سلفیگری
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
از آغاز
قرن چهاردهم،
مکتب سلفیه بر سر زبانها افتاد و گروهی آن را به عنوان
دین و
مذهب، برگزیدند و خود را سلفی نامیدند و برخی، آن را روش فکری برای رسیدن به حقیقت اسلام دانستند.
سلفیها خود را پیرو مکتب «
اهل حدیث» میدانند که در عصر
عباسیان و پس از اختلاف با
معتزله و اهل کلام و
شیعیان، پدید آمدند. پس از درگذشت
احمد بن حنبل در سال ۲۴۱ ق که بنیانگذار مذهب اهل حدیث است، این شیوه در میان حنبلیها ادامه داشت و حنبلیها در اصول و فروع و
عقیده و
احکام، خود را پیرو اهل حدیث دانستند.
خلفای عباسی از دوران «
متوکل» تا زمان «
مقتدر»، به ترویج این مکتب پرداختند. در سال ۳۰۵ ق،
ابوالحسن اشعری (متوفای ۳۲۴ ق) تحت عنوان «احیاگری مکتب اهل حدیث» و به طور اخص احمدبنحنبل، مکتبی را پیریزی کرد و خواست اصلاحاتی در عقیده اهل حدیث ایجاد کند؛ زیرا عقیده آنان با
خرافات زیادی آمیخته شده بود و پیوسته میگفتند: «قرآن،
قدیم است» و بشر در زندگی خود فاقد «
اختیار» است و خدا دست و پا و چشم و دیگر اعضا را دارد! او برای اصلاح این مکتب، به پا خاست و توانست اصلاحاتی انجام دهد؛ ولی متعصبان اهل حدیث او را از خود طرد کردند.
ابوعبدالله حمرانی گفته است: «اشعری وارد
بغداد شد و نزد رئیس مذهب اهل حدیث به نام
بربهاری رفت و گفت: من با سران اعتزال مانند
جبایی و ابوهاشم مناظره کردهام و منطق
یهود و
نصارا را شکستهام.» رئیس مذهب اهل حدیث گفت: «من از سخنان تو چیزی نمیفهمم و فقط به آنچه احمدبنحنبل گفته است، ایمان دارم.» سپس اشعری برای جلب نظر اهل حدیث، کتاب «
الابانه» را نوشت
که تا حدی بیان کننده عقیده اهل حدیث است. با پیدایش مکتب اشعری، شکاف عظیمی بین اهل حدیث و آنها پدید آمد و پیوسته در جنگ و جدال بودند و گاهی اختلافاتشان به خونریزی میانجامید و علتش این بود که اشعری اصلاحاتی در عقیده اهل حدیث انجام داد و برای خود در مسائل عقیدتی مقامی قائل شد.
در تمام این دوران که اهل حدیث در یک طرف و
اشاعره در طرف دیگر بودند، هرگز «سلف» و «سلفیه» به عنوان مذهب مطرح نبود تا اینکه
ابن تیمیه (م ۷۲۸ ق) دعوت به شیوه «سلف» را شعار مکتب خود ساخت؛ ولی وی از کلمه «سلفیه» بهره نمیگرفت و میگفت: ما تابع «اهل سنت و جماعت» هستیم که در سه قرن نخست میزیستهاند؛ یعنی از ۱۱ تا ۳۰۰ ق.
پس از درگذشت ابن تیمیه و هجوم فقیهان همه مذاهب بر ضد او، دعوت به پیروی از اهل حدیث، آن هم به شیوه این گروه محدود، چندان رونقی نداشت و برخی از شاگردان او، مانند
ذهبی (م ۷۴۸ ق) و
ابن قیم (م ۷۵۱ ق) و
ابن کثیر (م ۷۷ ق) نتوانستند شیوه او را ترویج و گسترش دهند و پیروانی فراهم آورند؛ زیرا او این فکر را در
شام و
مصر مطرح کرد که مرکز علم و دانش و قله
فقاهت بود.
