عوامل پیدایش فرق اسلامی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
غالبا نویسندگان غربی وقتی درباره
کلام اسلامی مطلبی مینویسند کلام
اهل سنت را مورد نظر قرار میدهند و به آرا و نظرات متکلمان
شیعه کمتر توجه دارند. به عنوان نمونه، هری اوسترین ولفسن (H. A. wolfson) در کتاب حجیم و مهم خود،
فلسفه علم کلام (The Philosophy of The kalam) از افراد بسیاری نقل میکند که در تاریخ کلام اسلامی از شهرت چندانی برخوردار نیستند. بیشتر مطالب او در این کتاب بر مبنای عقاید و افکار
ابن حزم ،
ابن خلدون ،
ابوالحسن اشعری ، شهرستانی،
باقلانی ،
بغدادی ، تفتازانی و دیگر علمای
اهل سنت است؛ اما از علما و متکلمان برجسته شیعه نامی نمیبرد. چگونه میتوان تصور کرد که او باافکار باقلانی آشنایی داشته باشد ولی با افکار
شیخ مفید ، که معاصر او بوده است، بیگانه باشد.
ولفسن تصریح نمیکند که مباحث
اسلام بر طبق معتقدات اهل سنت است ولی عملا چنین وانمود کرده است، هرچند برخی از متکلمان معاصر به این امر تصریح کردهاند. مونتگمری وات (W. M. watt)، در مقدمه کتاب اسلام و مسیحیت معاصر، (Islam & Christianity today (P. X III میگوید: «در بخش اسلام، با جریان عمده اسلام، اهل سنت، سرو کار خواهیم داشت.» نمونه دیگر ان ال گیسلر و عبدالصلیب (N. L. Geisler and Abdul_ Saleeb) است که در کتاب پاسخگویی به اسلام (Answering Islam)، اسلام را معادل جبرگرایی اشعری دانسته و با تکامل در
تضاد دیدهاند. در نتیجه، به رد اسلام پرداختهاند. شاید دلیل اینکه نویسندگان غربی از علمای شیعه و معتقدات شیعی سخنی به میان نمیآورند کثرت پیروان اهل تسنن باشد ولی از این مهم تر، فراوانی آثار مکتوب اهل سنت و کمی آثارمکتوب باقی مانده شیعه از قرون اولیه است. ولی متاسفانه، ازآثار موجود شیعی نیزاستفاده نشده است.
ریشه یابی اختلافات («بدون شک، نیاز مسلمانان به اتحاد و اتفاق از مبرمترین نیازهاست و لکن درد اساسی
جهان اسلام این نیست که فرقههای اسلامی به خاطر اتحاد اسلامی از اصول اعتقادی و یا غیراعتقادی خود صرف نظر کنند و به اصطلاح، مشترکات همه فرق را بگیرند و مختصات همه را کنار بگذارند؛ چه، این کار نه منطقی است و نه عملی... به هر حال، طرفداری از تز"اتحاد اسلامی" ایجاب نمیکند که در گفتن حقایق کوتاهی شود. آنچه نباید صورت گیرد، کارهایی است که احساسات و تعصبات و کینههای مخالف را برمی انگیزد اما بحث علمی سر و کارش با
عقل و
منطق است، نه عواطف واحساسات.»)
امت اسلامی به دو صورت قابل طرح است: الف: تاریخی؛ ب: کلامی
گرچه تفکیک کامل این دو بحث از یکدیگر ممکن نیست ولی میتوان دو بحث جداگانه داشت. آنچه در این نوشتار مورد توجه است بحث اول میباشد.
در ریشه یابی تاریخی، باید عصر
رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم از ابتدا مورد بررسی قرار گیرد که آیا در عصر رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم ، اختلاف و تفرقهای در کاربوده است، یا خیر؟ روشن است که وجود شریف پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم آینه تمام نمای اسلام است و اختلاف با او اختلاف با خدا و تبعیت از او تبعیت از خدا میباشد. («اطیعواالله و اطیعوا الرسول و...»
«اطیعواالله و رسوله ولا تنازعوا...»
) بنابراین، جریان اختلاف کننده با پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم جریانی فرعی و انشعابی خواهد بود و به تبع او، پیروان او نیز نمیتوانند جریان عمده اسلامی به حساب آیند.
آیا تمام
صحابه پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم ، آن گونه که خدا از آنها خواسته بود، تسلیم محض فرامین رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم بودند؟ روشن است که تمام صحابه در یک رتبه از
ایمان نبودهاند. در کنار اصحابی که در راه اسلام از هیچ چیز خود مضایقه نمیکردند، متاسفانه افرادی هم بودند که از سر نادانی و یا هوی و هوس با پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم به منازعه و
مجادله برمی خاستند. گرچه نویسندگان ملل و نحل غالبا صحابه را عادل شمرده و تمام اختلافات را به
کفار و
منافقان نسبت میدهند، (بغدادی میگوید: «کان المسلمون عند وفاة رسول الله صلیاللهعلیهوآلهوسلّم علی منهاج واحد فی اصول الدین و فروعه، غیر من اظهر وفاقا واضمر نفاقا.»)
اما کسانی نیز بودند که با پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم در مواضع متعدد از در مخالفت درآمدند و دستورات آن حضرت را نادیده گرفتند. اینان اگر چه در عصر پیامبر اکرمصلیاللهعلیهوآلهوسلّم فرقه سازی نکردند ولی زمینه ساز تفرقه امت اسلامی پس از وفات آن حضرت شدند.
اجمال جریان
صلح حدیبیه ، که در سال ششم
هجرت واقع شد، این است که پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلّم شبی در خواب دیدند که با اصحاب خود به مکه تشریف بردند و عمل عمره به جای آوردند. صبح روز بعد،
خواب را برای اصحاب خود بیان کردند و در تعبیر آن فرمودند: «ان شاءالله، به مکه خواهیم رفت و عمل عمره به جای خواهیم آورد.»
در همان سال، رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم به دلیل اشتیاقی که به زیارت خانه خدا داشتند به سوی
مکه معظمه حرکت کردند. هنگامی که به حدیبیه ـ چاهی در نزدیکی مکه ـ رسیدند کفار
قریش با خبر شدند و با تجهیزات جنگی در مقابل ایشان در آمدند و از ورودشان به مکه ممانعت کردند. از آنجا که پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم برای زیارت
حرکت کرده بودند و تصمیم جنگ نداشتند، همچنین بنابر مصالحی که تشخیص میدادند، صلح نامهای نوشتند و از همانجا بازگشتند.
اما با اینکه آن حضرت
زمان ورود به مکه را تعیین نکرده بودند، بعضی از صحابه به ایشان اعتراض کردند.
