حضرت موسی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
او ازپیامبران
اولواالعزم، دارای
شریعت و
کتاب مستقل (به
نام تورات) و
دعوت جهانی بود. او از
نسل حضرت ابراهیم (ع) است و با شش واسطه به آن حضرت میرسد.
نام
مبارک حضرت موسی (ع)۱۳۶ بار در ۳۴
سوره قرآن آمده است،او«موسی بن
عمران بن
یصهر بن
قاهث بن لیوی (
لاوی) بن
یعقوب بن
اسحاق بن
ابراهیم».
و ۵۰۰سال بعد از ابراهیم خلیل(ع) ظهور کرد و ۲۴۰ سال عمر نمود.
مادر موسی(ع) «
یوکابد» نام داشت، موسی (ع)و مادرش هر دو از
نژاد بنیاسرائیل بودند، و جدشان اسرائیل، یعنی
حضرت یعقوب (ع) بود، نظر به این که حضرت یعقوب (ع)هفده سال آخر عمر در مصر میزیست، فرزندان و نوادگان او به نام خاندان بزرگ بنیشاهان بنیاسرائیل در مصر را با لقب فراعنه (جمع
فرعون) میخواندند، بزرگترین و دیکتاتورترین فرعونهای
مصر، سه نفر بودند به نامهای: ۱. اپوفس؛ فرعون معاصر
حضرت یوسف (ع)۲.
رامسیس دوم؛ که حضرت موسی(ع)در عصر
سلطنت او متولّد شد ۳.
منفتاح پسر رامسیس دوّم؛ که موسی و
هارون (ع) از طرف
خدا مأمور شدند تا نزد او روند و او را به سوی خدای یکتا دعوت کنند. این فرعون همان است که با لشکرش در
دریای نیل غرق شده و به هلاکت رسیدند.
داستان زندگی پرفراز و نشیب موسی(ع)را میتوان در پنج دوره زیر خلاصه کرد:
۱. عصر
ولادت و کودکی و پرورش او در دامان فرعون.
۲. دوران
هجرت او از مصر به مَدْین و زندگی او در محضر حضرت شعیب نبي(ع) در آن سرزمین (بیش از ده سال)
۳. دوران پیامبری و بازگشت او به مصر و مبارزه او با فرعون و فرعونیان.
۴. دوران غرق و هلاکت فرعون و فرعونیان و نجات بیاسرائیل و حوادث ورود موسی(ع) همراه بنیاسرائیل به
بیتالمقدّس.
۵. عصر درگیریهای موسی (ع) با بنیاسرائیل.
از
آیات متعددقرآن بر می آید که حضرت موسی(ع) از سوی خدا، از آغاز برای مبارزه با سه شخص فرستاده شد که عبارتند از: فرعون (
سمبل طغیان و سرکشی و حاکمیت ظلم) و
هامان (سمبل و مظهر شیطنت و طرحهای شیطانی) و
قارون (مظهر سرمایهداری استثماری، و ثروت اندوزی ناسالم).
این سه تن آشکارا با موسی(ع)مخالفت و دشمنی نموده و آن حضرت را به عنوان
ساحر و دروغگو متّهم نمودند، و هر سه نفر مذکور گرفتار غضب الهی شده و به هلاکت رسیدند. اسرائیل، از مصر برخاستند و در دنیا منتشر شدند.
فرعون (رامسیس دوّم) طاغوت خودسر و مغرور مصر بود، او مردم را به دو طبقه مستضعف و مستکبر (بردگان و اشرافیان) به نام
سبطیان و
قِبْطیان، تقسیم نمود، قبطیان همان فرعونیان بودند که در اطراف فرعون به هوسبازی و عیش و نوش و
ظلم و
ستم سرگرم بودند، و همه اختیارات کشور در دست آنها بود، ولی به عکس، سبطیان طبقه پایین اجتماع، و ستمدیدگانِ مستضعف بودند، که همواره زیر چکمه و چنگال فرعونیان، رنج میبردند، موسی(ع)و بنیاسرائیل از سبطیان بودند، ولی فرعون از قبطیان.
به این ترتیب نژادپرستی عجیبی در کشور مصر و اطراف، حکمفرما بود، و قبطیان میخواستند، همین وضع ادامه یابد، چهارصد سال این وضع نابسامان ادامه یافت تا اینکه خداوند بر بنیاسرائیل لطف کرد، که پیامبری به نام موسی (ع) بفرستد، و آنها را از زیر
یوغ استعمار و
استثمار فرعون نجات بخشد.