این شیوه در سالهای بعد، به وسیله
محمد بن عبدالوهاب (م۱۲۰۷ه.ق) در سرزمین
نجد که فاقد
فرهنگ اسلامی و علمای برجسته بود، احیا گردید و گسترش یافت. سپس بر اثر پشتیبانی
آلسعود در سرزمین نجد به صورت مذهب رسمی درآمد و با تسخیر
حرمین شریفین در پرتو حمایت استعمار
بریتانیا، این مذهب بر این مناطق تحمیل گشت و تمام مراکز علمی و
دانشگاه و
مساجد و منابر
وعظ و
خطابه رسمی در اختیار آنان قرار گرفت و گروههای دیگر، از این حوزهها بیبهره شدند.
از نظر محققان، شعار «سلفیه»، نخست در مطبوعات مصر مطرح شد؛ آنگاه که مصر به اشغال انگلستان درآمد و گروهی از مصلحان مانند
سید جمالالدین اسدآبادی (م ۱۳۱۶ ق) و شیخ
محمد عبده (م ۱۳۲۳ ق) در مقابل هجوم فرهنگ و
تمدن غرب، تصور کردند که راه رهایی از چنگ اشغالگران این است که در مقابل گروهی که فریب فرهنگ غربی را خورده و بیشتر در آنها هضم شده بودند، مردم را به همان اسلام پیشینیان دعوت کنند. گروه اول برای اینکه حرکت خود را با شعاری زیبا، همراه کنند، شعار «سلفیه» را انتخاب کردند تا بگویند ما پیرو اسلام راستین قرون نخستین هستیم؛
ولی آنان از احیای این مکتب، هرگز قصد
تکفیر دیگران یا ایجاد شکاف در میان مسلمانان را نداشتند، بلکه از روی
خوشبینی به
صحابه و
تابعان، این مسلک را ترویج کردند.
در سال ۱۹۲۹ م که جمعیت «
اخوان المسلمین» در مصر تشکیل شد، آنها نیز به این مسلک رغبت نشان دادند و خیال کردند پیروی از گروههای نخستین اسلامی ـ صحابه و تابعین ـ نجاتبخش امت اسلامی است؛ ولی در عین حال به همه فرقهها، روی خوش نشان داده، غالباً به مسائل سیاسی و در رأس آنان تأسیس
حکومت پرداختند.
اما سلفیگری در نجد که خود را وارث محمد بن عبدالوهاب میدانست، موجی از تندروی و سختگیری به راه انداخت و کمکم به تکفیر همه مسلمانان پرداخت و گاهی برای ساکت کردن مخالفان،
شیعه را تکفیر کرد، اشاعره و
صوفیه و مذاهب دیگر را
اهل بدعت خواند و مدعی شد که اسلام ناب در اختیار سلف بوده و فهم آنان از
کتاب و
سنت برای همگان
حجت است و هر کس از این راه، عدول نماید، بدعتگذار یا خارج از اسلام است. باید توجه داشت اکنون سلفیهای نجدی، یک گروه نیستند، بلکه گروهی «سلفی تبلیغی»اند؛ ولی گروهی دیگر گام فراتر نهاده و «سلفی جهادی» میباشند و میگویند با تشکیل جنبشهای مسلحانه زیرزمینی، باید دولتها را سرنگون کرد و قدرت را به دست گرفت و اسلام اصیل را پیاده کرد.
مسئله مهم، آگاهی از روش فکری سلفیه است، آنها دو روش دارند که به هم نزدیک است: گروهی فقط کتاب و سنت را حجت دانسته، از داوریهای عقل کمک نمیگیرند. گروه دیگر میگویند قرآن و سنت وقتی برای ما حجت است که با
فهم «سلف» همراه باشد؛ زیرا ما آیین خود را از آنها گرفتهایم.
