• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

عظمت حضرت سلیمان

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



عظمت مقام ظاهری و باطنی حضرت سلیمان (علیه‌السّلام) بی‌نظیر بود. وی از پیامبران بزرگی که هم دارای مقام نبوّت و هم دارای حکومت بسیار وسیع بود،که نام مبارکش هفده بار در قرآن آمده است. سلیمان بن داوود حکومت وسیعی به دست آورد که در آن جنّ و انس و پرندگان و چرندگان و باد، همه تحت فرمان او بودند، و بر سراسر زمین فرمانروایی می‌نمود.



یکی از پیامبران بزرگی که هم دارای مقام نبوّت بود و هم دارای حکومت بی‌نظیر و بسیار وسیع، حضرت سلیمان بن داوود (علیه‌السّلام) است که نام مبارکش هفده بار در قرآن آمده است. او با یازده واسطه به حضرت یعقوب (علیه‌السّلام) می‌رسد و از پیامبران بزرگ بنی اسرائیل می‌باشد. سلیمان (علیه‌السّلام) حکومت وسیعی به دست آورد که در آن جنّ و انس و پرندگان و چرندگان و باد، همه تحت فرمان او بودند، و بر سراسر زمین فرمانروایی می‌نمود.
خداوند در تمجید او می‌فرماید: «وَ وَهَبْنا لِداوود سُلَیمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ اِنَّهُ اَوَّابٌ؛ ما سلیمان را به داوود (علیه‌السّلام) بخشیدیم، چه بنده خوبی! زیرا همواره با خدا ارتباط داشت و به سوی خدا بازگشت می‌کرد و به یاد او بود.»
امام صادق (علیه‌السّلام) فرمود: «چهار نفر بر سراسر زمین فرمانروایی کردند که دو نفر از مؤمنان بودند و دو نفر از کافران. مؤمنان عبارت بودند از سلیمان و ذو القرنین (علیهما‌السّلام)، و کافران عبارت بودند از بخت النصر و نمرود
[۲] قمی، شیخ عباس، سفینه البحار، ج۱، ص۶۰ (واژه بخت).

قرآن در آیه ۱۲ و ۱۳ سوره سبا، گوشه‌ای از عظمت و امکانات وسیع سلیمان را بازگو کرده و چنین می‌فرماید: «و برای سلیمان (علیه‌السّلام) باد را مسخّر کردیم که صبحگاهان مسیر یک ماه را می‌پیمود، و عصرگاهان مسیر یک ماه را، و چشمه مس (مذاب) را برای او روان ساختیم، و گروهی از جنّ پیش روی او به اذن پروردگارش کار می‌کردند، و هر کدام از آنها که از فرمان ما سرپیچی می‌کرد، او را عذاب آتش سوزان می‌چشاندیم. آنها هر چه سلیمان (علیه‌السّلام) می‌خواست برایش درست می‌کردند، معبدها، تمثال‌ها، ظروف بزرگ غذا همانند حوض‌ها، و دیگ‌های ثابت (که از بزرگی قابل حمل و نقل نبود، و به آنان گفتیم: ) ‌ای آل داوود! شکر (این همه نعمت را) بجا آورید، ولی عده کمی از بندگان من شکر گزارند.
آری خداوند مواهب عظیمی به این پیامبر بزرگ داد، مرکبی بسیار سریع و تندرو که با آن می‌توانست در مدتی کوتاه، سراسر کشور پهناورش را سیر کند، موادّ معدنی فراوان برای انواع صنایع و نیروی فعال کافی برای شکل دادن به این مواد معدنی به او عطا کرد. او با بهره‌گیری از این وسایل، معابد بزرگی ساخت. و مردم را به عبادت خدای یکتا ترغیب نمود، و برای پذیرایی از لشکریان و مستضعفان، امکانات وسیعی در اختیارش قرار گرفت و در برابر این همه مواهب، خداوند به او دستور شکرگزاری داد. حضرت سلیمان در سیزده سالگی حکومت را به دست گرفت و چهل سال حکومت کرد و در سن ۵۳ سالگی از دنیا رفت. مطابق بعضی از روایات، ‌حضرت سلیمان ۷۱۲ سال عمر کرد.
[۶] صدوق، محمد بن علی، اکمال الدین، ص۲۸۹.



