باوندیان دوره دوم
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
خاندان باوندیان ، خاندانی ایرانی از
امیران طبرستان بودند که حدود هفتصد
سال، بیشتر حاکمان
مناطق کوهستانی طبرستان بودهاند.
باوندیان سه
دوره حکومت داشتهاند که در این
مقاله به دوره دوم (دوره اسپهبدیه) پرداخته میشود.
باوندیان دوره دوم یا اسپهبدیه.
از
سرگذشت باوندیان پس از
مرگ شهریار (۴۶۶)، آگاهی در دست نیست و ظاهراً قدرتی نداشتهاند.
پس از
زیاریان ،
غزنویان و سپس
سلجوقیان فرمانروای سراسر
طبرستان شدند.
در این
دوره ،
فرمانروایان باوند نیز از سلجوقیان
فرمان میبردند.
نخستین
امیر بنام باوندیان این دوره
حسامالدوله شهریار پسر قارن بوده است.
حسامالدوله (حک: ۴۶۶-۵۰۴) از اوضاع نابسامان طبرستان استفاده کرد و بر بسیاری از
قلعههای کوهستانی چیره شد و در فرصتهای مناسب بر مخالفانش
یورش برد و
غنیمتهای جنگی را میان مردم
تقسیم و
اهالی را با خود
همساز کرد.
حسامالدوله،
معاصر برکیارق سلجوقی (حک: ۴۸۵-۴۹۸) و
غیاثالدین ابوشجاع محمد (حک: ۴۹۸-۵۱۱)، پسران
ملکشاه ، بود.
در همین دوره،
اسماعیلیان در طبرستان نیرومند شدند و پیروان بسیاری یافتند.
در ۵۰۰
محمد بن ملکشاه به حسامالدوله
پیغام داد که به
خدمت او رود، اما حسامالدوله که از
لحن آمرانه پیغام
خشمگین شده بود، از رفتن سر باز زد.
محمد نیز
سُنقر را به
ساری که مرکز حسامالدوله بود، گسیل کرد، اما سنقر از لشکریان حسامالدوله شکست خورد.
محمد ناگزیر با وی
مدارا کرد و از او خواست که یکی از فرزندانش را به
دربار او بفرستد.
حسامالدوله نیز
علاءالدوله علی را به
اصفهان رهسپار کرد؛ زیرا
نجمالدوله ، پسر دیگرش که سنقر را شکست داده بود، از
بیم جان به خدمت محمد نرفت.
محمد خواست خواهرش را به
ازدواج علاءالدوله درآورد اما او نجمالدوله را
پیشنهاد کرد و سپس راهی طبرستان شد و به نزد نجمالدوله رفت، اما وی،
برادر را به سرایش راه نداد.
حسامالدوله که به
پیری رسیده بود، پس از آگاهی از این ماجرا نجمالدوله را
سرزنش کرد.
پس او از
پدر اجازه خواست که نزد محمد برود.
او پس از مدتی
اقامت در اصفهان و ازدواج با
خواهر وی دوباره راهی طبرستان شد.
در این هنگام، حسامالدوله به ۷۵ سالگی رسیده بود و نجمالدوله بنای
بدرفتاری با او و اطرافیانش گذاشت.
چون علاءالدوله نیز به
گلپایگان رفته بود، حسامالدوله ناگزیر به
آمل ، و از آنجا به
هَوسَم (
رودسر ) رفت و اهالی
گیل و
دیلم به خدمت او آمدند.
نجمالدوله که وضع را چنین دید،
بیمناک از
قدرت پدر، از او خواست که به ساری بازگردد و پدر
بیمار به
اصرار او به ساری بازگشت.
تا اینکه محمد حکمرانی
ری و
طبرستان را به احمد، پسر کوچکش، داد و او را با
امیر سنقر بدان نواحی فرستاد، اما نجمالدوله آنان را به آمل راه نداد.
پس سنقر سپاهی در اختیار علاءالدوله گذاشت تا به
نبرد نجمالدوله رود.
هنگام رویارویی دو
لشکر ، حسامالدوله جانب نجمالدوله را گرفت و علاءالدوله را از جنگیدن
منع کرد.
از آن پس، نجمالدوله پیوسته از علاءالدوله نزد محمد شکایت میکرد تا اینکه وی، فرستادهای برای برقراری
صلح میان آن دو فرستاد.
اما علاءالدوله تن به
سازش نداد و به
خراسان ، نزد
سلطان سنجر رفت و با او به
مرو آمد تا رهسپار
گرگان شوند، ولی
سنجر به سبب ناآرامی در خراسان به آنجا بازگشت.
در همین زمان (ح ۵۰۸) نیز حسام الدوله که با نجمالدوله در
تمیشه بود درگذشت.
از حسامالدوله
سکهای به تاریخ ۵۰۴ با محل
ضرب ساری به دست آمده که به نام
جلالالدین احمد ،
پسر محمد بن ملکشاه است و براساس آن، وی تا این سال فرمانروای طبرستان بوده و احمد را به
رسمیت میشناخته است.