آنان در
تعبد به
نص «کتاب و سنت»، بین
خبر واحد و
خبر متواتر فرق نمیگذارند و خبر واحد را در تبیین عقاید و معارف، حجت میدانند و چند وقت پیش در همایشی درباره «
حجیت خبر واحد در عقاید» که در
عربستان سعودی برگزار شد، همگان تصریح کردند که قول
ثقه در عقاید برای ما حجت است. بر همین اساس خدا را با صفات بشری توصیف میکنند و برای او به خنده و گریه و آمدن و رفتن و نشستن و پا نهادن در
جهنم معتقد هستند و میگویند: «صدای تختی که روی آن مینشیند، مانند صدای کجاوه است!»
سؤال هشتم: کتاب و سنت که سلفیها آنها را منبع فکری خود میدانند، نسبت به عقل بسیار تأکید میکنند. واژه «عقل» در قرآن ۴۹ بار آمده است و واژههای «نُهی» و «لُبّ»، در موارد زیادی به کار رفته است. ما
خدا و رسالت پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) را با عقل شناختهایم. چگونه این خلف صالح به «سلف صالح» نسبت میدهد که بهرهگیری از عقل، کار «عقلگرایان» است و «عقلگرایان» جایگاهی در میان مسلمانان ندارند؟! آنان توجه ندارند که کنار نهادن
خرد و بیاعتنایی به آن سبب میشود که اصل دین متزلزل شود. اساس دین که همان شناخت خدا و شناخت
انبیا و آخرین پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) است، تنها با کتاب و سنت، انجام نمیشود. حتی قرآن مجید، «
توحید در خالقیت و ربوبیت» را با قانون خرد ثابت میکند و میفرماید: «لو کان فیهما آلههٌ الا اللهُ لفسدتا:
اگر در آسمان و زمین، خدایانی جز الله وجود داشتند، آن دو تباه و نابود میشدند.»
اکنون درباره شیوه آنان در استنباط عقاید، چند سؤال را مطرح میکنیم:
آنان میگویند: «باید از
صحابه و تابعان پیروی کرد؛ زیرا فهم آنان، مقیاس
حق و
باطل است» و در این مورد، به
حدیث نقل شده از رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) استدلال میکنند که فرمود: «خیرُ القرون قرنی، ثمّ الذین یلونهم ثم الذین یلونهم...: بهترین مردم، مردم زمان من هستند. سپس مردمی که پس از آنان میآیند. سپس مردمی که بعد از آن گروه میآیند.»
آنگاه دوران هر کدام از سه گروه یاد شده را صد سال تخمین میزنند که مجموعاً سیصد سال میشود. ابن تیمیه و پیروانش با این حدیث، سه
قرن نخست اسلامی را «که هر قرنی از نظر آنان صد سال است»، ملاک حق و باطل شمرده و آنچه را که در این زمان انجام گرفته و یا به طور عملی آن را تأیید کردهاند، به صورت کامل میپذیرند، چون پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) در این حدیث، این سه قرن را قرون ممتاز شمرده است. امتیاز این قرنها به خاطر کسانی است که در آن سیصد سال زندگی میکردند و خیر بودن آنان، موجب این است که گفتار و سکوت آنان را حجت بدانیم.
این نظریه، با سؤالات و ابهامات زیادی همراه است.
«قرن» در لغت عرب، برخلاف اصطلاح معاصر، به معنی صد سال نیست، بلکه به معنی جمعیتی است که در یک زمان با هم زندگی میکنند و سپس جمعیت دیگر جای آنان را میگیرند و
قرآن مجید هم کلمه «قرن» را در همین معنا بهکار برده است. واژه «قرون» در قرآن کریم هفت بار بهکار رفته و هرگز از آن، «قرن» اصطلاحی یعنی «صد سال» اراده نشده، بلکه به معنای «مردم یک زمان» به کار رفته است.
