مولوی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
مولانا جلالالدین محمد مولوی بلخی،
فرزند محمد بن حسین خطیبی معروف به بهاءالدین ولد، مشهور به ملای روم، از عرفای صاحبنام است.
نام او به اتفاق تذکرهنویسان
محمد و
لقب او جلالالدین است و همه مورخان او را بدین نام و لقب شناختهاند و او را جز جلالالدین به لقب خداوندگار نیز میخواندهاند (این عبارت از مناقب
شمسالدین احمد افلاکی نقل شده و در این تالیف هرجا عبارتی بینالهلالین مذکور افتد هرگاه نام اصل منقول عنه برده نشود از همین کتاب خواهد بود.) «و خطاب لفظ خداوندگار گفته بهاء ولد است» و در بعضی از شروح (مقصود کتاب
المنهج القوی لطلاب المثنوی تالیف
یوسف بن احمد مولوی میباشد که دفاتر ششگانه مثنوی را به
عربی شرح کرده و بسیاری از حقائق تصوف را به مناسبت در ذیل ابیات مثنوی آورده و آن شرحی لطیف و مستوفی است که در فواصل سنه ۱۲۲۲- ۱۲۳۰ تالیف شده و به سال (۱۲۸۹) در شش مجلد در
مصر به طبع رسیده است.) مثنوی هم از وی به مولانا خداوندگار تعبیر میشود و احمد افلاکی در روایتی از بهاء ولد نقل میکند «که خداوندگار من از نسل بزرگ است» و اطلاق خداوندگار با عقیده الوهیت بشر که این دسته از
صوفیه معتقدند و سلطنت و حکومت ظاهری و باطنی اقطاب نسبت به مریدان خود در اعتقاد همه صوفیان تناسب تمام دارد چنانکه نظر به همین عقیده بعضی اقطاب (بعد از عهد
مغول) به آخر و اول اسم خود لفظ شاه (مانند شاه نعمتاللّه و شاه داعی یا نورعلیشاه و کوثر علی شاه و کلمه شاه بعد از
قرن هفتم جانشین کلمه شیخ در عهدهای نخستین شده و ظاهرا اولینبار کلمه شاه در اول نام
شاه نعمتاللّه ولیّ سرسلسله درویشان نعمتاللهیه به کار رفته باشد.) اضافه کردهاند.
لقب مولوی که از دیرزمان میان صوفیه و دیگران بدین استاد حقیقتبین اختصاص دارد در زمان (چنانکه در
ولدنامه و
مناقبالعارفین هیچگاه کلمه مولوی در کنایت از مولانا جلالالدین نیامده و همیشه در مقام تعبیر لفظ مولانا استعمال شده حتی در
نفحاتالانس و
تذکره دولتشاه در عنوان ترجمه لفظ مولوی دیده نمیشود و تنها همان کلمه مولانا مستعمل است و قدیمترین موضعی که عنوان مولوی را در آن دیدهام این بیت شاه قاسم انوار (متوفی ۸۳۵) است:
جان معنی قاسم ار خواهی بخوان
مثنویّ معنویّ مولوی.) خود وی و حتی در عرف تذکرهنویسان قرن نهم شهرت نداشته و جزو عناوین و لقبهای خاص او نمیباشد و ظاهرا این لقب از روی عنوان دیگر یعنی (مولانای روم) گرفته شده باشد.
در منشآت (مانند عتبةالکتبه از انشاء بدیع جوینی کاتب سلطان سنجر و التوسل الی الترسل که مجموعه رسائل
شرفالدین بغدادی دبیرتکش خوارزمشاه می باشد.) قرن ششم القاب را (به مناسبت ذکر جناب و امثال آن پیش از آنها) با یاء نسبت استعمال کردهاند مثل جناب اوحدی فاضلی اجلی و تواند بود که اطلاق مولوی هم از این قبیل بوده و به تدریج بدین صورت یعنی با حذف
موصوف به مولاناء روم اختصاص یافته باشد و مؤید این احتمال آنست که در نفحاتالانس این لقب بدین صورت (خدمت مولوی) بهکرات در طی ترجمه حال او بکار رفته و در عنوان ترجمه حال وی نه در این کتاب و نه در منابع قدیمتر مانند
تاریخ گزیده و مناقبالعارفین کلمه مولوی نیامده است.
لیکن شهرت مولوی (به مولاناء روم) مسلم است و به صراحت از گفته
حمداللّه مستوفی و فحوای اطلاقات تذکرهنویسان مستفاد میگردد و در مناقبالعارفین هر کجا لفظ (مولانا) ذکر میشود مراد همان جلالالدین محمد است. احمد افلاکی در عنوان او لفظ «سر اللّه الاعظم» آورده ولی در ضمن کتاب به هیچوجه بدین اشاره نکرده و در ضمن کتب دیگر هم دیده نمیشود.
یکی از دوستان دانشمند (مقصود آقای الفت اصفهانی است که از افاضل عصرند و سالها در طریق
تصوف قدم زدهاند.) مؤلف عقیده دارد که تخلص مولوی خاموش (کلمه خاموش در اواخر غزلیات مولانا گاه به همین صورت و گاهی به صورت (خمش کن) استعمال شده و در مقاطع بعضی غزلیات لفظ (بس کن) که باز مفید همان معنی است دیده میآید چنانکه اگر احصا کنند شاید در مقطع اکثر غزلها کلمه خاموش به صراحت یا کنایت بکار رفته باشد و اینک برای توضیح ابیات ذیل نوشته میشود:
هله خاموش که شمسالحق تبریز ازین می
همگان را بچشاند بچشاند بچشاند
هله من خموش گشتم تو خموش گرد باری
که سخن چو آتش آمد بمده امان آتش
خموشی جوی و پر گفتن رها کن
که من گفتار را آباد کردم
خمش کردم ز جان شمس تبریز
دگر جویای آن پیمانه گشتم
بس کن کین نطق خرد جنبش طفلانه بود
عارف کامل شده را سبحه عباد مده)
بوده زیرا در خاتمه اکثر غزلها این کلمه را به طریق اشارت و تلمیح گنجانیده است.
مولد مولانا شهر
بلخ است و ولادتش
در ششم
ربیعالاول سنه ۶۰۴ هجری قمری اتفاق افتاد و علت شهرت او به رومی و مولانای روم همان طول اقامت وی در شهر
قونیه که اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست بوده چنانکه خود وی نیز همواره خویش را از مردم (افلاکی نقل میکند که مولانا فرمود که حقتعالی در حق اهل روم عنایت عظیم داشت. اما مردم این ملک از عالم عشق مالکالملک و ذوق درون قوی بیخبر بودند، مسببالاسباب عز شانه سببی ساخت تا ما را از ملک
خراسان به ولایت
روم کشیده و اعقاب ما را درین خاک پاک ماوی داد تا از اکسیر لدنی خود بر وجود ایشان نثارها کنیم تا بکلی کیمیا شوند.
از خراسانم کشیدی تا بر یونانیان
تا برآمیزم بدیشان تا کنم خوشمذهبی
و در
فیه ما فیه که تقریرات مولاناست آمده که (در ولایت و قوم ما از شاعری ننگتر کاری نبود اما اگر در آن ولایت میماندیم موافق طبع ایشان میزیستیم و آن میورزیدیم که ایشان خواستندی).)
(نیز افلاکی روایت میکند (امیر تاجالدین الخراسانی از خواص مریدان حضرت بود و امیر معتبر و مردی صاحب خیرات چه در ممالک روم مدارس و
خانقاه و دارالشفا و رباطها بنیاد کرده است و مولانا او را از جمیع امرا دوستتر میداشتی و بدو همشهری خطاب میکردی)) خراسان شمرده و اهل شهر خود را دوست میداشته و از یاد آنان فارغ دل نبوده است،
نسبتش به گفته بعضی (جامی در نفحاتالانس و نیز
سلطان ولد در مثنوی گوید:
لقبش بُد بهاء دین ولد
عاشقانش گذشته از حد و عد
اصل او در نسب ابو بکری
زان چو صدیق داشت او صدری
و نسب او را مؤلف
الجواهرالمضیئه بدینطریق به ابو بکر میرساند. محمد (یعنی مولانا) ابن محمد (سلطانالعلماء بهاء ولد) بن محمد بن احمد بن قاسم بن مسیب بن عبداللّه بن عبدالرحمن بن ابیبکر الصدیق بن ابیقحافه
و در مجموعه مقالاتی که آقای کاظمزاده جمع کردهاند نسب پدر او چنین است: سلطانالعلماء محمد بهاءالدین ولد بن شیخ حسین الخطیبی بن احمد الخطیبی بن محمود بن مودود بن ثابت بن مسیب بن مطهر بن حماد بن عبدالرحمن بن ابی بکر الصدیق.)
از جانب پدر به
ابوبکر صدیق میپیوندد و اینکه مولانا در حق فرزند معنوی خود
حسامالدین چلپی گوید (این قسمت در دیباچه دفتر اول مثنوی است.) «صدّیق ابن الصدّیق رضیاللّه عنه و عنهم الارموی الاصل المنتسب الی الشیخ المکرم بما قال امسیت کردیّا و اصبحت عربیا» دلیل این عقیده توان گرفت چه مسلم است که صدیق در اصطلاح اهل
اسلام لقب ابوبکر است و ذیل آن به صراحت میرساند که نسبت حسامالدین به ابوبکر بالاصاله نیست بلکه از جهت انحلال وجود اوست در شخصیت و وجود مولوی که مربی و مرشد او و زاده ابوبکر صدیق است و صرفنظر از این معنی هیچ فائده بر ذکر انتساب اصلی حسامالدین به ارمیه و نسبت او از طریق انحلال و قلب
عنصر به شیخ مکرم یعنی ابوبکر مترتب نمیگردد.
پدر مولانا محمد بن (این قسمت در همه تذکرهها و روایات همچنین مذکور است الا در تذکره دولتشاه که در نام و نسب مولانا گوید «و هو محمد بن الحسن البلخی البکری» و آن نیز بیهیچ شبهتی از روی مسامحه در ذکر نام جد بجای نام پدر که در کتب قدما بسیار است و تحریف حسین به حسن در کتابت یا طبع بدین صورت درآمده است.) حسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده و او را سلطانالعلماء (بنا به روایت ولدنامه و مناقب افلاکی عدهای از مفتیان و علماء آن عهد (در روایت افلاکی ۳۰۰ تن) در خواب دیدند که
پیغمبر صبهاء ولد را بدین لقب تشریف داد.) لقب دادهاند و پدر او حسین بن احمد (مادر احمد خطیبی فردوس خاتون دختر شمسالائمه ابو بکر محمد بن احمد بن ابی سهل یا سهل سرخسی است که از اکابر علماء حنفیه و ائمه فقهاء قرن پنجم بود و تصانیف او مانند اصول الامام و شرح جامع صغیر (تالیف محمد بن الحسن الشیبانی المتوفی سنه ۱۸۷) و مبسوط که در اوزجند وقتی که به حبس افتاده بود تالیف کرد، در میانه فقها معروف و مشهور است و مادر شمسالائمه خالصه خاتون نام داشت و دختر عبداللّه سرخسی است که نسب او را به
امام محمدتقی (علیهالسّلام) میرسانند و همین است معنی سخن افلاکی که از بهاء ولد نقل میکند «خداوندگار من از نسل بزرگ است و پادشاه اصل است و ولایت او به اصالت است چه جدهاش دختر شمسالائمه سرخسی است و گویند شمسالائمه مردی شریف بود و از قبل مادر به
امیرالمؤمنین علی مرتضی میرسید» و از روایات افلاکی چنین برمیآید که شمسالائمه از طبقه عرفا و صوفیان بوده چه در روایتی گوید «و همچنان شمسالائمه چند کتب نفیس در هر فن تصنیف کرد که هیچ عالمی مثل او در خواب ندیده بود، بزرگان آن عصر مصلحت چنان دیدند که آن کتبها را آشکار نکنند تا بدست قتله
انبیا و دجاجله اولیا نیفتد و
فتنه واقع نشود» لیکن نسبت تصوف به شمسالائمه خالی از غرابت نیست، بهویژه که کتب او معروف و متقدمان فقها را بر آن اعتماد بسیار است. برای اطلاع از احوال شمسالائمه رجوع شود به
) خطیبی به روایت افلاکی از افاضل روزگار و علامه زمان بود چنانکه رضیالدین (
رضیالدین نیشابوری از اجله فقها و علماء قرن ششم بهشمار است و او علاوه بر مراتب
علم و
دانش دارای ذوقی سرشار و طبعی لطیف بود و اشعار نیک میسرود و بیشتر مهارت او در
قصیده و قطعه میباشد، قرب دو هزار
بیت از اشعار او دیدهام، اکثر قصائد او در مدح آل برهان است، وفاتش در سنه ۵۹۸ واقع گردید. برای شرح حالش رجوع شود به جلد اول
لبابالالباب و حواشی آقای قزوینی بر همان کتاب
و جلد اول از
مجمعالفصحاء و کتاب شاهد صادق و مولانا جلالالدین این بیت رضیالدین را:
گلی یا سوسنی یا سرو یا ماهی نمیدانم
از این آشفته بیدل چه میخواهی نمیدانم
در دفتر ششم مثنوی موضوع حکایتی لطیف قرار داده که آغازش اینست:
اعجمی ترکی سحر آگاه شد
وز خمار خمر مطرب خواه شد
و حکایت تلمذ رضیالدین در محضر حسین خطیبی تنها در مناقب افلاکی ذکر شده است.) نیشابوری در محضروی تلمذ میکرد و مشهور چنانست که مادر بهاءالدین از خاندان خوارزمشاهیان بود ولی معلوم نیست که بکدام یک از سلاطین آن خاندان انتساب داشت و احمد افلاکی او را دخت
علاءالدین محمد خوارزمشاه عمّ جلالالدین خوارزمشاه و جامی دختر علاءالدین محمد بن خوارزمشاه و
امین احمد رازی وی را دخت علاءالدین محمد عمّ سلطان محمد خوارزمشاه میپندارد و این اقوال مورد اشکال است چه آنکه علاءالدین محمد خوارزمشاه پدر جلالالدین است نه عمّ او و سلطان تکش جز علاءالدین محمد پادشاه معروف (متوفی ۶۱۷) فرزند دیگر بدین نام و لقب نداشته و نیز جزو فرزندان ایل ارسلان بن اتسز هیچکس به لقب و نام علاءالدین محمد شناخته نگردیده و مسلم است که بهاءالدین ولد هنگام وفات ۸۵ ساله بود و وفات او به روایت امین احمد رازی در سنه ۶۲۸ واقع گردیده و بنابراین ولادت او مصادف بوده است با سال ۵۴۳ و در این (چه تکش خوارزمشاه به سال ۵۹۶ درگذشته و در آن تاریخ به نقل مؤلف
حبیبالسیر ۵۲ ساله بوده و بدین جهت باید ولادت او در سنه ۵۴۴ یعنی یک سال پس از تولد بهاء ولد اتفاق افتاده باشد.) تاریخ علاءالدین محمد خوارزمشاه بوجود نیامده و پدر او تکش خوارزمشاه نیز قدم در عالم هستی ننهاده بود.
قطع نظر از آنکه وصلت محمد خوارزمشاه با حسین خطیبی که در تاریخ صوفیان و سایر طبقات نام و نشانی ندارد به هیچروی درست نمیآید و چون جامی و امین احمد رازی در شرح حال مولانا به روایات کرامتآمیز دور از حقیقت افلاکی اتکاء کردهاند پس در حقیقت به نظر منبع جدید اقوال آنان را شاهد گفته افلاکی نتوان گرفت ولی دولتشاه و مؤلف آتشکده که با منابع دیگر سروکار داشتهاند از نسبت بهاء ولد به خوارزمشاهیان به هیچوجه سخن نرانده و این قضیه را به سکوت گذرانیدهاند.
پس مقرر گردید که انتساب بهاء ولد به علاءالدین محمد خوارزمشاه به صحت مقرون نیست و اگر اصل قضیه یعنی پیوند حسین خطیبی با خوارزمشاهیان ثابت و مسلم باشد و به قدر امکان در روایات افلاکی و دیگران جانب حسن ظن مراعات شود باید گفت که حسین خطیبی با قطبالدین محمد بن نوشتکین پدر اتسز (المتوفی سنه ۵۲۱) پیوند کرده و
جامی و افلاکی به جهت توافق لقب و نام او با لقب و نام علاءالدین محمد بن تکش که در زندگی پدر قطبالدین لقب داشته به اشتباه افتادهاند و بر این فرض اشکال مهم مادر تقدیم ولادت بهاء ولد بر ولادت جد و پدر مادر خود مرتفع خواهد گردید.
بهاء ولد از اکابر صوفیان بود، خرقه او به روایت افلاکی به
احمد غزالی (بنا به بعضی روایات بهاء ولد از تربیتیافتگان نجمالدین کبری است (المقتول ۶۱۸) و سلسله ارادت او به سبب شیخ عمار یاسر و ابوالنجیب سهروردی به احمد غزالی پیوسته میشود لیکن افلاکی میان بهاء ولد و احمد غزالی
شمسالائمه سرخسی و
احمد خطیبی را واسطه قرار داده و این غلط است.) میپیوست و خویش را به
امر به معروف و نهی از منکر معروف ساخته و عده بسیاری را با خود همراه کرده بود و پیوسته مجلس میگفت «و هیچ مجلس نبودی که از سوختگان جان بازیها نشدی و جنازه بیرون نیامدی و همیشه نفی مذهب حکمای (در نسخه اصل چنین بود و ظاهرا باید چنین باشد «حکما و فلاسفه».)
فلاسفه و غیره کردی و به متابعت صاحب شریعت و دین احمدی ترغیب دادی» و خواص و عوام بدو اقبال داشتند
«و اهل بلخ او را عظیم معتقد بودند» و آخر اقبال خلق خوارزمشاه را خائف کرد تا بهاء ولد را به مهاجرت مجبور ساخت.
به روایت احمد افلاکی و به اتفاق تذکرهنویسان بهاء ولد به واسطه رنجش خاطر خوارزمشاه در بلخ مجال قرار ندید و ناچار هجرت اختیار کرد و گویند سبب عمده در وحشت خوارزمشاه آن بود که بهاء ولد بر سر
منبر به حکما و فلاسفه بد میگفت و آنان را مبتدع میخواند و بر
فخر رازی (فخرالدین محمد بن عمر بن الحسین بن علی بن الحسن بن الحسین التیمی البکری الرازی از بزرگان حکما و متکلمین
اسلام است و کمتر کتابی در
حکمت یا
کلام و
تفسیر و
رجال تالیف شده که از ذکر او خالی باشد، نسب او نیز به ابوبکر صدیق میکشد و از بنیاعمام بهاء ولد است. ولادتش در سال ۵۴۳ یا ۵۴۴ و وفاتش روز دوشنبه اول
شوال سنه ۶۰۶ واقع گردید. برای اطلاع از احوال او رجوع شود به
) که استاد خوارزمشاه و سرآمد و امام حکمای عهد بود این معانی گران میآمد و خوارزمشاه را به دشمنی بهاء ولد برمیانگیخت تا میانه این دو، اسباب وحشت قائم گشت و بهاء ولد تن به جلاء وطن درداد و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانی نشسته است به شهر خویش بازنگردد و هنگامی که از بلخ عزیمت کردند از عمر مولانا پنج سال میگذشت.
یقین است که محمد خوارزمشاه با
سلسله کبراویه بد بوده و از آنروی
مجدالدین بغدادی را که از بزرگان این طایفه و از خلفای
نجمالدّین کبری محسوبست به جیحون درافکند و به نقل حمداللّه مستوفی
(این مطلب را کمالالدین حسین خوارزمی در مقدمه
جواهرالاسرار و جامی در نفحاتالانس نقل کردهاند ولی در روایات احمد افلاکی و سائر کتب مناقب نسبت ولایت او را به غیر این طریق نوشتهاند.) مولانا (و ظاهرا پدر مولانا) بدین سلسله بستگی داشت و جزو خلفاء نجمالدّین بود و چون مولانا خود در عهد نجمالدّین و پیش از مهاجرت پدر طفلی خردسال بوده ناچار باید گفت که غرض حمداللّه پدر مولاناست و اشتباه از کاتب است و اگر این دعوی مسلم گردد سبب مخالفت خوارزمشاه با بهاء ولد روشنتر خواهد بود.
اکنون باید دید که خلاف و
کینهورزی فخرالدّین رازی با طبقه صوفیان و بهاء ولد اصل تاریخی دارد یا آنکه فقط به جهت اختلاف صوفیه و فلاسفه در اتکاء به دلیل
عقل و بیبنیاد شمردن آن میان فخر رازی و بهاء ولد که هریک در طبقه خود عظمت هرچه تمامتر داشتهاند دشمنی فرض شده است.
فخرالدّین رازی در خدمت خوارزمشاه گرامی و معزّز بود چنانکه خوارزمشاه به خانه وی میرفت و به نقل وصاف
ابتداء سلطان محمد به زهاد و گوشهنشینان و متصوفه عقیده راسخ داشت و پیوسته در ترجیح آنان بر علما با فخر رازی
جدال میکرد و اعتقاد داشت که چون این طائفه در خواهش بر نفس هواپرست بسته و به کمتر قوت و خشنتر جامهای قناعت کردهاند به صدور کرامات و حصول مقامات تخصیص یافتهاند و فخرالدّین همواره جانب علما را به دلیل عقل و نقل ترجیح میداد تا اینکه فخر رازی روزی از خربندگان اصطبل خاصّ دو تن را مقرر فرمود تا لباس ژنده درپوشیدند و بر سر سجاده مرقع بنشستند و فوجی از تلامذه بر قاعده مریدان گرد آن دو، حلقه زدند و فخرالدّین خوارزمشاه را بیاورد تا از همت آنان مدد جوید و او با
تواضع تمام بنشست و از انفاسشان مدد جست و صلات موفور مبذول داشت و چون خوارزمشاه بیرون آمد فخرالدّین گفت این دو صوفینمای سجادهنشین که امروز خوارزمشاه به خدمتشان تبرّک میجوید دیروز در اصطبل خاصّ همنفس اسبان و استران بودند و امروز جامه مرقع پوشیده سجادهنشین گشتهاند، تنها به پوشیدن جامه کبود شاهد حقیقت رخ ننماید و فضیلت عالم که شبانروز در طلب علم تحمل شدائد میکند پایمال نگردد. سلطان اعتراف کرد و باز بساط مجادلت نگسترد و نیز مؤلف
روضاتالجنات از کتاب
سلم السموات نقل میکند که میانه فخرالدّین رازی و مجدالدّین بغدادی کینه و دشمنی بهغایت رسیده بود تا آخرالامر به سعایت شاگردان او سلطان مزبور مجدالدّین را در آب جیحون غریق ساخت و از روی این قرائن میتوان گفت که فخرالدّین رازی با صوفیان نظر خوبی نداشته و شاید بر تقدّم آنان در حضرت خوارزمشاه حسد میبرده و به وسائل شتّی در تخریب بنیاد عقیده وی بدین صنف متشبث میشده است بنابراین سعایت وی در حق بهاء ولد هم از مرحله واقع بدور نخواهد بود.