ابن هشام در کتاب السیرة النبویه مینویسد: «وقتی اوضاع آرام شد و تنها کتابت صلح نامه باقی ماند، عمر بی درنگ نزد
ابوبکر رفت و به او گفت: آیا او رسول خدا نیست؟ گفت: هست. گفت: آیا ما
مسلمان نیستیم؟ ابوبکر گفت: هستیم. گفت: پس چرا در راه دین خود تن به خفت و ذلت دهیم؟» او در واقع میخواست ابوبکر را با خود همدست کند. سپس خدمت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم رفت و همین مطالب را تکرار کرد. آن حضرت فرمودند: «من رسول و فرستاده خدا هستم و آنچه اظهار داشتم واقع خواهد شد.»
در همانجا،
جبرئیل بر ایشان نازل شد و فرمود: «همانا پروردگار متعال رؤیای رسولش را تصدیق نمود. البته به
مسجدالحرام داخل خواهید شد، در حالی که سرها را تراشیده و تقصیر کرده و در دل خوف نداشته باشید، پس
خداوند آنچه را که شما نمیدانید دانست و به زودی، فتح و پیروزی نصیب شما خواهد شد.»
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم از ابتدای رسالت (در آغاز ابلاغ
رسالت ، وقتی آیه شریفه «وانذر عشیرتک الاقربین» نازل شد
علی علیهالسّلام به فرمان پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم چهل تن از خویشاوندان خود، از جمله
ابولهب ، عباس و
حمزه را میهمان کرد. ابولهب جلسه اول را برهم زد. ناگزیر، در روز دیگری، به همان ترتیب، از آنان دعوت به عمل آمد و پس از صرف غذا، آنها را به
دین اسلام دعوت فرمودند: چه کسی میخواهد برادر و وزیر من باشد تا او را پس از خود وصی و خلیفه قرار دهم؟ این دعوت سه بار تکرار شد و در هر بار، تنها علی علیهالسّلام برخاست و به ایشان پاسخ مثبت داد. آنگاه پیامبراکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم درباره علی علیهالسّلام فرمود: او برادر،
وصی و جانشین من است، سخنش را بشنوید و از او اطاعت کنید»)
در طی
دورانی پرفراز و نشیب (اشارهای است به حدیث منزلت که پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم به علی علیهالسّلام فرمودند: «یا علی، تو نسبت به من همانند هارون نسبت به موسی هستی، جز آنکه پس از من پیامبری نخواهد بود.» )
و حتی در آخرین لحظات عمر شریفشان پیوسته بر جانشینی حضرت علی علیهالسّلام تاکید داشتند؛ اما در بعضی از این موارد، با عناصری که
روح انقیاد و تسلیم در آنها نبود مواجه میشدند؛ از جمله: بسیاری از راویان نقل کردهاند که پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم در ضمن خطابهای در منی و بنا بر قولی در عرفات، (عن جابر
بن سمرة قال: خطبنا رسول الله صلیاللهعلیهوآلهوسلّم بعرفات «قال المقدمی فی حدیثه: سمعت رسول الله صلیاللهعلیهوآلهوسلّم یخطب بمنی و هذا لفظ حدیث ابن الربیع، فسمعته یقول: "لن یزال هذا الامر عزیزا ظاهرا یملک اثناعشرکلهم" ثم لغط القوم و تکلموا فلم افهم قوله بعد کلهم...» )
میخواستند جانشینان پس از خود را برای مردم معرفی کنند اما عدهای با ایجاد سرو صدا و داد و فریاد، مجلس را بر هم زدند و نگذاشتند که سخنان آن حضرت به گوش مردم برسد.
احمد بن حنبل در المسند و ابی داود در صحیح خود از جابربن سمره نقل میکنند که گفت: پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم فرمودند: «لایزال هذا الدین عزیزا الی اثنی عشر خلیفه فکبر الناس و ضجوا ثم قال کلمة خفیة....» در آنجا، عدهای از مردم تکبیر گفتند و ضجه زدند و نگذاشتند که سخن پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم به
گوش دیگران برسد.
راوی در ضمن روایت دیگری، میگوید: نه تنها مردم داد و فریاد و ضجه کردند، بلکه با قیام و قعود خود مجلس را به کلی بر هم زدند. («ان النبی صلیاللهعلیهوآلهوسلّم قال: لایزال اهل هذاالدین ینصرون علی من ناواهم علیه الی اثنی عشر خلیفة فجعل الناس یقومون و یقعدون و تکلم بکلمة لم افهمها...» )
بنابر نقل صحیح مسلم و مسند
احمد بن حنبل و برخی دیگر، راوی میگوید: مردم آنقدر سر و صدا کردند که نزدیک بود مرا کر کنند!
نکته قابل توجه اینکه بعید نیست، «الناس» که در این
روایات و روایتهای دیگر آمده است و مانع از رسیدن سخن پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم به گوش مردم شدند همان کسانی باشند که در
غدیر خم خداوند با
معجزه ، دهان آنها را بست و به پیغمبر خود صلیاللهعلیهوآلهوسلّم فرمود: «تو رسالت خودت را انجام بده؛ اگر این کار را نکنی رسالت خود را به انجام نرساندهای. و خدا تو را از شر مردم (الناس) حفظ میکند.»
اینان همان کسانی بودندکه وقتی پیامبراکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم در روزهای آخر عمر شریفشان
دوات و قلم خواستندتاوصیتی مکتوب به یادگار بگذارند با آن حضرت مخالفت کردند.
روند مخالفتها در برابر رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم در اواخر عمر شریف آن حضرت بیشتر و جدی تر شده بود. رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم در روزهای آخر عمر شریف خود، به
اسامة بن زید فرمان دادند که «لشکر انبوهی جمع آوری کن و به سوی موته ـ محل کشته شدن پدرت ـ روان شو.»
با این دستور، سمت فرماندهی را به اسامه دادند و با اصرار، اسامه و لشکریانش را به بیرون رفتن از مدینه امر کردند. تمام افراد، حتی پیرمردان، همانند ابوبکر و عمر، از سوی پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم اکیدا مامور شده بودند که از فرمان اسامه پیروی کنند.
اما عدهای، به بهانه جوان بودن اسامه، به مخالفت با
پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلّم برخاستند. هنگامی که این اعتراض و مخالفت به گوش حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم رسید بسیار ناراحت شدند و در حال بیماری، به سرعت از منزل بیرون آمدند و بالای منبر رفتند و در حضور معترضان فرمودند: «این چه اعتراضی است که درباره اسامه میشنوم؟ شما همان کسانی بودید که به فرماندهی پدر او طعنه زدید. به خدا قسم، او برای امور لشکری سزاوار بود و فرزندش اسامه نیز برای این کار شایسته است.»
پس از آن، مکرر میفرمودند: «جهزوا جیش اسامة»؛ سپاه اسامه را تجهیز کنید. حتی در یک فرسخی
مدینه ، منادی رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم با صدای بلند اعلام کرد که مبادا احدی از لشکریان اسامه از فرمان او سرپیچی کند. با این حال، عدهای از فرمان آن حضرت سرپیچی کردند و به مدینه باز گشتند. این سیر مخالفت و سرپیچی از دستورات پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم به صورتهای گوناگون وجود داشت و به تدریج، با سیاست بازی حادی نیز آمیخته شد.