این سکه، عبارت «علی ولی اللّه» را که پیش از این روی سکههای
باوندیان ضرب میشده است، ندارد.
پس از مرگ حسامالدوله،
نجمالدوله قارن زمام امور را به دست گرفت.
او با وجود
شجاعت و
کاردانی ، نسبت به اطرافیان پدر،
کینه بسیاری داشت؛ ازینرو
فرمان قتل همه را صادر کرد و بدین ترتیب خود را به
خطر انداخت.
دیری نپایید که او نیز در تمیشه
بیمار شد و درگذشت.
نجمالدوله پیش از مرگ، از امیران
شهریار کوه خواست تا با پسرش،
فخرالملوک رستم ،
همپیمان شوند و او را جانشین خود کرد، چون میدانست که برادرش علاءالدوله فرمانروایی رستم را نمیپذیرد.
پس از آنکه علاءالدوله از درگذشت برادر آگاه شد، با اجازه سلطان سنجر، از خراسان راهی طبرستان شد.
رستم نیز در تدارک
مقابله برآمد، اما
امیران شهریار کوه او را همراهی نکردند و به علاءالدوله،
عموی او، گرویدند.
رستم در پیامی به او،
ولیعهدیاش را گوشزد کرد و همزمان هدیههایی برای محمد بن ملکشاه به اصفهان فرستاد و از علاءالدوله نیز
شکایت کرد.
محمد از آن دو خواست که به دربار وی روند و
آشتی کنند.
چون رستم از رفتن تن زد، محمد،
فرمانروایی شهریارکوه را به علاءالدوله داد.
چون رستم چنین دید، نزد محمد شتافت، اما چند روز بعد در همانجا درگذشت (ح ۵۱۱).
ظاهراً
خواهر سلطان که
همسر نجمالدوله بود، اما به علاءالدوله تمایل داشت، او را
مسموم کرده بود.
پس از
مرگ رستم در اصفهان، لشکریانش به علاءالدوله پیوستند، اما محمد به او
اجازه نداد از اصفهان خارج شود.
علاءالدوله که وضع را چنین دید، از بیم جان، به
بهانه شکار از
شهر بیرون رفت، ولی
نگهبانان او را بازگردانده و در
سرای خودش
زندانی کردند.
پس از چندی، محمد بیمار شد و علاءالدوله را آزاد کرد، اما او همچنان در
اصفهان ماند.
در طبرستان، از یک سو دشمنان علاءالدوله چند
دژ را
تسخیر کردند و با
بدگویی از وی، محمد را به فرستادن
لشکر به
طبرستان برانگیختند.
از سوی دیگر
بهرام ، برادر علاءالدوله نیز، پس از مرگ رستم از
کلاته به
ساری رفت و خود را از طرف علاءالدوله
شاه خواند.
اما
فرامرز ، پسر رستم، بر او شورید و در جنگی که درگرفت از بهرام شکست خورد.
هنگامی که علاءالدوله این خبرها را شنید، برخی از نزدیکانش را به
شهریارکوه فرستاد تا او را از رویدادهای آنجا آگاه سازند و درضمن به بهرام و فرامرز
پیغام داد که طبرستان را از
هجوم سلجوقیان در
امان نگه دارند.
بهرام که
برادر را
رقیب خود میدانست، پیغام علاءالدوله را به محمد رساند و از او خواست که وی را زندانی کند.
محمد نیز او و برادرش،
یزدگرد ، را در
بند کرد.
تا اینکه در ۵۱۱، محمد درگذشت و
سنجر جانشین او شد.
محمود، پسر محمد، که
داعیه حکومت داشت و از
بیم سنجر در اصفهان مخفی شده بود، علاءالدوله را از بند رهانید و او را راهی طبرستان کرد.
در ۵۱۲، بسیاری از امیران طبرستان، از جمله فرامرز، در راه به علاءالدوله پیوستند و برای آزاد کردن قلعه کوزا، که در اختیار بهرام بود، به آنجا رفتند.
بهرام، نخست، از واگذاری
قلعه خودداری کرد، اما با گرویدن لشکریانش به علاءالدوله، چارهای جز
گریز ندید
و به
قلعه کَسلیان (از دهستانهای
بخش سوادکوه ) پناه برد.
بدین ترتیب، علاءالدوله در
آرم به
تخت نشست و سپس به
محاصره قلعه کسلیان پرداخت.
بهرام که تاب
مقاومت نداشت، با
میانجیگری خواهر، از قلعه بیرون آمد و به محمود، در
ری پیوست.
پس از مدتی، محمود بر سلطان سنجر
عاصی شد.
سنجر نیز برای مقابله با محمود، لشکری به
گرگان فرستاد و از
علاءالدوله خواست که به کمک لشکریان وی به سرکردگی
امیر علی باز ، بشتابد، اما علاءالدوله از رفتن خودداری کرد و فرامرز، برادرزاده اش را رهسپار نبرد کرد.
پس از این رویداد، محمود
کینه علاءالدوله را به
دل گرفت و به فرامرز وعده داد که در صورت تسخیر شهریار کوه، او را به حکمرانی طبرستان برساند.