نمونهای از این کاربرد، این آیه شریفه است: «الم یروا کم اهلکنا من قبلهم من قرنٍ مکّنّاهُم فی الارض ما لم نُمکّن لکم وارسلنا السماء علیهم مدرارا و جعلنا الانهار تجری من تحتهم فاهلکناهم بذنوبهم وانشانا من بعدهم قرنا آخرین؛
آیا ندیدهاند که چه اندازه پیش از ایشان جمعیتهایی را نابود کردیم که در زمین، آنان را توانمند ساخته بودیم؛ بهگونهای که به شما آن توان را ندادهایم و از آسمان به فراوانی برای آنها باران فرستادیم و جویها از زیر آنان روان ساختیم، ولی سرانجام به خاطر گناهانشان آنان را نابود کردیم و جمعیتی دیگر پدید آوردیم.» بنابراین، تفسیر حدیث «خیر القرون» به سیصد سال، هیچ پایه و اساسی ندارد و اصطلاح امروز نمیتواند، قرینه بر تفسیر حدیث باشد.
ابن منظور در
لسان العرب پیرامون توضیح «قرن» نوشته است: قرن نسلی را میگویند که پس از نسل دیگر میآید و در مقدار فاصله زمانی این دو فصل، نظرات متفاوتی هست؛ مانند: ده سال، بیست سال، سی سال، شصت سال، هفتاد سال، هشتاد سال. در
نهایه ابن اثیر آمده است: «قرن، به معنای مردم یک زمان بوده و از ماده «اقتران» گرفته شده است. گواه بر اینکه «قرن» به معنی مردم یک زمان است، شعر شاعری است که چنین سروده: اذا ذهب القرنُ الذی انت فیهم • وخُلّفت فی قرنٍ فانت غریبٌ. یعنی: هرگاه مردمی که تو در میان آنها هستی بروند و تو در میان مردمی دیگر بمانی، در این هنگام غریب هستی.»
ابن حجر عسقلانی در تفسیر حدیث «خیر القرون...» قرن را به معنای مردم یک زمان تفسیرکرده است: «القرنُ: اهلُ زمانٍ واحد متقارب اشترکوا فی امرٍ من الامور و یقال: انّ ذلک مخصوصٌ بما اذا اجتمعوا فی زمان نبیٍّ او رئیس یجمعهُم علی مله او مذهبٍ او عملٍ، و یطلق القرنُ علی مدةٍ من الزمان:
قرن، مردم یک زمان را میگویند که در کاری از کارها با هم شریک باشند و گاهی به مردمی میگویند که در زمان یک پیامبر یا رئیس باشند که آنها را بر یک روش یا مذهب یا کاری متحد سازد و قرن، گذشته از مردم، بر خود زمان نیز گفته میشود.» سپس با یک محاسبه خیالی، کوشیده مدت قرن را صد
سال معرفی کند تا سیصد سال اول تاریخ اسلامی را شامل شود.
او گفته است چون یک نفر از صحابه به نام
ابوالطفیل پس از صد سال از هجرت درگذشته است، پس عصر صحابه را باید صدسال دانست؛ اما ملاک، عمر بیشتر صحابه است، نه فرد نادر آنها که در هفتاد سالگی درگذشتهاند. خود او هم معتقد است: متوسط سن افراد همان هفتاد سال است.