قطع نظر از رقابت شخصی از دیرباز میانه فلاسفه که وسیله ادراک حقائق را تنها دلیل عقل میدانند و صوفیان که عقل را محدود و پای استدلالیان (اشاره است بدین بیت مولانا جلالالدین:
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بیتمکین بود)
را چوبین و بیتمکین میشمارند و معتقدند که جز بهوسیله صفاء روح بر اثر ریاضات و جذبه الهی به شهود حقائق نتوان رسید، بساط منازعت چیده شده بود و شعراء (مانند
سنائی و
خاقانی و
نظامی.) متصوف قرن ششم با بیانی هرچه صریحتر طریقه حکما را نکوهش میکردند و آنان را مبتدع و از جاده صواب منحرف میشمردند و بهاءالدین هم بر سیرت اسلاف (چنانکه از مناقبالعارفین برمیآید) فلاسفه را به انحراف از صوب صواب مذمّت میکرد و بالمواجهه به فخرالدّین طعنه میزد و همو در ضمن یکی از فصولالمعارف میگوید: «فخر رازی وزین کیشی و خوارزمشاه را و چندین مبتدع دیگر بودند گفتم که شما صد هزار دلهای با راحت را و شکوفه و دولتها را رها کردهاید و در این دو سه تاریکی گریختهاید و چندین معجزات و براهین را ماندهاید و به نزد دو سه خیال رفتهاید، این چندین روشنائی آن مدد نگیرد که این دو سه تاریکی عالم را بر شما تاریک دارد و این غلبه از بهر آنست که نفس غالب است و شما را بیکار میدارد و سعی میکند به بدی» و این فصل تا به آخر به طعن و تعریض آکنده است و مولانا فرزند بهاءالدین در مذهب فلاسفه (چنانکه در مثنوی گوید:
فلسفی را زهره نی تا دم زند
دم زند قهر حقش برهم زند
فلسفی کو منکر حنانه است
از حواس
انبیا بیگانه است
مقریی میخواند از روی کتاب
ماؤکم غورا ز چشمه بندم آب
آب را در غورها پنهان کنم
چشمهها را خشک و خشکستان کنم
آب را در چشمه که آرد دگر
جز من بیمثل با فضل و خطر
فلسفیّ منطقیّ مستهان
میگذشت از سوی مکتب آن زمان)
طعنها کرده و در حق فخر رازی میگوید:
اندرین ره گر خرد ره بین بُدی
فخر رازی رازدار دین بُدی
و از این مقدمات به خوبی روشن است که فخر رازی و بهاء ولد هریک در عقیده و رواج مسلک خود پای برجا و ساعی بودهاند و تصادم و خلاف آنان هم طبیعی و ضروری بوده و ناچار پیروان و هواخواهان ایشان به مخالفت یکدیگر برخاسته و آتش فتنه را دامن می زدهاند.
مسلک تصوف از قرن پنجم به این طریق عظمت تمام یافته و در بین عوامّ هم منتشر شده بود و امراء نامدار و سلاطین به مجالس مشایخ تصوف میرفتند و در کارهای مهم وساطت آنان را با کمال منت میپذیرفتند.
اقطاب و مشایخ از طرفی روش خود را به دین و
مذهب نزدیک ساخته و سخنان و مجالس خود را به
ذکر خدا و
رسول و
آیات قرآن و
احادیث آراسته و جنبه عوامپسندی به آنها داده و زبان طعن و تعریض مخالفان را بسته بودند و از طرف دیگر در موقعی که اکثر علماء مذهب و ارباب فقه و حدیث آلایش مادی پیدا کرده و به شغل قضا و تدریس مشغول بودند و اکثر وظایف دیوانی داشتند و حدود شرع را از باب رعایت خاطر دیوانیان مهمل و معطل میگذاردند و عامه که به ظواهر امور بیشتر فریفته میشوند از علماء نومید شده بودند، مشایخ و اقطاب به ترک
دنیا و اعراض از امرا و
عزلت و انقطاع ظواهر حال خود را میآراستند و برخی (چنانکه شیخالاسلام احمد جام (۴۴۱- ۵۳۶) معروف به
زندهپیل، رجوع کنید به
) به امر معروف و نهی از منکر نیز میپرداختند و در حقیقت عامه آنان را متصدی اجرای حدود و تعلیم فروع و خواص مکمل روح و متمم انسانیت و نردبان آسمان معرفت و برخی هم غایت ایجاد و مغز عالم وجود میپنداشتند و رویهمرفته بازار تصوف گرمترین بازارها شده بود و فتوح پیاپی به مشایخ میرسید و صوفیان در حشمت و نعمت ایام بسر میبردند.
لیکن فلاسفه به جهت برتری تعلیمات فلسفی از افق عامه و قصور آنان از ادراک غایات براهین از شهرت و قبول عام بینصیب بودند و علمای ظاهرپرست که بالوپر افکارشان در قفس ریاستپرستی و حفظ تمایل عوام فروریخته و شکسته بود این طایفه را به انتحال مذاهب دهریین و ارباب تعطیل و نفی حدوث عالم و انکار
معاد جسمانی و بداندیشی نسبت به اصول ادیان و نوامیس الهی متهم میساختند و هرچند حکماء اسلام آراء و اقوال خود و گذشتگان را به اصول مذهب نزدیک ساخته و حتیالامکان در صدد بودند که نتایج آزادی و تعقل را با تقلید وفق دهند (و آخرالامر اعمال همین نظر فلسفه را از معنی و مسیر اصلی خود خارج ساخت) ولی عامه و رؤساء آنان به هیچروی فلاسفه را جزو متمسکین به حبلاللّه نمیشناختند به خصوص از وقتیکه حجةالاسلام ابو حامد غزالی (حجةالاسلام
ابو حامد محمد غزالی (۴۵۰- ۵۰۵) در کتاب
تهافت الفلاسفه و المنقذ من الضلال با اهل حکمت خاصه
ابوعلی سینا و
ابونصر فارابی خلافی شدید کرده و آنان را از طریق قویم و دین حنیف خارج پنداشته و فنون حکمت را مطلقا از باب اینکه خود به نفسه از علوم ضلال و حرام است یا مقدمه حرام میباشد محرم شمرده است.) بر ردّ فلاسفه کمر بست و نام ابوعلی سینا و ابونصر فارابی و عموم فلاسفه را در زیر گرد تکفیر میخواست محو کند که پس از وی کافر خواندن و تبرّی از فلاسفه بحدی کشید که برخی از شعرا (مانند خاقانی شروانی (۵۲۰- ۵۹۵) که گوید:
فلسفه در سخن میامیزید
وانگهی نام آن جدل منهید
و حل گمرهیست بر سر راه
ای سران پای در وحل منهید
مشتی اطفال نو تعلم را
لوح ادبار در بغل منهید
حرم کعبه کز هبل شد پاک
باز هم در حرم هبل منهید
قفل اسطوره ارسطو را
بر در احسن الملل منهید
نقش فرسوده فلاطن را
بر طراز بهین حلل منهید
فلسفی مرد دین مپندارید
حیز را جفت سام یل منهید
افضل ار زین فضولها راند
نام افضل بجز اضل منهید)
نیز حکمت را علم تعطیل و حکما را
زندیق خواندند و ارباب حکمت از روی ضرورت به امیران و شاهان وقت توسل جستند و تصنیفات به نامشان موشح کردند.
فخر رازی نیز که در فنون حکمت و طرق کلام و به گفته آن عالم گرامی (مقصود قاضی عبدالمجید بن عمر معروف به ابن القدوه است که میانه او و فخرالدین رازی در مجلس غیاثالدین غوری اتفاق مناظره افتاد و او در
مسجد از امام رازی شکایت به عوام مسلمین برد و شهر را بر امام شورانید تا غیاثالدین ناچار فخر رازی را به
هرات روانه کرد، برای اطلاع مفصلتر رجوع کنید به
و مراد از کرّامیه پیروان ابو عبداللّه محمد بن کرّام سجستانی (المتوفی سنه ۲۵۵) صاحب طریقه معروف میباشد.) در علم ارسطو و کفریات ابن سینا و فلسفه فارابی سرآمد علمای آن عهد شناخته شده بود، برای حفظ جان و بدست آوردن فرصتی از پی تالیف و نشر افکار و علوم به امرای (فخر رازی با غیاثالدین ابوالفتح محمد بن سام (المتوفی ۵۹۹) که از بزرگترین پادشاهان غور است و بهاءالدین سام از غوریه بامیان (المتوفی ۶۰۲) ارتباط داشته است.) غور پیوست و به آخر در دربار سلطان محمد خوارزمشاه که به نقل بعضی در خدمت فخر رازی به شرف تلمذ نائل آمده بود حشمتی تمام یافت و عطای جزیل میگرفت و ظاهرا سعایت او در حق اشخاص خاصه متصوّفه که در این عهد زمامدار عوام و در برابر قوای دیوانی نزد عامه نافذالامر بودند مورد قبول واقع میگردید. پس به شهادت و حکومت قرائن و حدس تاریخی درصورتیکه مخالفت فخر رازی و بهاء ولد مسلم باشد تواند بود که فخر رازی نزد سلطان محمد سعایت کرده و او را از بهاء ولد رنجیده خاطر و متوحش ساخته باشد.
به روایت افلاکی دلگرانی این عارف و آن حکیم مشهور در سنه ۶۰۵ آغاز گردید و از فحوای حکایات میرساند که در موقع هجرت بهاء ولد هنوز فخر رازی زنده بوده و
سفر بهاء ولد وقتی اتفاق افتاد که از عمر مولانا پنج سال میگذشت و چون ولادت او به اتفاق آراء به سال ۶۰۴ واقع شده پس فرض عزیمت بهاء ولد پیشتر از سال ۶۰۹ ممکن نیست و به قول اکثر حدوث این واقعه در سنه ۶۱۰ بود و فخر رازی در سنه ۶۰۶ وفات یافت و ازاینروی هنگام هجرت بهاء ولد چهار سال تمام میگذشت که آن آفتاب معرفت سر در نقاب تیره خاک کشیده بود، پس ادعاء دخالت او در رنجش سلطان از بهاء ولد ضروریالبطلانست.
و روایات افلاکی در این باب بهقدری با یکدیگر متعارض است که اصلاح و جمع آنها امکان ندارد، چه با اینکه به گفته او بهاء ولد در موقعی که مولانا پنجساله بود هجرت کرد در حکایت دیگر میآورد که مولانا در شهر بلخ ششساله بود و گوید هنوز بهاء ولد از
بغداد عزیمت نکرده بود که خبر هجوم
مغول به شهر بلخ و حصار گرفتن آن به خلیفه رسید و از حرکت بهاء ولد به گفته افلاکی تا محصور شدن بلخ و قتل عام چنگیز در آن شهر و نواحی قریب هشت سال فاصله است و ظاهرا افلاکی برای اینکه کرامت خاندان مولانا را ثابت و آنان را به غایت تقرّب در بارگاه الهی بلکه نهایت اقتدار و توانائی در عالم کون و فساد و تصرف در حوادث و اکوان معرفی کند این روایات را بدون رعایت ترتیب تاریخ گرد آورده و دیگران هم بتقلید او در کتب خود نوشتهاند، باوجود روایات گذشتگان که در حد امکان بقرائن تاریخی تایید شد نظر این ضعیف آنست که علت عمده در عزیمت و هجرت بهاء ولد از بلخ
خوف و هراس از خونریزی و بیرحمی لشگر تاتار بود که تمام مردم را به وحشت و بیم افکنده و آنان را که مکنت و قدرتی داشتند به جلاء وطن و دوری از خانمان و خویشان مجبور گردانید و بدین جهت بسیاری از مردم ایران به ممالک دوردست هجرت کردند و از اشعار اثیرالدین اومانی (
اثیرالدین عبداللّه اومانی از اهل اومان (دیهی به ناحیت همدان) است با اتابک اوزبک آخرین اتابکان
عراق و
آذربایجان (۶۰۷- ۶۲۲) و حسامالدین خلیل حاکم کردستان که در سنه ۶۴۳ به قتل رسید و شهابالدین سلیمان شاه فرمانروای کردستان که در موقع فتح بغداد به امر هلاکو مقتول گردید معاصر بوده و بیشتر قصائدش در مدح سلیمان شاه میباشد قصیده به سبک انوری نعز میسراید وفاتش ۶۵۶.
برای اطلاع از احوال او رجوع کنید به
و اینکه منزل به سختی و دشواری در بغداد بدست میآمد از قصیده اثیر که مطلعش اینست:
زهی جلال ترا اوج آسمان خانه
مکان قدر ترا گشته لامکان خانه
استفاده شده است.) بدست میآید که از بسیاری جمعیت در شهر بغداد کار اجاره مساکن به سختی کشیده بود و مهاجرین با رنج فراوان میتوانستند آرامگاه و منزلی به چنگ آرند و تنها در این موقع از عرفا بهاء ولد به خارج
ایران سفر نگزید بلکه شیخ نجمالدین رازی
معروف به دایه (مؤلف
مرصادالعباد) هم از ماوراءالنّهر به ری و از آنجا به قونیه پناه برد و این سخن با گفته حمداللّه مستوفی
(که به جای جلالالدین بهاء ولد به اضافه ابنی (یعنی جلالالدین بن بهاء ولد) جلالالدین بهاءالدوله نوشته شده و آن سهو است.) که در شرح حال مولانا گوید «در فترت مغول بروم شد» بهر جهت مطابق میآید.
و مؤید این گفته آنست که سلطان ولد در مثنوی ولدی هجرت جدّ خود را بر اثر آزار اهل بلخ و مقارن حمله مغول گرفته و از فخر رازی و خوارزمشاه (مولانا جلالالدین هم در ضمن دو حکایت که یکی در دفتر پنجم مثنوی
و دیگری در دفتر ششم
است محمد خوارزمشاه را به نیکی یاد نموده است.) در ضمن اشعار نام نبرده و فقط در سرفصل این قصه نام خوارزمشاه دیده میشود و ذکر
مهاجرت بهاء ولد در مثنوی ولدی بدینطریق است:
چونکه از بلخیان بهاء ولد
گشت دلخسته آن شه سرمد
ناگهش از خدا رسید خطاب
کای یگانه شهنشه اقطاب
چون ترا این گروه آزردند
دل پاک ترا ز جا بردند
بدر آ از میان این اعدا
تا فرستیمشان
عذاب و بلا
چونکه از حق چنین خطاب شنید
رشته خشم را دراز تنید
کرد از بلخ عزم سوی
حجاززانکه شد کارگر در او آن راز
بود در رفتن و رسید خبر
که از آن راز شد پدید اثر
کرد تاتار قصد آن اقلام
منهزم گشت لشکر اسلام
بلخ را بستد و به زاری زار
کُشت از آن قوم بیحد و بسیار
شهرهای بزرگ کرد خراب
هست حق را هزار گونه عذاب
و این ابیات سند قویست که عزیمت بهاء ولد از بلخ پیش از سنه ۶۱۷ که سال هجوم چنگیز به بلخ است به وقوع نپیوسته و آنچه دیگران نوشتهاند سرسری و بیسابقه تامل و تدبّر بوده است.
به روایت افلاکی وقتیکه این خبر به خوارزمشاه رسید و از عزیمت بهاء ولد و رنجش خاطر او و شورش اهل بلخ برای منع بهاء ولد آگاهی یافت متوهم گردید «بار دیگر قاصدان معتبر پیش سلطانالعلماء فرستاد و طریق مستغفرانه پیش آورد و بعد از
نماز خفتن پادشاه خود با وزیر به خدمت آمد و لابهها کرد تا فسخ عزیمت کند، سلطانالعلماء تن در نداد و خوارزمشاه درخواست، تا نهانی حرکت کند» و معلوم نیست افلاکی با اینکه مثنوی ولدی را در دست داشته و خود همنشین و تربیتیافته سلطان ولد بوده از روی کدام ماخذ و بچه نظر برخلاف روایت پیر و مرشد خود این روایات را گرد آورده است.
پوشیده نیست که رفتن خوارزمشاه بعد از نماز خفتن و در تاریکی شب به خانه بهاء ولد به هیچروی با قرائن تاریخی نمیسازد، پادشاهی با آن عظمت و حشمت که نام خلیفه عباسی از خطبه میافکند و از خاندان علی خلیفه بر میگزیند و در توانایی خود میبیند که آنچه مامون با عراقت نسب و بسطت ملک و نفاذ امر و مساعدت اکثر ایرانیان از پیش نبرد بهآسانی انجام دهد هرگز از اعراض بهاء ولد و امثال او گردی بر دامن جاهش نمینشست تا شبانه به خانه او رود و التماس فسخ عزیمت کند و از حرکت بهاء ولد به آشکار بیم دارد و خواستار عزیمت نهانی گردد، با اینکه همو مجدالدین بغدادی را با همه شهرت و بزرگی به جیحون افکند و غریق دریای نیستی گردانید.
پس از آنکه بهاء ولد با خاندان خود بر اثر رنجش خوارزمشاه یا خوف سپاه خونخوار مغول شهر بلخ و خویشان را بدرود گفت قصد
حج کرد و به جانب بغداد رهسپار گردید و چون به
نیشابور رسید وی را با شیخ
فریدالدین عطار (برای اطلاع صحیح از احوال و آثار او به مقدمهای که استاد علامه آقای قزوینی بر
تذکرةالاولیاء، طبع لیدن نوشتهاند مراجعه کنید.)
اتفاق ملاقات افتاد و به گفته دولتشاه
شیخ عطار خود «به دیدن مولانا بهاءالدین آمد و در آن وقت مولانا جلالالدین کوچک بود، شیخ عطار کتاب اسرارنامه را
هدیه به مولانا جلالالدین داد و مولانا بهاءالدین را گفت زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند» و دیگران هم این داستان را کموبیش ذکر کرده و گفتهاند
که مولانا پیوسته اسرارنامه را با خود داشتی. شیخ فریدالدین عطار از تربیتیافتگان نجمالدین کبری و مجدالدین بغدادی بود و بهاء ولد همچنانکه گذشت با این سلسله پیوند داشت و یکی از اعاظم
طریقه کبراویه بشمار میرفت و رفتن شیخ عطار به دیدن وی نظر به وحدت مسلک ممکن است حقیقت داشته باشد و زندگانی شیخ عطار (رجوع شود به مقدمه استاد علامه آقای قزوینی بر تذکرةالاولیاء که ازین بیت عطار
اینچنین گفته است نجمالدین ما
آنکه بوده در جهان از اولیا
به دلالت فعل «بوده» بر زمان بعید زندگانی او را پس از شهادت نجمالدین کبری (سنه ۶۱۸) محقق شمردهاند.)
هم تا سال ۶۱۸ مسلم است و به جهات تاریخی نیز در این قضیه اشکالی نیست.
لیکن بنا به گفته تذکرهنویسان در تاریخ مهاجرت بهاء ولد یعنی سنه ۶۱۰ در قسمت اخیر داستان و دادن اسرارنامه به مولانا که در آن موقع ششساله بود تا حدی تردید دست میدهد و به حسب روایت
حمداللّه مستوفی و فحوای
ولدنامه در تاریخ هجرت بهاء ولد یعنی حدود سنه ۶۱۸ آنگاه که مولوی چهاردهمین مرحله زندگانی را پیموده بود این تردید هم باقی نمیماند و توجه مولانا به اسرارنامه و اقتباس (یکی حکایت بازرگان است که به
هندوستان سفر میکرد و خواهش طوطی از وی
و دیگر حکایت باز شاه که به خانه پیرزن افتاد
و سوم حکایت شکوه پشه از جور باد به سلیمان
که این هر سه از اسرارنامه اقتباس شده است.) چند حکایت از حکایات آن کتاب در ضمن مثنوی این ادعا را تایید تواند کرد. هرچند ممکن است اقتباس همان حکایات سبب وضع این روایت و تمهید مقدمه برای اثبات کرامت عطار و نظر مشایخ به مولانا شده باشد و این قصه در مثنوی ولدی و نیز در مناقبالعارفین با اینکه افلاکی در اینگونه روایات نظر مخصوص دارد ذکر نشده و از آن روی میتوان در صحت آن تردید کرد.
برخی از متاخرین
از این مرحله پای برتر نهاده و گفتهاند که مولانا در ایام جوانی به خدمت عطار رسید و از جمله محارم اسرار او شد و پس از آن ملازمت سنائی اختیار کرد و چون مسلم است که سنائی به سال ۵۴۵ یعنی پنجاه و نه سال پیش از ولادت مولانا وفات یافت پس بطلان جزو اخیر روایت واضح است و اینکه گفتهاند مولانا از محارم اسرار عطار شد از روی داستان سابق و بخشیدن اسرارنامه ساخته شده است.
به روایت جامی
وقتیکه بهاء ولد به بغداد درآمد «جمعی پرسیدند که اینان چه طایفهاند و از کجا میآیند و به کجا میروند، مولانا بهاءالدین فرمود که مناللّه و الی اللّه و لا قوه الا باللّه، این سخن را به خدمت شیخ شهابالدین (شیخ شهابالدین ابوحفص عمر بن محمد بن عبداللّه سهروردی (۵۳۹- ۶۳۲) از اکابر صوفیه بهشمار است. کتاب
عوارفالمعارف و
رشفالنصائح و
اعلامالتقی تالیف کرده و همو مراد شیخ
سعدی است درین بیت معروف:
مرا شیخ دانای مرشد شهاب
دواندرز فرمود بر روی آب
و او علاوه بر مقامات معنوی نزد خلفا و شهریاران عهد خویش حرمتی عظیم داشت و در کارهای مهم وساطت و سفارت میکرد.
برای اطلاع از احوال او رجوع کنید به
) سهروردی رسانیدند فرمود که ما هذا الا بهاءالدین البلخی و خدمت شیخ استقبال کرد. چون برابر مولانا رسید از استر فرود آمد و زانوی مولانا را بوسید و به جانب
خانقاه استدعا کرد، مولانا گفت موالی را مدرسه مناسبتر است در مستنصریه نزول کرد و خدمت شیخ به دست خود موزه وی را کشید، روز سیم عزیمت
مکه مبارکه نمودند» و این روایت با گفته افلاکی چندان تفاوت ندارد جز آنکه افلاکی گوید خلیفه سه هزار
دینار مصری بفرستاد و بهاء ولد رد کرد که حرام و مشکوک است و خلیفه مدمن مدام روی او را نشاید دیدن و در مقام او مقیم شدن و در مجلس تذکیر خلیفه حاضر بود و بهاء ولد به وی طعنها زد و از هجوم مغول و انقراض
خلافت بنی عباس آگاهی داد.