عظمت مقام ظاهری و باطنی حضرت سلیمان (علیه‌السّلام) بسیار وسیع و بی‌نظیر بود. در این جا در میان صدها نمونه، به سه نمونه زیر توجه کنید:

۲.۱ - دعای مورچه

در زمان حضرت سلیمان، بر اثر نیامدن باران، قحطی شدید به وجود آمد. ناچار مردم به حضور حضرت سلیمان آمدند و از قحطی شکایت کردند و درخواست نمودند تا حضرت سلیمان (علیه‌السّلام) برای طلب باران، نماز استسقاء بخواند. سلیمان (علیه‌السّلام) به آنها گفت: فردا پس از نماز صبح، با هم برای انجام نماز استسقاء به سوی بیابان حرکت می‌کنیم.
فردای آن روز مردم جمع شدند و پس از نماز صبح، به طرف بیابان حرکت کردند. ناگهان سلیمان (علیه‌السّلام) در مسیر راه مورچه‌ای را دید که پاهایش را روی زمین نهاده و دستهایش را به سوی آسمان بلند نموده و می‌گوید: «خدایا ما نوعی از مخلوقات تو هستیم و از رزق تو، بی‌نیاز نیستیم. ما را به خاطر گناهان انسانها به هلاکت نرسان.» سلیمان (علیه‌السّلام) رو به جمعیت کرد و فرمود: «به خانه‌هایتان باز گردید، خداوند شما را به خاطر غیر شما (مورچگان) سیراب کرد!» در آن سال آن قدر باران آمد که سابقه نداشت.
[۸] کلینی، محمد بن یعقوب، روضه الکافی، ص۲۴۶.
آری گناه موجب بلا از جمله قحطی خواهد شد.

۲.۲ - گریز از مرگ

در زمان حکومت حضرت سلیمان (علیه‌السّلام)، مردی ساده‌اندیش، در حالی که سخت ترسیده و وحشت کرده بود و چهره‌اش زرد و لبهایش کبود شده بود به سرای سلیمان (علیه‌السّلام) پناهنده شد و با عجز و لابه گفت: «ای سلیمان به من پناه بده.»
سلیمان به او گفت: «چه شده؟»
او عرض کرد: «عزرائیل با خشم به من نگاه کرد، وحشت کردم، از شما تقاضای عاجزانه دارم که به باد فرمان بدهی که مرا به هندوستان ببرد تا از بند عزرائیل رهایی یابم. سلیمان به تقاضای او توجه کرد.
[۹] مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج۱۴، ص۸۳.

سلیمان در توجّه به مستضعفان به گونه‌ای بود که وقتی صبح می‌شد از اشراف و رجال ثروتمند روی بر می‌گرداند و نزد مستمندان و تهیدستان می‌آمد و با آنها می‌نشست و می‌فرمود: «مِسکینٌ مَعَ المَساکین؛ مستمندی همراه مستمندان است.» باد را فرمود تا او را شتاب بُرد سوی خاک هندستان بر آب.
روز بعد، سلیمان (علیه‌السّلام)، عزرائیل را دید و گفت: «چرا به این بینوا، با دیده خشم آلود، نگاه کردی که از وطن، آواره و بی‌خانمان شد.»
عزرائیل گفت: «خداوند فرموده بود که من جان او را در هندوستان قبض کنم و چون او را در این جا دیدم، از این رو در فکر فرو رفتم و حیران شدم؛ با تعجّب گفتم اگر او دارای صد پر هم باشد و به طرف هندوستان پرواز کند، به آن جا نمی‌رسد: چون به امر حق به هندستان شدم دیدمش آن جا و جانش بِستُدم.
[۱۰] مولوی، جلال‌الدین محمد، دیوان مثنوی، دفتر۱، ص۲۸ (به خط میرخانی.)
به هندوستان رفتم و دیدم او آن جا است، و در نتیجه جانش را گرفتم.»