در همین ایام، یک شب فرعون در عالم خواب دید: آتشی از طرف شام شعلهور شد و زبانه کشید و به طرف مصر آمد و به خانههای قبطیان افتاد و همه آن خانهها را سوزانید، و سپس کاخها و باغها و تالارهای آنها را فراگرفت و همه را به
خاکستر و دود تبدیل نمود.
فرعون در حالی که بسیار وحشتزده شده بود، از خواب برخاست و در غم و اندوه فرو رفت، ساحران، کاهنان و دانشمندانِ تعبیر خواب را به حضور طلبید، و به آنها رو کرد و گفت: «چنین خوابی را دیدهام، تعبیرش چیست؟»یکی از آنها گفت: «چنین به نظر میرسد که به زودی نوزادی از بنیاسرائیل به دنیا آید و واژگونی تخت و تاج فرعون، و نابودی فرعونیان، به دست او انجام شود.»
فرعون پس از مشاوره و گفتگو با درباریان و ساحران، دو تصمیم خطرناک گرفت، نخست اینکه فرمان داد در آن شبی که منجّمین و ساحران، آن شب را به عنوان شب انعقاد
نطفه کودک موعود (موسی) مشخّص کرده بودند، زنان از همسرانشان جدا گردند.
این فرمان اعلام شد و در همهجا کنترل شدیدی به وجود آمد، مردان از شهر بیرون رفتند و زنان در شهر ماندند، و هیچ همسری جرئت نداشت با همسر خود تماس بگیرد.
ولی در نیمه همان شب، عمران که در کنار کاخ فرعون به نگهبانی اجباری اشتغال داشت.
همسرش یوکابد را دید که نزدش آمده است، آن دو با هم همبستر شدند و نطفه موسی (ع) منعقد گردید.
عمران به همسرش گفت: «مثل اینکه تقدیر الهی این بود که آن کودک موعود از ما پدید آید. این
راز را پنهاندار و در پوشیدن آن بکوش که وضع بسیار خطرناک است.»
یوکابد با شتاب و نگرانی از کنار شوهر دور شد، و در پوشاندن راز، کوشش بسیار کرد.
دوّمین تصمیم فرعون، کشتن نوزادان پسر بود که به طور وسیع، و بسیار خطرناکتر از تصمیم نخست، اجرا شد، از دربار فرعون خطاب به عموم مردم، این اعلامیه صادر گردید:
«همه مأموران و قابلهها باید در میان بنیاسرائیل، مراقب اوضاع باشند، هرگاه پسری از آنها به دنیا آمد، بیدرنگ سر از بدن او جدا کنند و او را بکشند، ولی دختران را برای کنیزی نگهدارند.»به دنبال این اعلامیه، جلّادان خونآشام حکومت فرعون به جان مردم افتادند، تمام زنهای باردار تحت مراقبت شدید قرار گرفتند،
قابلهها از هر سو، زنان را کنترل میکردند، در این گیرودار، شکم بسیاری از زنان شکافته شد، و بسیاری از نوزادهایی که در
رحم مادرانشان بودند، براثر فشار و لگدزدن مأموران سنگدل، سقط شدند، و کشتن نوزادان پسر به هفتادهزار نفر رسید.
.
لحظات تولّد موسی(ع)فرا رسید، مادر موسی (ع) به دنبال دوستِ قابلهاش فرستاد و از او استمداد نمود، قابله آمد و مادر موسی (ع) را یاری نمود، موسی(ع) در مخفیگاه دور از دید مردم متولد شد، در این هنگام نور مخصوصی از چهره موسی درخشید که بدن قابله به لرزه افتاد، همان دم محبّت موسی در قلب قابله جای گرفت، قابله به مادر موسی گفت:«من تصمیم گرفته بودم تولّد موسی(ع)را به مأموران خبر دهم (و جایزهام را بگیرم) ولی محبّت این
نوزاد به قدری بر قلبم چیره شد که حتی حاضر نیستم مویی از او کم شود.» متوجّه خدا شد و از خدا خواست راه چارهای پیش روی او بگشاید، خداوند با الهام خود به مادر موسی، او را از نگرانی حفظ کرد.
.
