درآمدی بر تفسیر
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
تفسیر که به معنای بیان معانی
آیات قرآنی و کشف مقاصد و مدالیل آن است، از قدیمیترین اشتغالات علمی است که دانشمندان اسلامی را به خود جلب و مشغول کرده است.
تاریخ تفسیر از عصر
نزول قرآن شروع شده، این معنا از
آیه «کما ارسلنا فیکم رسولا منکم، یتلوا علیکم آیاتنا، یزکیکم و یعلمکم الکتاب و الحکمه:» همچنان که در میانتان رسولی از خودتان فرستادیم، تا آیات ما را بر شما بخواند، تزکیهتان کند،
کتاب و حکمتتان بیاموزد» به خوبی استفاده میشود؛ چون میفرماید: همان رسولی که
قرآن به او نازل شد، آن را به شما
تعلیم میدهد.
طبقه اول مفسران اسلام، جمعی از
صحابه بودند؛ مانند
ابن عباس،
عبدالله بن عمر، اَبی و غیر ایشان که دامن همت به کمر زده، دنبال این کار را گرفتند. البته مراد ما از صحابه، غیر از
امام علی و
ائمه اهل بیت (علیهمالسلام) اند. آن روز بحث از
قرآن از چهارچوب جهات ادبی آیات، شان نزول آنها، مختصری
استدلال به آیات برای توضیح آیاتی دیگر، اندکی تفسیر به روایات وارده از
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) در باب قصص و معارف مبدا و
معاد و امثال آن تجاوز نمیکرد.
در مفسران طبقه دوم، یعنی تابعان، چون
مجاهد،
قتاده،
ابن ابی لیلی،
شعبی،
سُدّی و دیگران نیز که در دو قرن اول
هجرت بودند، جریان به همین منوال بود. ایشان هم چیزی به آنچه مفسران طبقه اول و صحابه در طریقه تفسیر سلوک کرده بودند، نیفزودند. تنها چیزی که به آن اضافه کردند، این بود که بیشتر از گذشتگان در تفسیر خود،
روایت آوردند که متاسفانه در بین آن روایات، احادیثی بود که
یهودیان، جعل کرده، در بین قصص و معارف مربوط به آغاز خلقت، چگونگی ابتدای خلقت آسمانها، تکوین زمین، دریاها،
بهشت شداد، خطاهای انبیا و
تحریف قرآن، چیرهای دیگری از این قبیل دسیسه و داخل احادیث صحیح نمودند، هم اکنون در پارهای روایات تفسیری و غیر تفسیری، از آن قبیل روایات دیده میشود.
فتوحات اسلامی در عصر خلفا شروع میشود و مسلمانان در بلاد فتح شده با فرقههای مختلف و امتهای گونهگون و با علمای ادیان و مذاهب مختلف آشنا میشوند و این آمیزش سبب میشود بحثهای کلامی در میانشان شایع شود. از سوی دیگر در اواخر
سلطنت امویان و اوائل
عباسیان، یعنی در اواخر قرن اول هجری،
فلسفه یونان به
زبان عربی ترجمه شد و انتشار یافت و همهجا مباحث عقلی ورد زبانها و نقل مجالس
علما شد و از سوی سوم مقارن با انتشار بحثهای فلسفی، مطالب عرفانی و صوفیگری نیز در
اسلام راه یافت و جمعی از مردم تا به جای
برهان و
استدلال فقهی، به آن تمایل نمودند. از سوی چهارم، جمعی از مردم سطحی به همان
تعبد صرف که در صدر اسلام نسبت به دستورات رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) داشتند، باقی ماندند، بدون اینکه کاری به
عقل و فکر خود داشته باشند. آنها در فهم
آیات قرآن به
احادیث اکتفا میکردند و در فهم معنای حدیث هم هیچگونه مداخلهای ننموده، به ظاهر آنها تعبد میکردند، اگر هم احیانا بحثی از قرآن میکردند، تنها از جهات ادبی آن بود و بس. این چهار عامل باعث شد که روش اهل علم در تفسیر قرآن کریم مختلف شود.
علاوه بر این چهار عامل، عامل مهم دیگری که در این اختلاف اثر بهسزائی داشت، اختلاف
مذاهب بود که آنچنان در میان مسلمانان
تفرقه افکند که میان مذاهب اسلامی، جز دو کلمه «لا اله الا الله و محمد رسولالله»، هیچ کلمه واحدی نماند! در تمامی مسائل اسلامی اختلاف پدید آمده بود: در معنای اسمای خدا، در صفات و افعال خدا، در معنای آسمانها و آنچه در آن است، در
زمین و آنچه بر آن است، در
قضا و قدر،
جبر و تفویض،
ثواب و عقاب،
مرگ،
برزخ، در مسئله
بعث،
بهشت و دوزخ، کوتاه سخن آنکه در تمامی مسائلی که با حقایق و معارف دینی ارتباط داشت، حتی اگر کوچکترین ارتباطی هم داشت، اختلافات مذهبی در آن راه یافته بود. در نتیجه در شیوه بحث از معانی آیات قرآنی متفرق شدند و هر جمعیتی برای خود روشی بر طبق مذهب خود درست کرد.