۲.۳ - پاسخ جنّ بزرگ به سؤالات او

حضرت سلیمان (علیه‌السّلام) از پیامبرانی بود که خداوند او را بر جنّ و انس و غیره مسلّط نموده بود. روزی چند نفر از اصحاب خود را همراه یکی از جنّ‌های بزرگ و گردنکش فرستاد، تا چند ساعتی به میان مردم بروند و گردش کنند و سپس بازگردند و به اصحاب فرمود: در این سیر و سیاحت هر چه را از آن جنّ شنیدید به خاطر بسپارید و وقتی نزد من آمدید برای من بیان کنید.
آنها همراه آن جنّ سرکش حرکت کردند تا به بازار رسیدند و امور زیر را از آن جنّ دیدند:
۱. دیدند آن جنّ به آسمان نگاه کرد و سپس به مردم نگریست و سرش را تکان داد.
۲. از آن جا عبور نمودند تا به خانه‌ای رسیدند، شخصی از دنیا رفته و بستگان او گریه می‌کنند. آن جنّ وقتی که آن منظره را دید خندید.
۳. از آن جا عبور نمودند و افرادی را دیدند که سیر را با پیمانه می‌فروشند، ولی فلفل را با وزن (و سنجش دقیق ترازو) می‌فروشند. آن جنّ با دیدن آن منظره خندید.
۴. از آن جا عبور نمودند و به گروهی رسیدند. دیدند آنها ذکر خدا می‌گویند و به یاد خدا به سر می‌برند، ولی گروه دیگری در کنار آنها هستند و به امور بیهوده و باطل سرگرم می‌باشند. آن جنّ سرش را تکان داد و لبخند زد.
یاران سلیمان (علیه‌السّلام)، از این سیر و عبور بازگشتند و جریان را در چهار مورد فوق به سلیمان (علیه‌السّلام) گزارش دادند.
سلیمان (علیه‌السّلام) آن جنّ را احضار کرد و از او از چهار موضوع مذکور پرسید:
۱. وقتی که به بازار رسیدی، چرا سرت را به آسمان بلند نمودی. و سپس به زمین و مردم نگاه کردی و سرت را تکان دادی؟
جنّ گفت: فرشتگان را بالای سر مردم دیدم که اعمال آنها را با شتاب می‌نوشتند. تعجّب کردم که آنها این گونه با شتاب می‌نویسند ولی انسانها آن گونه با شتاب سرگرم (امور مادی خود) هستند.
۲. وقتی که به خانه‌ای وارد شدی، شخصی مرده بود و حاضران گریه می‌کردند، چرا خندیدی؟
جنّ گفت: خنده‌ام از این رو بود که آن شخص مرده، به بهشت رفت، ولی حاضران (به جای خوشحالی) گریه می‌کردند.
۳. چرا وقتی که دیدی سیر را با پیمانه، و فلفل را با وزن می‌فروشند خندیدی؟
جنّ گفت: ازاین رو که دیدم سیر را با آن همه ارزش، که کیمیای درمان است با پیمانه می‌فروشند، ولی فلفل را که مایه بیماری است با وزن دقیق به فروش می‌رسانند! از این رو از روی تعجّب خندیدم.
۴. چرا در مورد آن دو گروه که یکی در یاد خدا و دیگری سرگرم لهو و امور بیهوده بودند، سر تکان دادی و خندیدی؟
جنّ گفت: زیرا تعجب کردم که دو گروه، هر دو انسانند، ولی گروه اول بیدار در یاد خدایند، اما گروه دوم غافل و سرگرم در بیهودگی هستند.