و قطع نظر از عدم امکان تعرض بهاء ولد به خلیفه و اخبار از انقراض خلافت با اندک تامل در تاریخ حرکت بهاء ولد (۶۱۸) روشن میگردد که جامی و افلاکی در ورود بهاء ولد به مدرسه مستنصریه به غلط رفتهاند.
مدرسه مستنصریه منسوبست به
المستنصر باللّه ابوجعفر منصور بن الظاهر
خلیفه عباسی (۶۲۴- ۶۴۰) که مطابق روایت
ابنالفوطی (کمالالدین ابوالفضل عبدالرزاق بن احمد معروف به ابنالفوطی (۶۴۲- ۷۲۳) از علما و مورخین قرن هفتم است که فنون حکمت را نزد
خواجه نصیر طوسی (۵۹۷- ۶۷۲) تحصیل کرده است و مدت ده سال مباشرت کتابخانه رصد مراغه بدو مفوض بوده است. کتاب
الحوادث الجامعه که متضمن حوادث تاریخی قرن هفتم هجری میباشد از آثار اوست.) بناء آن به امر مستنصر در سنه ۶۲۵ آغاز گردید و به سال ۶۳۱ انجام یافت و مقرر
گشت که از هریک از
مذاهب چهارگانه (
مالکی،
حنفی،
شافعی،
حنبلی) ۶۲ تن به تحصیل
فقه مشغول باشند و ازاینروی محصلین فقه در آن مدرسه ۲۴۸ تن بودهاند و برای هر دسته مدرس و معید معین شد و در دارالحدیث هم ده تن به قرائت حدیث در روزهای شنبه و دوشنبه و پنجشنبه اشتغال داشتند و علاوه بر اینها، مدرسه دارای مکتبخانه نیز بود و
علم حساب و
طب نیز خوانده میشد و تعهد مرضی هم از وظائف مدرس طب بهشمار میرفت و امور معاش محصلین مدرسه از هر جهت منظم بوده و علاوه بر ماهیانه کلیه لوازم معاش روزانه بدیشان میرسید.
کتابخانه آن مدرسه هم کتب بسیار داشت که به خوبی ترتیب یافته بود و کتابدار و دستیاران وی نیز مشاهره وافی داشتند و اثیرالدین اومانی در صفت بغداد قصیدهای سروده و در وصف مستنصریه گفته است:
صحن مستنصریش بنگر اگر میخواهی
که به دنیی دوم جنت ماوی بینی
پس ببین منظره بارگهش تا ز شرف
گنبدی برشده تا گلشن جوزا بینی
دیده و دل شودت روشن ازو به سکه چو شمع
گشته در سیم و زرش غرق سراپا بینی
طاق او را که نهد وسمه بر ابروی هلال
برده در منزلتش صرفه ز عوّا بینی
در و دیوار وی ار بنگری از غایت لطف
روشن امروز در او صورت فردا بینی
شب و روز از پی تکرار و اعادت در وی
عقل را همچو صدا حاکی آوا بینی
عقل کل را شده بر طاق نهاده ز علوم
در کتبخانه او جمله سخنها بینی
و چون مدرسه مستنصریه به سال ۵۳۱ تمام شده و ورود بهاء ولد به بغداد در سنه ۶۱۸ و درست ۱۳ سال قبل از اتمام بنای مدرسه به وقوع پیوسته (بلکه به روایت افلاکی در آن تاریخ بهاء ولد زندگانی را بدرود گفته بود)، پس ورود وی به مدرسه مستنصریه محال و گفته جامی و افلاکی غلط است و در ولدنامه و تذکره دولتشاه قصه مسافرت بهاء ولد به بغداد دیده نمیشود.
بهاء ولد بیش از سه
روز در
بغداد اقامت نگزید و چهارم روز به عزیمت
حج بار سفر بست و چون از
مناسک حج بپرداخت در بازگشت به طرف
شام روانه گردید و مدت نامعلومی هم در آن نواحی بسر میبرد و به روایت جامی بعد از انجام حج به
ارزنجان رفت و چهار سال تمام در آن شهر مقیم بود، ملک ارزنجان در آن تاریخ محل حکمرانی آل منکو جک بود که برخی از ایشان به دوستی علم و جانبداری دانشمندان شهرت یافته و در صفحات تاریخ نام خود را به یادگار گذاردهاند و از دیرباز شعرا و علما بدیشان توجه داشته و در ستایش آنان اشعار سروده و به نامشان کتبی به رشته تالیف کشیدهاند و ملک ارزنجان در این سالها به وجود مشهورترین شهریاران این دودمان
فخرالدین بهرام شاه، آراسته شده بود.
و او یکی از ملوک و رادمردان بزرگ اواخر
قرن ششم و اوایل قرن هفتم بهشمار است و بزرگترین و نامورترین منکو جکیان میباشد و با اینهمه تاریخ زندگانی و شرح وقایع سلطنت او به تفصیل معلوم نیست، لیکن
ابن اثیر در ضمن حوادث سنه ۶۲۲ از وفات ملک ارزنگان خبر میدهد و یقین است که مراد وی همین فخرالدین بهرام شاه بن داود است زیرا در ذیل حوادث سال ۶۲۵ به مناسبت هم از مرگ وی و نشستن پسرش علاءالدین داود شاه بهجای او و تسلط علاءالدین کیقباد سلجوقی بر ارزنگان سخن میراند و چون علاءالدین بعد از پدر به تخت نشسته و زندگانی بهرام شاه نیز از روی
تاریخ ابن بیبی تا سال ۶۱۶ که عزالدین کیکاوس بن کیخسرو سلجوقی دختر وی را به زنی گرفت مسلم است، پس ملک ارزنگان که ابن اثیر از وفات او در حوادث سنه ۶۲۲ خبر میدهد همین فخرالدین بهرام شاه خواهد بود.
آغاز شهریاری او نیز اگرچه از روی تحقیق در دست نیست ولی چون وی به نص ابن اثیر شصت سال متجاوز سلطنت کرده و وفاتش به سال ۶۲۲ بوده میتوان گفت که در حدود سنه ۵۶۰ به پادشاهی نشسته است.
بهرام شاه پادشاهی کریم و دانشدوست بود «و بظلف نفس و حسن سیرت و علوّ همت و نقاء جیب و طهارت ذیل و فرط مرحمت و شفقت فرید و وحید جهان بود و در ایام پادشاهی او در ارزنجان هیچ سور و ماتم واقع نشدی که از مطبخ او آنجا برگ و نوا نبودی یا خود تشریف حضور نفرمودی و در موسم دی که جبال و براری را غلائل و حواصل از انعام عام در بر افکندندی فرمودی که حبوب را بگردون در کوه وهامون بردندی و پاشیدندی تا طیور و وحوش را از آن طعمه مرتب بودی. کتاب
مخزنالاسرار را
نظامی گنجوی بنام او کرد و به خدمتش تحفه فرستاد و پنج هزار دینار و پنج سر استر رهوار جائزه فرمود»
حکیم نظامی (حکیم نظامی الیاس بن یوسف بن زکی مؤید که به قویترین احتمال ما بین (سنه ۵۳۵- ۵۴۰) متولد شده و در فاصله (۵۹۷- ۶۰۳) وفات یافته از بزرگترین شعراء داستانسرای ایران است و خمسه او را که به پنج گنج موسوم است در فن و روش خود نظیر نتوان یافت و چون مخزنالاسرار را بنام این بهرام شاه به نظم آورده و او نیز در حدود (۵۶۰) به سلطنت رسیده پس این اشعار که در بعضی نسخ مخزنالاسرار بدین صورت آمده:
بود حقیقت بشمار درست
بیست و چهارم ز ربیع نخست
از گه هجرت شده تا این زمان
پانصد و پنجاه و دو افزون بر آن
درست نیست و اگر انتساب این ابیات به نظامی صحیح باشد نسخه دیگر که (پانصد و پنجاه و نه) بجای (پانصد و پنجاه و دو) افاده میکند به صواب نزدیکتر خواهد بود.) در ستایش وی گوید:
خضر سکندرمنش چشمه رای
قطب رصد بند مجسطی گشای
شاه فلک تاج سلیمان نگین
مفخر آفاق ملک فخر دین
نسبت داودی او کرده چُست
بر شرفش نام سلیمان درست
یکدله شش طرف و هفت گاه
نقطه نه دایره بهرام شاه
سرور شاهان به تواناتری
نامور دهر به داناتری
خاص کن ملک جهان بر عموم
هم ملک ار من و هم شاه روم
سلطنت اورنگ و خلافت سریر
روم ستاننده و ابخاز گیر
عالم و عادلتر اهل وجود
محسن و مکرم ترا بنای جود
علاءالدین داود شاه (۶۲۲- ۶۲۵) فرزند وی هم پادشاهی بلندهمت و باشرم و کریمالنفس
و «به انواع علوم سیما نجوم آراسته بود و اجزاء منطق و طبیعی و الهی بهغایت نیک میدانست و از ریاضی بهره تمام داشت و
شعر چون آب زلال بل سحر حلال گفتی» و به روایت
ابن بیبی چون علاءالدین کیقباد ملک ارزنگان از کارداران او انتزاع کرد و آقشهر
قونیه را با آب گرم به حکم اقطاع بدو ارزانی داشت این دو بیتی به خدمت سلطان فرستاد:
شاها دل دشمنان تو با درد است
رخساره دشمن از نهیبت زرد است
انصاف که باوجود صد غصه مرا
در ملک تو آب تو آب گرم نانی سرد است
و موفقالدین (موفقالدین ابومحمد عبداللطیف بن یوسف معروف به ابن لباد اصلا از اهل
موصل ولی مولد او بغداد است و او در فن
نحو و
لغت و کلام و طب و فنون حکمت استادی ماهر بود و کتب بسیار تصنیف کرده. پدرش یوسف در علوم شرعی مبرز و از علوم عقلی مطلع و عمش سلیمان هم فقیهی بارع بود، الملک الناصر صلاحالدین ایوبی و خاندان او در نکوداشت موفقالدین غایت سعی مبذول میداشتند. برای آگاهی از تاریخ زندگانی او رجوع کنید به
) عبداللطیف بغدادی معروف به ابن لباد (۵۵۷- ۶۲۹) از حکما و اطباء بزرگ قرن هفتم به قصد علاءالدین به ارزنجان رفت و به مقامات بلند نائل آمد و از صلات و جوائز او بهره وافی یافت و چندین کتاب به نام وی تالیف کرد.
چنین که مقرر گردید فخرالدین و پسرش علاءالدین هریک بهنوبت مقصد فضلاء و خود نیز به فضائل نفسانی آراسته بودهاند و بنابراین اقامت بهاء ولد که از پیش حمله مغول گریخته و از وطن آواره و در طلب ماوی و محلی امن و آرام بود که با فراغ بال و جمعیت خاطر به نشر افکار خود و راهنمائی خلق پردازد در ملک ارزنجان و نزد فخرالدین یا علاءالدین شهریاران آن ناحیت از روی شواهد تاریخی امکانپذیر است و گفته جامی را بهآسانی رد نتوان کرد.
و احمد افلاکی را عقیده چنانست که بهاء ولد پس از انجام حج چهار سال در ملاطیه (ملطیه ظ.) و سپس هفت سال در ارنده (بنا به بعضی روایات فخرالدین برادر مولانا در همین شهر وفات یافته و مدفون است.) رحل اقامت افکند و امیر موسی فرمانروای لارنده برای او مدرسهای بنا کرد.
و این امیر موسی که افلاکی نام میبرد معلوم نشد کیست و او قطعا جز آن امیر موسی حکمران لارنده برادر بدرالدین بن قرمان است که
ابن بطوطه گوید وی بر لارنده حکومت داشت و آن را به الملک الناصر تسلیم کرد تا اینکه بدرالدین دیگربار آن را از چنگ عمال او بیرون آورد چه مراد او از الملک الناصر محمد بن سیفالدین قلاون است که به ممالک روم دستاندازی کرد نه الملک لناصر قلج ارسلان (المتوفی سنه ۶۳۵) و نه الملک الناصر داود بن الملک المعظم صاحب کرک (المتوفی سنه ۶۵۹) و نه الملک الناصر یوسف بن الملک العزیز صاحب
شام (المقتول سنه ۶۵۹) زیرا هیچیک از این سه تن بر ممالک
روم حکومت نداشته اند.
جای شگفت است که سلطان ولد در مثنوی ولدی هرچند عزیمت بهاء ولد را از بلخ مقارن حمله مغول گرفته و تمام زندگی بهاء ولد در قونیه به نقل وی دو سال بوده و از روی قرائنی که به دست میدهد وفاتش نیز در حدود سنه ۶۲۸ اتفاق افتاده از حوادث زندگانی بهاء ولد در فاصله ۶۱۸ و ۶۲۶ یاد نمیکند و چنان مینماید که بهاء ولد پس از انجام حج بیفاصله به قونیه آمده و پس از ذکر
سفر وی از بلخ چنین گفته است:
نتوان گفت در ره آن سلطان
که چها داد با کهان و مهان
چه کراماتها که در هر شهر
مینمود آن عزیز و زبده دهر
گر شوم من بشرح آن مشغول
فوت گردد از آن سخن مامول
لازم آمد از آن گذر کردن
وز مهمات خود خبر کردن
آمد از کعبه در ولایت روم
تا شدند اهل روم ازو مرحوم
از همه ملک روم قونیه را
برگزید و مقیم شد اینجا
هرچند میتوان تصور کرد که بهاء ولد پیش از سفر مکه مدتی در این شهرها بسر برده و آخر عزیمت حج کرده و پس از آن در روم مقیم شده و سلطان ولد برای رعایت اختصار از ذکر آن حوادث خودداری کرده است. به گفته افلاکی و جامی مولانا در سن هجدهسالگی در شهر لارنده به فرمان پدر گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی را که مردی معتبر بود به عقد
ازدواج کشید (و ازاینروی (چه ولادت مولانا به سال ۶۰۴ اتفاق افتاده و ۱۸ سال پس از آن با سنه ۶۲۲ مطابق میگردد.) باید حدوث این واقعه با سال ۶۲۲ مصادف بوده باشد) و بهاءالدین محمد معروف بسلطان ولد و علاءالدین محمد از این اقتران در وجود آمدند سنه ۶۲۳.
پس از آنکه هفت سال بر زندگی بهاء ولد در لارنده گذشت و خبر او به دور و نزدیک رسید و آوازه تقوی و فضل و تاثیر سخن او بلند شد و پادشاه سلجوقی روم
علاءالدین کیقباد از مقاماتش آگاهی یافت طالب دیدار وی گردید و بهاء ولد بخواهش او به قونیه (به روایت کمالالدین حسین در شرح مثنوی وقتی بهاء ولد در بغداد بود جمعی از طرف علاءالدین کیقباد بدان شهر آمده و مرید او شده و صفات بهاء ولد را برای سلطان نقل کرده بودند و او انتظار دیدار میداشت، چون بهاء ولد به روم نزدیک شد قاصدان به بندگی فرستاد و استعجال حضرت کرد و بنا به بعضی روایات کسان علاءالدین او را در همان شهر بغداد به روم دعوت کردند.) روانه شد و بدان شهریار پیوست.
یکی از اعاظم شهریاران سلجوقی روم بود و به حسن تدبیر و شهامت و اقدام بر جهانگیری و همت بلند از همسران خود امتیاز داشت و ممالک روم در عهد او از تجاوز بیگانگان و تغلب متعدیان در امنوامان بود و وسعت ملک و عرصه پادشاهیش هرچه وسیعتر گردید و در تمام مدت سلطنت خود (۶۱۷- ۶۳۴) اوقات را به فراغت نگذاشت و بگشادن قلاع و فتح بلاد یا دفاع از متجاوزان اشتغال میورزید
«اوقات لیل و نهار را بر مصالح ملک و مملکت موزع و مقسم کرده در مجلس انس او هزل را مجال محال بودی بلکه به تواریخ ملوک و ذکر محاسن سیر پادشاهان قدیم مستغرق داشتی، وقتها از طبع لطیف دو بیتهاء ظریف انشاء فرمودی و از آن جملت این دو بیتی (این دوبیتی را با مختصر تغییری به خیام نسبت میدهند.) است:
تا هشیارم بر خردم تاوانست
چون مست شدم عقل ز من پنهانست
میخور که میان مستی و هشیاری
وقتی است که اصل زندگانی آنست
و ذکر سلاطین قدیم به تعظیم بر زبان راندی و از سلاطین
محمود بن سبکتکین و
قابوس بن وشمگیر را معتقد بودی و به اخلاق ایشان تشبه کردی و همواره کتاب کیمیاء سعادت (کیمیاء سعادت اثر خامه امام ابو حامد غزالی (۴۵۰- ۵۰۵) است که آن را پس از تالیف کتاب معروف خود احیاء علومالدین به
فارسی بسیار فصیح تدوین نموده و در حقیقت ترجمه کتاب احیاءالعلوم و موضوع آن
اخلاق است.) و
سیرالملوک (سیرالملوک همان سیاستنامه است که به خواجه نظامالملک ابوعلی حسن بن اسحاق (۴۰۸- ۴۸۵) وزیر معروف سلاجقه نسبت دادهاند و گفتار ابن بیبی دلیل صحت انتساب اصل آن کتاب به خواجه تواند بود.) نظامالملک را در مطالعه داشتی، نرد و شطرنج بینظیر گوی و نیزه خوب باختی، در جمله صناعات از عمارت و صناعت و سکاکی و نحاتی و نجاری و رسامی و سراجی مهارت و حذاقت بینهایت یافته بود و قیمت جواهر نیکو کردی» علاءالدین به فرط
دینداری و تعفف موسوم شده و بر اثر خوابی
که دیده بود به طایفه صوفیه دلبستگی داشت و وقتیکه شهابالدین (
شهابالدین سهروردی از جانب خلیفه
ناصر لدین اللّه (۵۷۵- ۶۲۲) در سال (۶۱۸) برای علاءالدین کیقباد خلعت و منشور فرمانروائی ممالک روم برد و مقرعه حدود که چهل چوب باشد به پشت آن سلطان کوفت و ظاهرا این روش نسبت به همه سلاطین معمول بوده چنانکه مولانا فرموده است:
خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند
جفای عشق کشیدن فن سلاطین است) سهروردی از جانب ناصر لدین اللّه خلیفه عباسی (۴۷۵- ۶۲۲) منشور شهریاری بدو آورد بنفس خود پذیره شد و دست او را بوسید و به احترام و توقیر تمام وی را به قونیه وارد کردند و تا در قونیه بود سلطان به کرات به زیارت مبارکش استسعاد یافت و از تاثیر نفس او چنان شد که میخواست
«چون
ابراهیم ادهم طریق
عیسی بن مریم پیش گیرد» و شیخ او را منع فرمود و بر اثر نصایح و ترغیب او به
عدل و دادگستری
«سلطان از لباس نخوت و
غرور و
عجب و
غفلت بکلی منسلخ شده بود و چون جان فرشته همه خیر گشته»
خاندان علاءالدین هم از آغاز جهانداری به همراهی و احتفاظ متفکرین و ارباب عقل و درایت و حکما و فلاسفه و نزد عوام و ظاهرپرستان به جانبداری اصحاب تعطیل و
زندقه و اعتقاد آراء فیلسوفان متهم بودند و شهابالدوله قتلمش بن اسرائیل بن سلجوق نیای این دودمان از فن
نجوم و دیگر شعب حکمت به خوبی آگاهی داشت و فرزندان او هم بر آئین پدر به علوم اوائل و دارندگان آنها رغبت به خرج میدادند و به گفته ابن اثیر
بدین جهت بنیان عقائد دینی آنان سستی گرفت و نیز رکنالدین سلیمان شاه بن قلج ارسلان (۵۸۸- ۶۰۰) بجد دوستار
و هواخواه فلاسفه بود و در بزرگ داشت و ترفیه خاطر حکما میکوشید و صلات گرانمایه از ایشان دریغ نمیکرد و این طبقه از هرجا که آواره میشدند بدو پناه میبردند.
همچنین به شعرا از صامت و ناطق عطیت و صلت موفور مبذول میداشتند چنانکه رکنالدین سلیمان شاه به گفته ابن بیبی
«فضلا و شعرا و هنرمندان را به لطف تربیت از مومات فقر وفاقت به ریاض دعت و نعمت رهنمونی میفرمود، امام الکلام (ظهیرالدین طاهر بن محمد فاریابی (المتوفی ۵۹۸) از شعراء زبردست قرن ششم است که در قصیده سبکی خاص و لطیف دارد و تغزلات او نغز و دلپذیر است و او علاوه بر شاعری از حکمت و ریاضی آگهی داشته چنانکه آثار آن از اشعارش مشهود میشود. با طغانشاه بن مؤید حکمران نیشابور (۵۶۸- ۵۸۲) و اتابک قزلارسلان (۵۸۲- ۵۸۷) و اتابک نصرةالدین ابوبکر محمد (۵۸۷- ۶۰۷) معاصر بود، دیوان اشعار او به طبع رسیده ولی قسمتی از قصائد شمس طبسی را ناشر دیوان به خیال آنکه ظهیر در آغاز کار شمس تخلص میکرده هم به اشعار ظهیر آمیخته است.) ظهیرالدین فاریابی قصیدهای که مشهور است و مطلعش اینکه:
زلف سرمستش چو در مجلس پریشانی کند
جان اگر جان در نیندازد گرانجانی کند
به خدمتش فرستاد در وجه جائزه دو هزار دینار و ده سر اسب و پنج سر استر و پنج نفر
غلام و پنج نفر کنیزک و پنجاه قد جامه از هر نوع به قصاد او تسلیم فرمود» و سلطان غالب عزالدین کیکاوس (۶۰۷- ۶۱۷) (ابناثیر وفات او را در ذیل حوادث (۶۱۶) یاد نموده است.) هم «اکثار
جوائز قرائض از فرائض شمردی و در صلات شعرا باقصی الغایات پیوستی، دختر حسامالدین سالار قصیده هفتاد و دو بیت از
موصل به خدمتش فرستاد به عوض هر بیتی صد دینار زر سرخ درباره او انعام فرمود و صدر نظامالدین احمد ارزنجانی را به قصیدهای که در مدح سلطان در جواب شمس طبسی (قاضی شمسالدین محمد بن عبدالکریم (المتوفی ۶۲۴) از مردم طبس و از افاضل علماء و شعراء اواخر قرن ششم و اوائل قرن هفتم به شمار است. بیشتر ایام زندگانی در
هرات و
سمرقند بهسر میبرد و از نظامالملک صدرالدین محمد بن محمد وزیر قلج طمغاج خان ابراهیم از سلاطین آل افراسیاب عنایتها دید در فن شعر شاگرد رضیالدین نیشابوری بود ولی به پیروی سبک خاقانی رغبتی عظیم مینمود. رضیالدین اشعارش بپسندید و به مداومت بر آن روش او را تشویق کرد. برای آگهی از حال او رجوع کنید به
که مصنف آن با شمسالدین معاصر بوده و او را در سمرقند دیده.) گفته بود و در محافل انشاد کرده از مرتبه انشا به عارضی ممالک روم مترقی گردانید»
صدور و امراء این دولت نیز اغلب در فنون و علوم دست داشتند و از فضائل نفسانی بهرهور بودند مانند کمالالدین کامیار از امراء علاءالدین کیقباد
«که از اکابر دهر و فضلاء عصر بود و در فقه از مقتبسان نظامالدین حصیری و در اجزاء حکمت از مستفیدان شهابالدین (شهابالدین یحیی بن حبش بن امیرک سهروردی معروف به شهاب مقتول و شیخ اشراق (۵۴۹- ۵۸۷) از اعاظم حکما و دانشمندان اسلام و در
حکمت صاحب طریقه مخصوص است، ذهنی وقاد و طبعی بلند داشت و از شاگردان مجدالدین جیلی استاد
فخر رازی بوده و در آخر عمر به حلب افتاده بود، عوام حلب که خود را عالم و حامی
دین میپنداشتند آن حکیم جلیل را به فساد مذهب یعنی پیروی حکما و ارباب تعطیل منسوب کردند و ملک ظاهر دارای حلب به فرمان پدر خود صلاحالدین یوسف وی را به قتل رسانید. شهابالدین کتب بسیار تالیف نموده که از آن جمله کتاب حکمةالاشراق و تلویحات و مطارحات و هیاکل النور نزد اکابر فن مشهور و منظور است، برای اطلاع از زندگی او رجوع کنید به
) مقتول بود و از جمله ابیاتی که با حکیم شهابالدین بدان مجارات کرده است این است:
للسهروردی
یا صاح اما رایت شهبا ظهرت
قد احرقت القلوب ثم استترت
طرنا طربا لضوئها حین طرت
اورت و توارت و تولت و سرت
للامیر کمال الدین کامیار:
یا صاح اما تری بروقا ومضت
قد حیرت العقول حین اعترضت
حلّت و لحت و لوّحت و انقرضت
لاحت و تجلّت و تخلّت و مضت»
و صاحب شمسالدین اصفهانی که به انواع فضائل آراسته بود و شعری نیک میگفت و در دولت عزالدین کیکاوس مکانتی عظیم داشت و برهانالدین محقق ترمدی را بوی عنایت بسیار بود چنانکه ذکر آن بیاید.