ازینرو، فرامرز از عمویش روی برتافت و به بهرام پیوست، اما لشکریان او به علاءالدوله پیوستند.
فرامرز و بهرام
ساری را
فتح کردند، اما در همین زمان، علاءالدوله و محمود با یکدیگر
سازش کردند و محمود به آنان امر کرد که ساری را به علاءالدوله دهند و به خدمت او درآیند.
فرامرز چنین کرد، اما بهرام به
اسماعیلیان متوسل شد و کوشید که آنان را بر برادر بشوراند.
اسماعیلیان تمایلی نشان ندادند؛ و بهرام ناگزیر به سنجر
پناه برد.
سلطان که درپی فرصتی برای گوشمالیِ محمود بود، با بهرام
عزم همدان کرد و از علاءالدوله خواست که به آنان بپیوندد، اما علاءالدوله که با محمود صلح کرده بود از رفتن سر باز زد.
محمود از سنجر
شکست خورد، و بار دیگر سنجر در راه
مرو از علاءالدوله خواست تا به
خراسان نزد او رود.
علاءالدوله این بار رنجوری را
بهانه کرد و
پسر و ولیعهدش، رستم، را نزد سنجر فرستاد.
سنجر که از علاءالدوله
ناخشنود شده بود، رستم را بازگرداند و به علاءالدوله
امر کرد که به نزدش برود.
علاءالدوله
پیغام داد در صورتی به بارگاه سنجر حاضر خواهد شد که سلطان، بهرام را به طبرستان بازگرداند.
سنجر که از این
جواب خشمگین شده بود، بهرام را با بیست هزار سپاه به گرگان فرستاد.
بسیاری از لشکریان علاءالدوله از بیم سنجر به بهرام پیوستند؛ اما بهرام از رستم، پسر
دارا و
برادرزاده علاءالدوله، شکست خورد و تا گرگان عقب رانده شد و علاءالدوله کسانی را برای از میان بردن بهرام به گرگان گسیل کرد.
پس از مرگ بهرام، علاءالدوله فرمانروای تمامی طبرستان شد.
چون سنجر از قدرت علاءالدوله آگاه شد، بار دیگر او را نزد خود خواند، اما این بار نیز علاءالدوله از رفتن تن زد.
ازینرو سنجر، برادرزادهاش، مسعود، را به نبرد علاءالدوله
گسیل کرد، و علاءالدوله،
رستم شاه غازی ، پسرش را به جنگ مسعود فرستاد، اما میان این دو جنگی در نگرفت و مسعود چندی به عنوان
مهمان نزد علاءالدوله ماند و سپس به خراسان بازگشت.
در ۵۲۱،
سلطان سنجر یک بار دیگر از علاءالدوله خواست که نزد او برود، اما علاءالدوله
پیری را بهانه کرد و نرفت.
ازینرو سلطان سنجر، مسعود را به گرگان فرستاد و حکمرانی
شهریار کوه را به وی بخشید.
مسعود نیز که در پی فرصتی بود تا علاءالدوله را از میان بردارد، به این پندار که رستم (
شاه غازی ) سرگرم نبرد با اسماعیلیان است، به علاءالدوله تاخت، اما علاءالدوله او را
غافلگیر و
منهزم کرد.
سلطان سنجر از شنیدن این خبر برآشفت و
اَرغش را به
جنگ او فرستاد، که کاری از پیش نبرد.
به گفته
مرعشی علاءالدوله ۲۱ سال
حکومت کرد و ناگزیر قدرت را به رستم، پسرش، واگذاشت و در
تمیشه اقامت گزید.
علاءالدوله احتمالاً در ۵۵۷ در آنجا درگذشته و در ساری
دفن شده است.
از او سکهای ضربِ ۵۱۹ به نام سنجر بر جای مانده است.
او
سخی و
نیکو طبع بود
و در زمان حکمرانیش، بسیاری از
شاهزادگان و
درباریان غزنوی و
سلجوقی و
خوارزمشاهی که دچار
بیمهری،
شاه بودند، از جمله،
شیرزاده فرزند
سلطان مسعود و
طغرل سلجوقی ، به
بارگاه او
پناه میبردند.
پس از علاءالدوله، پسرش
نصرتالدوله رستم ، معروف به شاه غازی، از مقتدرترین حکمرانان باوند، بر تخت نشست.
ابن اسفندیار او را نخستین فرمانروای باوندی صاحب تخت و بارگاه معرفی کرده و
خزانهاش را همپایه
ثروت خسرو پرویز تخمین زده است.
او در اوضاع نابسامان
خراسان و
بغداد ، در حالیکه خراسان زیر
یورش ترکان غُز قرار داشت و قدرت
سلجوقیان رو به کاهش، و
شوکتخوارمشاهیان رو به فزونی بود، به حکومت رسید.
به سبب
کاردانی و
شجاعت او، جمله امیران علاءالدوله به او پیوستند و قدرتش فزونی گرفت تا جایی که سنجر از نیروی او بیمناک شد و به فکر تدبیری برای
طبرستان افتاد.