یادآور میشویم با اختلاف زیادی که در مدت «قرن» است، نمیتوان آن را به صد سال تفسیر کرد. از این گذشته، قرآن بهترین مدرک است که هرگز قرن را نه به معنی صدسال، بلکه مردم یک زمان دانسته است و حداکثر مدت عمر مردم یک زمان را هفتاد سال حساب میکنند، نه بیشتر. فرض کنیم مقصود همان سیصد سال اول است؛ اکنون میپرسیم چگونه میتوان آن سه قرن را، شریفترین قرنها خواند در حالی که آنچه اهل حدیث،
بدعت میخوانند، همگی در همان صد سال نخست یا کمی بیش از آن بوده است؟
ظهور «
خوارج» در سال ۳۹ ق آغاز شد و بعداً هم ادامه یافت و بعد به فرقههای گوناگون تقسیم شدند. پایهگذار «
مرجئه»
حسن بن محمد حنفیه است که در اواخر قرن نخست درگذشت، هرچند «ارجاء» در طول زمان معانی مختلفی به خود گرفته است. «تفکر قدری» از
معبد بن عبدالله جهنی بصری، متوفای ۸۰ ق، آغاز شد. پس از او پرچم «
قدریه» را
غیلان بن مسلم دمشقی به دست گرفت و در سال ۱۰۵ در
دمشق به دار آویخته شد. «تفکر معتزلی» در سال ۱۰۵ ق پیریزی شد؛ آنگاه که
واصل بن عطا از مکتب استادش،
حسن بصری جدا شد و اعتزال را پیریزی کرد. حال که اکثر مذاهب و فرقههایی که از نظر «سلفیه» باطل هستند، در آخر قرن اول و اوایل قرن دوم پدید آمده است، چگونه میتوان آن سه قرن را، «خیرالقرون» خواند؟ بهطور خلاصه باید گفت: حدیث «خیرالقرون» از دو نظر مخدوش است:
۱ـ از نظر تفسیر کلمه «قرن» به صدسال و کلیه کسانی که در این سه قرن میزیستهاند.
۲ ـ از نظر واقعیت و تحقق خارجی؛ زیرا مذاهب انحرافی در همان دو قرن نخست رشد کرد و گسترش یافت و گروهبندیها در آن زمان پدید آمد.
سؤال دوم: خصیصه انسانی، همواره، داشتن اختلاف و تفاوت در فکر و
اندیشه است و اصحاب و حتی تابعان، از این خصیصه مستثنا نبودند و حتی در عصر رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم)، چه رسد به زمان پس از درگذشت آن حضرت، برداشتهای مختلفی از
اسلام داشتند که اینک به نمونههایی اشاره میکنیم:
۱ ـ اختلاف در غنیمتهای جنگی
بدر: یاران
پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) پس از پیروزی در
جنگ بدر، درباره اسیران جنگی و غنیمتها به دو گروه تقسیم شدند: گروهی بر کشتن آنان اصرار داشتند و گروهی پیشنهاد میکردند از آنها
فدیه بگیرید و آنان را آزاد کنید.
این اختلاف بهقدری شدید بود که قرآن به نکوهش آنان پرداخت: «لولا کتابٌ من الله سبق لمسّکُم فیما اخذتُم عذابٌ عظیم: اگر نوشته ثابتی از جانب خدا از پیش نبود، در این کاری که در پیش گرفتهاید، کیفر بزرگی به شما میرسید.»
۲ ـ
صلح حدیبیه: در صلح حدیبیه هنگامی که پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) با
قریش صلح کرد و حتی حاضر شد در عهدنامه عنوان «رسولالله» را از کنار نام خود بردارد، موجی از اختلاف پدید آمد. گروهی صلحنامه را مایه
ذلت میخواندند و به یکدیگر میگفتند: «فعلام نُعطی الدنیه فی دیننا؟»، ولی گروه دیگر تسلیم رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) بودند.
۳ ـ
روزه در
سفر: رسول گرامی (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) در سال هشتم هجری، در روز دهم ماه رمضان، از مدینه خارج شد و هنگامی که به نقطهای به نام «کراع الغمیم» رسید، کاسه آبی خواست و آن را بلند کرد؛ بهطوریکه همه مردم دیدند. آنگاه حضرت از آن نوشید. به حضرت گفتند که برخی به حالت روزه باقی ماندهاند، فرمود: «اولئک العصاه، اولئک العصاه: آنها گناهکارند، آنها گناهکارند.»
۴ ـ جلوگیری از نگارش نامه: رسول گرامی (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) در بستر بیماری بود و گروهی از یاران، گردش را گرفته بودند. فرمود: «قلم و کاغذی بیاورید تا چیزی بنویسم که بعد از من گمراه نشوید.» گروهی با آوردن قلم و کاغذ موافقت کردند و گروهی سرسختانه با آن مخالفت کردند. هنگامی که حضرت اختلاف آنان را دید، فرمود: «برخیزید! شایسته نیست نزد من با یکدیگر کشمکش کنید.»