در این مورد از زبان قرآن چنین میخوانیم:«وَ أَوْحَینا إِلی أُمِّ مُوسی أَنْ أَرْضِعِیهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَیهِ فَأَلْقِیهِ فِی الْیمِّ وَ لا تَخافِی وَ لا تَحْزَنِی إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیک وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ؛ ما به مادر موسی، الهام کردیم او را شیر بده و هنگامی که بر او ترسیدی، وی را در دریا(ی) نیل بیفکن و نترس و غمگین مباش که ما او را به تو بازمیگردانیم و او را از رسولان قرار میدهیم.»
واز امدادهای غیبی دیگر اینکه یوکابد سه ماه مخفیانه به موسی (ع) شیر داد، در این مدت هیچگاه موسی گریه نکرد و حرکتی که موجب باخبر شدن جاسوسان شود از خود نشان نداد.
مادر موسی(ع) نوزاد خود را در میان آن صندوق نهاد، صبحگاهان هنگامی که خلوت بود، کنار رود نیل آمد و آن صندوق را به رود نیل انداخت، امواج نیل آن صندوق را با خود برد، این لحظه برای مادر موسی، لحظه بسیار حسّاس و پرهیجانی بود، اگر لطف الهی نبود، مادر فریاد میکشید و از فراق نوردیدهاش، جیغ میزد و در نتیجه جاسوسان متوجّه میشدند، ولی خطاب «وَ لا تَخافِی وَ لا تَحْزَنِی» (نترس و محزون نباش، ما موسی را به تو برمیگردانیم)،
قلب مادر را آرام کرد.
فرعون در
کاخ خود بود، و همسری به نام «
آسیه» داشت .
آنها فرزندی جز یک دختر (به نام اَنیسا) نداشتند، و او نیز به یک بیماری شدید و بیدرمان «
بَرَص»مبتلا بود، و همه طبیبهای آن عصر از درمان آن درمانده شده بودند، فرعون در مورد شفای او به کاهنان متوسّل شده بود، کاهنان گفته بودند: «ای فرعون! ما پیش بینی میکنیم که از درون این دریا انسانی به این کاخ گام مینهد که اگر از آب دهانش را به بدن این دختر بیمار بمالند،
شفا مییابد.»
فرعون و همسرش آسیه در انتظار چنین ماجرایی بودند که ناگهان روزی در کنار رود نیل
صندوقچهای را دیدند که امواج دریا آن را حرکت میداد، به دستور فرعون بیدرنگ آن صندوقچه را گرفتند و نزد فرعون آوردند، آسیه درِ صندوق را گشود، ناگاه چشمش به نوزادی نورانی افتاد، همان لحظه محبّت موسی (ع)در قلب آسیه جای گرفت در قرآن این مطلب چنین آمده:«همسر فرعون (آسیه) گفت او را نکشید شاید نور چشم من و شما شود، و برای ما مفید باشد و بتوانیم او را به عنوان پسر خود برگزینیم.»
انیسا دختر فرعون از آب دهان آن کودک به بدنش مالید و شفا یافت، آن کودک را به بغل گرفت و بوسید، اطرافیان فرعون به فرعون گفتند: «به گمان ما این کودک، همان است که موجب واژگونی تخت و تاج تو خواهد شد،
فرمان بده او را به دریا بیفکنند، فرعون چنین تصمیم گرفت، ولی آسیه نگذاشت و با به کار بردن انواع شیوهها، که شاید یکی از آنها شفای دخترش بود، از کشتن موسی جلوگیری نمود.به هرحال مشیت نافذ پروردگار موجب شد که این نوزاد در درون کاخ فرعون، مهمترین کانون خطر، پرورش یافت.
[مجمع البیان، ج ۷، ص ۴۱۷
]
. مادر موسی به خواهر موسی گفت: «به دنبال صندوقچه برو و ماجرا را پیگیری کن.» خواهر موسی(ع)دستور مادر را انجام داد و از فاصله دور به جستجو پرداخت، و از دور دید که فرعونیان آن صندوقچه را از آب گرفتند، بسیار شاد شد که برادر کوچکش از خطر آب نجات یافت.طولی نکشید که احساس کردند نوزاد گرسنه است و نیاز به شیر دارد، به دستور آسیه و فرعون، مأمورین به دنبال یافتن دایه حرکت کردند،مأمورین همچنان در جستجوی دایه بودند که ناگهان در فاصله نه چندان دور به دختری برخورد کردند که گفت: «من خانوادهای را میشناسم که میتوانند این کودک را شیر دهند و سرپرستی کنند.»