در همین هنگام بسیاری از
سران ملوکالطوایف طبرستان، که از
شاه غازی در
بیم بودند، از
تاجالملوک مرداویج ،
برادر او و
شوهر خواهر سلطان سنجر ، خواستند تا
حکومت را از شاه غازی پس گیرد.
سنجر که پی
بهانه بود، مرداویج را با لشکری بسیار به سرکردگی
قُشتَم به طبرستان فرستاد.
دو
لشکر در
تمیشه به یکدیگر رسیدند.
قشتم، فرمان سنجر مبنی بر
صلح میان دو برادر و تقسیم
ملک بین آن دو را به شاه غازی
تسلیم کرد، اما او نپذیرفت.
با پیوستن
استندار شهریوش و
منوچهر لارجان به
مرداویج ، شاه غازی که تاب مقاومت نداشت به
دژ دارا رفت.
مرداویج به همراهی
ترکان ، هشت ماه آن
دژ را در
محاصره داشت و به اهالی
آزار بسیار رساند تا جایی که استندار شهریوش و منوچهر لارجان از مرداویج روی برتافتند و از شاه غازی
امان خواستند.
بدین ترتیب، مرداویج نتوانست دژ را
تسخیر کند و
حکومت طبرستان به شاه غازی
تسلیم شد.
استندار شهریوش، خواهر شاه غازی را به زنی گرفت و بدین سان اتحاد بین آن دو مستحکمتر شد و طبرستان چنان آباد شد و مردم چنان آسوده شدند که پیش از آن نبود.
اما مرداویج که بر
استرآباد و
قلعه جهینه دست یافته بود،
مزاحم شاه غازی بود؛ تا اینکه شاه غازی توانست
برادر را از آنجا براند.
مرداویج به نزد
کبود جامه در
گرگان رفت تا به
خراسان برود، اما در آنجا به دستور شاه غازی کشته شد و بدین ترتیب، شاه غازی توانست گرگان و
جاجرم را نیز
تصرف کند.
با ناآرامی اوضاع دربار
سنجر و
شکست و
اسارتش (۵۴۸ـ۵۵۲) به دست
ترکان غز ،
بسیاری از امیران سلطان به شاه غازی
پناه بردند
از جمله
سلیمان شاه ،
برادرزاده سنجر، در پناه شاه غازی و به
کمک او، در
همدان بر
تخت نشست و به همین مناسبت نیز حکمرانی
ری را به شاه غازی سپرد.
اَتسز (حک: ۵۲۱ ـ۵۵۱) هنگام اسارت سنجر به دست
غزان ، برای رهایی او از شاه غازی
یاری خواست.
غزان نیز شاه غازی را در مقابل مقداری از
خاک خراسان به همراهی با خود فراخواندند اما او نپذیرفت و در ۵۵۱ به
دهستان رفت تا با غزان
نبرد کند.
کبود جامه و
ایتاق ،
سپهسالاران شاه غازی، که از او آزرده بودند، در
جنگ شرکت نکردند، در نتیجه شاه غازی شکست خورد و بسیاری از لشکریانش کشته یا
اسیر غزان شدند.
او به طبرستان بازگشت و پس از گردآوری
نیرو ، دو
قلعه مهره بن (
مهرنگار ) و
منصوره کوه را، پس از هشت
ماه محاصره، از
اسماعیلیان پس گرفت
و بدین ترتیب،
بسطام و
دامغان نیز به متصرفات او افزوده شد.
در همین زمان دو تن از سران سپاهش،
فخرالدوله گرشاسف ، پسرخوانده مرداویج، و
کیکاوس هزاراسب ،
حاکم رویان ، بر شاه غازی شوریدند و در نتیجه، فخرالدوله، استراباد و کیکاوس،
آمل را تصرف کردند.
شاه غازی
علاءالدوله حسن ، پسرش، را به جنگ
استندار کیکاوس به رویان فرستاد و خود رهسپار آمل شد.
علاءالدوله حسن بسختی شکست خورد و به
گیلان پناه برد و شاه غازی خود، با وجود
بیماری نقرس ، بر کیکاوس تاخت و رویان را به
آتش کشید
و کیکاوس ناگزیر به
فرار شد
آنگاه کیکاوس بسیاری از بزرگان طبرستان و نزدیکان شاه غازی را
میانجی قرار داد تا شاه غازی او را بخشید.
فخرالدوله نیز مجبور به
اطاعت شد.
شاه غازی در همین زمان با اسماعیلیان نیز در
جنگ بود، زیرا آنان
پسر و
ولیعهد او،
گِرْدبازو را که گروگان سنجر بود، در ۵۳۷ در
سرخس کشته بودند
و این رویداد خشم شاه غازی را نسبت به سنجر و اسماعیلیان برانگیخته بود
تا جایی که در
رودبار سلسکوه ، هجده هزار اسماعیلی را گردن زد و بارها به
قلعه الموت تاخت و سرانجام در ۵۵۲، در
الموت ، بسیاری از اسماعیلیان را از
دم تیغ گذراند و به شهرها و آبادیهایشان
خسارت بسیار وارد کرد.