عدهای که محدث (یعنی حدیثشناس) بودند، در فهم معانی آیات اکتفا کردند به آنچه از
صحابه و
تابعین، روایت شده است. حال صحابه در تفسیر آیه چه گفتهاند و تابعین چه معنائی برای فلان آیه کردهاند؟ هر چه میخواهد باشد، همینکه دلیل نامش روایت است، کافی است؛ اما مضمون روایت چیست و فلان صحابه در آن روایت چه گفته؟ مطرح نیست! هر جا هم که در تفسیر آیه روایتی نرسیده بود توقف میکردند، میگفتند: «درباره این آیه چیزی نمیتوان گفت؛ برای اینکه نه الفاظش آن ظهوری را دارد که احتیاج به بحث و اعمال فکر نداشته باشد، نه روایتی در ذیلش رسیده که آن را معنا کرده باشد، پس باید توقف کرد و گفت: همه از نزد پروردگار است، هر چند که ما معنایش را نفهمیم.» و تمسک میکردند به جمله «و الراسخون فی العلم یقولون آمنّا به، کل من عند ربنا: راسخان در علم گویند: ما بدان
ایمان داریم، همگی از ناحیه پروردگار ماست، نه تنها آنهایی که ما میفهمیم.»
این عده در این روشی که پیش گرفتهاند، خطا رفتهاند، برای اینکه با این روش، عقل و اندیشه را از کار انداختهاند و در
حقیقت گفتهاند: ما
حق نداریم در فهم آیات قرآنی عقل و شعور خود را به کار بریم، تنها باید ببینیم روایت از
ابن عباس و یا فلان صحابه دیگر چه معنائی نقل کرده و حال آنکه اولا
قرآن کریم نه تنها عقل را از اعتبار نینداخته، بلکه معقول هم نیست که آن را از اعتبار بیندازد، برای اینکه اعتبار قرآن و
کلام خدا بودن آن و حتی وجود خدا، به وسیله عقل برای ما ثابت شده، در ثانی قرآن کریم حجیتی برای کلام صحابه و تابعین و امثال ایشان اثبات نکرده، هیچجا نفرموده یا ایها الناس هر کس صحابی باشد، هر چه به شما گفت بپذیرید، که سخن او
حجت است! چطور ممکن است حجت باشد، با اینکه میان کلمات اصحاب اختلافهای فاحش هست؟ مگر آنکه بگوئی قرآن
بشر را به
سفسطه یعنی قبول تناقضگوئیها
دعوت کرده، حال آنکه چنین دعوتی نکرده، بلکه دعوت کرده تا در آیاتش
تدبر کنند، عقل و فهم خود را در فهمیدن آن به کار ببندند، با تدبر اختلافی که ممکن است در آیاتش به نظر برسد، برطرف نمایند و ثابت کنند که در آیاتش اختلافی نیست. به علاوه، خدای تعالی قرآن کریم را «هدایت و نور و تبیان کل شیء» معرفی کرده، آنوقت چگونه ممکن است چیزی که خودش نور است، بهوسیله غیر خودش، یعنی
قتاده و امثال او روشن شود؟ چطور ممکن است چیزی که
هدایت است، خودش محتاج ابن عباسها باشد تا او را هدایت کند؟ چگونه چیزی که خودش بیان هر چیز است، محتاج سُدیها باشد تا آن را بیان کنند؟!
و اما
متکلمان که اقوال مختلفی در
مذهب داشتند، همین اختلاف مسلک وادارشان کرد که در تفسیر و فهم معانی آیات قرآنی اسیر آرای مذهبی خود باشند و آیات را طوری معنا کنند که با آن آرا موافق باشد. اگر آیهای مخالف یکی از آن آرا بود، تاویل کنند، آنهم طوری که باز مخالف سایر آرای مذهبیشان نباشد. ما فعلا به این جهت کاری نداریم که منشا اتخاذ آرای خاصی در تفسیر در برابر آرای دیگران، پیروی از مسلک مخصوصی، آیا اختلاف نظریههای علمی است، یا منشاش تقلیدهای کورکورانه از دیگران است، یا صرفا تعصبهای قومی است، چون اینجا جای بررسی آن نیست. تنها چیزی که باید در اینجا بگوئیم، این است که نام این قسم بحث تفسیری را «تطبیق» گذاشتن مناسبتر است، تا تفسیر؛ چون وقتی ذهن آدمی مشوب و پابند نظریههای خاصی باشد، در حقیقت عینک رنگینی در
چشم دارد که قرآن را نیز بههمان رنگ میبیند و میخواهد نظریه خود را بر قرآن تحمیل نموده، قرآن را با آن تطبیق دهد، پس باید آن را تطبیق نامید نه تفسیر.
آری، فرق است بین اینکه یک دانشمند، وقتی پیرامون آیهای از آیات، فکر و بحث میکند، با خود بگوید: ببینم
قرآن چه میگوید؟ یا آنکه بگوید این آیه را به چه معنائی حمل کنیم؟ اولی که میخواهد بفهمد آیه قرآن چه میگوید، باید تمامی معلومات و نظریههای علمی خود را موقتاً فراموش کند و بههیچ نظریه علمی تکیه نکند، ولی دومی نظریات خود را در مسئله دخالت داده، بلکه بر اساس آن نظریهها بحث را شروع میکند. معلوم است که این نوع بحث، بحث از معنای خود
آیه نیست.