حال با وجود اختلاف در میان صحابه، تکلیف چیست؟ آیا مجاز هستیم به هر کدام عمل کنیم یا راهی برای ترجیح وجود دارد؟
اختلاف فکری در میان انسانها، امری طبیعی است و صحابه و تابعین هم از این امر طبیعی، مستثنا نبودند و اختلاف آنان در مسائل عقیدتی و شرعی بیش از آن است که در اینجا ذکر شود. هنوز آب غسل پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) خشک نشده بود که در انتخاب خلیفه، اختلافنظر شدیدی در میان صحابه بروز کرد. حتی کار به زد و خورد کشید و اگر کسی وقایع سقیفه را در
تاریخ طبری و دیگر کتابهای تاریخی بخواند، عمق اختلاف را درک میکند.
پس از استحکام پایههای
خلافت، اختلاف در فکر و اندیشه، در میان یاران، گسترش یافت و ریشه فرقههای اسلامی همچون
قدریه،
مرجئه،
معتزله،
مجسمه، همه و همه در قرن اول تاریخ اسلامی پدید آمد و در دوران تابعین و تابعین تابعین رو به فزونی نهاد. اکنون این سؤال مطرح میشود: اگر باید فهم و برداشت «سلف» را ملاک فهم قرآن و سنت بگیریم، مقصود کدام فهم و کدام برداشت است؟ این «هفتاد و سه فرقه» در همان اعصار نخست پدید آمدند و جمعیتهایی را به خود وابسته کردند. پس چرا همه آنها را «جز یکی» در آتش میدانید و سرزنش میکنید؛ در حالی که آنها هم از «سلف» بودهاند؟ شدیدترین
جنگ و نزاعها، در سه قرن نخست اسلام، در حکومت
امویان و
عباسیان رخ داد و هر کدام از این فرقهها، برای خود مکتب و منطقی داشتند. چگونه میتوان همه این اختلافها را نادیده گرفت و یک «سلف صالح» منسجم و دور از اختلاف تصور کرد که در همه مسائل، ملاک سنجش حق و باطل باشد؟
سؤال سوم: اگر ملاک، فهم و درک سلف است، نتیجه این میشود که عقل و شعور خود را تعطیل کنیم و فقط به سخنان سلف گوش دهیم؛ بنابراین مسائلی که سلف درباره آنها چیزی نگفتهاند، نباید بیان شود. به همین علت یکی از انتقادها درباره نظریه احمد بن حنبل که
قرآن را
قدیم معرفی میکرد، این است که
قرآن و
سنت درباره قدیم یا حادث بودن قرآن سخنی نگفتهاند، پس چگونه او در این باره اظهارنظر میکند؟! چگونه میتوان به نظریه سلف اکتفا کرد، در حالی که هزاران مسئله در زمینه
عقاید و
احکام پاسخ میطلبند؟ چگونه میشود از این مسائل بگذریم و پاسخ دین خاتم به آنها را بیان نکنیم؟
سؤال چهارم: اگر بناست به فهم و درک سلف صالح در سه قرن اول مراجعه کنیم، چرا فهم اهلبیت و سخنان آنان میزان حق و باطل نباشد؟ آنان خود از سلف صالح و برترین آنها و در فهم مسایل دینی بینیازترین
امت اسلامی بودند و پیامبر گرامی (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) آنان را همتا و همسنگ قرآن قرار داد و فرمود: «انّی تارکٌ فیکم الثّقلین، کتاب اللّه و عترتی، ما ان تمسّکتُم بهما لن تضلّوا ابدا؛
من در میان شما دو چیز گرانبها یعنی قرآن و
اهلبیت خودم را بر جا میگذارم که اگر از آنها پیروی کنید، هرگز گمراه نمیشوید.» چرا این همه روایات از پیامبر گرامی اسلام (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) درباره دختر گرامیاش که او را «سیدة نساء العالمین» و فرزندانش را مانند «سفینه نوح»
معرفی کرد، مورد توجه قرار نگیرد و به آنها مراجعه نشود در حالی که آنان گل سرسبد سلف صالح بودند؟
سؤال پنجم: مسلمانان به شهادت قرآن،