پس از درگذشت سنجر (۵۵۲) سلیمان شاه، برادرزاده سنجر، از
بیم محمودخان ، ولیعهد سنجر، به
شاه غازی پناه برد و او سلیمان شاه را در ری بر تخت نشاند.
چون
سلطان محمود از
غیبت شاه غازی در
طبرستان آگاه شد، با
مؤید آی اِبه به آنجا
لشکر کشید و
قصبه کوسان را
لشکرگاه ساخت.
شاه غازی،
پادشاه قارن را با چهارصد
غلام و پانصد
باوند شبانه به لشکرگاه آنان
گسیل کرد و
شرفالملوک حسن را در
مهروان گذاشت تا از فرار آنان جلوگیری کند.
پس محمود و مؤید آی اِبه بسختی شکست خوردند و به
خراسان بازگشتند.
در ۵۵۲، محمود و مؤید آی اِبه که در پی سپهسالار
یاغی خود
امیرایتاق به طبرستان آمده بودند، خرابی بسیار به بار آوردند، و شاه غازی با پرداخت
خراج بسیار با آنان
صلح کرد.
در۵۵۶، میان شاه غازی و
یغمرخان که با امیر ایتاق
دشمنی داشت،
جنگ درگرفت.
یغمرخان به غزان پناه برد.
در نتیجه شاه غازی
منهزم و
گرگان غارت شد.
یک بار نیز در ۵۵۸، شاه غازی به
تَنْکَزْ ،
نایب مؤید آی اِبه در
بسطام حمله کرد اما شکست خورد.
یک سال بعد، برای مقابله با تنکز، لشکری به سرکردگی
سابقالدین قزوینی گسیل کرد و
پیروز شد.
بدین ترتیب،
قومس و بسطام بار دیگر به
اختیار شاه غازی درآمد.
شاه غازی در ۵۶۰ درگذشت.
تنها
سکه باقیمانده از او
دیناری به تاریخ ۵۵۱ یا ۵۵۲ است که محل
ضرب آن دانسته نیست.
او آخرین فرمانروای
مقتدر باوند و نخستین باوندیی بود که مدت کوتاهی، ری را به تصرف خود درآورد.
شاه غازی بسیار
شجاع و
سخاوتمند بود.
رشیدالدین وطواط (
دبیر اَتسز
خوارزمشاه ) در
مدح وی
قصاید بسیار سروده است.
علاءالدوله شرفالملوک حسن ، پسر شاه غازی، با پنهان کردن خبر درگذشت پدرش
و با وجود بیماری به
ساری آمد.
در همین زمان امیرایتاق که از متحدان پدرش بود، به جنگ وی آمد، اما علاءالدوله او را
شکست داد
و به سرکوب نزدیکان
پدر پرداخت.
ابتدا،
کیکاوس ناصرالملک سپس
حسامالدوله شهریار ،
عمویش ، و سرانجام سابقالدوله قزوینی، سپهسالار شاه غازی و حاکم بسطام و
دامغان و
جاجرم ، را کشت.
در این زمان،
سنقر اینانج ، نایب سلیمان شاه در
ری ، پس از شکست از
اتابک ایلدگِز (متوفی ۵۶۸) به علاءالدوله حسن پناه برد و
دختر او را به
عقد پسرش درآورد.
علاءالدوله حسن نیز به
سنقر لشکر داد تا به ری بازگردد و او نیز بر
ایلدگز پیروز شد.
در ۵۶۸
سلطانشاه (متوفی ۵۸۹)
پسر ایل ارسلان (حک: ۵۵۱ ـ ۵۶۸) که در
خوارزم به جای پدر بر
تخت نشسته بود و
علاءالدین تکش (حک: ۵۶۸ـ۵۹۶)، برادرش، او را از خوارزم رانده بود با
مادر به علاءالدوله حسن
پناه برد.
علاءالدوله حسن پسرش
اردشیر ، را به
استقبال آنان فرستاد و آنان در
تمیشه ساکن شدند.
در همین هنگام مردم و امیران علاءالدوله حسن که از بیرحمیهای او به
ستوه آمده بودند، به
گردبازو ، پسر و
ولیعهد کاردان او، گرویدند.
مؤید آی اِبه نیز با استفاده از نابسامانی حکومت علاءالدوله حسن، به تمیشه آمد و آن
شهر را
محاصره کرد اما عاقبت از
ارجاسف شکست خورد و در راه بازگشت، به
ساری یورش برد و
خرابی بسیار کرد.
علاءالدوله بر او تاخت اما تاب
مقاومت نیاورد و به
فریم رفت.
مؤید آی اِبه،
قُوشْتُم برادرش، را به جنگ علاءالدوله حسن روانه کرد، اما وی بر قوشتم
چیره شد و مؤید رو به
گرگان گذاشت.
علاءالدوله نیز، گردبازوی
بیمار را به
دژ دارا گسیل کرد.
اما او در آنجا درگذشت.