از قضایای مهم
تاریخ اسلام ، که به اتفاق از سوی
شیعه و سنی نقل شده، حادثه معروف «روز پنج شنبه» است. پس از مراجعت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم از
حجة الوداع ، در همان روزهایی که آن حضرت در بستر بیماری به سر میبردند، در روز پنج شنبهای که عده فراوانی گرد آن حضرت اجتماع کرده بودند، فرمودند: «ائتونی بالکتف والدواة اکتب لکم کتابا لن تضلوا بعده ابدا»؛ برای من لوح و قلم بیاورید تا برای شما چیزی بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید. در این وقت، عمر گفت: «مرض بر این مرد غلبه کرده است و هذیان میگوید، کتاب خدا برای ما کافی است.» عدهای سخن او را تایید کردند و عدهای هم گفتند: آنچه را میفرماید اطاعت کنید. در نتیجه، مخالفت و سروصدا بین این دو گروه بالا گرفت و به زد و خورد نزدیک شد. حضرت رسول صلیاللهعلیهوآلهوسلّم با دیدن این صحنه فرمودند: «برخیزید و از اینجا بروید و در پیش من با یکدیگر نزاع نکنید.»
از سعید
بن جبیر نقل شده است که میگفت:
ابن عباس پیوسته
گریه میکرد. گاه به حدی گریه میکرد که
زمین زیر پایش خیس میشد و مکرر میگفت: «یوم الخمیس! یوم الخمیس! » از او پرسیدم: «و مایوم الخمیس؟» روز پنج شنبه چیست؟ گفت روز پنج شنبهای که نزد حضرت رسول صلیاللهعلیهوآلهوسلّم نزاع کردند، در حالی که شایسته نبود در حضور آن حضرت چنان کنند.
همچنین از ابن عباس نقل شده است که میگفت: «مصیبت، آن هم تمام مصیبت، از آن جا شروع شد که بین پیامبر و نگارش نامه فاصله انداختند.»
اینکه حضرت رسول صلیاللهعلیهوآلهوسلّم میخواستند چه مطلب مهمی را در آن شرایط حساس از خود به صورت مکتوب باقی بگذارند از مخالفت عمر و دوستان او کاملا پیداست که
ولایت و خلافت حضرت علی علیهالسّلام بوده است؛ زیرا مخالفت از سوی اینان بود و همینان بودند که احساس خطر میکردند؛ وگرنه بیان قوانین کلی و
احکام برای آنان صدمهای نداشت تا جار و جنجال به راه بیندازند و پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلّم را ناراحت سازند. عجیب اینکه داستان لوح و قلم در لحظات آخر عمر ابوبکر نیز تکرار شد و با اینکه ابوبکر در حالت بیهوشی بود و هنوز چیزی نگفته بود، عثمان از طرف او نوشت که خلیفه بعدی عمر باشد.
در اینجا، عمر نگفت که ابوبکر هذیان میگوید؛ زیرا مطلوب او تحقق یافته بود!
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم بنابر روایات امامیه و بعضی از عامه، در بیست هشتم صفر
سال دهم هجری دار فانی را وداع گفت. با رفتن آن حضرت،
مدینه یکپارچه غم و اندوه گشت و مسلمانان هیچ روزی غم انگیزتر از آن روز ندیده بودند. بدین دلیل، پس از آن حادثه، هر روز پربلا و مصیبت را به روز وفات رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم
تشبیه میکردند. در آن زمان که مردم ماتم زده، حیران و سرگشته بودند عمر با صدای بلند فریاد زد که: «وای بر شما،
محمد نمرده، بلکه مانند
عیسی بن مریم به ملاقات پروردگار رفته است... هر کس بگوید او مرده است، دست وپای او را قطع خواهم کرد.»
اینکه عمر چه مصلحتی در این عمل میدید؛ آیا منظورش تخدیر اعصاب عمومی بود تا ابوبکر، که به اطراف
مدینه ـ سنح ـ رفته بود،
بازگردد و با هم بتوانند به اهداف از پیش طراحی شده خود برسند، جای بحث دارد.
از مجموع مخالفتهای بعضی از صحابه، بخصوص در اواخر عمر شریف حضرت صلیاللهعلیهوآلهوسلّم با ایشان و از تاکید مکرر پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم بر خلافت حضرت علی علیهالسّلام ، استفاده میشود که در عصر آن حضرت، دو گروه با روحیات و علایق کاملا متفاوت وجود داشتهاند: گروهی که با تمام وجود، تسلیم و تابع پیامبر اکرم بودند و در این راه از هیچ کوششی دریغ نمیکردند. در راس این گروه حضرت علی علیهالسّلام بود. در مقابل، گروه دیگری نیز بودند که به راحتی و آشکارا، با آن حضرت نزاع و مخالفت میکردند. این مخالفتها در اواخر عمر حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم بسیار حساب شده و با برنامه صورت میگرفت که در نهایت، به حادثه
سقیفه منجر شد و در آنجا، این دو گروه کاملا از یکدیگر متمایز شدند. به علاوه، با اینکه آیات متعددی از
قرآن کریم در مورد منافقان و حتی سورهای به همین نام در قرآن وجود دارد، اما پس از حادثه سقیفه و به خلافت رسیدن ابوبکر، هیچ مخالفتی با منافقان دیده نمیشود! با این وجود، تا زمانی که پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم در قید حیات بودند امت اسلامی از یک
وحدت خاصی برخوردار بود؛ اما اختلافها و خودسریهای اواخر عمر آن حضرت زمنیه ساز اختلافها و افتراقهای به مراتب عمیقتر شد.
هنگامی که رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم رحلت کرد، حضرت علی علیهالسّلام ، ابن عباس و
بنی هاشم در خانه آن حضرت مشغول انجام وظیفه و
غسل و
کفن آن حضرت بودند. در این میان، عدهای از انصار در سقیفه بنی ساعده جمع شدند و مساله خلافت را مطرح کردند. انصار از دو طایفه بزرگ اوس و خزرج بودند و بین این دو قبیله سالیان متمادی، رقابت شدیدی وجود داشت و
جنگ و خونریزی از بین آنها برداشته نمیشد. زمانی که رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم به مدینه
هجرت کردند این دو طایفه به استقبال ایشان آمدند و اسلام آوردند. رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم نیز بین آنها صلح برقرار نمود. در آن روزها، که مسلمانان از نظر عده و عده ضعیف بودند، آنها اسلام را با جان و مال خود یاری نمودند و درراه اعتلای آن، زحمات بسیاری متحمل شدند. رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم نیز در روزهای آخر عمر خویش، درباره انصار سفارش نمودند.