حضرت داوود (علیه‌السّلام) از پیامبران خدا بود و سالها در میان قوم خود، به هدایت مردم پرداخت. در اواخر عمر از طرف خدا به او وحی شد: «از خاندان خود، وصی و جانشین برای خود تعیین کن.»
حضرت داوود (علیه‌السّلام) چندین فرزند (از همسران مختلف) داشت. یکی از پسرانش نوجوانی بود که مادر او نزد حضرت داوود (علیه‌السّلام) به سر می‌برد، و داوود (علیه‌السّلام) مادر او را (که یکی از همسرانش بود) دوست داشت.
حضرت داوود (علیه‌السّلام) پس از دریافت وحی مذکور، نزد آن همسرش آمد و به او گفت: «خداوند به من وحی کرده تا از خاندانم، یکی از آنها را برای خود وصی و جانشین قرار ‌دهم.»
همسر داوود: خوب است که آن وصی، پسر من باشد.
داوود: من نیز، قصدم همین بود، ولی در علم حتمی خدا گذشته که وصی من «سلیمان» (پسر دیگرم) است.
از سوی خدا وحی دیگری به داوود (علیه‌السّلام) شد که قبل از رسیدن فرمان من شتاب نکن.
از این وحی، چندان نگذشت که دو مرد که با هم مرافعه و نزاع داشتند به حضور حضرت داوود (علیه‌السّلام) برای قضاوت آمدند. آنها به داوود (علیه‌السّلام) گفتند: یکی از ما دامدار است، و دیگری باغدار می‌باشد.
خداوند به داوود (علیه‌السّلام) وحی کرد: پسران خود را نزد خود جمع کن و به آنها بگو هر کس در مورد نزاع این دو نفر باغدار و دامدار، قضاوت صحیح کند او وصی تو بعد از تو است.
حضرت داوود (علیه‌السّلام) پسران خود را نزد خود جمع کرد و ماجرا را به آنها گفت، آن گاه باغدار و دامدار، جریان دعوای خود را چنین بیان کردند.
باغدار: گوسفندهای این مردِ دامدار به میان باغ من آمده‌اند و به درختان من صدمه زده‌اند.
دامدار: من اطلاع نداشتم، آنها حیوانند و خودشان به محل باغ او رفته‌اند.
در میان پسران داوود (علیه‌السّلام) هیچ کدام سخنی نگفت جز سلیمان (علیه‌السّلام) که به باغدار (صاحب باغ درخت انگور) فرمود:
«ای باغدار! گوسفندان این مرد، چه وقت به باغ آمده‌اند؟»
باغدار: شبانه آمده‌اند.
سلیمان: (خطاب به دامدار) ‌ای صاحب گوسفندان! من حکم می‌کنم که بچه‌ها و پشم امسالِ گوسفندهای تو، به باغدار تعلق دارد. (زیرا دامدار در شب، لازم است که گوسفندان خود را حفظ و کنترل کند.)
داوود (علیه‌السّلام) به سلیمان گفت: چرا حکم نکردی که صاحب گوسفند، گوسفندان خود را به باغدار بدهد، با این که علمای بنی اسرائیل پس از قیمت‌گذاری و سنجش دریافته‌اند که قیمت گوسفندهای دامدار برای قیمت انگور (آن سال) باغ است.
سلیمان: قضاوت من از این رو است که درخت‌های انگور از ریشه قطع و نابود نشده‌اند، و تنها بار و میوه آنها خورده شده است و سال آینده بار می‌دهند.
خداوند به داوود (علیه‌السّلام) وحی کرد قضاوت صحیح در این حادثه، همان قضاوت سلیمان (علیه‌السّلام) است. ‌ای داوود! تو چیزی را خواستی و ما چیز دیگری را (تو خواستی که آن پسرت که مادرش را دوست داری جانشین تو گردد، ولی ما خواستیم سلیمان (علیه‌السّلام) وصی تو شود.)
حضرت داوود (علیه‌السّلام) نزد همسر مورد علاقه‌اش آمد و گفت: «ما چیزی را خواستیم و خدا چیز دیگر را خواست. جز آن چه را که خدا می‌خواهد واقع نمی‌شود. ما در برابر فرمان الهی تسلیم و خشنود هستیم.»
آن گاه امام صادق (علیه‌السّلام) پس از بیان این ماجرا فرمود: «ماجرای امامان و اوصیاء (علیهم‌السّلام) نیز بر همین گونه است؛ آنها حق ندارند از امر خدا تجاوز نمایند و مقام امامت را از صاحبش گرفته و به دیگری بدهند.»
به این ترتیب سلیمان (علیه‌السّلام) در میان فرزندان داوود (علیه‌السّلام) به عنوان وصی و جانشین آن حضرت شناخته شد. با توجه به این که قبل از این ماجرا، اگر داوود (علیه‌السّلام) سلیمان را انتخاب می‌کرد، بین فرزندانش نزاع می‌شد، ولی وحی خداوند به ترتیب فوق، هر گونه نزاع را از بین برد.
[۱۳] حرعاملی، محمد بن حسن، وسائل الشیعه، ج۱۹، ص۲۰۹.