علاءالدوله که از
مرگ پسر
اندوهگین شده بود، لشکریانش را به خراسان فرستاد تا آنجا را بسوزانند، و خود در
طبرستان شروع به
کشتار کرد
تا اینکه غلامانش او را در خواب کشتند.
وی در مدت حکمرانیش که هشت
سال و هشت
ماه به طول انجامید، به سبب
ستم بسیار، به
چوب حسنی معروف شده بود.
پس از علاءالدوله،
حسامالدوله اردشیر جانشین پدر شد.
چون
مؤید آی اِبه از درگذشت علاءالدوله آگاه شد، با سلطانشاه به ساری آمد و به اردشیر
پیغام داد که اطراف
تمیشه را به او واگذارد.
اردشیر که از
آرم به
اردل رفته بود، در این باره با
استندار کیکاوس ،
حاکم رویان ،
مشورت کرد و کیکاوس او را از
حمایت امیران و اهالی طبرستان مطمئن ساخت؛ ولی اردشیر پیشنهاد مؤید را نپذیرفت.
مؤید به استراباد رفت و با تسخیر
قلعه وله بن وبالمن ،
استرآباد را به قوشتم سپرد
اما قوشتم پس از چندی با شکست از ارجاسف، به خراسان بازگشت
و استرآباد بار دیگر به تصرف اردشیر درآمد.
در ۵۶۸، پس از قتل مؤید آی اِبه به دستور
تکش ،
اردشیر به
دامغان و
بسطام حمله برد و آنها را دوباره تسخیر کرد و سپس با تکش
پیمان بست و قرار شد که
دختر تکش را به
عقد خود درآورد.
پس از چندی،
مَلک دِینار غُز از
کرمان به
گرگان رفت، نخست از در
بندگی درآمد اما ملازمانش او را از ماندن در طبرستان
منع کردند.
او نیز
ولایت را
تاراج کرد و
گرشاسف را که به
پیکار او رفته بود، شکست داد و تا
گنجه به
تاخت و تاز پرداخت.
تکش فرستادهای نزد اردشیر فرستاد تا همزمان به
جنگ غزان بشتابند؛ اما
نامه او به دست غزان افتاد و آنان به
مرو و
سرخس رفتند.
پس از هفت روز که تکش به گرگان رسید، غزان از آنجا دور شده بودند.
اردشیر،
اسپهبد شهریار مامَطیری را به استقبال سلطان خوارزم فرستاد و قرار شد که در پیرامون گرگان
حصاری بسازند تا
شهر از
هجوم بیگانگان ایمن شود.
تکش، پیش از بازگشت به خوارزم، دخترش را نیز روانه طبرستان کرد تا به عقد اردشیر درآید و بدین ترتیب، پیمان آن دو ظاهراً مستحکمتر شد.
نامه تکش به اردشیر نیز
حکایت از این
دوستی دارد،
گرچه تکش در نهان خواهان تسخیر تمامی طبرستان بود.
بدین ترتیب،
اهالی طبرستان برای مدتی
آسوده بودند تا اینکه
استندار هزاراسب ، حاکم رویان، با
اسماعیلیان سازش کرد و بسیاری از
دژهای رویان را به آنان سپرد و
رَزمیوز ماینونْد و برادر
شِروانشاه ،
خورداونْد را که ملازمان نزدیک اردشیر بودند، از میان برداشت.
امیران و اهالی
رویان از
هزاراسب نزد اردشیر
شکایت کردند.
اردشیر نیز که
علوی مذهب بود، به او پیغام داد
قلعهها را از اسماعیلیان پس گیرد، اما وی نپذیرفت.
پس اردشیر،
مبارزالدین ارجاسف را به
نبرد او فرستاد.
در این هنگام، جملگی امیران رویان و
دیلمان به اردشیر
پناه بردند و هزاراسب ناگزیر شد به دیلمان بگریزد.
او
بیدرنگ
داعی ابوالرضا را که فردی
متین و از طرف اردشیر فرمانروای دیلمان بود، از میان برد.
اردشیر به محض شنیدن این خبر رو به دیلمان گذاشت و هزاراسب که توان
مقابله با اردشیر را نداشت رهسپار
همدان شد و به
سلطان طغرل و
اتابک محمد پیوست.
آنان از اردشیر خواستند فرمانروایی رویان را دوباره به هزاراسب بسپارد، اما اردشیر نپذیرفت.
هزاراسب ناگزیر همدان را ترک کرد و به
ری رفت و با
دختر امیر سراجالدین قایمان ، والی ری،
وصلت کرد.
سپس به کمک لشکریان او به رویان بازگشت و به
مقابله سپاه اردشیر به سپهسالاری
هزبرالدین خورشید شتافت اما از وی شکست خورد و به ری بازگشت.
پس از این شکست، هزاراسب ناگزیر، نزد اردشیر رفت.
اردشیر او را پذیرفت با این قرار که او به همراهی هزبرالدین خورشید، قلعههایی را که به اسماعیلیان واگذار کرده بود پس بگیرد.