آن دختر، خواهر موسی بود، مأمورین که او را نمیشناختند با راهنمایی او نزد مادر موسی (ع)رفتند و او را به کاخ فرعون آوردند تا به نوزاد شیر دهد، نوزاد را به او دادند، نوزاد با اشتیاق تمام، پستان او را گرفت و شیر خورد، همه حاضران خوشحال شدند، و به مادر موسی (ع) آفرین گفتند. از آن پس مادر موسی، موسی (ع)را به خانهاش برد و به او شیر داد. (یا به کاخ فرعون رفت و آمد میکرد و به موسی شیر میداد.)
به این ترتیب خداوند به وعدهاش وفا کرد که به مادر موسی (ع) فرموده بود: «او را به دریا بیفکن، ما او را به تو برمیگردانیم.»
هنگامی که موسی (ع)به حدّ رشد و بلوغ رسید، روزی وارد شهر (مصر) شد و در بین مردم عبور میکرد، دید دو نفر گلاویز شدهاند و همدیگر را میزنند، یکی از آنها از بنیاسرائیل، و دیگری «قبطی»، یعنی از فرعونیان بود، در همین هنگام بنیاسرائیل از موسی(ع) استمداد نمود.
از آنجا که موسی(ع) میدانست فرعونیان از طبقه اشرافی هستند و همواره به بنیاسرائیل ستم میکنند، به یاری مظلوم شتافت و تصمیم گرفت از ظلم ظالم جلوگیری کند.
به گفته بعضی، موسی دید یکی از آشپزهای فرعون میخواهد یکنفر بنیاسرائیل را برای حمل هیزم، به بیگاری کشد، و بر سر همین موضوع با هم گلاویز شدهاند.
موسی (ع)به یاری مظلوم شتافت و مشتی محکوم بر سینه مرد فرعونی زد، اما همین یک مشت کار او را ساخت، او بر زمین افتاد و مرد.
موسی (ع) قصد کشتن او را نداشت، نه از این جهت که آن مرد مقتول، سزاوار کشته شدن نبود، بلکه به خاطر پیامدهای دشواری که برای موسی (ع) و بنیاسرائیل داشت، از این رو موسی (ع)به خاطر این ترک اولی، از درگاه خدا تقاضای عفو کرد، و از کار خود اظهار پشیمانی نمود.
فرعون و اطرافیانش از ماجرا باخبر شدند، و در جلسه مشورت خود، حکم اعدام موسی (ع)را صادر کردند.یکی از خویشاوندان فرعون به نام «حزقیل» (که بعدها به عنوان مؤمن آلفرعون معروف گردید) از اخبار جلسه مشورت فرعونیان، اطّلاع یافت، از آنجا که او در نهان به موسی (ع) ایمان داشت، خود را محرمانه به موسی(ع)رسانید و گفت: «ای موسی! این جمعیت (فرعون و فرعونیان) برای اعدام تو به مشورت پرداختهاند، بیدرنگ از شهر خارج شود که من از خیرخواهان تو هستم.»موسی (ع) تصمیم گرفت به سوی سرزمین «مَدْینْ» که شهری در جنوب شام و شمال حجاز قرار داشت، و از قلمرو مصر و حکومت فرعونیان جدا بود، برود و از چنگال ستمگران بیرحم نجات یابد، گرچه سفری طولانی بود و توشه راه سفر را بهمراه نداشت، ولی چارهای جز این نداشت، با توکل به خدا و امید به امداد های الهی حرکت کرد، در حالی که میگفت:«رَبِّ نَجِّنِی مِنَ القَوْمِ الظّالِمینَ؛ خدایا مرا از گزند ستمگران نجات بده.»
.