و اما
فلاسفه نیز بههمان دچار شدند که متکلمان شدند. آنها وقتی به بحث در پیرامون قرآن پرداختند، سر از تطبیق و تاویل آیات مخالف با آرای مسلمشان درآوردند. البته منظور ما از فلسفه، فلسفه به معنای اخص آن یعنی فلسفه الهی به تنهایی نیست، بلکه منظور، فلسفه به معنای اعم آن است که شامل همه علوم ریاضیات و طبیعیات و
الهیات و
حکمت عملی میشود. البته خواننده عزیز توجه دارد که فلسفه به دو مشرب جدای از هم تقسیم میشود، یکی
مشرب مشّاء که بحث و تحقیق را تنها از راه
استدلال معتبر میداند و دیگری مشرب
مشرب اشراق است که میگوید حقایق و معارف را باید از راه
تهذیب نفس و جلا دادن دل به وسیله
ریاضت، کشف کرد.
مشّائیان وقتی به تحقیق در قرآن پرداختند، هر چه از آیات قرآن درباره حقایق ماورای طبیعت و نیز درباره
خلقت و حدوث آسمانها و زمین و
برزخ و
معاد بود، همه را تاویل کردند، حتی باب تاویل را آنقدر توسعه دادند که به تاویل آیاتی که با مسلمیات فلسفیان ناسازگار بود،
قناعت نکردند و آیاتی را هم که با فرضیاتشان ناسازگار بود، تاویل نمودند؛ مثلا در طبیعیات، در باب نظام افلاک، چیزهایی برای خود فرض کردند و روی این اساس فرضی، دیوارها چیدند و بالا بردند که در اصطلاح علمی این فرضیهها را «
اصول موضوعه» مینامند. آنها افلاک کلی و جزئی فرض کردند، عناصر را مبدا پیدایش موجودات دانسته، بین آنها ترتیب قائل شدند، برای افلاک و عناصر، احکامی درست کردند، معذلک با اینکه خودشان تصریح کردهاند که همه این خشتها روی پایهای فرضی چیده شده، هیچ شاهد و دلیل قطعی برای آن نداریم، با این حال اگر آیهای از قرآن مخالف همین فرضیهها بود، تاویلش کردند!
دسته دیگر فلاسفه که
متصوفه از آنهایند، به خاطر سیر در باطن خلقت و اعتنا به
آیات انفسی، بیتوجهی به عالم ظاهر و
آیات آفاقی، به طور کلی باب تنزیل (یعنی ظاهر قرآن) را رها نموده، تنها به تاویل آن پرداختند. این باعث شد که مردم در تاویل آیات، جرات یافته، دیگر مرز و حدی برای آن نشناسند و هر کس هر چه دلش خواست بگوید؛ مطالب شعری که جز در عالم خیال موطنی ندارد، بر هم بافته،
آیات قرآنی را با آن معنا کنند و خلاصه به هر چیزی بر هر چیزی استدلال کنند! این جنایت را به آنجا بکشانند که آیات قرآنی را با حساب جمل و حروف نورانی و ظلمانی تفسیر کنند، حروفی را نورانی و حروفی دیگر را ظلمانی نام گذاشته، حروف هر کلمه از آیات را به این دو قسم حروف تقسیم نموده، آنچه از
احکام که خودشان برای این دو قسم حروف تراشیدهاند، بر آن کلمه و آن آیه مترتب سازند!
پر واضح است که قرآن کریم نازل نشد که تنها این صوفیان خیالباف را
هدایت کند. مخاطبان در آیات، تنها علمای
علم اعداد و
حروف نیستند، معارف آن هم بر پایه حساب جمل که ساخته و پرداخته منجمان است، پیریزی نشده است و چگونه چنین باشد، حال آنکه نجوم از سوغاتهای یونان است که به
زبان عربی ترجمه شد. خواهید گفت روایات بسیاری رسیده که مثلا فرمودهاند: «برای قرآن ظاهری و باطنی است، برای باطن آن باز باطن دیگری است، تا هفت بطن، یا هفتاد بطن».
بله ما منکر باطن قرآن نیستیم، لکن
پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) و
ائمه (علیهمالسّلام) هم به
ظاهر قرآن پرداختند، هم به باطن آن، هم به تنزیل آن، هم به تاویلش، نه چون نامبردگان که بهکلی ظاهر قرآن را رها کنند. تازه درباره تاویل حرف داریم، منظور از تاویل در لسان پیامبر و ائمه (علیهمالسّلام) آن تاویلی نیست که نامبردگان پیش گرفتهاند؛ چه، تاویل به اصطلاح آقایان عبارت است از معنائی که مخالف ظاهر کلام باشد، با لغات و واژههای مستحدثی که در زبان مسلمانان و بعد از نزول قرآن و انتشار اسلام رایج گشته جور درآید؛ ولی تاویلی که منظور قرآن کریم است، اصلا از مقوله معنا و مفهوم نیست.