آنان به رویان رفتند، اما
قلعهدار ولج (
ولیج ) از پس دادن قلعه خودداری کرد و
پسرعم هزبرالدین خورشید در این میان کشته شد.
هزبرالدین خورشید نیز به این بهانه هزاراسب را کشت
و رویان بر اردشیر قرار گرفت.
در این ایام،
فخرالدوله گلپایگانی ، از ملازمان اردشیر، خواست به
سلطان تکش پناه برد، اما اردشیر آگاه شد و او را از میان برد.
سپس پسر فخرالدوله،
سراجالدین زردستان ، به همراهی
کیکاوس گلپایگانی ، به تکش
پناهنده شدند و تکش، فرمانروایی
گرگان را به کیکاوس و
چناشک را به زردستان سپرد.
اردشیر در
نامهای به این کار تکش
اعتراض کرد، اما دریافت که تکش،
امیر سابقالدوله رستم ، فرمانروای
گشواره را نیز بر وی شورانده است.
بنابراین، از
نصرتالدین کبودجامه خواست که زردستان را
هلاک کند.
تکش که از
مرگ زردستان بر آشفته بود، بر نصرتالدین تاخت و او ناچار از تکش
امان خواست.
نصرتالدین که از اردشیر
کینه به دل گرفته بود، پیوسته نزد تکش از او
بدگویی میکرد.
اردشیر
بیمناک از تکش و با دانستن اینکه او به
طبرستان چشم دارد، به طبرستان، به امیران
غور و
غزنین نامه فرستاد و از آنان
کمک خواست.
اما این نامهها به دست تکش افتاد و او به گرگان و طبرستان
یورش برد و
بسطام و
دامغان را گرفت.
ازینرو
اردشیر با
طغرل سلجوقی (حک: ۵۷۱ ـ۵۹۰) در ری که با تکش ناسازگار بود،
همپیمان شد.
در ۵۸۹ قرار شد که گرگان را اردشیر، بسطام و دامغان را
طغرل و
خراسان را
سلطانشاه تسخیر کنند.
اردشیر بر گرگان تاخت، اما سلطانشاه پیش از رسیدن به خراسان درگذشت و سال بعد، طغرل به دست تکش کشته شد و
عراق عجم به متصرفات تکش افزوده شد.
اردشیر که
تکش را قدرتمند دید،
رکنالدوله قارن ،
پسر کوچکش، را به
همدان نزد او فرستاد، اما تکش او را نپذیرفت و به گرگان و ساری، مرکز
باوندیان ،
حمله کرد و دامغان و بسطام را بار دیگر به تصرف درآورد.
اردشیر به
لَپور رفت و تکش پس از
تاراج طبرستان به
خوارزم بازگشت.
تکش چند سال بعد نیز به
فیروزکوه تاخت و دژهای
استوناوند و
فلول را گرفت.
در همین هنگام، نزدیکان اردشیر به پسر میانی او،
شمسالملوک رستم ، معروف به
شاه غازی ، که با پدر دشمنی داشت، گرویدند، اما اردشیر، پسر را در
دژ دارا (در
رودبار ) به
بند کشید.
با مرگ تکش (۵۹۶) اردشیر شهرهایی را که تکش گرفته بود، بازستاند و از گرگان تا ری در
قلمرو او قرار گرفت.
اردشیر نیز، پس از ۳۴ سال
فرمانروایی ، در ۶۰۲، درگذشت.
او همانند نیاکانش بسیار
سخاوتمند و
متدین بود و مبالغی را صرف
نیازمندان و
سادات و
مرمت مقبرههای امامان میکرد.
بارگاه او پناهگاهی برای پناهندگانی نظیر
طغرل سلجوقی بود که مدتها در حمایت اردشیر روزگار میگذراند.
شاعرانی چون
ظهیرالدین فاریابی ،
جمالالدین محمد بن عبدالرزاق اصفهانی و فرزندش
کمالالدین اسماعیل او را ستودهاند.
پس از درگذشت اردشیر، به سبب از هم پاشیدن
دولت سلجوقی و افزایش
قدرت اسماعیلیان و
خوارزمشاهیان ، از نفوذ
حکمرانان باوندی بسیار کاسته شد و حکمرانی طبرستان بتدریج از اختیار آنان خارج شد.
امیران اردشیر، شمسالملوک رستم را از دژ دارا آزاد کردند و بر
تخت نشاندند.
ازینرو
رکنالدوله قارن ، پسر کهتر اردشیر، که ادعای
حکومت داشت، به
دربار علاءالدین محمد خوارزمشاه (حک: ۵۹۶ـ۶۱۷) در خوارزم
پناه برد.
پس از مدتی شمسالملوک، خواهرش را به
سیدابوالرضا حسین مامطیری داد و در کارها او را
مشاور خود کرد، اما
سید در
پادشاهی شمسالملوک
طمع کرد و او را در ۶۰۶ در
شکارگاه به
قتل رسانید.
خواهر شمسالملوک نیز به
کینخواهی ،
شوهر را کشت و به
عزم ازدواج با
سلطان محمد رهسپار خوارزم شد.
