.    



جعبه ابزار