موسی بدون توشه راه و سفر، با پای پیاده به سوی مَدْین روانه شد و فاصله بین مصر و مدین را در هشت شبانهروز پیمود، در این مدّت غذای او سبزیهای بیابان بود و براثر پیادهروی پایش آبله کرد، هنگامیکه به نزدیک مَدْین رسید، گروهی از مردم را در کنار چاهی دید که از آن چاه با دلو، آب میکشیدند و چهارپایان خود را سیراب میکردند، در کنار آنها دو دختر را دید که مراقب گوسفندهای خود هستند و به چاه نزدیک نمیشوند، نزد آنها رفت و گفت: «چرا کنار ایستادهاید؟ چرا گوسفندهای خود را آب نمیدهید؟»
دختران گفتند: «پدر ما پیرمرد سالخورده و شکستهای است، و به جای او ما گوسفندان را میچرانیم، اکنون بر سر این چاه مردها هستند، در انتظار رفتن آنها هستیم تا بعد از آنها از چاه آب بکشیم.»در کنار آن چاه، چاه دیگری بود که سنگی بزرگ برسر آن نهاده بودند که سی یا چهل نفر لازم بود تا با هم آن سنگ را بردارند، موسی (ع)به تنهایی کنار آن چاه آمد، آن سنگ را تنها از سر چاه برداشت و با دلو سنگینی که چند نفر آن را میکشیدند، به تنهایی از آن چاه آب کشید و گوسفندهای ان دختران را آب داد، آنگاه موسی، از آنجا فاصله گرفت و به زیر سایهای رفت و به خدا متوجّه شد و گفت:«رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَی مِنْ خَیرٍ فَقِیرٌ؛ پروردگارا! هر خیر و نیکی به من برسانی، به آن نیازمندم.»
دختران به طور سریع نزد پدر پیر خود که حضرت شعیب (ع) پیامبر بود، بازگشتند و ماجرا را تعریف کردند، شعیب یکی از دخترانش (به نام صفورا) را نزد موسی (ع) فرستاد و گفت: «برو او را به خانه ما دعوت کن، تا مزد کارش را بدهم.»صفورا در حالیکه با نهایت حیا گام برمیداشت نزد موسی(ع)آمد و دعوت پدر را به او ابلاغ نمود، موسی (ع) به سوی خانه شعیب حرکت کرد، در مسیر راه، دختر که برای راهنمایی، جلوتر حرکت میکرد، دربرابر باد قرار گرفت، باد لباسش را به بالا و پایین حرکت میداد، موسی (ع) به او گفت: «تو پشت سر من بیا، هرگاه از مسیر راه منحرف شدم، با انداختن سنگ، راه را به من نشان بده. زیرا ما پسران یعقوب به پشت سر زنان نگاه نمیکنیم.» صفورا پشتسر موسی آمد و به راه خود ادامه دادند تا نزد شعیب(ع)رسیدند
شعیب(ع)از موسی(ع)استقبال گرمی کرد و به او گفت: «هیچگونه نگران نباش از گزند ستمگران رهایی یافتهای، اینجا شهری است که از قلمرو حکومت ستمگران فرعونی، خارج است.»
موسی (ع)ماجرای خود را برای شعیب (ع) تعریف کرد، شعیب(ع)او را دلداری داد و به او گفت: «از غربت و تنهایی رنج نبر، همه چیز به لطف خدا حل میشود.»موسی (ع) دریافت که در کنار استاد بزرگی قرار گرفته که چشمههای علم و معرفت از وجودش میجوشد، شعیب نیز احساس کرد که با شاگرد لایق و پاکی روبرو گشته است.نقل شده هنگامی که موسی (ع)بر شعیب وارد شد، شعیب در کنار سفره غذا نشسته بود و غذایی میخورد، وقتی که نگاهش به موسی (آن جوان غریب و ناشناس) افتاد، گفت: «بنشین از این غذا بخور.»
موسی گفت: «اَعُوذُ باللهِ؛ پناه میبرم به خدا.»شعیب: چرا این جمله را گفتی، مگر گرسنه نیستی؟موسی: چرا گرسنه هستم، ولی از آن نگرانم که این غذا را مزد من در برابر کمکی که به دخترانت در آبکشی از چاه کردم قرار دهی، ولی ما از خاندانی هستیم که عمل آخرت را با هیچ چیزی از دنیا، گرچه پر از طلا باشد، عوض نمیکنیم.
شعیب گفت: «نه، ما نیز چنین کاری نکردیم، بلکه عادت ما، احترام به مهمان است.» آنگاه موسی کنار سفره نشست، و غذا خورد.در این میان یکی از دختران شعیب (ع)گفت:«یا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِی الْأَمِینُ؛ ای پدر! او (موسی) را استخدام کن، چرا که بهترین کسی را که میتوانی استخدام کنی همان کسی است که نیرومند و امین باشد.»