شیخ صدوق نقل می‌کند: حضرت داوود (علیه‌السّلام) طبق وحی الهی خواست حضرت سلیمان (علیه‌السّلام) را خلیفه و جانشین خود قرار دهد. هنگامی که این موضوع را به بزرگان بنی اسرائیل خبر داد، از این خبر ناراحت شده و فریاد اعتراض برآورده به داوود گفتند: «آیا جوانی را خلیفه خود قرار می‌دهی با این که بزرگتر از او در میان ما وجود دارد؟»
حضرت داوود (علیه‌السّلام) سران طوایف دوازده گانه بنی اسرائیل را احضار کرد و به آنها فرمود: «اعتراض شما به من رسید، شما عصاهای خود را بیاورید و نام خود را روی آن عصا بنویسید، سلیمان (علیه‌السّلام) نیز عصایش را می‌آورد و نامش را روی آن عصا می‌نویسد. همه این عصاها را درون اطاقی بگذارید و درِ آن را ببندید و قفل کنید و شما سران و رؤسای طوایف (اسباط) یک شب از این اطاق نگهبانی نمایید تا کسی وارد آن نشود. فردا صبح درِ اطاق را باز کنید، عصای هر کسی که سبز شده و میوه داده باشد، صاحب آن عصا رهبر مردم بعد از من است.»
سران قوم (اسباط) این پیشنهاد را پذیرفتند و عصاهای خود را آورده و در میان اطاقی مخصوص قرار دادند و در آن را بستند و یک شب در آن جا نگهبانی دادند. صبح فردای آن شب، به امامت داوود (علیه‌السّلام) نماز خوانده شد. بعد از نماز درِ آن اطاق را باز کردند و دیدند تنها عصای سلیمان (علیه‌السّلام) سبز شده و میوه داده است. آن را به داوود (علیه‌السّلام) تسلیم نمودند. داوود آن را به همه نشان داد و همه این نشانه را پذیرفتند. داوود (علیه‌السّلام) خطاب به پسرانش گفت: «ای پسرانم! چه عملی خنک‌تر از هر چیز است؟» ‌ گفتند: عفو خدا و عفو انسانها از همدیگر. فرمود: «ای پسرانم! چه چیز شیرینتر است؟» گفتند: محبّت، که روح خدا در میان بندگان می‌باشد. داوود (علیه‌السّلام) خشنود شد و در میان بنی اسرائیل عبور نموده و جانشینی سلیمان (علیه‌السّلام) و رهبری او بعد از خودش را به مردم اعلام کرد.