آشفتگی اوضاع
ایران در موقع حمله مغول بهاندازهای رسیده بود که روستائی و شهری هیچ شب در بستر امن و آسایش نمیغنودند و هیچ روز الّا در انتظار
مرگ یا
اسارت بسر نمیکردند و بدین جهت هرکس میتوانست پشت بر یار و دیار خویش را به بلاد دوردست کهاندیشه تعرض آن قوم خونآشام بدان دیرتر صورت میبست میافکند تا مگر روزی از طوفان آفت بر کنار باشد و یاران عزیز و خویشان ارجمند را بیش غرقه دریای خون نبیند و هرچند بعضی ممالک به واسطه قبول ایلی و انقیاد یا علل دیگر یکچند از دستاندازی مغولان در امان بود لیکن باز هم دلها آن آرام که باید نداشت و نیز برای طبقه متفکرین و روشنبینان همهجا آماده نبود چنانکه در
فارس که به حسن تدبیر اتابکان محفوظ مانده بود هرچند کار زهدپیشگان و ظاهریان رونق داشت ارباب تعقل و حقائقشناسان به خواری تمام میزیستند و اتابک ابوبکر بن سعد
«باران انعام و اصطناع سرّ او علانیه از سر علاء نیت و سناء طویت بر زهاد و عباد و صلحا و متصوفه فائض داشتی و جانب ایشان را بر ائمه و علما و افاضل مرجح دانستی و چون به داعیه حسن اعتقاد خریدار متاع زهد و تقشف بود متسلسلان و متزهدان خود را درزی زهادت و معرض من تشبه بقوم فهو منهم جلوهگری میکردند و به ایادی و انعامات او محظوظ میشدند و ارباب بلاهت و اصحاب نفوس ساذجه را گفتی اولیا و جلساء خدای تعالیاند و نفوس ملکی دارند و از شائبه شعوذه و احتیال خالی و علی ضد هذا الحال از خداوندان ذکا و فطنت و اهل نطق و فضیلت مستشعر بودی و ایشان را به جربزه و فضول نسبت دادی لاجرم چند افراد از ائمه نامدار و علماء بزرگوار را بهواسطه نسبت علم حکمت ازعاج کرد و قهرا و جبرا از
شیراز اخراج»
و بهاء الدین ولد هرچند از طریقه فلاسفه بر کنار بود لیکن در
تصوف به عالیترین درجه ارتقا جسته و افکار بلندش از حیز افهام برتر بود و بر اسرار
دین و شریعت و نوامیس ارباب ملل چندان وقوف و بصیرت داشت که اگر ظاهرپرستان و دشمنان حکمت از مکنون اسرارش آگاه میشدند و حقائق افکارش از لباس آیات سماوی و احادیث عریان میدیدند از وی (صد چندانکه از حکما) تبری میجستند و آن راهشناس خبیر را در بازار تقشف و تزهد و سادگی و ابله نمائی بجوی نمیخریدند.
پس بهاء ولد از آن جهت که بلاد روم از ترکتاز مغول بر کنار مینمود و پادشاهی دانا و صاحب بصیرت و گوهرشناس و عالمپرور و محیطی آرام و آزاد داشت بدان نواحی هجرت گزید و رحل اقامت افکند و چنانکه از روایت افلاکی گفته آمد علاءالدین کیقباد وی را از لارنده به قونیه خواست و روز ورود او به قونیه پیشباز رفت و او را به حرمت هرچه بیشتر در شهر آورد و میخواست او را در طشتخانه (و اما الطشتخاناه فهی بیت تکون فیه آله الغسل و الوضوء و قماش السلطان البیاض الذی لا بد له من الغسل و آله الحمام و آلات الوقود
) خود منزل دهد بهاء ولد تمکین نکرد و به مدرسه التونبه منزل ساخت.
از روی قرائنی که افلاکی به دست میدهد ورود بهاء ولد بقونیه باید با اواسط سنه ۶۱۷ مصادف شده باشد و این سخن با گفتار خود او که از اقامت بهاء ولد به سال ۶۲۲ در لارنده سخن رانده بود و با روایت ولدنامه که اصل منابع تاریخ مولانا و خاندان اوست سازگار نیست.
چنانکه از ولدنامه مستفاد است بهاء ولد پس از انقضاء حج خود بیسابقه دعوت از علاءالدین کیقباد یا کسان دیگر بروم آمد و یکچند در قونیه میزیست که خبر او به سلطان نرسیده بود و چون آوازه فضل و دانش ظاهری و معرفت و شهود باطنی و کمال نفس و صدق قلب و طهارت ذیل و تقوی و
زهد بهاء ولد به گوش سلطان رسید با امیران قونیه به زیارتش آمد و وعظش بشنید و از سر صدق دست ارادت در دامن او زد و با خواص خود پیوسته سخن از هیبت دیدار و قوت تاثیر سخن بهاء ولد کردی، تفصیل این قضیه در- ولدنامه چنین است:
آمد از کعبه در ولایت روم
تا شدند اهل روم ازو مرحوم
از همه ملک روم قونیه را
برگزید و مقیم شد اینجا
بشنیدند جمله مردم شهر
که رسید از سفر یگانه دهر
همچو گوهر عزیز و نایابست
آفتاب از عطاش پرتابست
نیستش در همه علوم نظیر
هست از سرّهای عشق خبیر
رو نهادند سوی او خلقان
از
زن و
مرد و طفل و پیر و جوان
آشکارا کرامتش دیدند
زو چه اسرارها که بشنیدند
همه بردند ازو ولایتها
همه کردند ازو روایتها
چند روزی برین نسق چو گذشت
که و مه، مرد و زن مریدش گشت
بعد از آن هم علاء دین سلطان
اعتقاد تمام با میران (ظ «به اعتقاد» به حذف همزه وصل و اتصال حرف ربط بما بعد باید خوانده شود و این رسم در اشعار فارسی معمول است چنانکه
فردوسی در داستان رستم و اسفندیار گوید:
دگر بدکنش دیو بد بدگمان
تنش بر
زمین و سرش باسمان
یعنی به آسمان.)
آمدند و زیارتش کردند
قند پند و را ز جان خوردند
گشت سلطان علاء دین چون دید
روی او را به عشق و صدق مرید
چونکه وعظش شنید و شد حیران
کرد او را مقام در دلوجان
دید بسیار ازو کرامتها
یافت در خویش ازو علامتها
که نبد قطرهایش اول از آن
روی کرده بگفت به امیران
که چو این مرد را همیبینم
میشود بیش صدقم و دینم
دل همیلرزدم ز هیبت او
میهراسم به گاه رؤیت او
دائما با خواص این گفتی
روز و شب در مدح او سفتی
و اهل روم عظیم معتقد بهاء ولد شدند و او «به وعظ
و افاده مشغول بودی و سلطان علاءالدین ادرار و انعام در حق مولانا به تقدیم رسانیدی و مولانا را احترامی زائدالوصف دست داد» و به روایت افلاکی «سلطان او را در مجلسی که تمام شیوخ بودند دعوت کرد و بیاندازه حرمت نهاد و مرید وی شد و جمیع سپاه و خواص مرید شدند» و ارادت جمیع خواص و سپاه سلطان خالی از مبالغه نیست.
از جمله مریدان وی امیر بدرالدین گهرتاش معروف به زردار که لالای سلطان بود به شکرانه حالتی که از صفاء نیت شیخ در خود یافت هم به فرمان بهاء ولد جهت فرزندان او مدرسهای بساخت که محل تدریس مولانا شد و احمد افلاکی از آن به مدرسه حضرت خداوندگار تعبیر میکند.
و مدت اقامت بهاء ولد در قونیه از روی گفته احمد افلاکی نزدیک به ده سال بود زیرا مطابق روایات وی ورود بهاء ولد به قونیه سنه ۶۱۷ و وفاتش در چاشتگاه جمعه ۱۸
ربیعالآخر سنه ۶۲۸ اتفاق افتاد (در نسخه خطی مناقب (۶۱۸) نوشته شده ولی مسلم است که سهو از کاتب بوده چه گذشته از قراین بسیار در تذکره هفت اقلیم که مطالب آن از روی مناقب گرفته شده، تاریخ وفات بهاء ولد (۶۲۸) میباشد.) و چنانکه گذشت روایات وی متناقض است و به روایت ولدنامه مدت اقامت وی در قونیه بیش از دو سال نکشیده بود که تن بر بستر ناتوانی نهاد و زندگی را بدرود گفت و داستان وفات او در ولدنامه چنین میآید:
بعد دو سال از قضای
خداسر ببالین نهاد او ز عنا
شاه شد از عنای او محزون
هیچ از این غصهاش نماند سکون
آمد و شست پیش او گریان
با دو چشم پرآب دل بریان
گفت این رنج هم ازو زائل
شود ار هست حق بما مائل
که شود نیک بعد از این سلطان
او بود من شوم رهیش از جان
همچو لشکر کشیش گردم من
خدمت او کنم بجان و بتن
چون بدیدیش هر زمان سلطان
باز کردی اعاده آن پیمان
شه چو گشتی روانه سوی سرا
او بگفتی به حاضران که هلا
اگر این مرد راست میگوید
از خدا بود ما همیجوید
وقت رحلت رسیده است مرا
رفت خواهم ازین جهان فنا
خود همان بود ناگه از دنیا
نقل فرمود جانب عقبا
چون بهاء ولد نمود رحیل
شد ز دنیا بسوی رب جلیل
در جنازهاش چو
روز رستاخیزمرد و زن گشته اشکخونینریز
علما سر برهنه و میران
جمله پیش جنازه با سلطان
شه ز غم هفت روز بر ننشست
دل چون شیشهاش ز درد شکست
هفته خوان نهاد در جامع
تا بخوردند قانع و طامع
مالها بخش کرد بر فقرا
جهت عرس آن شه والا
بنا به نقل دولتشاه
بهاء ولد «در شهور سنه احدی و ثلاثین و ستمائه به جوار رحمت ایزدی انتقال کرد» ولی روایت افلاکی به صواب نزدیکتر و با ولدنامه مطابقتر است زیرا چنانکه بیاید مولانا بعد از وفات پدر یک سال بیشیخ و پیر گذرانید و پس از آن
سیدبرهانالدین محقق ترمدی بروم آمده و مولانا ۹ سال تمام با وی مصاحبت و ارادت داشت که او روی ملال از جهان درکشید و قالب تهی کرد و مولانا ۵ سال دیگر به
ارشاد و
وعظ و تذکیر مشغول بود که
شمسالدین تبریزی به وی بازخورد و چون اتفاقی است که ملاقات مولانا با شمسالدین به سال ۵۴۲ بود پس فاصله از وفات بهاء ولد تا این تاریخ کمابیش ۱۵ سال بوده و ازاینروی روایت افلاکی به صواب نزدیکتر مینماید.
با آنکه بهاءالدین در علوم نقلی و سلوک ظاهر و باطن پیشوای ارباب حال و قال و انگشتنمای روزگار بود و از فتوی و وعظ و تذکیر و معارف او خلق بهرهها میبردند و همه روزه مجلس او به اصناف مردم از دانشمندان و رهروان انباشته میشد و فضیلتخواهان و حقیقتجویان از مجلس او با دامنها فوائد و افاضات و فتوح و گشایشهای غیبی برمیخاستند ظاهرا به عادت این طبقه که به تصنیف و تالیف چندان عقیده ندارند و گویند:
دفتر صوفی سواد حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست
به تالیف و قید معانی نفسانی در کتاب نپرداخته و تنها اثر موجود او کتابیست به نام معارف که افلاکی در ضمن حال مولانا ذکر آن بدینطریق میآرد «مولانا معارف بهاء ولد تقریر میفرمود» و ابتدا بهگمان این ضعیف میرسید که مقصود از معارف بهاء ولد افکار و آراء بهاء ولد است نه کتابی از آثار وی موسوم به معارف تا اینکه نسخهای (این نسخه متعلق است به دانشمند استاد آقای
علیاکبر دهخدا و به خط نسخ نسبه خوب و کمغولطی نوشته شده و از اوائل نسخه مقداری از اوراق سقط شده است.) بیآغاز به دست آمد که در آخر آن نوشتهاند: «تم الکتاب المعارف (کذا) فی اوائل شهر صفر المظفر سنه سته و خمسین و تسعمائه کتبه الفقیر الحقیر خدا داد المولوی القونوی»
و در ضمن کتاب یکجا نام بهاء ولد و در فصل دیگر خطاب وی در مجلس به فخر رازی و زین کیشی و خوارزمشاه که از روی قطع علاءالدین محمد بن تکش مقصود است به نظر رسید و تقریبا هیچ شبهت باقی نماند (مخصوصا که آنچه در این کتاب راجع به فخر رازی و خوارزمشاه ذکر شده بااندک اختلافی در
مناقبالعارفین از گفته بهاء ولد نقل شده است) که معارف بهاء ولد همین کتابست.
اما کتاب معارف صورت مجالس و مواعظ بهاء ولد میباشد که به اغلب احتمال خود او آنها را مرتب ساخته و به رشته تحریر درآورده و اغلب به عباراتی مانند با خود میگفتم و با خود میاندیشیدم آغاز سخن میکند و حقائق تصوف را با بیانی هرچه عالیتر و قاهرتر روشن میگرداند چنانکه صرفنظر از دقت افکار بسیاری از فصول این کتاب در حسن عبارت و لطف ذوق بینظیر است و یکی از بهترین نثرهای شاعرانه میباشد.
تاثیر این کتاب در فکر و آثار مولانا بسیار بوده و پس از مطالعه و مقایسه دقیق بر متتبعین و ارباب نظر پوشیده نمیماند که مولانا با پدر خود در اصول عمده و مبانی تصوف شریک بوده و نیز در مثنوی (چنانکه بهاء ولد گوید «اکنون چو تو خود را رغبتی دیدی به اللّه و به صفات اللّه میدان که آن تقاضای اللّه است و اگر میلت به
بهشت است و در طلب بهشتی آن میل بهشتست که ترا طلب میکند و اگر ترا میل به آدمیست آن آدمی نیز ترا طلب میکند که هرگز از یک دست بانگ نیاید» و مولانا در مثنوی
گوید:
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بود جویای او
چون در این دل برق نور دوست جست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
در دل تو مهر حق چون شد دو تو
هست حق را بیگمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن آید بدر
از یکی دست تو بیدست دگر
و نیز در المعارف آمده «اکنونای خواجه یقینی حاصل کن در راه
دین و آن مایه خود را نگاهدار از دزدان و همنشینان که ایشان به نغزی همه راحت ترا بدزدند همچنانکه هوا آب را بدزدد» و همین معنی را مولانا در ضمن یک بیت فصیح
آورده است:
اندکاندک آب را دزدد هوا
و اینچنین دزدد هم احمق از شما
مثل دیگر از المعارف «آخر تو از عالم غیب و از آن سوی پرده بدینسوی پرده آمدی و ندانستی که چگونه آمدی باز چو ازین پرده روی چه دانی که چگونه روی» و همین معنی در مثنوی
نیز بدینصورت آمده است.
چون ستاره سیر بر گردون کنی
بلکه بیگردون سفر بیچون کنی
آنچنان کز نیست در هست آمدی
هین بگو چون آمدی مست آمدی
راههای آمدن یادت نماند
لیک رمزی با تو برخواهیم خواند
و ماخذ حکایت امیر که میخواست به گرمابه رود و
غلام او که سنقر نام داشت و به
مسجد رفت و خواجه را بر در مسجد به انتظار گذارد که مولانا در دفتر سوم مثنوی
هرچه لطیفتر به نظم آورده هم کتاب المعارف بهاء ولد است و اینکه مولانا در غزلی گوید:
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
وگر بیار رسیدی چرا طرب نکنی
به کاهلی بنشینی که این عجب کاریست
عجب توئی که هوای چنین عجب نکنی
اقتباسی است از این عبارت معارف «اگر راهی ندیدهای جد کن تا راهی بینی و اگر راه دیدی توقف چه میکنی و چهاندیشه غم (اندیشه و غم ظ) میخوری».) و غزلیات از معانی این کتاب اقتباساتی کرده است.
چون بهاء ولد سر در حجاب عدم کشید مولانا که در آن هنگام بیست و چهارمین مرحله زندگانی را میپیمود به
وصیت پدر یا به خواهش
سلطان علاءالدین و برحسب روایت ولدنامه به خواهش مریدان (سلطان ولد در باب رجوع مریدان
جد به پدر خود گوید:
تعزیه چون تمام شد پس از آن
خلق جمع آمدند پیر و جوان
همه کردند رو به فرزندش
که توئی در جمال مانندش
بعد از این دست ما و دامن تو
همه بنهادهایم سوی تو رو
شاه ما بعد از این تو خواهی بود
از تو خواهیم جمله مایه و سود
شست بر جاش شه جلالالدین
رو بدو کرد خلق روی زمین) بر جای پدر بنشست و بساط وعظ و افادت بگسترد و شغل فتوی و تذکیر را به رونق آورد و رایت شریعت برافراشت و یک سال تمام دور از طریقت مفتی شریعت بود تا برهانالدین محقق ترمدی بدو پیوست.
از سادات حسینی
ترمد است که در آغاز حال (سلطان ولد در مثنوی ولدی شرح ارادت سید را به بهاء ولد چنین گفته است:
در جوانی به بلخ چون آمد
خواست آن جایگاه آرامد
جد ما را چو دید آن طالب
که بر او بود عشق حق غالب
گشت سید مریدش از دلوجان
تا روان را کند ز شیخ روان
در مریدی رسید او بمراد
ز آنکه شیخش عطای بیحد داد)
درد طلب دست در دامن جان وی زد و او را به مجلس بهاءالدین ولد که در بلخ انعقاد مییافت کشانید و به حلقه مریدان درآورد. کشش معنوی و جنسیت روحانی برهانالدین را که هنوز جوان بود بنده آن پیر راهبین کرد و چون زبانه (اشاره است به این ابیات مثنوی در تمثیل فنا و بقای درویش:
گفت قائل در جهان درویش نیست
ور بود درویش آن درویش نیست
هست از روی بقا آن ذات او
نیست گشته وصف او در وصف هو
چون زبانه شمع پیش آفتاب
نیست باشد هست باشد در حساب
هست باشد ذات او تا تو اگر
بر نهی پنبه بسوزد زان شرر
نیست باشد روشنی ندهد ترا
کرده باشد آفتاب او را فنا
شمع در نور آفتاب وجودش در وجود شیخ محو ساخت و کار برهان به شهود کشید و شاهد غیب را مشاهده کرد و افلاکی گوید که تمام مدت
ریاضت محقق ترمدی بیش از چهل روز نبود. (این روایت افلاکی است و در مناقب محمود مثنویخوان (در سنه ۹۹۷ به ترکی تالیف گردیده و ماخذ بیشتر روایاتش همان مناقب افلاکی میباشد)، مدت ریاضت او دوازده سال ضبط شده است.)
و بعضی
گویند که هم در بلخ بهاء ولد تربیت مولانا را به برهانالدین گذاشت و او نسبت به مولانا سمت لالائی و اتابکی داشت و اینکه دولتشاه
(که به تبعیت او مؤلف آتشکده همین اشتباه را مرتکب شده است.) او را
مرشد و پیر بهاء ولد میپندارد سهو عظیم و مخالف اسناد قدیم و روایات ولدنامه و افلاکی میباشد.
وقتیکه بهاء ولد
از بلخ [[|هجرت]] میکرد برهانالدین در بلخ نبود و سر خویش گرفته و در ترمد منزوی و معتزل میزیست و چون بهاء ولد مسافرت نمود پیوسته خبر او از دور و نزدیک میپرسید تا نشان او در
روم دادند و برهانالدین به طلب شیخ عازم روم شد. چون بدان ملک رسید یک سال تمام از وفاتش گذشته بود و بنابراین تاریخ وصول او به روم مطابق بوده است با سنه ۶۲۹. افلاکی در مناقبالعارفین و جامی به تقلید وی در
نفحاتالانس آورده است که در وقت وفات بهاء ولد برهانالدین «به معرفت گفتن مشغول بود در میان سخن آهی کرد و فریاد برآورد که دریغا شیخم از کوی عالم خاک به سوی عالم پاک رفت و فرمود فرزند شیخم جلالالدین محمد بینهایت نگران من است بر من فرض عین است که به جانب دیار روم روم و این امانت را که شیخم به من سپرده است به وی تسلیم کنم» و داستان این کرامت در ولدنامه که اصح منابع تاریخی راجع به حیات مولاناست نیامده و ظاهرا از قبیل کرامات و داستانهای دیگر باشد که افلاکی از اشخاص شنیده و بیتحقیق یا از روی حسن عقیدت در کتاب خود گنجانیده است و اینک ابیات ولدنامه با اختصار:
مدتی چون بماند در هجران
طالب شیخ خویش شد برهان
گشت بسیار واندر آخر کار
داد با وی خبر یکی مختار
گفت شیخت بدانکه در روم است
نیست پنهان بجمله معلوم است
این طرف عزم کرد آن طالب
عشق شیخش چو شد بر او غالب
چونکه شادان به قونیه برسید
شیخ خود را ز شهریان پرسید
همه گفتند آنکه میجوئی
هر طرف بهر او همیپوئی
هست سالی که رفته از دنیا …
رخت را برده باز در عقبا
و با تصریح سلطان ولد
فرزند مولانا که خود هم از مریدان سید بوده به اینکه «داد با وی خبر یکی مختار» در ضعف گفتار افلاکی و جامی شبهه نخواهد ماند و توان گفت که انقلاب و آشفتگی بلاد خراسان بر اثر هجوم
مغول نیز در مهاجرت برهانالدین از مولد خود به طلب شیخ بیتاثیر نبوده است.