این وضع
تفسیر قرآن در قرون گذشته بود؛ اما در قرن حاضر مسلک تازهای در تفسیر پیدا شد و آن این است که جمعی بر اثر فرورفتگی و غور در
علوم طبیعی که اساسش
حس و
تجربه است، نیز غور در مسائل اجتماعی که اساسش تجربه و آمارگیری است، روحیه حسیگری پیدا کرده، یا به طرف
مذهب فلاسفه مادی و حسی سابق اروپائی تمایل پیدا کردند، یا به سمت مذهب اصالت عمل گرائیدند که میگوید: «هیچ ارزشی برای ادراکات انسان نیست، مگر آن ادراکاتی که منشا عمل باشد، آنهم عملی که به درد حوائج زندگی مادی بخورد، حوائجی که جبر زندگی آن را معین میکند.»
این مذهب اصالت است که پارهای مسلماننما به سویش گرائیدهاند و در نتیجه گفتهاند: «معارف دینی نمیتواند مخالف با
علم باشد. علم میگوید
اصالت وجود تنها مال ماده و خواص محسوس آن است، پس در
دین و معارف آن هم هر چه که از دائره مادیات بیرون است، حس ما آن را لمس نمیکند (مانند
عرش،
کرسی،
لوح،
قلم، امثال آن) باید به یک صورت تاویل شود. و اگر از وجود هر چیزی خبر دهد که علوم متعرض آن نیست (مانند
معاد و جزئیاتش) باید با قوانین مادی توجیه شود. و نیز آنچه
تشریع بر آن تکیه کرده (از قبیل:
وحی،
فرشته،
شیطان،
نبوت،
رسالت،
امامت و امثال آن) همه امور روحی هستند که به تناسب نام یکی را وحی و نام دیگری را ملک و غیره میگذاریم و
روح هم خودش پدیدهای مادی و نوعی از خواص ماده است. مسئله تشریع هم اساسش یک نبوغ خاص اجتماعی است که میتواند قوانین خود را بر پایه افکار صالح بنا کند، تا اجتماعی صالح و راقی بسازد.»
این آرای مسلماننماهای اعصار جدید درباره معارف قرآن است! درباره روایات هم میگویند: «از آنجایی که در میان روایات، احادیثی جعلی راه یافته، لذا به طور کلی به هیچ حدیثی نمیتوان
اعتماد نمود، مگر آنکه با قرآن موافق باشد. کتاب هم باید با آیات خودش و با راهنمایی علم، تفسیر شود، نه به آرا و مذاهب سابق که اساسش
استدلال عقلی است؛ چون علم همه آنها را باطل کرده، زیرا اساس علم حس و تجربه است.»
اینها سخنانی است که اینان یا صریحاً گفتهاند، یا لازمه این گفتارشان است که باید طریق حس و تجربه را پیروی کرد. ما اینجا درصدد نیستیم که اصول علمی و فلسفی آنان را بررسی نموده، درباره دیواری که روی این اساس چیدهاند بحث کنیم. تنها این را میگوئیم که اشکالی که بر طریقه مفسران گذشته کردهاند که: «تفسیرشان تفسیر نیست، بلکه تطبیق است»، عینا به خود آنان وارد است؛ زیرا اگر آنها مانند مفسران سلف معلومات خود را بر قرآن تحمیل نکردهاند، پس چرا نظریههای علمی را اصل مسلم گرفته، تجاوز از آن را جایز نمیدانند؟ پس اینان نیز در انحراف سلف شریکند.
خواننده عزیز اگر در این مسلکهائی که درباره تفسیر برایش نقل کردیم دقت بفرماید، خواهد دید که همه در این نقص بسیار بزرگ شریکند که: آنچه از ابحاث علمی و یا فلسفی به دست آوردهاند، بر قرآن کریم تحمیل نمودهاند، بدون اینکه مدالیل آیات بر آنها دلالت داشته باشد، در نتیجه تفسیرشان نیز تطبیق شده است. آنها تطبیق خود را تفسیر نام نهادند و لازمه این انحراف ـ همانطور که اشاره کردیم ـ این شد که قرآنی که خودش را «هدی للعالمین»، «نورا مبینا»، «تبیاناً لکل شیء»، معرفی نموده، هدایت نباشد، مگر به کمک غیر خودش! به جای
نور مبین، مستنیر به غیرش باشد و از غیر خودش نور بگیرد و به وسیله غیر خودش بیان شود. حال آن غیر چیست که ما را به سوی قرآن
هدایت میکند، به قرآن نور و بیان میدهد؟ نمیدانیم! اگر آن علمی که بهزعم ایشان نوربخش و مبین قرآن و هادی به سوی آن است، خودش مورد اختلاف شد، (که مورد اختلاف شدیدی هم شده) آیا مرجع چه خواهد بود؟! بههرحال هیچیک از این اختلافاتی که ذکر شد، منشأش اختلاف نظر در مفهوم
لفظ آیه، معنای لغوی و عرفی عربی مفرد آن و جملهاش نیست، برای اینکه هم کلمات قرآن، هم جملات آن، آیاتش کلامی است عربی، آن هم عربی آشکار، آنچنان که در فهم آن هیچ عرب و غیر عربی که آشنا به لغت و اسالیب کلام عربی است توقف نمیکند.