با این که حضرت سلیمان دارای آن همه مقامات عالی و حکومت سراسری جهان بود، هرگز مغرور نشد و زندگی بسیار ساده‌ای داشت. به فرموده امام صادق (علیه‌السّلام) غذای از گوشت و نانِ نرمِ گرفته شده از آرد سفید را در اختیار مهمانانش می‌گذاشت، و اهل و عیالش نان خشک و زِبر می‌خوردند و خودش نان جوین سبوس نگرفته می‌خورد.
روزی حضرت سلیمان (علیه‌السّلام) از بیت المقدس بیرون آمد، در حالی که سیصد هزار تخت در جانب راست او بود که انسان‌ها عهده‌دار آن بودند. و سیصد هزار تخت در جانب چپ او وجود داشت که جنّ‌ها بر آنها گمارده شده بودند. به پرندگان فرمان داد بر روی لشکرش سایه بیافکنند، به باد فرمان داد تا آنها را به مدائن برساند، باد ماموریت خود را انجام داد، سپس از آن جا به منطقه اصطخر بازگشت و شب را در آن جا به سر برد. فردای آن شب به جزیره «برکاوان» (واقع در فارس) رفت. سپس به باد فرمان داد آنها را به سرزمین گود فرود آورد. باد چنین کرد. آنها در سرزمینی فرود آمدند که نزدیک بود پاهایشان به آبهای زیر زمین برسد. بعضی از حاضران به دیگران گفتند: «آیا حکومت و سلطنتی بزرگتر از این دیده‌اید؟» بعضی جواب دادند: «نه، هرگز چنین شکوه و عظمتی، ندیده‌ایم و نشنیده‌ایم.» فرشته‌ای از آسمان فریاد زد: ««ثَوابُ تَسْبِیحَه واحدَه فِی اللهِ اَعْظَمُ مِمّا رَایْتُمْ؛ پاداش یک تسبیح بزرگتر است از آن چه شما مشاهده کردید.»
بر همین اساس روزی حضرت سلیمان (علیه‌السّلام) با اسکورت و شکوه پادشاهی عبور می‌کرد در حالی که پرندگان بر سرش سایه افکنده بودند و جنّ و انس در اطرافش با کمال ادب و احترام عبور می‌نمودند. در مسیر راه دید عابدی در گوشه‌ای مشغول عبادت خدا است. آن عابد هنگامی که موکب پر شکوه سلیمان را دید، به پیش آمد و گفت: «ای پسر داوود! به راستی خداوند سلطنت و امکانات عظیمی در اختیارات نهاده است!»
حضرت سلیمان که هرگز به جاه و مقام دل نبسته و مقامات ظاهری او را مغرور ننموده بود، به عابد چنین فرمود: «لِتَسْبِیحَه فِی صَحِیفَه مُؤْمِنٍ خَیرٌ مِمّا اُعْطِی لِاِبْنِ داوْدَ، فَاِنَّ ما اُعْطِی ابْنُ داوُدَ یذْهَبُ وَ التَّسبیحُ تَبْقِی؛ ثواب یک تسبیح خالص در نامه عمل مؤمن، از همه آن چه خداوند به سلیمان داده بیشتر است، زیرا ثواب آن تسبیح، در نامه عمل باقی می‌ماند ولی سلطنت سلیمان (علیه‌السّلام) از بین می‌رود.» آری سلیمان (علیه‌السّلام) با آن همه امکانات و عظمت، این گونه متواضع بود.
[۲۱] حقی‌ خلوتی بروسوی، اسماعیل، تفسیر روح البیان، ج۸، ص۳۹.



روزی حضرت سلیمان (علیه‌السّلام) عصر هنگام از اسب‌های تیزرو و چابک خود که آنها را برای میدان جهاد آماده کرده بود، دیدن می‌کرد. ماموران با آن اسب‌ها در پیش روی سلیمان (علیه‌السّلام) رژه می‌رفتند.
سلیمان (علیه‌السّلام) با علاقه و اشتیاق مخصوص، آن اسب‌ها را روانه میدان نمود. آنها به گونه‌ای تند و تیز از مقابل سلیمان عبور کردند که سلیمان (علیه‌السّلام) با تمام وجود به آنها نگریست، ‌تا این که آنها از نظرش دور و پنهان شدند. سلیمان (علیه‌السّلام) که به جهاد با دشمن و دفاع از حریم حق، علاقه فراوان داشت، گفت: «من این اسب‌ها را به خاطر پروردگارم دوست دارم و می‌خواهم از آنها در راه جهاد استفاده کنم.»
وقتی اسب‌ها از نظر سلیمان (علیه‌السّلام) دور و پنهان شدند، سلیمان (علیه‌السّلام) به ماموران گفت: «آنها را برگردانید تا آنها را بار دیگر مشاهده کنم.» ماموران اسب‌ها را باز گرداندند. سلیمان دست بر گردن و ساق‌های آنها کشید و به این ترتیب آنها را نوازش نمود. و سوارانش را تشویق کرد، و درس آمادگی در برابر دشمن را به همه آموخت.