به روایت افلاکی هنگامی که سید به قونیه رسید «مگر حضرت خداوندگار به سوی لارنده رفته بود و حضرت سید چند ماه در مسجد سنجاری معتکف شده با دو درویش خدمتکار مکتوبی به جانب حضرت مولانا فرستاد که البته عزیمت فرماید که در مزار والد بزرگوار خود این غریب را دریابند که شهر لارنده جای اقامت نیست که از آن کرده در قونیه آتش خواهد باریدن چون مکتوب سید به مطالعه مولانا رسید از حد بیرون رقتها کرد و شادان شده و بزودی مراجعت نمود» لیکن در ولدنامه هیچگونه اشارتی بدین مطلب نیست و تواند بود که سلطان ولد رعایت اختصار کرده و از تفصیل این وقایع صرفنظر نموده باشد.
چنانکه از ولدنامه و یکی از روایات مناقبالعارفین مستفاد است سید مولانا را در انواع علوم بیازمود و وی را در فنون قال نادر یافت «و برخاست و به زیر پای خداوندگار بوسهها دادن گرفت و بسی آفرینها کرد و گفت که در جمیع علوم دینی و یقینی از پدر به صد مرتبه و درجه گذشتهای اما پدر بزرگوارت را هم علم قال به کمال بود و هم علم حال به تمام داشت میخواهم که در علم حال سلوکها کنی و آن معنی از حضرت شیخم به من رسیده است و آن را نیز هم از من حاصل کن تا در همه حال ظاهرا و باطنا وارث پدر باشی و عین او گردی» مولانا این سخن از سید بپذیرفت و مرید وی گشت و در ریاضت و مجاهدت بایستاد و مردهوار (اشاره است باین ابیات:
شد مریدش ز جان و سر بنهاد
همچو مرده به پیش او افتاد
پیش او چون بمرد زندهش کرد
گریهاش برد و کان خندهاش کرد)
خویش را بدو تسلیم کرد تا به زندگانی ابد برسد و از تنگنای تن و آلودگی که کاناندوه و غم است برهد و مرغ جانش در فضای بیآلایشی که معدن شادیها و جهان خوشی است بالوپر بگشاید.
مدت ارادتورزی
(ظاهرا سند همه این بیت ولدنامه باشد:
بود در خدمتش بهم نه سال
تا که شد مثل او بقال و بحال)
مولانا به سید نه سال بوده است و ازاینروی تا سال ۶۳۸ سروکار مولانا با برهانالدین افتاده و به رهنمائی آن عارف کامل سراپا نور گردیده (اقتباس و اشاره بدین ابیات است:
پخته گرد و از تغیر دور شو
رو چو برهان محقق نور شو
چون ز خود رستی همه برهان شدی
چونکه گفتی بندهام سلطان شدی)
و از تغیر نفس بر اثر توارد احوال ظاهری و معنوی که در هر حال نتیجه نقص و انفعال است دور شده بود و برای نیل به کمال و مرتبه خداوندی
سیر و سلوک مینموده است.
چنانکه در مناقبالعارفین مذکور است مولانا دو سال پس از وفات پدر و ظاهرا به اشارت برهانالدین «به جانب
شام عزیمت فرمود تا در علوم ظاهر ممارست نماید و کمال خود را با کملیت رساند و گویند سفر اولش آن بود» و مطابق روایت همو برهانالدین در این سفر تا
قیصریه با مولانا همراه بود و او در این شهر مقیم شد لیکن مولانا به شهر حلب رفت و به تعلیم علوم ظاهر پرداخت.
هرچند در ولدنامه و تذکرهها به مسافرت مولانا برای تحصیل علوم به حلب یا محل دیگر ایما و اشارهای هم دیده نمیشود لیکن تبحر و استیلاء مولانا در علوم چنانکه از آثارش مشهود است ثابت میکند که او سالها در تحصیل فنون و علوم اسلامی که بسیاری از مشایخ متاخرین آنها را به نام آنکه قال حجاب حال است ترک گفته و ناقص و بیکمال بار آمدهاند رنج برده و اکثر یا همه کتب مهم را به درس یا به مطالعه خوانده و چنانکه بیاید
محدث و
فقیه و
ادیب و
فیلسوف استاد بوده است و چون شهرت علمی در آن عهد خاصه در علوم شرعی متکی به اجازه و علو مقام بسته به علو سلسله اسناد بوده و ناچار استادان فقه و حدیث میبایست اجازه و سلسله روایت خود را به استادی متبحر و صدوق و عالیالاسناد منتهی سازند پس ناچار مولانا که در آغاز حال شغل وعظ و افتا و تدریس و تذکیر داشت درس خوانده و استاد دیده بود و سلسله روایت احادیث و احکام فقه را که متصدی تدریس آن بود به یکی از محدثان و فقیهان آن روزگار مستند میگردانید.
و چون
دمشق و
حلب در این عهد از مراکز مهم تعلیمات اسلامی به شمار میرفت و بسیاری از علمای
ایران از هجوم مغول بدان نواحی پناه برده و اوقات خود را به نشر علوم مشغول گردانیده و عده بسیار از عرفا نظر بهآنکه دمشق و حوالی جبل
لبنان مکان مقدس و موقف ابدال و هفت مردان یا هفتتنان و تجلیگاه به وارق غیبی است در آن نواحی اقامت گزیده بودند و به انتظار دیدار رجالالغیب در کوههای لبنان شب به روز میآوردند و شیخ اکبر محییالدین مؤسس و بنیادگذار اصول عرفان و شارح کلمات متصوفه هم در شام جای داشت. پس روایت افلاکی در مسافرت مولانا که طالب علوم ظاهر و باطن بود بدین نواحی از واقع بدور نیست و اگرچه ذکر این سفر در ولدنامه که مبتنی بر اختصار و بیان مقامات معنوی مولاناست نیامده باوجود این قرائن باید سخن افلاکی را مسلم داشت.
به روایت افلاکی مولانا با چند یاری از مریدان پدر که ملازم خدمتش بودند در مدرسه حلاویه نزول فرمود و این مدرسه حلاویه (کلیه مطالب راجع به مدرسه حلاویه منقولست از کتاب
نهر الذهب فی تاریخ حلب) در آغاز یکی از کنائس بزرگ رومیان بود که آن را به مناسبت قدمت و روایات مذهبی (درآمدن
مسیح و
حواریون و اقامت آنان در محل آن
کنیسه) بیاندازه حرمت مینهادند و چون در سنه ۵۱۸
صلیبیان به حلب حملهور شدند و امیر حلب (این سخن در کتاب نهر الذهب نقل شده ولی به روایت
ابوالفداء ایلغازی به سال ۵۱۶ وفات یافته و حکومت حلب در موقع حمله صلیبیان بدان شهر با فرزند او تمرتاش بود که به سبب تنآسانی و عیاشی با اهل حلب در این جنگ همراهی ننمود.
ایلغازی بن ارتق صاحب ماردین عار فرار بر خویش آسان نمود.
قاضی ابوالحسن محمد بن یحیی بن خشاب چهار کنیسه بزرگ را در حلب به صورت مسجد درآورد و یکی همین کنیسه بود که آن را مسجد سراجین خواندند. بعد از آن نورالدین
محمود بن زنگی معروف به ملک عادل (۵۴۱- ۵۶۹) چند حجره و ایوانی بر آن مسجد بیفزود و به صورت مدرسه درآورد (سنه ۵۴۴) و بر اصحاب و پیروان
ابو حنیفه وقف نمود.
در سنه ۶۴۳ عمر بن احمد معروف به
ابن عدیم به امر الملک الناصر یوسف بن محمد (۶۳۴- ۶۵۹) عمارت این مدرسه را تجدید نمود و بار دیگر در سنه ۱۰۷۱ به فرمان سلطان محمد خان از سلاطین آل عثمان آن را مرمت کردهاند و تا سنه ۱۳۴۱ هجری قمری این بنا موجود و پای بر جای بوده است.
این مدرسه اوقاف بسیار داشته و طلاب آن از هر جهت مرفه و فارغ بال میزیستهاند و واقف شرط کرده بود که هر
ماه رمضان ۳۰۰۰
درهم به مدرس بدهند تا فقها را مهمان نماید و در نیمه
شعبان و موالید ائمه دین حلوا قسمت کند و ظاهرا به همین سبب این مدرسه را حلاویه خواندهاند و مدرسین این مدرسه نیز همواره از علماء بزرگ و نامور انتخاب میشدهاند و اولین مدرس آن برهانالدین ابوالحسن بلخی بوده که وی را از دمشق خواستهاند و امام برهانالدین احمد بن علی اصولی سلفی را هم به نیابت وی مقرر داشتهاند و این مدرسه یکی از مراکز عمده حنفیان بوده است.
وقتیکه مولانا در حلاویه اقامت کرد تدریس آن مدرسه بر عهده کمالالدین ابوالقاسم عمر بن احمد معروف به ابن عدیم قرار گرفته بود که یکی از افراد بیت ابی جراده و خاندان بنیالعدیم به شمار میرفت (آنچه راجع به کمالالدین ابن عدیم و خاندان او درین فصل ذکر شده مستفاد است از
معجمالادباء) نسب این خاندان منتهی میشود به ابیجراده عامر بن ربیعه که از صحابه امیرالمؤمنین
علیبنابیطالب (علیهالسّلام) بود و خاندان وی در محله بنیعقیل واقع در
بصره اقامت داشتند و اولین بار موسی بن عیسی چهارمین فرزند ابیجراده در قرن سوم به قصد تجارت در حلب رحل اقامت افکند و فرزندان وی به تدریج در این شهر دارای شهرت و مکنت شدند و از آغاز قرن پنجم که ابوالحسین احمد بن یحیی متوفی در ۴۲۹ به تصدی شغل قضا کامیاب آمد علیالتحقیق تا قرن هفتم و ظاهرا (زیرا
ابن بطوطه که به سال ۷۲۵ از موطن خود طنجه به بلاد مشرق مسافرت نموده از ناصرالدین بن العدیم یاد کرده و گوید او قاضی حنفیان حلب بود.
) مدتی پس از آن این منصب به
ارث و استحقاق در این دودمان تبدیل مییافت و گاهی نیز منصب تدریس بر قضا علاوه میشد.
علت شهرت این خانواده به بنیالعدیم ظاهرا آنست که قاضی هبهاللّه بن احمد با وجود
ثروت و مکنت بیکران همواره در اشعار خود از
تنگدستی و درویشی مینالید و بدینجهت او را عدیم یعنی
فقیر و بیچیز و خاندانش را بنیالعدیم گفتند.
کمالالدین ابوالقاسم فرزند چهارم هبةاللّه معروف به عدیم است که در سنه ۴۸۸ متولد گردید و بهاندکسال در علوم و فنون
ادب و فقه و حدیث و معرفت رجال تبحری عظیم و شهرتی وافی به دست آورد و در حسن خط یکی از استادان زمانه به شمار میرفت و در شاعری نیز دستی داشت.
بنا به نقل
یاقوت حموی که خود در سنه ۶۱۹ به خدمت کمالالدین رسیده اولین بار کمالالدین در سنه ۶۱۶ که ۲۸ سال از عمرش میگذشت به تدریس مدرسه شادبخت منصوب شد و ظاهرا بعد از این تاریخ در مدرسه حلاویه شغل تدریس یافت (و چون به روایت افلاکی مولانا در مدرسه حلاویه نزد ابن العدیم به تکمیل و تحصیل علوم اشتغال ورزیده و مسافرت او نیز به شهر حلب علی التحقیق در فاصله سنوات (۶۳۰- ۶۳۸) اتفاق افتاده پس کمالالدین ابن عدیم باید در این تاریخ به تدریس حلاویه منصوب شده باشد.) و درحوالی سنه ۶۴۳ این مدرسه را به امر ملک ناصر مرمت کرد.
ابن العدیم چند کتاب مهم تالیف کرده که از آن جمله یکی تاریخ حلب است موسوم به
زبدة الطلب و دیگر کتاب الاخبار المستفاده فی ذکر بنیجراده که آن را به خواهش یاقوت مدون ساخت و دیگر کتاب
الدراری فی ذکر الذراری به نام الملک- الظاهر و دیگر کتابی در خط و فنون و آداب آن.
هنگامی که عساکر (رجوع کنید به تاریخ ابوالفدا که اشتباها نام پدر کمالالدین را عبدالعزیز نوشته است.
خونخوار مغول در سنه ۶۵۸ به حلب تاختند قاضی ابنالعدیم به مصر پناه برد و پس از بازگشت مغول به موطن خود برگشت و در ویرانی آن شهر ابیات غمانگیز به نظم آورد و دو سال بعد از آن واقعه به سال ۶۶۰ درگذشت.
افلاکی کمالالدین را نظر به اهمیت و نفوذ کلمه و وسعت مکنت و جاه ظاهر ملکالامرا و ملک ملک حلب خوانده و در باب محبت و عنایت او نسبت به مولانا گوید «مگر ملکالامرای حلب کمالالدین ابن عدیم ملک ملک حلب بود مردی بود فاضل و علامه عصر و کاردان و صاحبدل و روشندرون از غایت اعتقاد خدمات متوافر مینمود و پیوسته ملازم حضرتش میبود از آن جهت که فرزند سلطانالعلماء بود و به تدریس مشغول میشد و چون در ذات حضرت مولانا فطانت و ذکاوت عظیم مییافت در تعلیم و تفهیم او جد بیحد مینمود و از همه طلبه علم بیشتر و پیشتر بدو درس می گفت»
و چون کمالالدین فقیه حنفی بود ناچار باید مولانا رشته فقه و علوم مذهب را در نزد وی تحصیل کرده باشد. مدت اقامت مولانا در شهر حلب معلوم نیست و روایت افلاکی در این باب مضطرب است و یکجا میگوید مولانا به واسطه کرامات مشهور شد و از آفت اشتهار به دمشق رفت و نیز روایت میکند که سلطان عزالدین روم ملکالادبا بدرالدین یحیی را به خدمت کمالالدین روانه کرد تا مولانا را بروم باز آرد و سلطان عزالدین روم هیچکس نتواند بود جز سلطان عزالدین کیکاوس بن کیخسرو (۶۴۴- ۶۵۵) که چندین سال پیش از بقیه پاورقی از ذیل صقبل جلوس او بر تخت سلطنت مولانا از سفر بازآمده و بر مسند تدریس و فتوی متمکن شده بود و بنابراین اگر این روایت صحتی داشته باشد و سلطان عزالدین کس به طلب مولانا فرستاده باشد ناچار در سفرهای مولانا به دمشق ما بین ۶۴۵ و ۶۴۷ بوده است.
بعد از آنکه مولانا مدتی در حلب به تکمیل نفس و تحصیل علوم پرداخت عازم دمشق گردید و مدت هفت یا چهار سال هم در آن ناحیه مقیم بود و دانش میاندوخت و معرفت می آموخت.
پیشتر مذکور افتاد که شهر دمشق در این عهد مرکزیت یافته و مجمع علم و دانش و ملاذ گریختگان فتنه مغول گردیده بود و در همین تاریخ شیخ اکبر محییالدین (محییالدین
محمد بن علی طائی اشبیلی (۵۶۰- ۶۳۸) از اجله عرفا و اکابر متصوفه اسلام به شمار است که اصول تصوف و عرفان را بر قواعد عقلی و اصول علمی متکی ساخت و آنها را به وجوه استدلال تقریر نمود و چنانکه از خود او روایت میکنند ۲۴۰ کتاب تالیف کرده اوست و از همه مهمتر و مشهورتر کتاب فتوحات مکی است که ظاهرا مفصلترین کتب عرفانی باشد و
فصوصالحکم که شروح بسیار بر آن نوشتهاند و از جنبه ادبی مقامی عالی دارد و محییالدین را در وحدت وجود طریقهای خاص است که عامه فقها و برخی از متصوفه مانند علاءالدوله سمنانی (المتوفی ۷۳۶) به سبب آن در مذهب او طعنها کردهاند ولی بیشتر آراء عرفا و حکماء قرون اخیر از آن عقیده سرمایه گرفته و تقریبا کتب و آراء محییالدین مبنای اصلی تصوف اسلامی از قرن هشتم تا عهد حاضر بوده است.
وفات محییالدین در دمشق واقع شد و او را در صالحیه دمشق دفن کردند و هماکنون مزار او معروف است و ظاهرا مراد مولانا از کان گوهر در این بیت:
اندر جبل صالح کانیست ز گوهر زان گوهر ما غرقه دریای دمشقیم
مدفن محییالدین و «صالح یا صالحه» تحریفی از صالحیه باشد.)
مراحل آخرین زندگانی را در این شهر میپیمود و رفتن مولانا که در صدد تحصیل کمال و شیفته صحبت مردان راه بود به دمشق به واقع نزدیک است.
رابطه دمشق با تاریخ زندگانی مولانا بسیار است و غزلیات و ابیات مولانا در وصف شام میرساند که مولانا را با این ناحیه که تابشگاه جمال شمس تبریزی و چنانکه بیاید اولین نقطهای بوده است که این دو یار دمساز با یکدیگر دیدار کردهاند سر و سری دیگر است و دو سفر مولانا در فاصله ۶۴۵ و ۶۴۷ و فرستادن پسران خود به دمشق برای تحصیل هم شاهد این گفتار تواند بود.
به گفته افلاکی «چون حضرت مولانا به دمشق رسید علمای شهر و اکابر هرکه بودند او را استقبال کردند و در مدرسه مقدسیه فرود آوردند و خدمات عظیم کردند و او به ریاضت تمام به علوم دین مشغول شد» و مسلم است که مولانا کتاب هدایه (مقصود «هدایه فی الفروع» میباشد که کتابیست در فقه به روش حنفیان تالیف شیخالاسلام برهانالدین علی بن ابیبکر مرغینانی حنفی المتوفی (۵۹۲) و این کتاب مطمح نظر بسیاری از علماء متقدمین و متاخرین قرار گرفته و شروح و تعلیقات و حواشی شتی بر آن نوشتهاند. برای اطلاع بیشتر رجوع کنید به
و اینکه مولانا کتاب هدایه را در دمشق خوانده مستفاد است از صدر این روایت افلاکی از قول مولانا «مرا در جوانی یاری بود در دمشق که در درس هدایه شریک من بود» و بنا به بعضی روایات کتاب هدایه را مولانا به فرزند خود سلطان ولد درس داده بود.) فقه را در این شهر خوانده و به صحبت محییالدین (سند این گفتار آنست که کمالالدین حسین خوارزمی در شرح مثنوی موسوم به
جواهرالاسرار گوید «دیگر وقتیکه حضرت خداوندگار در محروسه دمشق بود چند مدت با ملکالعارفین موحد محقق کاملالحال و القال شیخ محییالدین العربی و سید المشایخ و المحققین شیخ سعدالدین الحموی و زبدةالسالکین و عمده المشایخ عثمان الرومی و موحد مدقق عارف کامل فقیر ربانی
اوحدالدین کرمانی و ملکالمشایخ و المحدثین شیخ صدرالدین القونوی صحبت فرمودهاند و حقایق و اسراری که شرح آن طولی دارد با همدیگر بیان کرده» و این سخن به واقع نزدیک است چه از مولانا که مردی متفحص و طالب و جویای مردان خدا بود دور مینماید که مدتی در دمشق اقامت گزیند و محییالدین را با همه شهرت دیدار نکند و از مقالات ولد چلبی در روزنامه حاکمیت ۱۳۴۵ قمری (مجموعه یادداشتها و مقالات آقای کاظمزاده ایرانشهر) مستفاد است که مولانا در موقعی که با پدرش به شام وارد گردید محییالدین را زیارت کرد و هنگام بازگشت مولانا جلالالدین پشت سر پدر میرفت محییالدین گفت سبحاناللّه اقیانوسی از پی یک دریاچه میرود.) هم نائل آمده است.
توقف مولانا در دمشق ظاهرا بیش از چهار سال که روایت کردهاند به طول نینجامیده، چه او در حلب چندی مقیم بوده و در موقع وفات برهانالدین محقق (۶۳۸) حضور داشته و چون مسافرتهای او در حدود ۶۳۰ شروع شده است بنابراین آن روایت که مدت اقامت او را در دمشق به هفت سال میرساند از حیز صحبت بدور خواهد بود.
مولانا پس از چندی اقامت در حلب و شام که مدت مجموع آن هفت سال بیش نبود به مستقر خاندان خویش یعنی قونیه باز آمد و چون به قیصریه رسید «علما و اکابر و عرفا پیش رفتند و تعظیم عظیم کردند. خدمت صاحب اصفهان (مقصود صاحب شمسالدین اصفهانی است وزیر عزالدین کیکاوس (۶۴۴- ۶۵۵) که به روایت افلاکی از مریدان و یاران برهان محقق بود.) را آن خواست بود که حضرت مولانا را به خانه خود برد. سید برهانالدین تمکین نداد که سنت مولانای بزرگ آنست که در مدرسه نزول کنند»
بعد از این تاریخ بنا به بعضی روایات مولانا به دستور برهانالدین به ریاضت پرداخت و سه چله (احمد دده مجموع ریاضات مولانا را که به مراقبت برهانالدین متحمل شده به هزار و یک روز میرساند (مقالات ولد چلبی) خدمت و ریاضت ۱۰۰۱ روز که مساوی عدد «رضا» میباشد سنت مولویان است.) متوالی برآورد و سید نقد وجود او را بیغش و تمام عیار و بینیاز از ریاضت و مجاهدت یافت «سر به
سجده شکر نهاد و حضرت مولانا را در کنار گرفت و بر روی مبارک او بوسهها افشان کرد، بار دیگر سر نهاد و گفت در جمیع علوم عقلی و نقلی و کشفی و کسبی بینظیر عالمیان بودی و الحاله هذه در اسرار باطن و سر سیر اهل حقایق و مکاشفات روحانیان و دیدار مغیبات انگشتنمای انبیا و اولیا شدی» و دستوری داد تا به دستگیری و راهنمائی گمگشتگان مشغول گردد.