در میان همه آیات قرآن، حتی یک آیه نمییابیم که در مفهومش پیچیدگی و تعقیدی باشد، بهطوری که
ذهن خواننده در فهم معنایش سرگردان شود؛ زیرا قرآن فصیحترین کلام عرب است و ابتدائیترین شرط
فصاحت این است که
اغلاق و
تعقید نداشته باشد. حتی آیاتی هم که جزو
متشابهات قرآن به شمار میآیند، در مفهومش
غایت وضوح و روشنی را دارد؛ تشابهش بهخاطر این است که
مراد از آن را نمیدانیم، نه اینکه معنای ظاهرش نامعلوم باشد.
پس این اختلاف از ناحیه معنای کلمات پیدا نشده، بلکه همه آنها از اختلاف در مصداق کلمات پیدا شده، هر
مذهب و مسلکی کلمات و جملات قرآن را به مصداقی حمل کردهاند که آن دیگری قبول ندارد، و این از مدلول تصوری و تصدیقی کلمه، چیزی فهمیده، آن دیگری چیزی دیگر.
انس و
عادت باعث میشود که ذهن آدمی به هنگام شنیدن یک کلمه یا یک جمله، قبل از هر معنای دیگر، به معنای مادی آن سبقت جوید و آن معنای مادی و یا لواحقش به ذهن درآید.
انسان از آنجائی که بدن و قوای بدنیاش در ماده غوطهور است، سر و کارش همه با ماده است؛ لذا مثلا اگر
لفظ حیات،
علم،
قدرت، سمع، بصر، کلام،
اراده،
رضا،
غضب،
خلق، امر و امثال آن را میشنود، فورا معنای مادی اینها به ذهنش درمیآید، همان معنائی که از این کلمات در خود سراغ دارد. همچنین وقتی کلمات
آسمان،
زمین، لوح، قلم،
عرش، کرسی، فرشته و بال فرشته،
شیطان و لشکریان او ـ از پیاده نظام و سواره نظامش ـ را میشنود، مصادیق طبیعی و مادی آن به ذهن سبقت میجوید و قبل از هر معنای دیگری داخل در فهم ما میشود. و چون میشنویم که میگویند: خدا عالم را خلق کرده، یا فلانکار را کرده، یا به فلان چیز عالم است، یا فلان چیز را اراده کرده، همه اینها را مانند خلق، علم، اراده،
مشیت، خودمان مقید به زمانش میکنیم؛ چون معهود در ذهن ما این است که خواسته ماضی و مربوط به گذشته است، میخواهد مضارع و مربوط به آینده است، درباره «خواسته و میخواهد» خدا همین فرق را میگذاریم! باز وقتی میشنویم که خدای تعالی میفرماید: «و لدینا مزید: نزد ما بیشتر هم هست»، یا میفرماید: «لاتخذناه من لدنا: از نزد خود میگیریم نه از میان شما» و یا: «ما عندالله خیر: آنچه نزد خداست بهتر است»، یا: «الیه ترجعون: به نزد او برمیگردید»، فورا به ذهنمان میرسد که کلمه «نزد» همان معنائی را درباره خدا میدهد، که درباره ما میدهد و آن عبارت است از حضور در مکانی که ما هستیم. و چون میشنویم که میفرماید: «و اذا اردنا ان نهلک قریه امرنا مترفیها: چون بخواهیم قریهای را هلاک کنیم به عیاشهایش دستور میدهیم...»، یا میشنویم که میفرماید: «و نرید ان نمن: اراده کردهایم که
منت نهیم...»، یا: «یرید الله بکم الیسر: خدا آسانی برای شما اراده کرده»، فورا به ذهنمان میرسد که اراده خدا هم از سنخ اراده ماست. این قبیل کلمات را وقتی میشنویم، مقید به آن قیودی میکنیم که در خود ما مقید به آنهاست.