حضرت سلیمان (علیه‌السّلام) همسران متعددی برای خود انتخاب کرد و هدفش این بود که از آن همسران دارای فرزندان متعدّدی شود تا در اداره مملکت و جهاد با دشمن، به او کمک کنند. بر همین اساس گفت: «من با آنها همبستر می‌شوم و به زودی فرزندان متعددی نصیبم شده و همه آنها یاران من و رزمندگان در جبهه جهاد خواهند شد.»
او در این گفتار، تنها به همسران و خودش اتّکا کرد، خدا را از یاد برد و «اِن شاء الله؛ اگر خدا بخواهد» نگفت و به این ترتیب بر اثر یک لحظه غفلت، لغزش پیدا کرد و ترک اولی نمود. از این رو وقتی که در هنگامش به سراغ همسرانش رفت، تنها دارای یک فرزند از آنها شد، آن هم ناقص الخلقه بود. جسد مرده آن فرزند را آوردند و روی تخت او افکندند.
سلیمان (علیه‌السّلام) دریافت که در این آزمایش الهی، لغزیده است، توبه و انابه کرد و از درگاه خدا تقاضای بخشش نمود، و گفت: «خدایا مرا ببخش، و به من حکومت بی‌نظیر عنایت کن.» خداوند حکومت بسیار با اقتداری به او داد. باد را تحت فرمان او نمود، تا به فرمان او به نرمی حرکت کند و هر جا او بخواهد برود. شیاطین و سرکشان را نیز تحت تسخیر او در آورد، و او را دارای مقامات ارجمندی نمود.
[۲۴] طبرسی، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج۸، ص۴۷۵.



خداوند همه نعمت‌ها را به حضرت سلیمان (علیه‌السّلام) عطا کرده بود، تا آن جا که به سخن حیوانات آگاهی داشت و می‌توانست با آنها گفتگو کند. روزی آن حضرت با لشکر عظیمش که از جنّ و انس و پرندگان تشکیل می‌شد با نظم و صف آرایی خاص، و شکوه بی‌نظیر حرکت می‌کردند تا به وادی مورچگان رسیدند. سلیمان (علیه‌السّلام) نیز کنار تختش بود. و باد آن را با کمال نرمش و آرامش در فضا حرکت می‌داد. در این هنگام مورچه‌ای خطاب به مورچگان گفت: «ای مورچگان! به لانه‌های خود بروید تا سلیمان و لشکرش شما را پایمال نکنند، در حالی که نمی‌فهمند.» یعنی عدالت لشکر سلیمان (علیه‌السّلام) را قبول دارم، ولی ممکن است از روی جهل و ناآگاهی، ما را پایمال کنند.
سلیمان (علیه‌السّلام) صدای آن مورچه را شنید، از سخن او خندید و به یاد نعمتهای الهی افتاد، که خداوند آن چنان به او مقام ارجمند داده که حتی صدای مورچه‌ای را می‌شنود و از مفهوم آن آگاهی دارد. از این رو بی‌درنگ به یاد آن افتاد که باید خدا را شکر نماید، برای تکمیل تشکّرش از خدا، سه تقاضا کرد و گفت: «خدایا! شکر نعمتهایی را که بر من و پدر و مادرم عطا نموده‌ای به من الهام فرما، و توفیقم ده که کارهای شایسته انجام دهم تا موجب خشنودی تو گردد، و مرا در زمره بندگان شایسته‌ات قرار بده.»
در مورد این واقعه از حضرت رضا (علیه‌السّلام) نقل شده است که فرمودند: در حالی که سلیمان (علیه‌السّلام) بر روی تختش در فضا حرکت می‌کرد، باد صدای آن مورچه را به گوش سلیمان (علیه‌السّلام) رسانید. سلیمان (علیه‌السّلام) در همان جا توقّف کرد و به مامورانش فرمود: «آن مورچه را نزد من بیاورید.» ماموران بی‌درنگ آن مورچه را به حضور سلیمان (علیه‌السّلام) بردند. سلیمان به آن مورچه فرمود: «آیا نمی‌دانی که من پیامبر خدا هستم و به هیچ کس ظلم نمی‌کنم؟»
مورچه عرض کرد: آری این را می‌دانم.
سلیمان (علیه‌السّلام) فرمود: پس چرا مورچگان را از ظلم من هشدار دادی؟
مورچه عرض کرد: «ترسیدم مورچگان حشمت و شکوه تو را بنگرند و مرعوب و شیفته زرق و برق دنیا شوند و در نتیجه از خداوند دور گردند، خواستم آنها به لانه‌هایشان بروند و شکوه تو را مشاهده نکنند...
سپس مورچه به سلیمان (علیه‌السّلام) عرض کرد: آیا می‌دانی چرا خداوند در میان آن همه نیروهای عظیم مخلوقاتش، باد را تحت تسخیر تو قرار داد؟ سلیمان گفت: راز این موضوع را نمی‌دانم.
مورچه گفت: مقصود خداوند این است که اگر همه مخلوقاتش را مانند باد در تحت تسخیر تو قرار می‌داد، زوال و فنای همه آنها مانند زوال و فنای باد است. بنابراین اکنون که بنیاد جهان بر باد است، به آن مغرور مشو. سلیمان از این نصیحت پر معنای مورچه خندید. (که این خنده، خنده عبرت بود.)
[۲۷] صدوق، محمد بن علی، عیون اخبار الرضا، طبق نقل تفسیر نورالثقلین، ج۴، ص۸۲-۸۳.