انصار، به دلیل آنکه تعداد زیادی از کفار مکه و سایر بلاد را به قتل رسانده بودند، وحشت داشتند که مبادا کسانی به عنوان خلیفه پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلّم روی کار بیایند و بخواهند از خونهای ریخته شده انتقام بگیرند. بدین دلیل،
اوس و
خزرج از ترس دشمن مشترک، در سقیفه جمع شده بودند و به رهبری
سعد بن عباده اتفاق کرده بودند. طایفه اوس، به حسب ظاهر، ریاست سعدبن عبادهـ رئیس خزرج ـ را پذیرفته بودند ولی به او اطمینان کامل نداشتند و گمان میکردند که اگر خلافت به دست خزرجیها بیفتد ممکن است کینههای دیرینه آنها مجددا زنده شود. گذشته از موضوع
ترس ، مساله حسادت نیز در بین آنها بسیار ریشه دار بود. این موضوع کار را به جایی رسانید که طایفه اوس پس از ورود مهاجران و رد وبدل شدن چند جمله، از خزرج جدا شدند و به پیروی از بشیربن سعد با ابوبکر بیعت کردند.
علاوه بر رقابت طایفهای، رقابت فردی نیز در بین آنها وجود داشت. از اینرو بود که بشیر
بن سعد ـ پسر عموی سعد
بن عباده ـ برای کارشکنی ضد سعد
بن عباده، با عمر و ابوعبیده جراح همراه شد و با ابوبکر
بیعت کرد و با این عمل، بزرگترین ضربه را بر پیکر انصار وارد آورد، چنان که حباب
بن منذر صریحا این مطلب را به بشیر
بن سعد یادآوری کرد.
ابوبکر، نماینده مهاجران، با آنکه از انصار تعریف و تمجید میکرد، ولی خلافت را حق مسلم مهاجران دانست و در ضمن گفتارش، اشاره کرد که موقعیت سیاسی عرب اجازه نمیدهد که انصار بر مردم حکومت کنند؛ زیرا مردم در مقابل قریش، به دلیل خویشاوندی آنان با رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلّم و وابستگی با تمام قبایل عرب، حاضر به
خضوع و احتراماند ولی هرگز زیر بار انصار نخواهند رفت.
شیوه استدلال هر دو گروه نشان میدهد که آنان از خلافت و جانشینی پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلّم جز حکومت ظاهری و فرمانروایی بر مردم هدف دیگری نداشتند، در حالی که رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم علاوه بر ریاست عامه، از شؤون دیگری نیز برخوردار بود که لازم بود جانشین او نیز از آن شؤون برخوردار باشد. یکی از آنها مرجعیت دینی و دیگری ولایت بر مردم بود. این مقامات و فضایل در نمایندگان مهاجر و انصار وجود نداشت. آیا شایسته و لازم نبود که این افراد به جای اینکه بر قومیت و دیگر ملاکهای واهی تکیه کنند، به این مقامات و شؤونی که رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم از آن برخوردار بودند تکیه نمایند و در میان یاران رسول صلیاللهعلیهوآلهوسلّم خدا فردی را، که به اصول و فروع اسلام آشنایی کامل داشته و از هر جهت تالی تلو رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم باشد، برای زعامت انتخاب کنند.
درست است که مهاجران نخستین کسانی بودند که به
پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلّم ایمان آوردند و یا با آن حضرت پیوند خویشاوندی داشتند ولی این دلیل نمیشود که مقام رهبری نیز از آن آنان باشد. به علاوه، آیا فرد دیگری وجود نداشت که از همه مهاجران در ایمان مقدم و در عین حال، خویشاوند پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم نیز بوده و شایستگی او برای تصدی چنین مقامی از دیگران بیشتر باشد؟ بنابراین، حتی براساس ملاکهایی که آنان خود وضع کرده بودند نیز باید علی علیهالسّلام رابرای
زعامت انتخاب میکردند. این انتقاد بر انصار نیز وارد است؛ به فرض آنکه اسلام با خون و ایثارگری آنها انتشار یافت، ولی این دلیل کافی نیست که مقام رهبری از آن آنها باشد. حتی اگر ملاک رهبری را ایثارگری بدانیم باز باید سراغ ایثارگرترین فرد میرفتند!
ابوالحسن اشعری و دیگران
نقل میکنند که پس از اولین انشقاقی که به دنبال حادثه سقیفه در بین امت اسلامی پدید آمد، مسائلی مطرح شد ولی فرقه سازی صورت نگرفت.
دوران خلافت ابوبکر و عمر نیز به آرامی سپری گشت؛ اما در واپسین روزهای خلافت عثمان، گروهی بر او شوریدند و در نهایت، او را به قتل رسانیدند. درباره انگیزه قتل او، اختلاف نظر وجود دارد.
پس از عثمان، مردم با علی علیهالسّلام پیمان خلافت بستند؛ اما در
زمان خلافت علی علیهالسّلام ، برخی بنای ناسازگاری گذاشتند، از جمله آنها
طلحه و
زبیر و
معاویه بودند که بر ضد ایشان،
جنگ جمل و
صفین را به راه انداختند. در جنگ صفین، یاران علی علیهالسّلام دلیرانه نبرد کردند و پس از نبردی سنگین، که ماهها به طول انجامید، شکست دشمن قطعی گردید. به پیشنهاد
عمرو عاص ، معاویه دستور داد که قرآنها را بر نیزه کنند و خواستار
حکومت قرآن میان دو گروه شدند. حیله معاویه کارگر افتاد و طوفانی از اختلاف در میان سپاه امام علی علیهالسّلام برانگیخت؛ گروهی از سپاه آن حضرت نبرد با داعیان حکومت کتاب خدا را تحریم کردند و خواستار توقف جنگ شدند اما علی علیهالسّلام و یاران خردمند او به ادامه جنگ اصرار ورزیدند و چنین عملی را فریبی بیش ندانستند. حضرت علی علیهالسّلام به متمردان از سپاه خود فرمودند: «معاویه و عمرو عاص حیله کردهاند؛ وای بر شما، این کلمه حقی است که از آن اراده باطل میکند. تنها ساعتی به من فرصت دهید تا ریشه ظالمان را قطع کنم» اما در جواب آن حضرت، گفتند: اگر حکمیت را نپذیری تو را همانند
عثمان خواهیم کشت. نه تنها خود حاضر به ادامه جنگ نشدند، بلکه گفتند: اگر
مالک اشتر را بر نگردانی تو را تسلیم دشمن خواهیم کرد. حضرت علی علیهالسّلام مجبور شدند که مالک اشتر را باز گردانند. در اینجا، فریب خوردگان فریاد زدند که علی علیهالسّلام
صلح را قبول کرده است و در نهایت، صلح موقت را بر آن حضرت تحمیل کردند و گفتند: حکمی انتخاب کن. بنابراین، قرار شد هر دو طرف به جایگاه اصلی خود بازگردند و نمایندگانی از دو گروه به عنوان «حکم» در نقطهای بی طرف اختلاف را بر کتاب خدا و سنت پیامبر عرضه دارند و نتیجه را اعلام کنند. در این زمینه، قراردادی میان امام علی علیهالسّلام و معاویه تنظیم گردید و شخصیتهایی از هر دو طرف آن را امضا کردند.