چارهای هم نداریم، برای اینکه از روز اول که ما ابنای بشر لفظ را وضع کردیم، برای این وضع کردیم که موجودی اجتماعی بودیم، ناگزیر بودیم منویات خود را به یکدیگر بفهمانیم. فهماندن منویات وسیلهای میخواهد، لذا با یکدیگر قرار گذاشتیم که هر وقت من صدای «آب» را درآوردم، تو بدان که من آن چیزی را میگویم که رفع تشنگی میکند، به همین منوال الفاظ دیگر. و زندگی اجتماعی را هم حوائج مادی به گردن ما گذاشت؛ چون منظور از آن این بود که دستبهدست هم داده، هر یک، یکی از کارهای اجتماع را انجام دهیم، تا به این وسیله استکمال کرده باشیم، کارهای اجتماعی همه مربوط به امور مادی، لوازم آن است، ناگزیر الفاظ را برای مسمیهائی وضع کردیم که غرض ما را تامین میکند. از این جهت هر لفظی را که میشنویم، فورا معنای مادیاش به ذهنمان میرسد. لکن باید این را هم بدانیم که اگر ما الفاظ را وضع کردیم، برای آن چیزی وضع کردیم که فلان فائده را به ما میدهد، حالا اگر آن چیز شکل و قیافهاش تغییر کرد، مادام که آن فائده را میدهد، باز لفظ نامبرده، نام آن چیز هست. توضیح اینکه: اشیائی که ما برای هر یک نامی نهادهایم، از آنجا که مادی هستند، محکوم به تغیر و تبدلند و چون حوائج آدمی رو به تبدل است، روزبهروز تکامل مییابد؛ مثلا کلمه چراغ را ما در اولین روزی که به زبان جاری کردیم، نام ظرفی بود که روغن در آن میریختیم و فتیلهای در آن میانداختیم و هر گاه کلمه «چراغ» به زبان میآوردیم، شنونده چنین چیزی از آن میفهمید؛ ولی بر اثر پیشرفت ما، چراغ هم پیشرفت کرد و تغییر شکل داد، تا امروز که به صورت چراغ برق درآمد، به صورتی که از اجزای چراغ اولیه ما، هیچچیز در آن وجود ندارد، نه ظرف سفالی آن هست، نه روغنش، نه فتیلهاش؛ ولی در عین حال باز به لامپ میگوئیم چراغ، چرا؟ برای اینکه از لامپ همان فایده را میبریم که از پیهسوز سابق میبردیم. همچنین کلمه میزان و
ترازو که در آغاز طبق قرار قبلی برای این آن را وضع کردیم که شنونده از آن چیزی را بفهمد که کالا و اجناس ما با آن سنجیده میشود؛ ولی امروز آلاتی درست کردهایم که با آن دما را هم میسنجیم، پس این هم میزان است؛ منتها میزان الحراره است؛ همچنین کلمه سلاح که در روز اول
چوب و چماق بود، بعدا
شمشیر و گرز شد، امروز توپ و تفنگ شده است. بنابراین هر چند که مسمای نامها تغییر کرده، به حدی که از اجزای سابقش نه ذاتی مانده، نه صفاتی، لکن نامها همچنان باقی مانده است، این نیست مگر به خاطر اینکه منظور روز اول ما از نامگذاری، فایده و غرضی بود که از مسماها عایدمان میشد، نه شکل و صورت آنها، مادام که آن فایده و غرض حاصل است، اسم هم بر آن صادق است، در نتیجه مادام که غرض سنجش، نورگیری،
دفاع، غیره باقی است، نام میزان، چراغ و اسلحه نیز باقی است.
بنابراین باید توجه داشت که ملاک و مدار در صادق بودن یک اسم، صادق نبودن آن، موجود بودن
غرض،
غایت، موجود نبودن آن است، نباید نسبت به لفظ
اسم، جمود به خرج داد و آن را نام یک صورت بدانیم و تا
قیامت هر وقت چراغ میگوئیم، باز همان پیهسوز را اراده کنیم؛ اما متاسفانه انس و عادت نمیگذارد این توجه را داشته باشیم و همین [
انس و
عادت
] باعث شده که مقلدان از
اصحاب حدیث (چون
فرقه حشویه و
مجسمه) به
ظواهر آیات جمود کرده، آیات را به همان ظواهر تفسیر کنند، گو اینکه این جمود، جمود بر ظواهر نیست، بلکه جمود بر انس و عادت در تشخیص مصادیق است. و در بین خود ظواهر، ظواهری هست که این جمود را تخطئه میکند و روشن میسازد که اتکا و اعتماد کردن در فهم معانی آیات، بر انس و عادت، مقاصد آیات را درهموبرهم نموده، امر فهم را مختل میسازد؛ مانند آیات «لیس کمثله شیء»، «لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار و هو اللطیف الخبیر»، «سبحان الله عما یصفون»؛ چون اگر درک خدا، چون درک ما باشد، او مثل ما خواهد بود، در حالی که آیه اولی میگوید: او مانند ندارد و آیه سومی او را از آنچه ما دربارهاش بگوئیم، منزه میدارد. همین جهت باعث شده که دیگر مردم در درک معانی آیات، به فهم عادی و مصداقهای مانوس در ذهن اکتفا نکنند، همچنان که دور بودن از خطا و به دست آوردن مجهولات،
انسان را واداشته تا دست به دامان بحثهای علمی شود، تجویز کند که بحث را در فهم
حقایق قرآن و تشخیص مقاصد عالیه آن دخالت دهد.
از یک سو ناگزیر بود دنبال علم تفسیر برود، حقایق قرآن را با ذهنی ساده، نه با عینک معلومات شخصی، موشکافی کند، از سوی دیگر در فهم معانی آیات، به فهم عادی و مصداق مانوس در ذهن خود
قناعت ننموده، در مثل کلمه «چراغ» را حمل بر پیهسوز نکند؛ چون اگر از روز اول میخواست به فهم عادی خود قناعت کند، دنبال علم نمیرفت. اگر دودستی دامن علم را چسبید، برای این بود که فهمید فکرش بدون بحث علمی مصون از خطا نیست، علاوه بر اینکه فکر عادی به تنهایی مجهولات را کشف نمیکند. بر سر این دو راهی، کمتر کسی میتواند راه میانه را برود، نه آنقدر علم را در درک حقایق قرآن دخالت دهد که سرانجام سر از علم ایقوف و زبر و بینه در آورد، نه آنقدر به فکر ساده خود جمود دهد که تا
روز قیامت «چراغ» را بر پیهسوز و «سلاح» را بر گرز و کمند حمل کند، بلکه در عین اینکه به ذیل ابحاث علمی متمسک میشود، نتائج حاصله را بر قرآن تحمیل نکند؛ چون فهمیدن حقایق قرآن، تشخیص مقاصد آن، از راه ابحاث علمی دو جور است:
یکی اینکه ما در مسئلهای که قرآن متعرض آن است، بحثی علمی یا فلسفی را آغاز کنیم و همچنان دنبال کنیم تا حق مطلب برایمان روشن و ثابت شود، آنگاه بگوئیم آیه نیز همین را میگوید. این روش هر چند که مورد پسند بحثهای علمی و نظری است، لکن قرآن آن را نمیپسندد.