رسالت پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) را خاتم رسالتها و نبوت او را پایانبخش نبوتها میدانند و آنچه مربوط به
دین و
شریعت است، باید از خود رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) به مردم برسد. با توجه به این اصل، چگونه میتوان فهم صحابی را برای دیگران
حجت دانست، در حالی که معنای آن این است که هنوز باب
نبوت و گزارش از عالم معنا بسته نشده و یکی از حجتهای خدا، فهم و اجتهاد صحابه است؟
شوکانی ـ از طرفداران مسلک وهابی ـ به این حقیقت، اعتراف کرده و گفته: حق این است که قول صحابی حجت نیست. خدا برای این امت، جز یک پیامبر و رسول نفرستاده است. صحابه و کسانی که پس از آنان میآیند، همگان مکلفاند از کتاب و سنت، پیروی کنند، آن کس که بگوید جز کتاب و سنت، حجت دیگری هست، در دین خدا چیزی را گفته است که خدا به آن،
امر نکرده است.
سؤال ششم: سلفیها میگویند ما سیره سلف صالح را مبنای عمل خود قرار دادهایم. اگر «صالح»
قید احترازی است و پیشینیان را به دو گروه صالح و غیر صالح تقسیم میکند، اشکال این است که راه تشخیص صالح از غیر صالح چیست؟ آیا حکام اموی که خون
اهلبیت پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) و هزاران بیگناه را ریختند، از سلف صالح هستند؟ آیا
خلفای بنیعباس که نخستین خلیفه آنان مشهور به «سفاح: خونریز» است، از «سلف صالح» هستند؟ محدثان و فقیهانی که با این نظامها همسو بودند و توجیهگر کارهای آنان بودند، از کدام دستهاند: صالحاند، یا غیر صالح؟
بهطور مسلم این گروه، قید صالح را
قید توضیحی میدانند و همه «سلف» را صالح میشمارند؛ ولی تاریخ بهشدت این پندار را رد میکند. با منطق سلفیه، چگونه میتوان قتل
خلیفه سوم را توجیه کرد؟ مقتول از صحابه و قاتلان نیز از صحابه و تابعان بودند! چگونه میتوان جنگهای سهگانه «
جمل»، «
صفین» و «
نهروان» را توصیه کرد؟ آیا کسانی که بر ضد خلیفه منتخب قیام کردند، همگان سلف صالح بودند؟ سلفیها میگویند: «ما نباید درباره آنان سخن بگوییم. خدا شمشیرهای ما را از خون آنها پاک دانسته است. پس زبان خود را نیز آلوده نکنیم.» اکنون باید پرسید: آیا این منطق، سخن وحی است یا سخن بشر خطاکار؟ چگونه میتوانیم درباره تابعان، سخن بگوییم؛ اما درباره اصحاب، حق سخن گفتن نداریم؟ قرآن درباره خطوط قرمز، بسیار سخن گفته؛ ولی آنها را خط قرمز ندانسته است. از این گذشته، آنان واسطههای رساندن
دین به ما هستند و با سکوت درباره آنان، سؤالاتمان حل نمیشود.
سؤال هفتم: روش سلف این بود که گوینده
شهادتین را
مسلمان تلقی میکردند و هرگز قلبهای مردم را نمیشکافتند تا از عقیده آنها تفتیش کنند. از رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) نقل شده است که فرمود: «من نیامدهام تا قلوب مردم را بشکافم و از درون آنها مطلع شوم.» رسول گرامی اسلام (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) این حدیث را در زمانی بیان فرمودند که
خالد بن ولید به ایشان گفت: «بسیاری از نمازگزاران، به زبان چیزی را میگویند که در دل، قبول ندارند». حضرت در پاسخ فرمود: «انّی لم اُومر ان انقب عن قلوب الناس و لا اشقّ بطونهم:
من هرگز مأمور به تفتیش قلوب مردم و شکافتن درون آنها نشدهام.»