..
.
شعیب گفت: «نیرومندی او از این جهت است که او به تنهایی سنگ بزرگ را از سرچاه برداشت و با دلو بزرگ آب کشید، ولی امین بودن او را از کجا فهمیدی؟»
دختر جواب داد: در مسیر راه به من گفت: پشتسر من بیا تا باد لباس تو را بالا نزند، و این دلیل عفّت و پاکی و امین بودن او است.
شعیب (ع) به موسی (ع) گفت: «من میخواهم یکی از این دو دخترم را به همسری تو درآورم به این شرط که هشت سال برای من کار (چوپانی) کنی، و اگر تا دهسال کار خود را افزایش دهی محبّتی از طرف تو است، من نمیخواهم کار سنگینی بر دوش تو نهم، اِن شاءَ الله مرا از شایستگان خواهی یافت.»موسی (ع)با پیشنهاد شعیب موافقت کرد.(گرچه در ظاهر به نظر میرسد که شعیب (ع)برای موسی(ع)مهریه سنگینی قرار داد (با اینکه مهریه سنگین مکروه است) ولی با توجّه به اینکه همه مخارج زندگی موسی(ع) بر عهده شعیب بود، و شعیب میخواست با این کار، مهمان عزیز خود را نزد خود نگهدارد، و برای موسی (ع) مصلحت مادی و معنوی بود که در خدمت شعیب پیر تجربه، کلاس ببیند و تجربهها بیاموزد، پاسخ به سؤال فوق (مهریه سنگین) روشن میشود.
به این ترتیب موسی(ع)با کمال آسایش در مَدْین ماند و با صفورا ازدواج کرد و به چوپانی و دامداری پرداخت و به بندگی خدا ادامه داد تا روزی فرارسد که به مصر بازگردد و در فرصت مناسبی، بنیاسرائیل را از یوغ طاغوتیان فرعونی رهایی بخشد
موسی پس از ده سال سکونت در مَدْین، در آخرین سال سکونتش، به شعیب(ع) چنین گفت: «من ناگزیر باید به وطنم بازگردم و از مادر و خویشانم دیدار کنم، در این مدّت که در خدمت تو بودم، در نزد تو چه دارم؟»شعیب گفت: «امسال هر گوسفندی که زائید و نوزاد او اَبْلَق (دو رنگ و سیاه و سفید) بود مال تو باشد.»
موسی(ع)(با اجازه شعیب) هنگام جفتگیری گوسفندان، چوبی را در زمین نصب کرد و پارچه دورنگی روی آن افکند، همین پارچه دورنگ در روبروی چشم گوسفندان بود، هنگام انعقاد نطفه، در نوزاد آنها اثر کرد و آن سال همه نوزادهای گوسفندها، ابلق شدند، آن سال به پایان رسید، موسی اثاث و گوسفندان و اهل و عیال خود را آماده ساخت تا به سوی مصر حرکت کنند.
موسی هنگام خروج به شعیب گفت: «یک عدد عصا به من بده تا همراه من باشد.» با توجّه به اینکه چندین عصا از پیامبران گذشته مانده بود، و شعیب آنها را در خانه مخصوصی نگهداری میکرد، شعیب به موسی گفت: «به آن خانه برو، و یک عصا از میان آن عصا ها برای خود بردار.»موسی (ع)به آن خانه رفت، ناگاه عصای نوح و ابراهیم (ع) به طرف موسی(ع)جهید.این عصا در عصر نوح (ع) در دست نوح (ع) بود، و در عصر ابراهیم (ع)به دست ابراهیم افتاد، از اینرو به هر دو منسوب بود.و در دستش قرار گرفت، شعیب گفت: «آن را به جای خود بگذار و عصای دیگری بردار.» موسی(ع) آن را سرجای خود نهاد تا عصای دیگری بردارد، باز همان عصا به طرف موسی جهید و در دست او قرار گرفت، و این حادثه، سه بار تکرار شد.وقتی که شعیب آن منظره عجیب را دید، به موسی (ع) گفت: «همان عصا را برای خود بردار، خداوند آن را به تو اختصاص داده است.» موسی(ع)آن عصا را به دست گرفت و با همان عصا گوسفندان خود را به سوی مصر حرکت میداد، همین عصا بود که در مسیر راه نزدیک کوه طور، به اذن خدا به صورت ماری درآمد، و از نشانههای نبوّت موسی(ع)گردید
که در قرآن میخوانیم:«خداوند به موسی فرمود: آن چیست که در دست راستت است؟ موسی گفت: این عصای من است، بر آن تکیه میکنم، برگ درختان را با آن برای گوسفندانم فرو میریزم، و نیازهای دیگری را نیز با آن برطرف میسازم. خداوند فرمود: ای موسی! آن را بیفکن. موسی آن را افکند، ناگهان مار عظیمی شد و به حرکت درآمد. خدا فرمود: آن را بگیر و نترس، ما آن را به همان صورت اول باز میگردانیم.»