دوم اینکه برای فهم آن مسئله و تشخیص مقصود آیه، از نظائر آن آیه کمک گرفته، منظور از
آیه مورد نظر را به دست آوریم. آنگاه اگر بگوئیم علم نیز همین را میگوید، عیبی ندارد. این روشی است که میتوان آن را تفسیر خواند و خود
قرآن آن را میپسندد؛ زیرا قرآن خود را «تبیان کل شیء» میداند، آن وقت چگونه ممکن است که بیان خودش نباشد؟ قرآن خود را
هدایت مردم و بیناتی از هدی، جدا سازنده حق از باطل معرفی نموده، میفرماید: «هدی للناس، بینات من الهدی، الفرقان»، آن وقت چطور ممکن است هدایت، بینه،
فرقان، نور مردم در تمامی حوائج زندگیشان باشد، ولی در فهم خود قرآن، نه هدایت باشد، نه تبیان، نه فرمان، نه
نور؟!
قرآن به همه کسانی که در راه خدا
مجاهدت میکنند، مژده داده ایشان را به راههای خود هدایت میکند: «الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا». آیا میشود در مهمترین
جهاد که فهم کلام پروردگار است، ایشان را هدایت نکند و به فرضیات علمی احاله کند؟ چه جهادی بزرگتر از مجاهدت در فهم کتاب خدا؟ و چه سبیلی بهتر از سبیل قرآن بشر را به سوی او هدایت میکند؟
پیامبری که خداوند قرآن را نخست به او
تعلیم کرده و او را معلم دیگران قرار داده و فرموده: «نزل به الروح الامین علی قلبک: روح الامین آن را بر
قلب تو نازل کرده»، «و انزلنا الیک الذکر لتبین للناس ما نزل الیهم: ما کتاب را بر تو نازل کردیم، تا برای مردم بیان کنی که چه چیز برای آنان نازل شده»، نیز فرموده: «یتلوا علیهم آیاته و یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمه: آیات آن را بر شما میخواند و شما را
تزکیه نموده، کتاب و
حکمت را تعلیمتان میدهد» و
امامان اهل بیت (علیهمالسّلام) که
پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) ایشان را در
حدیث مورد اتفاق بین
شیعه و
سنی «انی تارک فیکم الثقلین، ما ان تمسکتم بهما لن تضلوا بعدی ابدا: کتاب الله و عترتی، اهل بیتی؛ انهما لن یفترقا، حتی یردا علی الحوض: من دو چیز گرانسنگ در شما جانشین میگذارم که مادام به آن دو تمسک جوئید، ابدا بعد از من
گمراه نمیشوید: یکی کتاب خدا، یکی عترتم اهل بیتم را. این دو هرگز از هم جدا نمیشوند تا کنار حوض بر من درآیند»، منصوب برای چنین مقامی کرده و خدا هم تصدیقش کرده که فرموده: «انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا»، نیز علم به قرآن را از غیر ایشان که مطهریناند نفی کرده، فرموده: «انه لقرآن کریم، فی کتاب مکنون، لا یمسه الا المطهرون: این قرآن کتابی است کریم و خواندنی در کتابی مکنون که احدی جز مطهرین با آن تماس ندارد».
روش این پیغمبر و این امامان در تعلیم و تفسیر قرآن کریم ـ بهطوری که از احادیث تفسیری آنها برمیآید ـ همین روشی است که بیان کردیم. هیچ اهل بحثی حتی به یک حدیث برنمیخورد که رسول خدا و یا ائمه اهل بیت (علیهمالسّلام) در تفسیر آیهای، از
حجت و برهانی علمی و نظری و یا فرضیهای علمی کمک گرفته باشند. و چطور ممکن است چنین کاری کرده باشند؟ با اینکه رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) درباره قرآن کریم فرمود: وقتی فتنهها چون پارههای شب تار راه خدا و راه نجات را بر شما مشتبه کردند، در آن هنگام بر شما باد به قرآن که او شافعی است که
شفاعت و وساطتش امضا شده، شکوهگری از نقائص بشر است که خدا او را تصدیق کرده. هر کس آن را به عنوان کارنامه پیش روی خود بگذارد تا به آن عمل کند، او وی را به سوی
بهشت میکشاند، هر کس آن را پشت سراندازد و به برنامههای دیگر عمل کند، همان قرآن او را از پشت سر به سوی آتش میراند. قرآن راهنمایی است که به سوی بهترین راه هدایت مینماید. این کتاب تفصیل، جداسازی حق از باطل است و کتاب بیان است که هر لحظه به تو سعادتی میدهد، کتاب فصل است، نه شوخی؛ کتابی است که ظاهری و باطنی دارد، ظاهرش همه
حکمت است، باطنش همه علم، ظاهرش ظریف و لطیف، باطنش بسیار ژرف و عمیق است. قرآن دارای دلالتها و علامتهاست. عجائبش را نمیتوان شمرد، غرائبش هرگز کهنه نمیشود، در آن چراغهای هدایت، منارههای حکمت است، قرآن دلیل بر هر پسندیده است نزد کسی که انصاف داشته باشد.