سلف صالح به این روش عمل میکردند و جز گروهیاندک به نام
خوارج، کسی اهل «تکفیر» نبود. به خود حق میدادند دیگران را نقد کنند؛ اما به خاطر اختلاف فکری، عقیدتی و عملی، یکدیگر را تکفیر نمیکردند. اکنون گروهی که ادعای پیروی از این سلف صالح را دارند، تنها با سلاح تکفیر و تفجیر و عملیات انتحاری با مسلمانان روبرو میشوند و موج تکفیری که از سوی جریان سلفی به راه افتاده است، آبروی
اسلام را در جهان به خطر انداخته و احیاگر اندیشه باطل کشیشان شده است که میگفتند: «اسلام، در پرتو شمشیر پیشرفت کرده است!»
در پایان یادآور میشویم: روش سلف صالح در تمام برخوردهای نظامی، نرمش و
مدارا و سازش با رسوم و آداب مردم بود و رمز موفقیت و گسترش سریع اسلام، درگرو همین عدم مداخله در آداب و فرهنگها بود و پس از
توحید و اعتقاد به سرای دیگر و
نبوت پیامبر اسلام (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) و به بپا داشتن
نماز و پرداختن
زکات، در بقیه مسایل، کوچکترین دخالتی نمیکردند. در حقیقت هدف این بود که انسانها از بندگی غیر خدا به بندگی خدا درآیند و هرگاه به اینها
اعتراف میکردند، بقیه مسائل به خود آنها واگذار میشد، مگر آنکه مسائلی مانند
شراب و
قمار بود که فقط
حد شرعی اجرا میشد؛ آن هم با رعایت همه شرایط که در موارد اندکی، تحقق مییافت. آیا روش سلفیها هم همین است؟ آیا افراد در انجام وظایف دینی خود در حرمین شریفین آزادند؟ مسئله
زیارت قبور و
توسل به ارواح مقدسه یکی از مسائل فرعی است که هرگز سلف صالح آنها را مطرح نمیکردند؛ ولی الآن در رأس تمام مسائل قرار گرفته است. جلوگیری از گسترش قمار، شراب، روابط نامشروع دختر و پسر و تأسیس بانکهای ربوی، از یک طرف و زمینهسازی برای تربیت نسل نو و رساندن پیام اسلام به ناآگاهان و نشان دادن رأفت اسلامی از طرف دیگر به هیچ وجه برای آنها مطرح نیست. اشغال سرزمینهای اسلامی، سیطره
کفار بر مسلمانان و به خاک و خون کشیده شدن مسلمانان بیگناه و غصب اراضی و خانههای آنان، اصلاً مورد توجه سلفیها نیست. خود را به
غفلت زدهاند و همه این امور را نادیده میگیرند و احساس وظیفه نمیکنند. فقط به تعدادی مسئله فرعی و جزئی پرداختهاند. به همین دلیل، در طول فعالیت این گروهها، اسلام و مسلمانان، نهتنها به عزت و کرامت، دست نیافتند، بلکه روزبهروز در دام کفار گرفتارتر و دچار آسیب و شکست شدهاند. ما از عالمان واقعی اسلام، در هر مکان و منطقهای که زندگی میکنند، خواهان تشکیل همایشی بیطرف درباره دعوت به
وحدت و
تقریب و اصلاح روشهای فکری و اعتقادی هستیم تا خلف این امت نیز همچون سلف آن به عزت و کرامتی که مورد نظر خدا و رسول (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) است، دست یابند.
سایت اندیشه قم، برگرفته از مقاله «سلفی و سلفی گری»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۶/۴/۲۰. دانشنامه کلام اسلامی، مؤسسه امام صادق(ع)، برگرفته از مقاله «آشنایی با مکتب سلفیه»، شماره ۴۳