خواجوی کرمانی به همین مناسبت می‌گوید:
پیش صاحب نظران ملک سلیمان باد است •••••• بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است.
این که گویند که بر آب نهاده است جهان •••••• مشنو‌ای خواجه که بنیاد جهان بر باد است.
خیمه انس مزن بر در این کهنه رباط •••••• که اساسش همه بی‌موقع و بی‌بنیاد است.
دل بر این پیره زن عشوه‌گر دهر مبند •••••• کین عروسی است که در عقد بسی داماد است.


۱. ص/سوره۳۸، آیه۳۰.    
۲. قمی، شیخ عباس، سفینه البحار، ج۱، ص۶۰ (واژه بخت).
۳. سبا/سوره۳۴، آیه۱۲-۱۳.    
۴. برقی، احمد بن محمد، محاسن برقی،ج۱، ص۱۹۳.    
۵. مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج۱۴، ص۷۳.    
۶. صدوق، محمد بن علی، اکمال الدین، ص۲۸۹.
۷. مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج۱۴، ص۱۴۰.    
۸. کلینی، محمد بن یعقوب، روضه الکافی، ص۲۴۶.
۹. مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج۱۴، ص۸۳.
۱۰. مولوی، جلال‌الدین محمد، دیوان مثنوی، دفتر۱، ص۲۸ (به خط میرخانی.)
۱۱. مجلسی، محمدباقر، اقتباس از بحارالانوار، ج۱۴، ص۷۹.    
۱۲. کلینی، محمد بن یعقوب، اصول کافی، ج۱، ص۲۷۸.    
۱۳. حرعاملی، محمد بن حسن، وسائل الشیعه، ج۱۹، ص۲۰۹.
۱۴. حویزی، عبدعلی بن جمعه، نورالثقلین، ج۴، ص۷۵.    
۱۵. کلینی، محمد بن یعقوب، اصول کافی، ج۱، ص۳۸۳.    
۱۶. مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج۱۴، ص۶۸.    
۱۷. مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج۱۴، ص۷۰.    
۱۸. مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج۱۴، ص۷۲.    
۱۹. حویزی، عبدعلی بن جمعه، تفسیر نورالثقلین، ج۴، ص۴۵۹.    
۲۰. فیض کاشانی، ملامحسن، المحجه البیضاء، ج۵، ص۳۵۵.    
۲۱. حقی‌ خلوتی بروسوی، اسماعیل، تفسیر روح البیان، ج۸، ص۳۹.
۲۲. ص/سوره۳۸، آیه۳۰-۳۳.    
۲۳. ص/سوره۳۸، آیه۳۴-۴۰.    
۲۴. طبرسی، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج۸، ص۴۷۵.
۲۵. نمل/سوره۲۷، آیه۱۸.    
۲۶. نمل/سوره۲۷، آیه۱۹.    
۲۷. صدوق، محمد بن علی، عیون اخبار الرضا، طبق نقل تفسیر نورالثقلین، ج۴، ص۸۲-۸۳.



سایت اندیشه قم، برگرفته از مقاله «مشخصات سليمان (ع) و نمونه‌هائي از عظمت او»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۶/۴/۲۶.    



جعبه ابزار