در اینکه مولانا تربیتیافته برهان محقق است شکی نیست و از آثار مولانا و ولدنامه این مطلب به خوبی روشن است و سلسله و نسبت خرقه مولانا را هم شمسالدین افلاکی بهوسیله همین برهانالدین به پدرش سلطانالعلماء و آخرالامر به معروف کرخی میرساند منتهی بنا به روایت ولدنامه مولانا مدت ۹ سال تمام مصاحب و ملازم برهانالدین بوده و به نقل افلاکی مولانا به دستور او به حلب و شام رفته پس از آن اسرار ولایت را به ودیعه گرفته است.
و چون تمام مصاحبت مولانا با برهان محقق ۹ سال بیش نبوده و او نیز در حدود سنه ۶۲۹ بروم آمده است پس باید وفات او به سال ۶۳۸ واقع شده باشد و با اینهمه افلاکی شرحی از ملاقات شهابالدین سهروردی که سنه ۶۱۸ بروم آمده با برهانالدین و ارادت یکی از مغولان به وی در موقع فتح قیصریه (۶۴۰) و آمدن یکی از شیخزادگان
بغداد بعد از قتل خلیفه (۶۵۶) به خدمت وی نقل کرده و این هر سه روایت با گفتههای خود او و ولدنامه مخالف و بکلی غلط است.
وفات سید (افلاکی گوید هنگام وفات این رباعی برخواند:
ای دوست قبولم کن و جانم بستان مستم کن و از هر دوجهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بیتو آتش بمناندر زن و آنم بستان)
در قیصریه به وقوع پیوست و صاحب شمسالدین اصفهانی مولانا را از این حادثه مطلع ساخت و او به قیصریه (این سفر در سال ۶۴۴ به وقوع پیوست
رفت و کتب و اجزاء سید را برگرفت و بعضی را برسم یادگار به صاحب اصفهانی داد و باز به قونیه برگشت.
برهانالدین علاوه بر کمال اخلاقی و سیر و سلوک صوفیان و طی مقامات معنوی دانشمندی کامل و فاضلی مطلع بود و پیوسته کتب و اسرار (در فیه ما فیه
مذکور است که «شیخالاسلام ترمدی گفت که سید برهانالدین محقق ترمدی سخنهای تحقیق خوب میگوید از آن است که کتب مشایخ و مقالات و اسرار ایشان را مطالعه میکند».) متقدمان را مطالعه میکرد و خلق را به طریقت راستان و مردان راستین هدایت مینمود و این معنی مسلم است که او مردی کامل و به گفته مولانا نورشده و به ظواهر پشت پا زده و مست تجلیات الهی بوده است
و او را به سبب اشرافی که بر خواطر داشت سید سردان میگفتند. افلاکی روایت میکند «خاتونی بزرگ که آسیه وقت بود مرید سید شده بود. روزی به طریق مطایبه سؤال کرد که در جوانی ریاضات و مجاهدات را به کمال رسانیده بودی چه معنی که در این آخر عمر
روزه نمیگیری و اغلب نمازها از تو فوت میشود، فرمود که ای فرزند ما همچون اشتران بار کشیم، بارهای گران کشیده و شدائد روزگار چشیده و راههای دور و دراز کوفته قطع مراحل و منازل بیحد کرده و پشم و موی هستی فروریزانیده لاغر و نحیف و نامراد گشتهایم و در زیر بار گران گامزن و اندک خور و تنگ گلو شده اکنون ما را بهاندک روزی بجو باز بسته چون پرورده شویم در عیدگاه وصال قربان گردیم زیرا که قربان لاغر در مطبخ سلطان بکار نبرند و پیوسته فربه را فربه باشد» و گویا مراد وی آن باشد که ما از مجاهده و طلب دلیل گذشته اهل مشاهده و مستغرق دیدار مطلوب گشتهایم و طلب الدلیل بعد الوصول الی المطلوب قبیح.
او از عرفای گذشته به
سنائی غزنوی ارادت و عشقی تمام داشته و همچنان عشقی (مناقب افلاکی و در فیه ما فیه
آمده که «گفتند که سید برهانالدین سخن خوب میفرماید اما شعر سنائی در سخن بسیار میآورد») که مولانا را به شمس تبریزی بوده وی را به سنائی بوده است.
مولانا در مجالس (افلاکی گوید که مولانا این ابیات را به حسامالدین چلبی یاد میداد و فرمود که از سید برهانالدین یادگار دارم و الابیات هذه
الروح من نور عرش اللّه مبداها و تربه الارض اصل الجسم و البدن
قد الف الملک الجبار بینهما لیصلحا لقبول العهد و المحن
الروح فی غربه و الجسم فی وطن فارحم غریبا کئیبا نازح الوطن
و در فیه ما فیه نیز از کلمات سید نقل کرده است
خود کلمات سید را نقل میکرده و سلطان ولد فرزند مشهور او هم به خدمت سید رسیده و از خدمت وی به کسب معانی و معارف بهرهمند آمده چنانکه در ولدنامه گوید:
این معانی و این غریب بیان داد برهان دین محقق دان
چون برهان دین از خاکدان تن به عالم پاک اتصال یافت مولانا بر مسند ارشاد و تدریس متمکن گردید و قریب پنج سال یعنی از ۶۳۸ تا ۶۴۲ به سنت پدر و اجداد کرام در مدرسه به درس فقه و علوم دین میپرداخت و همه روزه طالبان علوم شریعت که به گفته دولتشاه
عده آنان به ۴۰۰ میرسید در مدرس و محضر او حاضر میشدند و هم برسم فقها و زهدپیشگان آن زمان مجلس تذکیر منعقد میکرد و مردم را به خدا میخواند و از خدا میترسانید «و دستار خود را (یعنی مانند فقها چه فقه در
لغت به معنی فهم و دانش است و پارسی فقیه دانشمند میباشد و دانشمند به معنی فقیه در اشعار و کتب پیشینیان مستعمل است.) میپیچید و ارسال میکرد و ردای فراخآستین چنانکه سنت علمای راستین بود میپوشید» و مریدان بسیار بر وی گرد آمدند وصیتش در عالم منتشر گردید چنانکه سلطان ولد گوید:
ده هزارش مرید بیش شدند گرچه اول ز صدق دور بدند
مفتیان بزرگ اهل هنر دیده او را بجای پیغامبر
وعظ گفتی ز جود بر منبر گرم و گیرا چو وعظ پیغامبر
صید (صیت ظ) خوبش گرفت عالم را کرده زنده روان عالم را
گشت اسرار ازو چنان مکشوف که مریدش گذشت از معروف
مولانا چنانکه گذشت پس از طی مقامات از خدمت برهان محقق اجازه ارشاد و دستگیری یافت و روزها به شغل تدریس و قیل و قال مدرسه میگذرانید و طالب علمان و اهل بحث و نظر و خلاف بر وی گرد آمده بودند و مولانا سرگرم تدریس و لم و لا نسلم بود. فتوی مینوشت و از یجوز و لا یجوز سخن میراند او از خود غافل و با عمرو و زید (اشاره است بدین قطعه سعدی:
طبع ترا تا هوس نحو کرد صورت عقل از دل ما محو کرد
ای دل عشاق به دام تو صید ما به تو مشغول و تو با عمر و زید)
مشغول ولی کارداران (مضمون این عبارات از این ابیات مولانا مستفاد است:
عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو
تو بر آنکه خلق مست تو شوند از مرد و زن من بر آنکه مست و حیرانت کنم نیکو شنو
بس جهد میکردم که من آیینه نیکی شوم تو حکم میکردی که من خمخانه سیکی شوم)
غیب دل در کار وی نهاده بودند و آن گوهر بیچون را آلوده چون و چرا نمیپسندیدند و آن دریای آرام را در جوش و خروش میخواستند و عشق غیور منتهز فرصت تا آتش در بنیاد غیر زند و عاشق و طالب دلیل را آشفته مدلول و مطلوب کند و آن سرگرم تدریس را سرمست و بیخود حقیقت سازد.
خلق بزهد و ریاضت و علم ظاهر که مولانا داشت فریفته بودند و به خدمت و دعاء او تبرک جسته او را پیشوای دین و ستون شریعت احمدی میخواندند ناگهان پرده برافتاد و همه کس را معلوم شد که آن صاحب منبر (از این ابیات مولانا اقتباس شده:
زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم کرد قضا دل مرا عاشق کفزنان تو
غزلسرا شدم از دست عشق و دست زنان بسوخت عشق تو ناموس و شرم هرچم بود
عفیف و زاهد و ثابت قدم بدم چون کوه کدام کوه که باد تواش چو که نر بود
زاهد سجادهنشین بودم با زهد و
ورع عشق درآمد ز درم برد بخمار مرا)
و زاهد کشور رندی لاابالی و مستی پیمانه بهدست و عاشقی کفزنان و پایکوبانست و دستار دانشمندانه و ردای فراخ آستین که نشان ظاهریان و بستگان حدود است بر وی عاریت و جولانگاه او بیرون از عالم حد و نشیمن وی نه این کنج محنت آباد است. (اشاره به گفته خواجه حافظ:
کهای بلندنظر شاهباز سدرهنشین نشیمن تو نه این کنج محنتآبادست)
تا وقتیکه مولانای ما در مجلس بحث و نظر بو المعالی (مولانا گوید: بو المعالی گشته بودی فضل و حجت مینمودی نک محک عشق آمد کو سؤالت کو جوابت)
گشته فضل و حجت مینمود، مردم روزگار او را از جنس خود دیده به سخن وی که درخور ایشان بود فریفته و بر
تقوی و زهد او متفق بودند، ناگهان آفتاب عشق و شمس حقیقت پرتوی بر آن جان پاک افکند و چنانش تافته و تابناک ساخت که چشمها از نور او خیره گردید و روز کوران محجوب که از ادراک آن هیکل نورانی عاجز بودند از نهاد تیره خود بانکار برخاستند و آفتاب جانافروز را از خیرگی چشم شب تاریک پنداشتند. مولانا طریقه و روش خود را بدل کرد، اهل آن زمان نیز عقیده خویش را نسبت به وی تغییر دادند، آن آفتاب تیرگیسوز که این گوهر شبافروز را مستغرق نور و از دیده محجوبان مستور کرد و آن طوفان عظیم که این اقیانوس آرام را متلاطم و موجخیز گردانید و کشتیاندیشه را از آسیب آن به گرداب حیرت افکند سرّ مبهم و سرفصل تاریخ زندگانی مولانا شمسالدین تبریزی بود.
شمسالدین محمد بن علی بن ملک داد (نام و نسب او به همین طریق در مناقب افلاکی و نفحاتالانس ضبط شده است.) از مردم
تبریز بود و خاندان وی هم اهل تبریز بودند و دولتشاه
او را پسر خاوند جلالالدین یعنی جلالالدین حسن (علت شهرت او بنو مسلمان آن بود که وی به گفته مورخین از طریقت آباء خود دست کشیده جانب شرع و ظواهر مسلمانی را نامرعی نمیگذارد و بدین سبب از بغداد به
اسلام او حکم کردند و ائمه اسلام بر صحت آن فتوی نوشتند.
معروف بنو مسلمان از نژاد بزرگ امید که ما بین سنه ۶۰۷- ۶۱۸ حکومت الموت داشت شمرده و گفته است که جلالالدین «شیخ شمسالدین را به خواندن
علم و ادب نهانی به تبریز فرستاد و او مدتی در تبریز به علم و ادب مشغول بوده» و این سخن سهو است چه گذشته از آنکه در هیچیک از ماخذهای قدیمتر این حکایت ذکر نشده جلالالدین حسن نومسلمان به نص
عطا ملک جوینی جز علاءالدین محمد (۶۱۸- ۶۵۳) فرزند دیگر نداشته و چون به بعضی روایات (چون این مقالات متکی بر اسناد قدیم و گفته مناقبنویسان میباشد و غالب محتویات آن از کتب پیران قدیم و مطلع طریقه مولویه نقل شده باسانی در صحت مطالب آن تردید نتوان کرد، خاصه در این مورد که قرائن خارجی و روایات کتب مناقب نیز بر صحت آن گواهی میدهد چه شمسالدین در قونیه دارای اهل و عیال بود و در طریقت تصوف از بزرگان شمرده میشد و مدتها سیاحت اقالیم کرده و به خدمت بسی بزرگان رسیده بود و ناچار میبایست مراحلی از عمر پیموده باشد و از قوت گفتار و وسعت اطلاع شمسالدین در کتاب مقالات به خوبی واضح است که او مردی کاردیده بوده و در طی مدارج سلوک سالها رنج برده است و شاید این بیت مولانا هم دلیلی دیگر باشد:
بازم ز تو خوشجوان خرم ای شمس الدین سالخورده
شمس در موقع ورود به قونیه یعنی سنه ۶۴۲ شصتساله بوده پس ولادت او باید در ۵۸۲ اتفاق افتاده باشد.
چنانکه افلاکی در چند موضع از مناقبالعارفین روایت میکند شمسالدین ابتدا مرید شیخ ابوبکر زنبیلباف یا سلهباف تبریزی بود که اگرچه از مبادی تربیت او اطلاعی نداریم ولی «در ولایت و کشفالقلب یگانه زمان خود بوده» و شمس به گفته خود جمله ولایتها از او یافته لیکن مرتبه شمس بدانجا رسید که به پیر خود قانع نبود «و در طلب اکملی سفری شد و مجموع اقالیم را چند نوبت گرد برآمد و به خدمت چندین ابدال و اوتاد و اقطاب و افراد رسیده و اکابر صورت و معنی را دریافته» و گویا بدین جهت یا نظر بطیران او در عالم معنی «مسافران صاحبدل او را شمس پرنده گفتندی»
جامی در ضمن («گویند در آنوقت که مولانا شمسالدین در صحبت
بابا کمال بوده شیخ فخرالدین عراقی نیز به موجب فرموده شیخ بهاءالدین زکریا آنجا بوده است و هر فتحی و کشفی که شیخ فخرالدین عراقی را روی نموده آن را در لباس نظم و نثر اظهار میکرد و به نظر بابا کمال میرسانید و شیخ شمسالدین از آن هیچچیز اظهار نمیکرد، روزی بابا کمال وی را گفت فرزند شمسالدین از آن اسرار و حقائق که فرزند فخرالدین عراقی ظاهر میکند بر تو هیچ لائح نمیشود گفت بیش از آن مشاهده میافتد اما بهواسطه آنکه وی بعض مصطلحات ورزیده میتواند که آنها را در لباس نیکو جلوه دهد و مرا آن قوت نیست بابا کمال فرمود که حق سبحانه و تعالی ترا مصاحبی روزی کند که معارف اولین و آخرین را به نام تو اظهار کند و ینابیع حکم از دل او بر زبانش جاری شود و به لباس حرف و صوت درآید طراز آن لباس نام تو باشد» و این حکایت در هیچیک از
ولدنامه و مناقب افلاکی نقل نشده باوجود آنکه افلاکی در مثل این موارد از ذکر اخبار صحیح و سقیم خودداری نمیکند و به احتمال اقوی این حکایت به مناسبت آنکه اغلب غزلیات مولانا به نام شمس تبریزی اختتام میپذیرد جعل شده است.) حکایتی میرساند که فخرالدین عراقی و شمسالدین تبریزی هر دو تربیت یافتگان بابا کمال (برای اطلاع از احوال او رجوع کنید به
سلسله ارادت مولانا را بهواسطه شمسالدین که از مریدان بابا کمال بوده (به عقیده او) به
نجمالدین کبری میرساند.) جندی از خلفاء نجمالدین کبری بودهاند و این روایت نسبت به فخرالدین عراقی مشکل است زیرا او به اصح اقوال از ابتدا مرید شیخ بهاءالدین زکریای مولتانی (شیخ بهاءالدین زکریا از تربیتیافتگان شهابالدین سهروردی و در موطن خود ملتان سند صاحب
خانقاه بود و پیروان بسیار داشت، فخرالدین عراقی و
امیر حسین هروی صاحب
زادالمسافرین و
کنزالرموز و
نزهةالارواح (المتوفی ۷۱۹) بنا بر مشهور مرید وی بودند و فرزندان او مدتها در ملتان خانقاه پدر را معمور داشته طالبان این راه را دستگیری مینمودند. به گفته ابن بطوطه نسب بهاءالدین زکریا به محمد بن قاسم قرشی که در زمان
حکومت حجاج بن یوسف (۷۵- ۹۵) به قصد غزا به سند آمده بود میکشید و ناچار این محمد بن قاسم قرشی جز محمد بن قاسم ثقفی که در عهد حجاج به حدود سند و
هند تاخت خواهد بود. برای اطلاع از احوال بهاءالدین زکریا و خاندان او رجوع کنید به
(در ضمن شرح حال خود وی و نیز در ذکر امیر حسین هروی و عراقی.)
) بوده و به خدمت بابا کمال نرسیده است. علاوه بر آن
گفتهاند که فخرالدین عراقی ۲۵ سال تمام در خدمت بهاءالدین زکریا طی مقامات معنوی میکرد و وفات بهاءالدین به سال ۶۶۶ اتفاق افتاد و عراقی پیش از آنکه به بهاءالدین پیوندد به تدریس علوم رسمی میپرداخت ناگهان جذبهای دامنگیر وی شد و او را به دیار هند کشانید و ازاینروی تاریخ ابتداء سلوک و وصول او به خدمت بهاءالدین تقریبا مصادف است با سال ورود شمسالدین تبریزی برای
ارشاد مولانا به قونیه (۶۴۲).
بعضی گفتهاند که شمسالدین مرید و تربیتیافته رکنالدین سجاسی (این روایت هم در نفحات مذکور است و در تذکره دولتشاه طبع لیدن
به جای سجاسی سنجابی دیده میشود و آن بیشبهه سهو است از مؤلف یا ناسخ و سجاس از توابع زنجانست. به گفته جامی نسبت ارادت رکنالدین بهوسیله قطبالدین ابهری به ابوالنجیب سهروردی منتهی میگردد.) است که شیخ
اوحدالدین کرمانی (اوحدالدین ابو حامد یا حامد کرمانی از اجله عرفای
قرن هفتم است که به صحبت
محییالدین عربی رسیده و محییالدین ذکر او در باب ثامن از فتوحات آورده است و شهابالدین سهروردی روش وی را در عشق به مظاهر منکر بود. در سال ۶۳۲
خلیفه عباسی المستنصر اوحدالدین را خلعت داد و استری بخشید و به سمت شیخی رباط مرزبانیه منصوب کرد. اهل بغداد نزد وی میرفتند و از مجالس او فوائد برمیگرفتند.
هدایت در کتاب
مجمعالفصحاء،
و ریاضالعارفین
وفات او را به سال ۵۳۶ پنداشته و آن سهو است و ظاهرا از تاریخ (۶۳۵) تبدیل یافته باشد.
اوحدالدین رباعیات عرفانی ملیح دارد و مثنوی مصباحالارواح و اسرارالاشباح که جامی و امین احمد رازی و بیش از آنان هدایت در مجمعالفصحاء از ابیات آن نقل کرده هم زاده طبع اوست و آن مثنویی است به وزن لیلی و مجنون نظامی که اساس آن از مثنوی سیرالعباد الی المعاد پرداخته طبع سنائی غزنوی اقتباس شده و در حد خود بلند و متین است.
برای اطلاع از زندگانی او رجوع کنید به کتاب الحوادث الجامعه،
و تاریخ گزیده،
و نفحاتالانس جامی و تذکره دولتشاه،
که اشتباها او را مرید شهابالدین سهروردی شمرده و نیز
که در آنجا امیر حسینی هروی را مرید او پنداشته و آن نیز سهو است و
تذکره هفت اقلیم و آتشکده در ذکر شعراء کرمان که این اخیر نام او را اوحدی نوشته و از لقب و
کنیه او به اشتباه عظیم دوچار شده و گمان کرده است که ابو حامد شاعری دیگر و اوحدی شاعری دیگر است و همو رباعی مسلم اوحدالدین را به ابو حامد نسبت داده است و نیز به
ریاضالعارفین،
و مجمعالفصحاء،
و در ص«۴۷» از همین کتاب گذشت که به روایت کمالالدین حسین خوارزمی مولانا جلالالدین را در دمشق با اوحدالدین اتفاق دیدار افتاده بود و در یکی از غزلیات منسوب به مولانا که مطلعش اینست:
بمناجات بدم دوش زمانی بسجود دیده پرآب و بجانم تف آتش بفزود
ذکر شده که پیری به مولانا صورت نمود و او حالت و شرح واقعه خود را پرسید، سپس از نام او سؤال کرد و در جواب مولانا
گفت آن پیر مرا اوحد کرمانی دان که بارشاد من آمد در غیبت بشهود
و چون جمعکننده دیوان غزلیات مولانا معروف به کلیات شمس طبع هندوستان هرچه توانسته از غزلهای دیگران هم به مولانا نسبت داده و این غزل هم به روش مولانا چندان شباهتی ندارد بنابراین نسبت این غزل به مولانا مورد تردید تواند بود.)
هم وی را به پیری برگزیده بود و این روایت هرچند از نظر تاریخ مشکل نمینماید و ممکن است که اوحدالدین مذکور و شمسالدین هر دو به خدمت رکنالدین رسیده باشند و لیکن اختلاف طریقه این دو با یکدیگر چنانکه بیاید تااندازهای این قول را که در منابع قدیمتر هم ضبط نشده ضعیف میسازد.
پیش از آنکه شمسالدین در افق قونیه و مجلس مولانا نورفشانی کند در شهرها میگشت و به خدمت بزرگان میرسید و گاهی مکتبداری میکرد (افلاکی روایت میکند که شمسالدین در ارز روم مکتبداری میکرد و مؤید گفته اوست. آنچه در مقالات شمس،
راجع به مکتبداری شمسالدین دیده میشود و هم در صفحه چهارم از همان کتاب این عبارت موجود است «تو ابراهیمی که میآمدی به کتاب مرا معلمی میدیدی» که به صراحت مفید این معنی میباشد.) و نیز به جزویات کارها مشغول میشد «و چون اجرت دادندی موقوف داشته تعلل کردی و گفتی تا جمع شود که مرا قرض است تا ادا کنم و ناگاه بیرون شو کرده غیبت نمودی» و چهارده ماه تمام در شهر حلب (مناقب افلاکی و از کتاب مقالات شمس اقامت او در
حلب مستفاد میگردد.)
در حجره مدرسه به ریاضت مشغول بود «و پیوسته نمد سیاه پوشیدی و و پیران طریقت او را کامل تبریزی (و این گفته افلاکی را نخستین عبارت از صفحه اول کتاب مقالات تایید میکند و آن سخن اینست «پیر محمد را پرسید همه (کذا) خرقه کامل تبریزی این پیش او چه بودی») خواندندی.»