هنوز مرکب قرارداد خشک نشده بود که گروهی که بر ترک نبرد اصرار ورزیده بودند از نظر خود برگشتند و آن را مخالف اصل «ان الحکم الا لله»
دانستند و خواستار نقض
عهد و پیمان شدند. این گروه، پس از بازگشت امام به
کوفه ، وارد مرکز خلافت اسلامی نشدند و برای خود در منطقهای به نام «حروراء» پایگاهی برگزیدند. این عده آزار امام علیهالسّلام و یاران او و سردادن شعار ضد آن حضرت را آغاز کردند و به کشتن افراد بی گناه به جرم علاقه به حضرت علی علیهالسّلام پرداختند. حضرت پس از بردباریهای فراوان، نصحیتهای بسیار و ارسال پیامهای متعدد، وقتی سماجت آنان را در پیروی از باطل دید، ناچار شد که با قدرت با آنها برخورد کند. در نتیجه، در منطقهای به نام «
نهروان » درگیری سختی میان سپاه حضرت علیهالسّلام و یاغیگران رخ داد که به «جنگ خوارج» معروف است. اما پیش از آغاز نبرد، آن حضرت مخالفان را این گونه مورد خطاب قرارداد:
«من شما را بیم میدهم از اینکه در کنار این نهر و در این
سرزمین گود وپست کشته شوید، در حالی که در نزد پروردگار خود دلیلی برمخالفت با من نداشته باشید. دنیا شما را در گمراهی پرتاب کرده و تقدیر شما را برای مرگ آماده ساخته است. من شما را از این حکمیت نهی کردم ولی با سرسختی، مخالفت نمودید و فرمان مرا پشت سر انداختید تا به دلخواه شما تن دادم. ای گروه کم عقل وای کم فکرها، من کار خلافی انجام ندادهام و نمیخواستم به شما زیانی برسانم.» به هر حال، آنچه موجب به وجود آمدن فرقه
خوارج شد نیرنگ عمروعاص و معاویه به همراه جهالت و سوء برداشت عدهای از یاران حضرت علی علیهالسّلام بود.
پس از قتل عثمان، معاویه پیراهن عثمان، خلیفه سوم، را علم کرد و به خونخواهی او با علی علیهالسّلام اعلان جنگ داد. در این میان، عدهای جانب علی علیهالسّلام و عدهای جانب معاویه را گرفتند. عدهای نیز مانند خوارج هر دو دسته را تفسیق و تکفیر کردند.
دراین اوضاع، گروهی بهترین راه را در این دیدند که درباره این دو شخصیت
قضاوت نکنند؛ خلیفه اول و دوم را مقدم داشتند و قضاوت درباره خلیفه سوم و چهارم را به تاخیر انداختند. این گروه را «مرجئه» نامیدند. تا مدتی محور گفتار
مرجئه همین بود ولی چیزی نگذشت که مساله عثمان و علی علیهالسّلام به دست فراموشی سپرده شد و به دلایل خاصی، مساله ارتکاب گناه کبیره را مطرح کردند. برخی مرتکب گناه کبیره را
مؤمن و برخی دیگر، مانند خوارج، کافر میدانستند. در چنین وضعی، عقیده مرجئه، به شکل دیگری تکامل یافت؛ آنان موجب نجات را همان ایمان قلبی و شهادت لفظی دانستند و گفتند: عمل به وظایف ارتباطی به ایمان آدمی ندارد. بنابراین، ازاین جهت که
ایمان را مقدم داشتند و عمل را به تاخیر انداختند، مرجئه نامیده شدند. این گروه در بی ارزش جلوه دادن عمل تا جایی پیش رفتند که گفتند ایمان یک فرد گناهکار با ایمان فرشتگان و پیامبران برابری میکند. اینان، در نهایت طرفدار ـ به اصطلاح ـ صلح کلی شدند و گفتند: باید قلب
انسان پاک باشد، عمل چندان مهم نیست و امید است که خداوند ببخشاید! علت پیدایش این گروه، راحت طلبی و بی تفاوتی است؛ زیرا اینان به صدر اسلام نزدیک بودند و هنوز بسیاری از
صحابه رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم در قید حیات بودند و ایشان میتوانستند تحقیق کنند و راه را از بیراهه تشخیص دهند. برای شناخت راه صحیح، شواهد و قراین فراوانی وجود داشت که
عماریاسر از آن جمله بود.
[[
ابن ابی الحدید]] گفتگوی شنیدنی و جالب ذوالکلاع، از لشکر معاویه، را با ابونوح، از لشکر حضرت امیر علیهالسّلام پیش از جنگ صفین نقل میکند که چگونه تلاش میکردند با تمسک به این نشانه از جنگ و خونریزی جلوگیری کنند. اینان گفتگویی بین عمار و عمروعاص ترتیب دادند. در آنجا، عمروعاص اعتراف کرد که عمار همیشه با حق هماهنگی داشته است. با وجود این، هرگز از این نشانه استفاده نکردند. ابن ابی الحدید معتزلی از مردمانی که در جنگ با علی علیهالسّلام با وجود عمار، به شک و تردید افتادند ولکن خود امام علیهالسّلام را که شاخص هدایت بود، نادیده گرفتند، تعجب میکند. ابن ابی الحدید میگوید: «سر این مطلب آن است که قریش در گمنام کردن علی علیهالسّلام و پنهان نمودن فضایل او کوشیدند، تا آنجا که امتیازات او را محو نمودند و مردم بی خبر شدند و موقعیت او در دلها کم شد.» از داستان ملاقات عمار و عمروعاص استفاده میشود که اگر کسی واقعا به دنبال تشخیص حق از باطل باشد میتواند به هدایت دست یابد. از این نمونهها در تاریخ بسیار وجود دارد. شخصی نزد
ابن مسعود ، صحابی و کاتب وحی پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلّم آمد و از او پرسید که در مواردی که حق با باطل مشتبه است، چه باید کرد؟ ابن مسعود میگوید: «به کتاب خدا ملتزم باش.» او میگوید: اگر هر کدام خود را داعی قرآن دانستند چه؟ پاسخ میدهد: «عمار با حق است.»
همچنین ابن ابی الحدید از زید
بن ارقم از پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم نقل میکند که فرمودند: «الا ادلکم علی ما ان تسالمتم علیه لم تهلکوا؟ ان ولیکم الله و ان امامکم علی
بن ابی طالب فناصحوه و صدقوه فان جبرئیل اخبرنی بذلک.»
ابن ابی الحدید، میگوید قریش از ابتدا در صدد پنهان ساختن فضایل علی علیهالسّلام بودند
ولی تاریخ نشان داد که خلفا بیش از هر کس دیگری در این امر دست داشتند و از نقل فضایل علی علیهالسّلام از زبان مبارک پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم منع میکردند.