موسی (ع) اثاث زندگی و گوسفندان خود و عصای اهدایی شعیب را برداشت و همراه خانوادهاش، مدین را به مقصد مصر، ترک کرد و قدم در راه گذاشت، راهی که لازم بود با پیمودن آن در طی هشت شبانه روز، به مصر برسد، موسی (ع) در مسیر، راه را گم کرد، و شاید گم کردن راه از این رو بود که او برای گرفتار نشدن در چنگال متجاوزان شام، از بیراهه میرفت. موسی در این وقت در جانب راست غربی کوه طور بود، ابر های تیره سراسر آسمان را فراگرفته بود و رعد و برق شدیدی از هر سو شنیده و دیده میشد، از سوی دیگر درد زایمان به سراغ همسرش آمده بود، موسی (ع) در آن شرایط سخت و در هوای تاریک، حیران و سرگردان بود. ناگهان نوری در کوه طور مشاهده کرد. گمان برد در آنجا آتشی وجود دارد، به خانواده خود گفت:«همین جا بمانید، تا من به جانب کوه طور بروم، شاید اندکی آتش برای گرم کردن شما بیاورم.»وقتی که به نزدیک آن نور رسید، دید آتش عظیمی از آسمان تا درخت بزرگی که در آنجا بود، امتداد یافته است، موسی (ع) با دیدن آن منظره ترسید و نگران شد، زیرا آتشِ بدون دودی را دید که از درون درخت سبزی شعلهور بود و لحظه به لحظه شعلهورتر میشد. (در حقیقت آن شعله، آتش نبود، بلکه یکپارچه نور بود که نمایی مانند آتش داشت.) اندکی نزدیک شد، ولی همان لحظه از ترس آن، چند قدم بازگشت. اما نیاز او و خانوادهاش به آتش او را از بازگشتن منصرف ساخت. نزدیک شد تا اندکی از آتش را بردارد، ناگهان از ساحل راست وادی، در آن سرزمین بلند و پر برکت از میان یک درخت ندا داده شد:«یا مُوسی اِنِّی اَنَا اللهُ رَبُّ الْعالَمِینِ؛ ای موسی! منم خداوند، پروردگار جهانیان
عصای خود را بیفکن.وقتی که موسی (ع)عصای خود را افکند، مشاهده کرد که عصا چون ماری با سرعت به حرکت درآمد، ترسید و به عقب برگشت، حتی پشتسر خود را نگاه نکرد، به او گفته شد: برگرد و نترس تو در امان هستی، اکنون دستت را در گریبانت فرو بر، هنگامی که خارج میشود، سفید و درخشنده است! و این دو برهان روشن از پروردگارت به سوی فرعون و اطرافیان او است که آنها قوم فاسقی هستند.»
. به این ترتیب موسی(ع)به مقام پیامبری رسید و نخستین ندای وحی را شنید که با دو معجزه (اژدها شدن عصا و ید بیضاء) همراه بود.
.و مأمور شد که برای دعوت فرعون به توحید، حرکت کند.
در موردارتباط موسی (ع) با خداوند،امام صادق(ع) میفرمایند: خداوند به حضرت موسی بن عمران (ع) وحی کرد: ای موسی! آیا میدانی که چرا تو را برای هم کلامی خودم برگزیدم، نه دیگران را؟!» (با تو همسخن شدم و تو به مقام کلیم الله نائل شدی)، موسی(ع)عرض کرد: نه، راز این مطلب را نمیدانم. خداوند، به او وحی کرد: ای موسی! من بندگانم را زیر و رو (و بررسی کامل) نمودم در میان آنها هیچکس را در برابر خودم، متواضعتر و فروتنتر از تو ندیدم.یا موسی اِنَّک اِذا صَلَّیتَ، وَضَعْتَ خَدَّک عَلَی التُّرابِ. ای موسی! تو هرگاه، نماز میگزاری، گونه خود را روی خاک مینهی و چهرهات را روی زمین میگذاری.