بنابراین بر هر کسی لازم است که دیدگان خود را در آن بچراند، و با این صفات به قرآن نظر کند تا دچار هلاکت نشود و از خلیدن خار به پای چشمش رهائی یابد؛ چه، تفکر مایه
حیات قلب شخص
بصیر است و چنین کسی مانند چراغ بهدستی میماند که در تاریکیهای شب،
نور دارد. او به سهولت میتواند از خطرهایی که تاریکی میآفریند، رهایی یابد، علاوه بر اینکه در مسیر خود توقفی ندارد.
علی (علیهالسلام) هم میفرماید: «قرآن چنین است که پارهای از آن پارهای دیگر را بیان میکند، بعضی از آن شاهد بعضی دیگر است...» و این یگانه راه مستقیم و روش بینقصی است که معلمان قرآن و هادیان آن، ائمه (علیهمالسّلام) پیمودهاند. ما نیز به یاری خدای سبحان روش تفسیری خود را بههمین طرز قرار میدهیم، از آیات قرآن در ضمن بیاناتی بحث میکنیم و به هیچ وجه بحثی نظری، فلسفی، یا به فرضیهای علمی، یا مکاشفهای عرفانی تکیه نمیکنیم. نیز در این تفسیر در جهات ادبی قرآن بیش از آن مقداری که در فهم معنا از اسلوب عربی محتاج به آن هستیم، ذکر نمیکنیم. در این
تفسیر [
المیزان
] تنها در جهات زیر بحث میکنیم:
۱. معارفی که مربوط است به اسمای خدای سبحان و صفات او، از حیات، علم،
قدرت، سمع، بصر، یکتائی و امثال آن.
۲. معارف مربوط به افعال خدای تعالی، چون
خلق و امر،
اراده و
مشیت،
هدایت و اضلال،
قضا و قدر،
جبر و تفویض،
رضا و
غضب، امثال آن از کارهای متفرق.
۳. معارفی که مربوط است به واسطههایی که بین او و
انسان هستند؛ مانند: حجابها،
لوح،
قلم،
عرش،
کرسی،
بیتالمعمور،
آسمان،
زمین،
ملائکه، شیطانها،
جن و غیر ذلک.
۴. معارفی که مربوط است به خود انسان در زندگی قبل از
دنیا.
۵. معارفی که مربوط است به انسان در دنیا (همچون تاریخ پیدایش نوع او، خودشناسیاش، شناسائی اصول اجتماعی، مسئله
نبوت و
رسالت،
وحی و
الهام،
کتاب،
دین،
شریعت، و از این باب است مقامات انبیا که از داستانهای آنان استفاده میشود، همان داستانهائی که
قرآن کریم از آن حضرات
حکایت کرده است).
۶. معارف مربوط به انسان در عوالم بعد از دنیا، یعنی عالم
برزخ و
معاد.
۷. معارف مربوط به
اخلاق نیک و بد انسان، که مقامات
اولیا در صراط بندگی یعنی
اسلام و
ایمان و
احسان و
اخبات و
اخلاص و غیر ذلک مربوط به این معارف است.
در این تفسیر پیرامون آیاتی که به
احکام دین مربوط است، بحث نشده؛ چون که بحث پیرامون آنها مربوط به کتاب
فقه است نه
تفسیر. نتیجه این طریقه از تفسیر این شده که در تمامی این کتاب و در تفسیر همه آیات قرآنی یک بار هم نمیبینی که آیهای را بر معنائی خلاف ظاهر حمل کرده باشیم، پس در این کتاب تاویلی که دیگران بسیار دارند، نمیبینی. بله تاویل به آن معنائی که قرآن در چند جا اثباتش میکند، اصلا از قبیل معانی نیست.
سپس در هر چند
آیه بعد از تمام شدن بحثها و بیانات تفسیری، بحثهائی متفرق از
روایات قرار دادهایم در آن، بهآن مقدار که برایمان امکان داشت، از روایات ـهم از طرق عامه و هم خاصهـ ایراد نمودهایم؛ اما آن روایاتی که از
صحابه و
تابعین چیزی نقل میکند، در این کتاب نقل نکردیم، برای اینکه کلام آنها حجیتی برای
مسلمانان ندارد، مگر روایاتی که به عنوان موقوفه نقل شده است. البته در خلال این کتاب بحثهای مختلف فلسفی، علمی، تاریخی، اجتماعی، اخلاقی هست، که در آنها نیز به مقدار وسعمان بحث کردهایم. در همه این بحث به ذکر آن مقدماتی که سنخیت با بحث داشته اکتفا نموده، از ذکر مقدماتی که خارج از طور بحث است خودداری نمودیم.
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «درآمدی بر تفسیر»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۵/۱۱/۱۸. سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «درآمدی بر تفسیر / بخش دوم»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۵/۱۱/۱۸.