یکی دیگر از حوادث مهمی که در صدر اسلام اتفاق افتاد و منشا پیدایش فرقههای متعددی گردید منع نقل
حدیث از رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم است. طبق نقل مسند
احمد بن حنبل و بعضی دیگر، عمر در زمان خلافت خود، بخشنامه کرده بود که «ان من کتب حدیثا فلیمحه.»
منع تدوین و نشر احادیث پیامبراکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم پس از فوت دو خلیفه نخست، به صورت محدودی تعقیب شد؛ در عصر عثمان، تنها به روایاتی اجازه نشر داده شد که در عصر دو خلیفه نخست شنیده شده بود.
معاویه نیز به نشر احادیثی اجازه داد که در عصر خلیفه دوم شنیده شده بود. این ممانعت تا عصر
عمر بن عبدالعزیز (۹۹ـ۱۰۱) به صورتی جدی ادامه داشت و نشانه تقدس و احترام به قرآن بود.
گذشت زمان ثابت کرد که منع تدوین آثار رسالت به نابودی دین میانجامد. بدین دلیل، عمربن عبدالعزیز به ابوبکر
بن حزم، فقیه
مدینه ، نوشت: «به حدیث پیامبر بنگر و آن را بنویس. من از فرسودگی دانش و از بین رفتن دانشمندان ترسناکم. جز احادیث پیامبر، حدیث کسی را نپذیر. از دانش حدیث تحقیق کنید و بنشینید تا ناآگاهان را آگاه سازید. علم نابود نمیشود، مگر اینکه حالت خفا و سر به خود بگیرد.»
با وجود این اصرار، باز هم نهضت چشمگیری برای تدوین حدیث شکل نگرفت، جز آنکه برخی به نوشتن چند دفتر نامنظم دست زدند. وقتی دولت اموی سقوط کرد و عباسیان امور را به دست گرفتند در سال ۱۴۳ هجری، در
دوران خلافت منصور، نهضتی عظیم برای
تدوین و نشرحدیث پی ریزی گردید. در این زمان، جز یک رشته دفاترنامنظم چیزی در اختیار نبود.
به علاوه، علاقه مردم و
حکومت به شنیدن آثار رسالت سبب شد که رندان دنیاپرست از طریق
جعل حدیث برای خود مقام و موقعیتی کسب کنند و به کرسی استادی تکیه زنند. کتب رجالی، کذابان و وضاعان بسیاری را معرفی میکند که به دلیل نیل به مقام و منصب یا
ثروت و اعمال تعصب و لجاجت بر ضد گروهی، دست به جعل حدیث میزدهاند. تنها
علامه امینی (رحمه الله) اسامی هفتصد نفر را به ترتیب حروف الفبا در کتاب الغدیر گرد آورده است. بدون شک، آمار وضاعان حدیث بیش از اینها است. هر کدام از این افراد هزاران حدیث جعل کردهاند.
حدیث نبوی در قرن دوم و سوم، به صورت مخروطی است که راس آن در عصر پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم و قاعده آن را اعصار بعدی میسازد. هر چه به عصر پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلّم نزدیک تر میشدیم تعداد احادیث کمتر است و هر چه از عصر آن حضرت
دور میشویم این تعداد رو به افزایش است، تا آنجا که احمدبن حنبل (۲۴۲ هـ) متجاوز از هفتصد هزار حدیث صحیح را شمارش کرده است و بخاری، محدث معاصر وی، احادیث صحیح خود را حدود چهارهزار از ششصد هزار حدیث موجود برگزیده است. ابوداود صحیح خود را از میان پانصد هزار حدیث برگزیده و فقط چهار هزار و هشتصد حدیث را صحیح دانسته است.
همین احادیث گلچین شده از میان احادیث بی شمار از سوی محققان بعدی مورد نظر قرارگرفت وبسـیاری از آنـها مشکوک و یا مـردود تلقـی شد.
این آشفته بازار احادیث، که بیش از یک
قرن در محاق منع تدوین و مذاکره بود، به دست افراد فرصت طلب و دنیاپرست و احیانا زاهدان نادان افتاد و چنان در معارف اسلامی، از اصول عقاید، تفسیر، تاریخ و مناقب و فضایل، آشفتگی پدید آورد که همه اصحاب مذاهب برای عقاید و اصول آرای خود، مدارکی از احادیث
پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلّم به دست آوردند. زیربنای عقاید تمام فرق اسلامی را احادیثی میسازد که محدثان آنها را در کتابهای خود آوردهاند. احادیث مربوط به تجسیم،
تشبیه ،
جبر ، رؤیت خدا بادیدگان مادی در روز رستاخیز و مانند آن، که در صحیح بخاری نقل شده، ازاین مقوله است.
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم وقتی از دنیا رفت دو امانت گرانبها در بین مردم گذاشتند:
قرآن و عترت
و تاکید کردند که این دو مکمل یکدیگرند و از هم جدایی ناپذیرند. اما اندیشه «حسبنا کتاب الله» بین این دو جدایی انداخت و منع تدوین آثار رسالت و
دور افتادن از دامان عترت و وارثان علوم پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلّم یکی از این دو ثقل عظیم را ضایع کرد و امت اسلامی را از آن محروم ساخت. از سوی دیگر، حس کنجکاوی بشر هرگز ساکت و آرام نمینشیند و پیوسته به دنبال کشف مجهولات است و اگر از طریق صحیح ارضا نگردد از راه دیگری به جبران آن میپردازد. مردم به مرجع دینی و مفسر قرآن نیاز داشتند و گذشته از آن، از شنیدن سرگذشت انبیای سلف نیز لذت میبردند. در چنین وضعیتی، برای عالم نماهای بدیل به خوبی جا باز شد. در زمانی که شخصیتهایی همانند ابوذر و عبدالله
بن مسعود توبیخ میشدند، به تمیم اوس داری، که عمر خود را در
مسیحیت سپری کرده و در سال نهم هجری اسلام آورده بود، اجازه داده میشود که در مسجد پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلّم داستان سرایی کند! از عصر خلیفه دوم به بعد، احبار یهودی و راهبان مسیحی با کسب مجوز قانونی، به بیان تاریخ و
قصص انبیا اقدام کردند. از جمله کسانی که در فرقه سازی نقش اساسی داشتند
کعب الاحبار ، وهب
بن منبهوتمیم اوس داری هستند. اولیو دومی دراصل یهودی بودندولی سومی مسیحی بود.
کعب الاحبار بنابر قولی، در زمان خلافت ابوبکر و بنابر قولی، در عصر خلافت عمر اسلام آورد. در مدت کوتاهی، توانست افکار مسلمانان را به خود جلب کند، تا آنجا که ذهبی درباره او میگوید «او ظرف علم از بزرگان علمای اهل کتاب است. جماعتی از تابعین از او روایت نقل کردهاند.»