به این ترتیب، در مییابیم که عالیترین مرحله عبادت، کوچکی نمودن بیشتر در برابر خدا است.
در آیه ۲۴۸ سوره بقره سخن ازتابوت (صندوق عهد موسی) به میان آمده و در آن آیه چنین میخوانیم:«و پیامبرشان (اشموئیل) به بنیاسرائیل گفت: نشانه صحّت حکومت و فرماندهی طالوت آن است که تابوت (صندوق عهد) به سوی شما خواهد آمد، که در آن، آرامشی از پروردگار شما، و یادگارهای خاندان موسی (ع) قرار دارد، در حالیکه فرشتگان آن را حمل میکنند. در این موضوع نشانه روشن برای شما است، اگر ایمان داشته باشید.» توضیح اینکه موسی(ع)در روزهای آخر عمر خود،الواح مقدّس تورات، کتاب آسمانی را به ضمیمه زره خود و یادگارهای دیگر در میان صندوقی نهاد و آن را به وصی خود یوشع بن نون سپرد، این صندوق چنانکه از آیه فوق استفاده میشود، دارای اعتبار و عظمت خاصّی برای بنیاسرائیل، و مایه اطمینان و آرامش خاطر برای آنها بود.
از گفتار اهلبیت (ع) و مفسّران برمیآید که این صندوق همان صندوقی بود که مادر موسی، موسی را هنگام خردسالی در میان آن نهاده و به رود نیل انداخت، آب آن را تا کنار کاخ فرعون آورد، و به وسیله کارگران فرعون از آب گرفته شد، و نزد فرعون فرستاده شد، موسی(ع) را از میان آن بیرون آوردند و این صندوق در دستگاه فرعون نگهداری میشد. سپس به دست بنیاسرائیل افتاد و چون دارای خاطره شیرین نجات موسی (ع) بود، در نزد بنیاسرائیل، بسیار احترام داشت. آنها از آن صندوق استمداد میجستند، و در جنگهایی که با عمالقه و دشمنان داشتند، آن را همراه خود میبردند، و آن صندوق اثر معنوی و روانی خاصّی در بالا رفتن روحیه آنها داشت، سرانجام در یکی از جنگها، دشمنان آن صندوق را از بنیاسرائیل گرفتند و این حادثه برای بنیاسرائیل بسیار تلخ بود و موجب ضعف آنها شد، چرا که آنها آن صندوق را شعار و پرچم بلند خود میدانستند، و اکنون آن را از دست داده بودند. به این ترتیب موسی (ع) در واپسین روزهای عمرش، چنین صندوقی را به وصی خود یوشع سپرد،
۲۴۰ سال از عمر موسی (ع) گذشت،موسی (ع) سالها زندگی کرد تا اینکه: روزی یوشع بن نون را طلبید و وصیتهای خود را به او نمود، سپس به تنهایی به سوی کوه طور رفت، مردی را دید مشغول کندن قبر است، نزد او رفت و گفت: آیا میخواهی تو را کمک کنم؟ او گفت: آری، موسی او را کمک کرد. وقتی که کار کندن قبر تمام شد، موسی (ع) وارد قبر گردید و در میان آن خوابید تا ببیند اندازه لَحَد قبر، درست است یا نه، در همان لحظه خداوند پرده را از جلو چشم او برداشت، موسی (ع) مقام خود در بهشت را دید، عرض کرد: خدایا روحم را به سویت ببر. هماندم عزرائیل روح او را قبض کرد، و همان قبر را مرقد موسی (ع) قرار داد، و آن قبر را پوشانید، و آن مرد قبر کن، عزرائیل بود که به آن صورت درآمده بود. در این وقت منادی حق در آسمان، با صدای بلند گفت:مات موسی کلِیمُ اللهِ، فَاَی نَفْسٍ لا تَمُوتُ؛ موسی کلیم خدا مرد، چه کسی است که نمیمیرد.مطابق بعضی از روایات، قبر حضرت موسی(ع) در کوه طور (واقع در نجف اشرف یا سرزمین سینا) میباشد.
اندیشه قم