وقتی
شمسالدین در اثناء مسافرت به بغداد رسید و شیخ اوحدالدین کرمانی را که شیخ یکی از خانقاههای بغداد و به مقتضای المجاز قنطره الحقیقه عشق زیبا (علاوه بر آنکه جامی و دیگر تذکرهنویسان این عقیده را به اوحدالدین نسبت دادهاند از اشعار خود او نیز این عقیده به دست میآید چنانکه از رباعی ذیل:
زان مینگرم بچشم سر در صورت زیرا که ز معنی است اثر در صورت
این عالم صورتست و ما در صوریم معنی نتوان دید مگر در صورت)
چهرگان و ماهرویان را اصل مسلک خود قرار داده بود و آن را وسیله نیل به جمال و کمال مطلق میشمرد دیدار کرد «پرسید که در چیستی گفت ماه را در آب طشت میبینم فرمود که اگر در گردن دنبل نداری چرا در آسمان نمیبینی» مراد اوحدالدین آن بود که جمال مطلق را در مظهر انسانی که لطیفست میجویم و شمسالدین بروی آشکار کرد که اگر از غرض شهوانی عاری باشی همه عالم مظهر (چنانکه
سعدی گوید:
محقق همان بینداندر ابل که در خوبرویان چین و چگل)
جمال کلی است و او را در همه و بیرون از مظاهر توانی دید.
شیخ اوحدالدین «به رغبت تمام گفت که بعد الیوم میخواهم که در بندگیت باشم، گفت به صحبت ما طاقت نیاری، شیخ بجد گرفت که البته مرا در صحبت خود قبول کن، فرمود به شرطی که علی ملا الناس در میان بازار بغداد با من نبیذ بنوشی، گفت نتوانم گفت برای من نبیذ خاص توانی آوردن، گفت نتوانم، گفت وقتی من نوش کنم با من توانی مصاحبت کردن، گفت نه نتوانم مولانا شمسالدین بانگی بزد که از پیش مردان دور شو» چنانکه از این حکایت و دیگر روایات مستفاد است مولانا شمسالدین به حدود ظاهر بیاعتنا و به رسوم پشت پا زده و از مجردان چالاک این راه و غرض وی از این سخنان آزمایش اوحدالدین بوده است در مقام تجرید و تفرید که حقیقت آن در مرحله معاملات صرفنظر از خلق و توجه به خالق است به تمام و کمال همت و صاحب این مقام را پس از رعایت دقائق اخلاصاندیشه رد و قبول عام نباشد که گفتهاند:
از پی رد و قبول عامه خود را خر مساز زانکه نبود کار عامه جز خری یا خرخری
چنانکه شمسالدین در طریق معامله به همه همت روی به نقطه و مرکز حقیقت آورده و از پسند و ناپسند کوتاهبینان گذشته و رعایت حدود و رسوم مسجد و خانقاه را که آن روزها سرمایه خودفروشی و خویشتنبینی بعضی از کمهمتان زهدنمای جاهپرست به شمار میرفت ترک گفته بود و در عالم لاحدی و فضای آزادی پروبال همت میگشاد، در مرحله تعلیم و تعلم هم به توقف به روایت گفتار گذشتگان و قناعت به قال قال (اشاره است بدین قطعه ناصرخسرو که در طعن ارباب حدیث گفته است:
کردی از بر قران به پیش ادیب نحو سعدان بخوانده صرف خلیل
وانگهی قال قال حدثنا گفتهای صد هزار بر تقلیل
چه بکار اینت چون ز مشکلها آگهی نیستت کثیر و قلیل)
حدثنا که مبنای بیشتر علمای آن عهد است عقیده نداشت و میگفت هرکس باید از خود سرچشمه زاینده دانش باشد واندیشه (مقتبس است از گفته مولانا:
قطره دانش که بخشیدی ز پیش متصل گردان به دریاهای خویش
قطرهای علمستاندر جان من وارهانش از هوا و خاک تن
پیش از آن کاین خاکها خسفش کنند پیش از آن کاین بادها نشفش کنند
قطره مثال را به دریای بیپایان و خشکناشونده کمال پیوسته گرداند و به گفتار کسان که براندازه نصیب خود از حقیقت سخن راندهاند
خویش را از شهود حق بر وفق نصیبی که دارد محروم نسازد چنانکه «روزی در خانقاه نصرةالدین وزیر اجلاسی عظیم بود و بزرگی را به شیخی تنزیل میکردند و جمیع شیوخ و علما و عرفا و امرا و حکما حاضر بودند و هریکی در انواع علوم و حکم و فنون کلمات میگفتند و بحثها میکردند مگر شمسالدین در کنجی مراقب گشته بود از ناگاه برخاست و از سر غیرت بانگی برایشان زد که تا کی از این حدیثها مینازید یکی در میان شما از حدثنی قلبی عن ربی خبری نگوئید این سخنان که میگویند از حدیث و تفسیر و حکمت و غیره سخنان مردم آن زمان است که هریکی در عهدی به مسند مردی نشسته بودند و از درد حالات خود معانی میگفتند و چون مردان این عهد شمائید اسرار و سخنان شما کو» و نظر به همین (افلاکی از مولانا روایت میکند «که در اوائل حالات اوقات کلمات مولانای بزرگ را مطالعه میکردم و لایزالی بایستی که در آستینم بودی و شمسالدین از مطالعه آن مرا منع میکرد همانا جهت رعایت خاطر او مدتی ترک مطالعه کرده بودم چنانکه مولانا شمسالدین زنده بود بدان معانی نپرداختم») عقیده مولانا را نیز از خواندن و مطالعه کلمات بهاء ولد بازمیداشت زیرا بهطوریکه از اخبار مستفاد است میخواست که مولانا به مطالعه کتاب و اسرار عالم که با تکامل علم هنوز هم بشر سطری از صفحات بیشمار آن را به پایان نرسانیده مشغول شود و فکر گرمرو خویش را پای بست گفتار قید مانند این و آن نکند.
شمسالدین بامداد روز شنبه بیست و ششم
جمادیالآخره (این مطابق است با گفته افلاکی منتهی در مناقب افلاکی تنها ۲۶ جمادی نوشته شده و بامداد روز شنبه و اینکه مقصود از جمادی، جمادیالاخری میباشد نه جمادیالاولی از مقالات شمس ماخوذ گردیده است.) سنه ۶۴۲ به قونیه وصول یافت و به عادت (افلاکی گوید «و هرجا که رفتی در خان فرود آمدی» و این سخن که در مقالات
مذکور است «مرا حق نباشد که به وجود (باوجود ظ) این قوم در کاروانسرای روم با بیگانه خوشتر که با اینها» بر گفته افلاکی دلیل توان گرفت.) خود که در هر شهری که رفتی بخان فرود آمدی «در خان شکرفروشان نزول کرده حجره بگرفت و بر در حجرهاش دو سه دیناری با قفل بر در مینهاد و مفتاح بر گوشه دستارچه بسته بر دوش میانداخت تا خلق را گمان آید که تاجری بزرگست خود در حجره غیر از حصیری کهنه و شکستهکوزه و بالشی از خشت خام نبودی» مدت اقامت شمس در قونیه تا وقتیکه مولانا را منقلب ساخت به تحقیق نپیوسته و چگونگی دیدار وی را با مولانا هم به اختلاف نوشتهاند و ما این روایات را به ترتیب خواهیم نوشت و سپس به ذکر عقیده قریب به واقع خواهیم پرداخت.
افلاکی نقل میکند که روزی مولانا از مدرسه پنبهفروشان درآمده بر استری راهوار نشسته بود و طالب علمان و دانشمندان در رکابش حرکت میکردند از ناگاه (ممکن است از این ابیات مولانا:
منم آن ناگهان ترا دیده گشته سر تا بپا همه دیده
جان من همچو مرغ دیوانه در غمت از گزاف پریده
بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد
چون باز که برباید مرغی به گه صید بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد
هم استفاده نمود که ملاقات او با شمسالدین ناگهان واقع گردیده است.)
شمسالدین تبریزی به وی بازخورد و از مولانا پرسید که بایزید بزرگتر است یا محمد؟
مولانا، گفت این چه سؤال باشد محمد ختم پیمبرانست وی را با ابویزید چه نسبت، شمسالدین گفت پس چرا محمد میگوید ما عرفناک حق معرفتک
و بایزید گفت سبحانی ما اعظم شانی. مولانا از هیبت این سؤال بیفتاد و از هوش برفت، چون به خود آمد دست مولانا شمسالدین بگرفت و پیاده به مدرسه خود آورد و در حجره درآورد و تا چهل روز به هیچ آفریده راه ندادند.
جامی در نفحاتالانس نیز همین روایت را نقل کرده با این تفاوت که گوید سرّ کلام محمد و بایزید را که اولین از سر شرح صدر و استسقای عظیم و دومین از کمی عطش و تنگی حوصله ناشی شده بود بیان کرد «مولانا شمسالدین نعره بزد و بیفتاد، مولانا از استر فرود آمد و شاگردان را فرمود تا او را برگرفتند و به مدرسه بردند تا به خود بازآمد سر مبارک او بر زانو نهاده بود بعد از آن دست او را بگرفت و روانه شد و مدت سه ماه در خلوتی لیلا و نهارا به صوم وصال نشستند که اصلا بیرون نیامدند و کسی را زهره (این دو بیت از گفته مولانا به خاطر میرسد:
برهنه شد ز صد پرده دل و عشق نشسته دوبهدو جانی و جانی
میان هر دو گر جبریل آید نباشد ز آتشش یکدم امانی)
نبود که در خلوت ایشان درآید.
روایت محییالدین مؤلف
الجواهرالمضیئه (چون گفتار او به عربی بود به پارسی ترجمه کرده آمد.)
محییالدین عبدالقادر (۶۹۶- ۷۷۵) که در اوائل عمر خود با
سلطان ولد فرزند مولانا معاصر بوده حکایت آشفتگی مولانا را بدینطریق روایت میکند که سبب تجرد و انقطاع مولانا چنانست که روزی وی در خانه نشسته بود و کتابی چند گرد خود نهاده و طالب علمان بر وی گردآمده بودند. شمسالدین تبریزی درآمد و
سلام گفت و بنشست و اشارت به کتب کرد و پرسید این چیست: مولانا گفت تو این ندانی، هنوز مولانا این سخن به انجام نرسانیده بود که آتش در کتب و کتبخانه افتاد. مولانا پرسید این چه باشد، شمسالدین گفت تو نیز این ندانی برخاست و برفت. مولانا جلالالدین مجردوار برآمد و به ترک مدرسه و کسان و فرزندان گفت و در شهرها بگشت و اشعار بسیار به نظم آورد و به شمس تبریزی نرسید و شمس ناپیدا شد و قریب بدین روایت است آنچه جامی و دیگران
به تبع وی در کتب خود نوشتهاند که «چون خدمت مولانا شمسالدین به قونیه رسید و به مجلس مولانا درآمد خدمت مولانا در کنار حوضی نشسته بود و کتابی چند پیش خود نهاده پرسید:
این چه کتابهاست، مولانا گفت این را قیل و قال گویند ترا با این چه کار خدمت مولانا شمسالدین دست دراز کرد و همه کتابها را در آبانداخت، خدمت مولانا به تاسف تمام گفت هی درویش چه کردی بعضی از آنها فوائد والد بود که دیگر یافت نیست.
شیخ شمسالدین دست در آب کرد و یکانیکان کتابها را بیرون آورد و آب در هیچ یک اثر نکرده، خدمت مولانا گفت این چه سرّ است، شیخ شمسالدین گفت این ذوق و حال است ترا از این چه خبر بعد از آن با یکدیگر بنیاد صحبت کردند»
(این روایت در تذکره آتشکده هم هست (در ذکر رجال بلخ))
و دولتشاه در باب دیدار شمس با مولانا گوید «روزی شیخ
رکنالدین سنجابی (صحیح سجاسی است) شیخ شمسالدین را گفت که ترا میباید رفت بروم و در روم سوختهایست آتش در نهاد او میباید زد.
شمس به اشارت پیر روی به روم نهاد و در شهر قونیه دید که مولانا بر استری نشسته و جمعی موالی در رکاب او روان از مدرسه به خانه میرود. شیخ شمسالدین از روی فراست مطلوب را دید بلکه محبوب را دریافت و در عنان مولانا روان شد و سؤال کرد که غرض از
مجاهدت و
ریاضت و تکرار و دانستن علم چیست مولانا گفت روش سنت و آداب شریعت شمس گفت اینها همه از روی ظاهر است.
مولانا گفت ورای این چیست، شمس گفت علم آنست که به معلوم رسی و از
دیوان سنائی این بیت برخواند:
علم کز تو ترا بنستاند جهل از آن علم به بود بسیار
مولانا از این سخن متحیر شد و پیش آن بزرگ افتاد و از تکرار درس و افاده بازماند.»
ابن بطوطه
که در نیمه اول از
قرن هشتم در اثناء
سفر خود به قونیه رفته و شرح مختصری نیز راجع به مولانا و پیروان او نوشته در سبب انقلاب مولانا گوید «روایت کنند که او (مولانا) در آغاز کار فقیهی مدرس بود که طلاب در یکی از مدارس قونیه به روی گرد میشدند. یک روز مردی حلوافروش که طبقی حلوای بریده بر سر داشت و هر پارهای به فلسی میفروخت به مدرسه درآمد. چون به مجلس تدریس رسید شیخ (مولانا) گفت طبق خویش را بیار، حلوافروش پارهای حلوا برگرفت و به وی داد، شیخ بستاند و بخورد، حلوائی برفت و به هیچکس از آن حلوا نداد. شیخ ترک تدریس گفت و از پی او برفت و دیری کشید که به مجلس درس باز نیامد و طلاب مدتی دراز انتظار کشیدند.
سپس به جستجوی او برخاستند و آرامگاه او نشناختند تا پس از چند سال برگشت و جز شعر پارسی نامفهوم سخنی نمیگفت. طلاب از پیش میرفتند و آنچه میگفت مینوشتند و از آنها کتابی به نام مثنوی جمع کردند»
اکنون چون به دقت در این روایات نگریم روشن میگردد که روایت افلاکی و دولتشاه در این مشترک است که علت انقلاب مولانا سؤال شمس و هنگام بازگشت مولانا از مدرسه بوده و اختلاف آنها در سؤال شمس است ولی روایت دولتشاه ضعیفتر از روایت افلاکی میباشد زیرا سخت دور است که مولانا با آنکه در مهد تصوف و کنار پدری صوفی مسلک و صاحب داعیه ارشاد تربیت شده و سالها در خدمت برهان محقق به طی مدارج سلوک گذرانیده بود در پاسخ پرسش درویشی جوابی بدان سستی ایراد کند و از جواب دومین شمس از دست برود و نیز روایت مؤلف الجواهرالمضیئه با روایت دومین جامی در این اشتراک دارد که آشفتگی و میل مولانا به تجرید و ترک ظاهر به سبب کرامت شمس پس از بیاعتنائی مولانا به وی دست داده و این هر دو روایت هرچند ممکن است برای ارباب حالت که دیده به کحل ما زاغ بینا کرده و این آثار عجیب را کمترین اثر از وجود اولیا دانستهاند صحیح و درست باشد لیکن در نظر ارباب تاریخ که چشم بر حوادث و اسباب ظاهری گماشتهاند به هیچروی شایسته قبول نتواند بود.
روایت ابن بطوطه نیز خلاف بدیهه عقل و از هرجهت بطلان آن مقطوع است چه گذشته از آنکه این خبر در هیچیک از کتب متقدمین و متاخرین نیست و با هیچ یک از روایاتاندک مناسبتی هم ندارد به حکم خرد راست و اندیشه درست پیداست که پارهای (و اشارات مولانا به حلوائی و حلوافروش در غزلیات (تقریبا ۲۰ مورد در نظر است) مبتنی بر اصطلاحات و تعبیرات شاعرانه است و گواه گفتار ابن بطوطه نیست.) حلوا سبب آشفتگی و انقلاب مرد دانا و مجربی که سرد و گرم روزگار چشیده و به خدمت بسیاری از ارباب معرفت رسیده نتواند بود علاوه بر اینکه ناپیدا شدن مولانا خبریست که هیچ اصل (سخن مؤلف الجواهرالمضیئه که مولانا در شهرها گشت اشارت به مسافرتهای مولاناست در طلب شمس که ذکر آن بیاید و با گفتار ابن بطوطه ارتباطی ندارد و اینکه ابن بطوطه میگوید جز شعر پارسی نامفهوم سخنی نمیگفت و مریدان آن سخن را گرد کرده مثنوی نام نهادند بسیار شگفت و ناشی از عدم اطلاع و ساده ضمیری ابن بطوطه میباشد چه اولا اشعار مولانا برای کسانی که پارسی میدانند نامفهوم نیست، ثانیا چگونه ممکن است شخصی جز
شعر هیچ نوع سخن نگوید، ثانیا آثار مولانا منحصر به شعر و مثنوی نمیباشد و آثار منثور او مانند مکاتیب و کتاب فیه ما فیه موجود است و ابن بطوطه از آنها آگاهی نداشته و از فرط یکتادلی و سلامت نفس این خبر بیبنیان را در کتاب خود آورده است.) تاریخی ندارد و در مثنوی ولدی و مناقب افلاکی که ماخذ قدیمی و معتبر تاریخ مولاناست ذکر آن نیست و گمان میرود که ابن بطوطه خبر مذکور را از دشمنان خاندان مولانا یا از افواه عوام بیاطلاع شنیده و بدون مطالعه و تحقیق روایت کرده باشد.
با دقت بیشتر واضح می گردد که روایت افلاکی و دولتشاه نیز خالی از اشکال (بنا به ظاهر چنین مینماید ولی از مقالات شمس برمیآید که این سؤال و جواب میانه این دو بزرگ رد و بدل شده و مورد استشهاد از مقالات این سخن است «و اول کلام تکلمت معه کان هذا اما ابا یزید (ابویزید صواب است) کیف ما لزم المتابعه و ما قال سبحانک ما عبدناک فعرف الی التمام و الکمال هذا الکلام و اما (ان ظ) هذا الکلام الی این مخلصه و منتهاه فسکر من ذلک لطهاره سره»
و از قرائن معلوم است که ضمیر «معه» به مولانا راجع میگردد و ازینرو باید باور کرد که این سؤال و جواب واقع گردیده ولی اینکه مبدا انقلاب مولانا همین سؤال بوده در حد خود مورد اشکال است.) نیست، چه سؤال شمس بسیار ساده و پیش پا افتاده و عادیست و طفلان طریقت هم از جواب امثال آن عاجز نبوده و نمیباشند تا چه رسد به مولانا که از آغاز زندگانی با حقائق
عرفان آشنا شده و در مهد
تصوّف تربیت یافته بود.
هرچند میتوان تصور کرد که مولانا با شمسالدین در
حلب (از مقالات شمس و روایات افلاکی معلوم میگردد که شمس مدتی در حلب و
شام مقیم بود و چنانکه گفته آمد مولانا هم قریب هفت
سال در این دو ناحیت اقامت گزیده بود و بدین جهت فرض ملاقات او با شمس در یکی ازین دو نقطه خالی از قوت نیست و این سخن شمس در مقالات
«ازم (مولانا در همه جای این کتاب) به یادگار دارم از شانزده سال که میگفت که خلائق همچو اعداد انگورند عدد از روی صورتست چون بیفشاری در کاسه آنجا هیچ عدد هست» میتوان ملاقات مولانا را با شمس در حلب استفاده نمود چه از اقامت مولانا در حلب تا آخرین سال مصاحبت او با شمس
تقریبا ۱۶ سال فاصله میباشد و آن معنی که از مولانا بهعنوان یادگار شانزدهساله روایت میکند همان است که از هفت قرن پیش در این ابیات مثنوی به یادگار مانده است.
ده چراغ ار حاضر آری در مکان هریکی باشد بصورت غیر آن
فرق نتوان کرد نور هریکی چون به نورش روی آری بیشکی
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری صد نماید یک شود چون بفشری
در معانی قسمت و اعداد نیست در معانی تجزیه و افراد نیست
یا شام دیدار کرده و دست در دامن
عشق و ارادت زده و سؤال شمسالدین یادآوریی از آن سخنان باشد که با مولانا در آغاز کار به میان آورده است و مؤید این سخن روایت افلاکی است که از ملاقات مولانا با شمسالدین در شام حکایتی (و آن حکایت اینست «همچنان روایت کردند که روزی در میدان
دمشق سیر میکرد در میان خلائق به شخص عجب مقابل افتاد نمد سیاه پوشیده و کلاه نمدی بر سر نهاده گشت میکرد چون به حضرت مولانا رسید دست مبارکش را بوسه داد و گفتای صراف عالم معانی ما را دریاب و آن حضرت مولانا
شمسالدین تبریزی بود عظم اللّه ذکره») نقل کرده است.
صرفنظر از این اخبار که این حادثه را خارقالعاده و آشفتگی مولانا را ناگهانی نشان میدهد هرگاه به ماخذ قدیمتر و صحیحتر یعنی ولدنامه بنگریم خواهیم دانست که اینها همه شاخ و برگهائی است که ارباب مناقب و تذکرهنویسان بدین قصه دادهاند و تا این حادثه را که از نظر نتیجه یعنی تغییر حال و تبدیل جمیع شئون زندگی مولانا غیر عادی است با مقدمات خلاف عادت جلوه دهند روایاتی از خود ساخته و یا شنیدههای خویش را بدون تحقیق در کتب نوشتهاند.
مطابق روایات سلطان ولد پسر مولانا در ولدنامه عشق مولانا بشمس مانند جستجوی موسی است از خضر که با مقام نبوت و رسالت و رتبه کلیم اللهی باز هم مردان خدا را طلب میکرد و مولانا نیز با همه کمال و جلالت در طلب اکملی روز میگذاشت تا اینکه شمس (در مقالات
این عبارت دیده میشود «به حضرت حق
تضرع میکردم که مرا با اولیاء خود اختلاط ده و همصحبت کن بخواب دیدم که مرا گفتند که ترا با یک ولی همصحبت کنیم، گفتم کجاست آن ولی، شب دیگر دیدم که گفتند در
روم است چون بعد چندین مدت بدیدم گفتند که وقت نیست هنوز «الامور مرهونه باوقاتها» که معلوم میدارد شمس نیز در طلب مردان بساق جد و قدم اجتهاد ایستاده به جان صحبت اولیا میجست و مطلوبش را در روم نشان داده بودند و روایات افلاکی نیز مطابق مقالات است و میانه این روایات با ولدنامه تصور اختلاف نباید کرد چه جذب و کشش در اعتقاد مولانا از هر دو طرف (عاشق و معشوق) صورت میگیرد.
تشنه میگوید که کو آب گوار آب هم گوید که کو آن آبخوار
و اصطلاح مستوران قباب غیرت یا قباب حق (یعنی اولیاء مخفی که بسه طبقه میشوند) که در کتب صوفیان بهنظر میرسد ماخوذ است ازین حدیث
«اولیائی تحت قبابی لا یعرفهم غیری».)