او با عنوان «عالم به عهدین» توانست عقاید
یهود را در بین مسلمانان ترویج کند. در
روایات او، جسم داشتن و مرئی بودن خدا کاملا مشهود است. این دو مساله بعدها در شمار عقاید اهل حدیث در آمد. وی با انواع مکر و حیله توانست علاقه خلیفه دوم را به خود جلب کند و پس از قتل خلیفه دوم، توانست در قلب خلیفه بعدی جا باز کند و حتی مقام مرجعیت دینی پیدا کند! خلیفه سوم مشکلات فقهی خود را با او درمیان میگذارد و از این نظر، مورد
اعتراض ابوذر بود.
کعب الاحبار، درصدد زمینه سازی حکومت معاویه نیز بود؛ اما اجل بیش از این به او مهلت نداد. از او نقل شده که میگفت: «زادگاه پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلّم در
مکه و هجرت او به طیبه (مدینه) و سلطنت او در شام خواهد بود.»
این مطالب بعدها در روایات ابوهریره ودیگران تکرار شد.
وهب
بن منبه شخصیت دیگری است که در اواخر خلافت عثمان به دنیا آمد و در سال ۱۱۴ از دنیا رفت. او نیز به عنوان «عالم به عهدین» معروف شد و کتابی به نام قصص الابرار و قصص الاخیار درباره زندگی انبیا نوشت. وی در اواخر قرن اول هجری، که مساله جبر و
اختیار مطرح بود، از طرفداران نظریه جبر به شمار میآمد و در بر
افروختن آتش این نزاع نقش اساسی داشت. اعتقادات علمای یهودی و مسیحی به این شکل وارد معارف اسلامی شد، تا آنجا که داستان خلقت
آدم و
حوا در تفسیر طبری عینا همانند تورات است که وهب
بن منبه آن را نقل کرده است.
وقتی قلمرو حکومت اسلامی گسترش یافت، مسلمانان با پیروان ادیان دیگر آشنا شدند. در این بین، یهودیت و مسیحیت با تمسک به منطق ارسطویی و فرهنگ یونانی توانسته بودند مبانی عقیدتی خود را با دلایل عقلی استحکام بخشند.
مسلمانان در برخورد با آنها، خود را درنوعی خلا فکری و عقیدتی میدیدند و در نتیجه، ضربه پذیرتر بودند. با توجه به سعه صدری که روحیه اسلامی به مسلمانان داده بود به سرعت دست به کار ترجمه آثار فلاسفه یونانی و ایرانی شدند و ازاین سلاح ضد دشمن خود استفاده کردند. این مسائل باپاسخهای مختلفی که بدانها داده میشد موجب پیدایش فرقههای متعددگشت.
اقوامی که اسلام میآوردند در آیین قبلی خود، درباره عقایدی مانند
خدا ، صفات او،
قضا و قدر ،
ثواب و
عقاب و امثال آن تصورات خاصی داشتند. از این موارد، آنچه آشکارا، بر خلاف اعتقادات اسلامی بود، مانند تعدد آلهه و بت پرستی، البته از دلهای آنها رخت برمی بست. ولی در مواردی که اعتقادات اسلامی دارای چند وجه بود، طبعا آنان به سمتی که با اعتقادات سابق شان سازگار بود متمایل میشدند؛ مثلا، خدای یهود به شکل
انسان توصیف شده بود، چشمان او درد میگرفت، با حضرت آدم علیهالسّلام قدم میزد، پشت درختی پنهان میشد، با
حضرت یعقوب علیهالسّلام کشتی میگرفت و شکست میخورد و امثال آن. معتقدان به این مسائل وقتی اسلام را میپذیرفتند به آیاتی که در آنها درباره خدا، لفظ گوش، چشم و دست به کار برده شده بود متمایل میگشتند. بنابراین، آنها در مورد این الفاظ همین معنای ظاهری را در نظر میگرفتند و میگفتند که خدا واقعا جسم یا گوش یا چشم دارد.
انسانها همواره طرز تفکرهای مختلفی دارند؛ ممکن است کسی خداوند را به این صورت تصور کند: مالک الملک، فرمانروای مطلق که کسی را یارای فرمان دادن به او نیست؛ فعال ما یشاء، کسی که در احکامش مجال چون و چرا نیست؛ مختار است تا گناهکاران را ببخشد و نیکوکاران را پاداش دهد، آنکه اگر قدرت کامله خود را ظاهر سازد سنگریزه کوه میشود، شب روز میگردد و گرمی آتش به سردی مبدل میشود؛ علت همه چیز است و انسان در افعال خود مختار نیست و آنچه میکند همه فعل خداست. اینها تصوراتوافکار «اشاعره» است.
در مقابل، ممکن است دیگری این گونه در مورد خداوند بیندیشد: تمامی احکام و کارهای خداوند مبتنی بر مصلحت است، ذرهای خالی از حکمت نیست، او نظام عالم را براساس و قاعدهای استوار ساخته است که هیچ خللی در آن راه ندارد، در اشیا خواص و تاثیری گذارده است که هیچ گاه از آنها منفک نمیشود، انسان را مختار آفریده و تمام افعال و احکام او براساس
عدل و انصاف است. اینها افکار و تصوراتی است که اعتقادات «معتزله» را شکل میدهد. گاهی نیز ممکن است اختلاف طبایع آدمی به صورت دیگری تصویر شود: بعضی عقل را در هر امری دخالت میدهند و تا وقتی چیزی مستدل نشود آن را باور نمیکنند، اما دیگری ممکن است به هیچ وجه، اهل چون و چرا نباشد و هر حرفی را که از بزرگی میشنود باور کند. این طرز تفکرات در همه اعصار و قرون وجود داشتهاند.
از عوامل عمده اختلاف، روش معاشرت علما و محدثان بود. غالبا محدثان و علما جز با همکیشان خود با اهل هیچ کیش و مذهبی معاشرت نمیکردند؛ گاهی به دلیل اینکه معاشرت با غیر را روا نمیدانستند و گاهی در تلاش و جستجوی احادیث و تفحص و تحقیق بودند و این مجال را نداشتند که به امر دیگری بپردازند. علاوه براین، بعد مسافت و کمبود امکانات موجب میشد تا صدای مخالف به گوش آنها نرسد. به عنوان نمونه، شیخ
ماتریدیه در اطراف
خراسان با شیخ ابوالحسن اشعری در
بصره معاصر بوده است. هر دو ضد نارساییهای «اهل حدیث» قیام کردند و هر دو ریشه در اهل حدیث دارند، هرچند ماتردیدی به
معتزله نزدیک تر بود ولی هر دو مخالف معتزله بودند. با وجود این، به دلیل اینکه از کار همدیگر خبر نداشتند، اختلافات این دو به اختلافات بین
اشاعره و ماتریدیه منجر شد.