اما سلطان او را به
عقد یکی از امیرانش در آورد
و نایبی به طبرستان روانه کرد.
بدین ترتیب، طبرستانی که تسخیرش با
لشکرکشی و
جنگ ممکن نبود، بسهولت در اختیار سلطان خوارزم قرار گرفت.
با درگذشت رستم، دومین شاخه حکمرانان باوند پایان یافت.
گماشتگان سلطان محمد تا ۶۱۷ در آنجا با سستی بسیار حکومت کردند.
به هنگام
یورش مغولان ،
همسر و
فرزندان سلطان محمد رهسپار
طبرستان شدند و در قلعههای
لارجان و
ایلال اقامت گزیدند.
ازینرو مغولها به طبرستان
هجوم بردند و هر دو
دژ را
ویران و به ولایتهای اطراف زیانهای بسیار وارد کردند.
در ۶۱۸، کسان سلطان محمد
دستگیر و به
چنگیزخان سپرده شدند.
(۱) ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، بیروت ۱۴۰۵/۱۹۸۵.
(۲) ابن اسفندیار، تاریخ طبرستان، چاپ عباس اقبال، تهران (تاریخ مقدمه ۱۳۲۰ ش).
(۳) محمد بن ابوریحان بیرونی، الا´ثارالباقیة عن القرون الخالیة، چاپ زاخاو، لایپزیگ ۱۹۲۳.
(۴) محمد بن حسن اولیاءاللّه، تاریخ رویان، چاپ منوچهر ستوده، تهران ۱۳۴۸ ش.
(۵) احمد بن یحیی بلاذری، فتوح البلدان، بیروت ۱۹۸۸.
(۶) محمد بن مؤید بهاءالدین بغدادی، التوسل الی الترسل، چاپ احمد بهمنیار، تهران ۱۳۱۵ ش.
(۷) عطاملک بن محمد جوینی، کتاب تاریخ جهانگشای، چاپ محمد بن عبدالوهاب قزوینی، لیدن ۱۹۱۱ـ ۱۹۳۷.
(۸) حدودالعالم من المشرق الی المغرب، با مقدمه بارتولد، حواشی و تعلیقات مینورسکی، ترجمه میرحسین شاه، کابل ۱۳۴۲ ش.
(۹) محمد بن علی راوندی، راحة الصدور و آیة السرور در تاریخ آل سلجوق، به سعی و تصحیح محمد اقبال، بانضمام حواشی و فهارس با تصحیحات لازم مجتبی مینوی، تهران ۱۳۶۴ ش.
(۱۰) حسینعلی رزم آرا، فرهنگ جغرافیایی ایران (آبادیها)، ج ۳: استان دوم، تهران ۱۳۵۵ ش.
(۱۱) رشیدالدّین فضل اللّه، جامع التواریخ: قسمت اسماعیلیان و فاطمیان و نزاریان و داعیان و رفیقان، چاپ محمدتقی دانش پژوه و محمد مدرسی (زنجانی)، تهران ۱۳۵۶ ش.
(۱۲) رشیدالدّین فضل اللّه، فصلی از جامع التواریخ، چاپ محمد دبیرسیاقی، تهران ۱۳۳۸ ش.
(۱۳) شیخعلی گیلانی، تاریخ مازندران، چاپ منوچهر ستوده، تهران ۱۳۵۲ ش.
(۱۴) ذبیح اللّه صفا، تاریخ ادبیات در ایران، تهران ۱۳۶۳ ش.
(۱۵) محمد بن جریر طبری، تاریخ الطبری: تاریخ الامم و الملوک، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، بیروت (۱۳۸۲ـ۱۳۸۷/۱۹۶۲ـ۱۹۶۷).
(۱۶) محمد بن عبدالجبار عتبی، ترجمه تاریخ یمینی، از ناصح بن ظفر جرفادقانی، چاپ جعفر شعار، تهران ۱۳۵۷ ش.
(۱۷) آرتور امانوئل کریستن سن، ایران در زمان ساسانیان، ترجمه رشید یاسمی، تهران ۱۳۵۱ ش.
(۱۸) عبدالحی بن ضحاک گردیزی، تاریخ گردیزی، چاپ عبدالحی حبیبی، تهران ۱۳۶۳ ش.
(۱۹) گی لسترنج، جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی، ترجمه محمود عرفان، تهران ۱۳۶۴ ش.
(۲۰) ظهیرالدین بن نصیرالدین مرعشی، تاریخ طبرستان و رویان و مازندران، چاپ برنهارد دارن، پطرزبورگ ۱۸۵۰، چاپ افست تهران ۱۳۶۳ ش.
(۲۱) احمد بن عمر نظامی، کتاب چهار مقاله، چاپ محمد بن عبدالوهاب قزوینی، لیدن ۱۳۲۷/۱۹۰۹، چاپ افست تهران (
بی تا).
(۲۲) احمد بن اسحاق یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، بیروت (
بی تا).
دانشنامه جهان اسلام، بنیاد دائرة المعارف اسلامی، برگرفته از مقاله «خاندان باوندیان»، شماره۳۹۶.