حکومتها، در طول تاریخ، گاهی برای رسیدن به مقاصد خود از هیچ امری فروگذار نمیکردند و از هر موقعیتی، کمال بهره برداری را مینمودند. لذا، به دلیل اینکه معارف بلند اسلامی در میان توده مردم از اهمیت فوق العادهای برخوردار بوده، از دستبرد حکام در امان نبوده است. موارد فراوانی وجود دارد که نشان میدهد حکومتها برای رسیدن به مقصود خود، تفسیر خاصی از متون دینی ارائه میدادند و از آن با قدرت حمایت میکردند. از سوی دیگر، درباره همان متن مقدس، تفسیرهای دیگری نیز مطرح بود. در این اوضاع و احوال، هر تفسیری طرفدار خاص خود را داشت و این آغاز تشتت و
تفرقه بود. به عنوان نمونه، به سیر تاریخی بحث «قضا و قدر» و «جبر و اختیار» میپردازیم:
براساس آیات
قرآن کریم ، عقیده به جبر عقیدهای شرک آلود است که عرب جاهلی از آن پیروی میکرده: «افراد مشرک میگویند اگر خدا نمیخواست ما و پدرانمان شرک نمیورزیدیم وچیزی را تحریم نمیکردیم.»
این عقیده جاهلی تا مدتها در میان مسلمانان رایج بود. واقدی از زنی به نام «ام حارث» نقل میکند که گفت: «در
جنگ حنین دیدم که عمربن خطاب پا به فرار گذارده است. به او گفتم این چه کاری است؟ گفت تقدیر الهی است.»
دیگرانی هم بودند که چنین اعتقادی داشتند: سیوطی از عبدالله
بن عمر نقل میکند که «مردی نزد ابوبکر آمد و گفت: آیا زنا به تقدیر الهی صورت میگیرد؟ وی در پاسخ گفت: آری. آن مرد گفت: چگونه میتوان گفت که خدا عملی را بر من تقدیر نموده است، آنگاه مرا کیفر میدهد؟ ابوبکر در پاسخ گفت: چنین است، ای فرزند زن بدبو! به خدا سوگند، اگر کسی پیش من بود میگفتم با مشت بر بینی تو بکوبد (دماغت رابه خاک بمالد.) »
حکومت اموی، نیز در ترویج مساله قضا و قدر کوشید. ابوهلال عسکری میگوید: معاویه نخستین کسی است که میگفت تمام کارهای بندگان با اراده خدا انجام میگیرد.
وقتی
عایشه ، همسر پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم ، از معاویه بازخواست کرد که چرا بیعت فرزند خود، یزید، را بر مردم تحمیل میکنی در پاسخ گفت: قضا و قدر الهی است و بندگان درباره آن از خود
اختیار و ارادهای ندارند.
عبدالله
بن عمر نیز وقتی در مورد یزید به معاویه اعتراض کرد معاویه به او گفت: «من تو را از اینکه وحدت مسلمانان را برهم بزنی و خونریزی در میان آنان به راه اندازی باز میدارم. خلافت فرزندم یزید، قضای الهی است و بندگان درآن اختیاری ندارند».
این طرز
تفکر بتدریج، به دیگران نیز سرایت کرد. وقتی عبدالله
بن مطیع عدوی به عمر
بن سعد وقاص اعتراض کرد که چرا حکومت همدان و ری رابر قتل
حسین علیهالسّلام ترجیح دادی او در پاسخ گفت: «اینها اموری است که در علم الهی مقدر شده بود».
دستگاه اموی در کنار این ترویج، دست به
جعل حدیث در این باره زد. صحاح سته پر از این احادیث میباشد. اصول اعتقادات اهل حدیث بر چنین احادیثی بنا شده است.
احمد بن حنبل ، پیشوای اهل حدیث، چنین میگوید: «القدر خیره و شرهو قلیله و کثیره و ظاهره و باطنه و حلوه و مره و محبوبه و مکروهه، حسنه و سیئه واوله وآخره من الله قضاء قضاه و قدر قدره.»
شیخ ابوالحسن اشعری در این باره، میگوید: «خداوند مؤمنان را بر اطاعت موفق گردانیده و آنها را هدایت نموده و کافران را گمراه کرده و هدایت ننموده است... خیروشر، قضا و تقدیرالهی است و مابه خیر و شر، شیرین و تلخ تقدیر
ایمان داریم و میدانیم که آنچه به مانرسیده امکان نداشته است که برسد وآنچه بر سر ما آمده امکان نداشته ازماباز گردد. بندگان برای خود سود و زیانی را مالک نمیشوند، مگر چیزی را که خدا بخواهد.»
مقصود از
قدریه گروهی است که برای انسان نوعی اختیار و آزادی قایل بودند. پیدایش مذهب قدریه، واکنشهای اجتماعی و عقلی در برابر
اعتقاد به جبر بود که محدثان دستگاه حاکم آن را ترویج میکردند. گروه قدریه، که جرمی جز نشر عقیده اختیار و آزادی نداشتند، به عنوان نافیان قضا و قدر مواخذه، تنبیه و به دار آویخته میشدند. معبد جهنی، که یکی از مؤسسان فرقه قدریه است، به حسن بصری گفت: «فرزندان امیه خونها میریزند و میگویند که کارهای ما بر طبق تقدیر الهی است. حسن بصری در پاسخ گفت: آنان دشمنان خدا هستند و
دروغ میگویند.»
غیلان دمشقی نیز با معبد جهنی هم عقیده بود. شهرستانی میگوید: «غیلان پیوسته میگفت: خیر و شر به دست بنده است.»
این دو از مظلومان تاریخ هستند؛ زیرا در مقابل خلفا مقاومت میکردند و از اینرو، از هیچ اتهامی نسبت به آنها مضایقه نمیشد. معبد جهنی به دست حجاج کشته شد. (۸۰ ق) غیلان دمشقی نیز پس از یک محاکمه فرمایشی به وسیله
فقیه وقت، اوزاعی، بر دروازه کیسان دمشق به دار آویخته شد. (۱۵۰ ق)
دلیل این مطلب، که قتل این افراد جنبه سیاسی داشته، نامههایی است که آنان برای خلفا نوشتهاند. غیلان دمشقی، به
عمر بن عبدالعزیز نامهای نوشت و وضع رقت بار غنایم و
بیت المال راگوشزد کرد. در آن وقت،
هشام بن عبدالملک ، که خلیفه نبود ولی جزو بیت اموی بود، سوگند یاد کرد که اگر خلیفه شود این مساله را با غیلان دمشقی تلافی کند و همین کار را هم کرد.
بدین ترتیب، گرچه خلفا مدعیان اختیار و اراده
انسان را از بین بردند ولی این نوع طرز تفکر تکون پیدا کرده بود و بعدها به صورت یک فرقه اساسی به نام «معتزله» در آمد.
بنابراین، با یک نگاه اجمالی به تاریخ صدر اسلام، مشاهده میشود که روند مخالفتها از زمان
پیامبر بزرگ اسلام صلیاللهعلیهوآلهوسلّم و در مقابل آن حضرت شروع میشود و بتدریج قوی تر شده و در اواخر عمر شریف آن حضرت، به صورت یک جریان عمده سیاسی در میآید که در نهایت، در «
سقیفه بنی ساعده » حکومت را به دست میگیرد و امت اسلامی بدین شکل متشتت و متفرق در میآیند.
نشریه معرفت، برگرفته از مقاله«عوامل پیدایش فرق اسلامی».