را که از مستوران قباب غیرت بود بدست آورد و مرید وی شد و سر در قدمش نهاد و یکباره در انوار او فانی گردید و او را به خانه خویش خواند. اینک ابیات ولدنامه:
غرضم از کلیم مولاناست آنکه او بینظیر و بیهمتاست
آنکه چون او نبود کس به جهان آنکه بود از جهان همیشه جهان
آنکهاندر علوم فائق بود بسریّ شیوخ لائق بود
مفتیان گزیده شاگردش … همه صفها زده ز جان گردش
هر مریدش ز بایزید افزون هریکی در وله دو صد ذو النون
با چنین عزّ و قدر و فضل و کمال دائما بود طالب ابدال
خضرش بود شمس تبریزی آنکه با او اگر درآمیزی
هیچکس را به یک جوی نخری پردههای ظلام را بدری
آنکه از مخفیان نهان بود او خسرو جمله واصلان بود او
اولیا گر ز خلق پنهانند خلق جسمند و اولیا جانند
جسم جان را کجا تواند دید راه جان را بجان توان ببرید
اینچنین اولیا که بینااند از ازل عالمند و والااند
شمس تبریز را نمیدیدند در طلب گرچه بس بگردیدند
غیرت حق ورا نهان میداشت دور از وهم و از گمان میداشت
نزد یزدان چو بود مولانا از همه خاصتر بصدق و صفا
گشت راضی که روی بنماید خاص با او بر آن بیفزاید
طمعاندر کس دگر نکند مهر باقی ز دل برون فکند
غیر او را نجویداندر دهر گرچه باشد فرید و زبده عصر
نشود کس بدان عطا مخصوص او بود با چنان لقا مخصوص
بعد بس انتظار رویش دید هم شنید آنچه کس ز کس نشنید
چون کشید از نیاز بوی ورا بیحجابی بدید روی ورا …
شد بر او عاشق و برفت از دست گشت پیشش یکی بلندی و پست
دعوتش کرد سوی خانه خویش گفت بشنو شها ازین درویش
خانهام گرچه نیست لائق تو لیک هستم بصدق عاشق تو
بنده را هرچه هست و هرچه شود بیگمان جمله آن خواجه بود
پس ازین روی خانه خانه تست به وثاقت همیروی تو درست
بعد از آن هر دو خوش روانه شدند شاد و خندان بسوی خانه شدند
از این ابیات پدید است که مولانا از آغاز (این بیت مولانا را بهخاطر بیاورید:گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی ایکاشکی در خوابمی در خواب بنمودی لقا) عاشق و بجان جویان مردان حق بود و به نشانهای کاملان و واصلان آشنائی داشت و مغز را از پوست بازمیدانست و چون جان که (این بیت را یاد کنید: آنچنانکه پرتو جان بر تنست پرتو ابدال بر جان منست
) بر تن پرتو میافکند پرتو ابدال در جان وی میتافت و چون شمسالدین را دریافت آن (این مضمون از ابیات ذیل مستفاد است:
شرح روضهگر
دروغ و زور نیست پس چرا چشمت از آن مخمور نیست
این گدا چشمی و این نادیدگی از گدائی تست نز بیکلربگی
چون ز چشمه آمدی چو نی تو خشک گر تو ناف آهوئی کو بوی مشک
گر تو میآئی ز گلزار جنان دسته گل کو برای ارمغان
زانچه میگوئی و شرحش میکنی چه نشانه در تو ماندای سنی
نشانها و تازگیها که علامت دیدار و اتصال به دریای بیکرانه جمال آن معشوق لطیف است در چهره جذاب و دلفریب او دید و از گرمی و گیرائی نفس او دانست که با معدن دلفریبی و کان دلربائی پیوند دارد و هم به جذب جنسیت دست از دلوجان برداشت و سر در قدمش نهاد و آن عشق بیچون و شور پردهدر که سالیان دراز در نهاد مولانا مستور و فرصت ظهور را منتهز بود تاب مستوری (اشاره است به بیت مشهور ذیل: پریرو تاب مستوری ندارد در ار بندی سر از روزن برآرد) نیاورد و سر از روزن جان آن عاشق پارساصورت و صوفی مفتی شکل برآورد و نوای بیخودی و شور مستی در عالم انداخت و صلای عشق در داد که:
بشنو از نی چون حکایت میکند وز جدائیها شکایت میکند
مولانا که تا آن روز خلقش بینیاز میشمردند نیازمندوار به دامن شمس درآویخت و با وی به خلوت نشست و چنانکه در دل بر خیال (بیت سعدی بهخاطر میگذرد:
ما در خلوت بروی غیر ببستیم و از همه باز آمدیم و با تو نشستیم) غیر دوست بسته داشت در خانه بر آشنا و بیگانه ببست و آتش استغنا در
محراب و
منبر زد و به ترک مسند تدریس و کرسی وعظ گفت و در خدمت استاد عشق زانو زد و با همه استادی نوآموز گشت و به روایت افلاکی مدت این خلوت به چهل روز یا سه ماه کشید و اینک ابیات
ولدنامه که این مطلب را هرچه روشنتر میکند:
ناگهان شمس دین رسید به وی گشت فانی ز تاب نورش فی
از ورای جهان عشق آواز … برسانید بیدف و بیساز
شرح کردش ز حالت معشوق تا که سرّش گذشت از عیوق
گفت اگرچه به باطنی تو گرو باطن باطنم من این بشنو
سرّ اسرار و نور انوارم نرسند اولیا به اسرارم
عشق در راه من بود پرده عشق زنده است پیش من مرده
دعوتش کرد در جهان عجب که ندید آن بخواب ترک و عرب
شیخ استاد گشت نوآموز درس خواندی به خدمتش هر روز
منتهی بود مبتدی شد باز مقتدا بود مقتدی شد باز
گرچه در علم فقر کامل بود علم نو بود کان بوی بنمود
شمسالدین به مولانا چه آموخت و چه فسون ساخت که چندان فریفته گشت و از همه چیز و همه کس صرفنظر کرد و در قمار محبت نیز خود را در باخت بر ما مجهولست ولی کتب مناقب و آثار بر این متفق است که مولانا بعد از این خلوت روش خود را بدل ساخت و به جای اقامه
نماز و مجلس وعظ به
سماع نشست و چرخیدن و
رقص بنیاد کرد و به جای قیل و قال مدرسه و جدال اهل بحث گوش به نغمه جانسوز نی و ترانه دلنواز رباب نهاد.
و با آنکه در آغاز کار و پیش از آنکه ذرهوار در شعاع شمس رقصان شود سخت به نماز و
روزه مولع بود چنانکه هر سه روز یکبار روزه گشادی و شب تا به روز در نماز بودی و به سماع و رقص درنیامده بود و در صورت
عبادت و تقوی کمال حاصل میکرد و از تجلیات الهی برخوردار میگشت. چون آفتاب حقیقت شمس بر مشرق جان او تافت و عشق در دل مولانا کارگر افتاد و شمس را به راهنمائی برگزید به اشارت او به سماع درآمد و بیش از آن حالات و تجلیات که از پرهیز و زهد میدید در صورت سماع بر او جلوهگر گردید چنانکه سلطان ولد در جزو سوم مثنوی ولدی گوید:
پیشتر از وصل شمسالدین ز جان بود در طاعت ز روزان و شبان
سال و مه پیوسته آن شاه گزین بود مشغول علوم زهد و
دینآن مقاماتش از آن ورزش رسید با تقی و زهد ره را میبرید
اندر آن مظهر بدش جلوه ز حق هر دمی میبرد از حق نو سبق
چونکه دعوت کرد او را شمس دین در سماعی که بد آن پیشش گزین
چون درآمد در سماع از امر او حال خود را دید صد چندان ز هو
شد سماعش مذهب و رایی درست از سماعاندر دلش صد باغ رست
مولانا در انوار شمس مستغرق شده و از یاران منقطع گردیده و براساس و روش خود که کمال (این مطلب را تمام صوفیان کمابیش معتقدند بلکه آن را میتوان بنیاد تصوف خواند و در اشعار و کلمات مولانا اشارات بسیار بدین معنی یافته میشود چنانکه در ابیات ذیل:
گفت پیغمبر علی را کای علی شیر حقی پهلوانی پردلی
لیک بر شیری مکن هم اعتمیداندرا در سایه نخل امید
هرکسی گر طاعتی پیش آورند بهر قرب حضرت بیچون و چند
تو تقرب جو به عقل و سر خویش نی چو ایشان بر کمال و بر خویش
اندرا در سایه آن عاقلی کش نتاند برد از ره ناقلی
در صحبت مردان کامل است و چنانکه علوم (ازین ابیات اقتباس شده:
علمآموزی طریقش قولیست حرفتآموزی طریقش فعلیست
فقر خواهی آن به صحبت قائم است نی زبانت کار میآید نه دست
دانش آن را ستاند جان ز جان نی ز راه دفتر و نی از بیان
چونکه
مؤمن آینه مؤمن بود روی او ز آلودگی ایمن بود
یار آئینه است جان را در حزن بر رخ آئینهای جان دم مزن
ظاهر به تکرار و تدریس قوت میگیرد. قوت فقر و
تصوف از مصاحبت و دمسازی یاریست که آئینه جمالنمای سالک باشد. دست تمنی در دامن صحبت شمسالدین محکم کرده بود و هرچه از نقود داشت یا از فتوح به دست میآورد همه را در قدم شمس نثار می کرد.
یاران و شاگردان و خویشان مولانا که با چشمهای غرضآمیز به شمس مینگریستند و او را مردی لاابالی و بیرون از طور معرفت میشناختند به شیخی و پیشوائی او رضا نمیدادند و تمکین و
تسلیم مولانا که شیخ و شیخزاده و
مفتی بود بر ایشان گران میآمد. اهل قونیه و اکابر زهاد و علما هم از تغییر روش مولانا خشمگین شدند و چنان ثلمه و رخنه عظیم که از تبدل حال آن فقیه مفتی و حامل لواء علوم
صحابه و اکابر ماضین در بنیان شرع محمدی راه یافت بر خود هموار نمیکردند بدینجهت «کافه خلق قونیه به جوش آمدند و از سر
غیرت و
حسد درهم شده هیچکس را معلوم نشد که او چه کس است و از کجاست» مریدان نیز تشنیع آغاز کردند و به شکایت پرداختند:
گفته باهم که شیخ ما زچهرو پشت بر ما کند ز بهر چو او
ما همه نامدار ز اصل و نسب از صغر در صلاح و طالب رب
بنده صادقیم در ره شیخ ما همه عاشقیم در ره شیخ
شده ما را یقین که مظهر حق اوست بیمثل وزو بریم سبق
برتر از فهم و عقل این ره ماست شاه جمله شهان شهنشه ماست
همه از وعظ او چنین گشتیم در دل غیر مهر او کشتیم
همه چون باز صیدها کردیم صیدها را به شاه آوردیم
شد ز ما شیخ در جهان مشهور دوستش شاد و دشمنش مقهور
چه کس است اینکه شیخ ما را او برد از ما (از جا) چو یک کهی را جو
مریدان و اهل قونیه به ملامت و سرزنش برخاستند ولی مولانا سرگرم کار خود بود و از آن پندها (اشاره است بدین ابیات:
گفتای ناصح خمش کن چند پند پند کمتر کن که بس سخت است بند
سختتر شد بند من از پند تو عشق را نشناخت دانشمند تو
بندش سختتر شده بیپروا آفتابپرستی میکرد چنانکه وقتی جلالالدین قراطای «مدرسه خود را تمام کرده اجلاس عظیم کرد و همان روز در میان اکابر علما بحث افتاد که صدر کدام است و آن روز حضرت مولانا شمسالدین به نوی آمده بود در صف نعال میان مردم نشسته و به اتفاق از حضرت مولانا پرسیدند که صدر چه جای را گویند فرمود که صدر علما در میان صفه است و صدر عرفا در کنج خانه و صدر صوفیان بر کنار صفه و در مذهب عاشقان صدر کنار یار است همانا که برخاست و بر کنار مولانا شمسالدین بنشست و گویند همان روز بود که مولانا شمسالدین در میان مردم و اکابر قونیه مشهور شد» ملامت یاران آتش عشق مولانا را دامن میزد و بیخودی و آشفتگی او بر ملامت و حسد آنان میافزود تا غلوّشان در
عداوت و
دشمنی شمس از حد گذشت «و به اتفاق تمام قصد آن بزرگ کردند فترتی عظیم در میان یاران واقع شد.»
شمسالدین از گفتار و رفتار مردم متعصّب قونیه و یاران مولانا که او را
ساحر میخواندند رنجیدهخاطر گشت و هذا فراق بینی و بینک برخواند آن غزلهای (گمان میرود که غزلهای ذیل از این معنی حکایت کند:
روشنی خانه توئی خانه بمگذار و مرو عشرت چون شکر ما را تو نگهدار و مرو
بشنیدهام که عزم سفر میکنی مکن مهر حریف و یار دگر میکنی مکن
میبینمت که عزم جفا میکنی مکن عزم عقاب و فرقت ما میکنی مکن) گرم و پرسوز مولانا و اصرار و ابرام و عجز و نیاز عاشقانه او هم در شمس کارگر نیفتاد سر خویش گرفت و برفت و این (گویند که مولانا جلالالدین تاریخ نخستین غیبت شمس را بدینصورت به حسامالدین املا فرمود: «سافر المولی الاعز الداعی الی الخیر خلاصه الارواح سر المشکوه و الزجاجه و المصباح شمس الحق و الدین نور اللّه فی الاولین و الآخرین اطال اللّه عمره و لقانا بالخیر لقائه یوم الخمیس الحادی و العشرین من شهر شوال سنه ثلاث و اربعین و ستمائه».) سفر روز پنجشنبه ۲۱ شوال ۶۴۳ واقع گردید و بنابراین تمام مدت مصاحبت این دو تقریبا شانزده (زیرا شمس الدین در ۲۶ جمادیالآخره سنه ۶۴۲ به قونیه آمده و در این تاریخ مسافرت نموده است و اینکه بعضی مدت اقامت او را در قونیه ۱۲۰ روز گفتهاند سهو است.) ماه بوده است.
مولانا در طلب شمس به قدم جد ایستاد «قرب ماهی طلب میکردند اثری پیدا نشد» ولی گویا آخرالامر خبر (در شرح حالی که به ضمیمه مثنوی مولانا منطبعه بمبئی ۱۳۴۰ به طبع رسیده مذکور است که شمسالدین نامهای به مولانا نوشت و چون ماخذ روایات این شرح حال مطابق اظهار نویسنده آن مناقب افلاکی و مناقب درویش سپهسالار است که ۴۰ سال مصاحب مولانا بوده و ناچار از دیدار خود در آن کتاب سخن رانده است این روایت مورد اعتماد تواند بود.) یافت که اینک مطلع شمس دمشق شام است، نامه و پیام متواتر کرد و پیک در پیک پیوست و به روایت افلاکی این چهار
غزل (لیکن غزلی که در ذیل مذکور میگردد هرگاه از مولانا باشد پنجمین آن نامهها خواهد بود که به جانب شمس فرستاده است:
زندگانی مجلس سامی باد در سروری و خودکامی
نام تو زنده باد کز نامت یافتند اصفیا نکونامی
میرسانم سلام و خدمتها که رهی را ولی انعامی
چه دهم شرح اشتیاق که خود ماهیم من تو بحر اکرامی
ماهی تشنه چون بود بیآب ای که جان را تو دانه و دامی
سبب این تحیت آن بوده است که تو کار مرا سرانجامی
حامل خدمت از شکرریزت دارد امید شربتآشامی
زان کرمها که کردهای با خلق خاص آسوده است و هم عامی
بکشش در حمایتت کامروز توئی اهل زمانه را حامی
تا که در ظل تو بیارامد که تو جان را پناه و آرامی
که شوم من غریق
منت تو کابتدا کردی و در اتمامی
باد جاوید بر
مسلمانان سایهات که آفتاب اسلامی
این سوارکار و خدمتی باشد تا که خدمت نمایم و رامی
شمس تبریز در جهان وجود عاشقان را بجان دلارامی
) را در این هنگام به خدمت شمس فرستاد.
ایها النور فی الفؤاد تعال غایه الوجد و المراد تعال
انت تدری حیاتنا بیدیک لا تضیّق علی العباد تعال
یا سلیمان دار هدهد لک فتفضل بالا فتقاد تعال
ایها العشق ایها المعشوق جز عن الصدّ و العناد تعال
ایها السابق الذی سبقت منک مسبوقه الوداد تعال
فمن البحر صحه الارواح انجز العود یا معاد تعال
استر العیب و ابذل المعروف هکذا عاده الجواد تعال
چه بود پارسی تعال بیا یا بیا یا بده تو داد تعال
چون بیائی زهی گشاد مراد چون نیائی زهی کساد تعال
ای گشاد
عرب قباد
عجم تو گشائی دلم به یاد تعال
ای درونم تعالگویان تو وی ز بود تو بود باد تعال
طفت (از این بیت توان دانست که مولانا اینبار هم به طلب شمس در شهرها طواف کرده است.) فیک البلاد یا قمرا بی محیط و بالبلاد تعال
انت کالشمس اذ دنت و نات یا قریبا علی العباد تعال
ای ظریف جهان سلام علیک ان دائی و صحتی بیدیک
گر به خدمت نمیرسم به بدن انما الروح و الفؤاد لدیک
گر خطابی نمیرسد بیحرف پس جهان پرچرا شد از لبیک
نحس گوید ترا که بدّلنی سعد گوید ترا که یا سعدیک
آه از تو بر تو هم بنفیر آه المستغاث منک الیک
دارو درد بنده چیست بگو قبله النور ذقت من شفتیک
شمس دین عیش دوست نوشت باد زانکه پیدا شده است فی عینیک
زندگانی صدر عالی باد ایزدش پاسبان و کالی باد
هرچه نسیه است مقبلان را عیش پیش او نقد وقت و حالی باد
مجلس گرم و پرحلاوت او … از حریف فسرده خالی باد
جانهاء گشاده پر در غیب بسته پیشش چو نقش قالی باد
بر یمین و یسار او دولت هم جنوبی و هم شمالی باد
دو ولایت که جسم و جان خوانند بر سر هر دو شاه و والی باد
بخت نقد است شمس تبریزی او بسم غیر او مثالی باد
به خدائی که در ازل بوده است حی و دانا و قادر و قیوم
نور او شمعهای عشق فروخت تا که شد صد هزار سر معلوم
از یکی حکم او جهان پر شد عاشق و
عشق و حاکم و محکوم
در طلسمات شمس تبریزی گشت گنج عجائبش مکتوم
که از آن دم که تو سفر کردی از حلاوت جدا شدم چون موم
همه شب همچو شمع میسوزم ز آتشش جفت و ز انگبین محروم
در فراق جمال تو ما را جسم ویران و جان ازو چون بوم
هان عنان را بدین طرف برتاب زفت کن پیل عشق را خرطوم
بیحضورت سماع نیست حلال همچو شیطان طرب شده مرجوم
یک غزل بیتو هیچ گفته نشد تا رسید آن مشرّفه مفهوم
پس به ذوق سماع (از این بیت گفته آنان که گویند شمسالدین به مولانا نامه نوشت تایید میشود و نیز معلوم میگردد که نامههای منظوم از چهار بیشتر بوده.) نامه تو غزلی پنج و شش بشد منظوم
شامم از تو چو صبح روشن باد ای به تو فخر شام و ارمن و روم
این نامه های منظوم که قدیمترین اشعار تاریخی مولانا نیز میباشد آخرالامر در دل شمس تاثیر بخشید و ظاهرا مایل گردید که بار دیگر به جانب آن یار دلسوخته عنان مهر برتابد.
یاران مولانا هم که در نتیجه (در مقالات شمس مذکور است «اینکه کسی بگوید که ما سعی کردیم که ش (شاید ظ) که فلان بیاید بدان امید کردیم که م (مولانا- در تمام این کتاب این حرف کنایه از مولاناست) را بر آن دارد که وعظ گوید»
) غیبت شمس و پژمردگی و دلتنگی مولانا از دیدار و حلاوت گفتار و ذوق تربیت و ارشاد او بیبهره مانده و مورد بیعنایتی شیخ کامل عیار خود واقع گردیده بودند از کرده خود
نادم و پشیمان شدند و دست انابت در دامن
عفو و غفران مولانا زدند و چنانکه در ولدنامه است:
پیش شیخ آمدند لابه کنان که ببخشا مکن دگر هجران
توبهها میکنیم رحمت کن گر دگر این کنیم
لعنت کن
توبه ما بکن ز لطف قبول گرچه کردیم جرمها ز فضول
بارها گفته اینچنین به فغان ماهها زین نسق بروز و شبان
مولانا عذرشان بپذیرفت و فرزند خود سلطان ولد را به طلب شمس روانه
دمشق کرد.
تمام مدت (زیرا که شمسالدین به تاریخ ۲۱ شوال ۶۴۳ از قونیه هجرت گزید و در سال ۶۴۴ به قونیه بازآمد و هرگاه تاریخ ورود وی در
ذیالحجه آن سال هم فرض شود باز هم مدت غیبتش بیش از ۱۵ ماه نتواند شد.) اقامت شمس در دمشق بیش از ۱۵ ماه نکشید و اینکه دولتشاه
و بعضی از متاخرین هم به پیروی دولتشاه ذکری از این سفر کردهاند و این سخن چنانکه گفته آمد مخالف اسناد قدیم است و اشعار مولانا در اشتیاق
تبریز مانند:
ساربانا بار بگشا ز اشتران شهر تبریز است و کوی گلستان
فر فردوسی است این پالیز را شعشعه عرشی است مر تبریز را
هر زمانی موج روحانگیز جان از فراز عرش بر تبریزیان
و یا این بیت:
شمس تبریزی بروم آمد بر من شام بود وقت صبحی من به تبریزش خرامان یافتم
مبتنی بر تعبیرات شاعرانه است و حاکی از حقیقت تاریخی نیست و به اعتماد آن از نصوص ولدنامه دست نباید کشید. این نکته نیز پوشیده میاد که از روایات افلاکی چنین مفهوم میشود که شمسالدین دو
سفر بسوی دمشق رفته و آنهم به احتمال اقوی غلط است.) گوید که شمس به تبریز رفت و مولانا بهطلب او عزم تبریز نمود و او را با خود به روم آورد اشتباه است چه سلطان ولد که خود در این وقایع حاضر بوده و افلاکی نیز این قضیه را روایت نکردهاند.
بنا به روایت ولدنامه (اشعار ولدنامه:
بود شه را عنایتی بولد در نهاناندرون برون از حد
خواند او را و گفت رو تو رسول از برم پیش آن شه مقبول
ببر این سیم را به پایش ریز گویش از من کهای شه تبریز
آن مریدان که جرمها کردند زانچه کردند جمله واخوردند
همه گفته کنیم از دلوجان خانومان را فدای آن سلطان
همه او را بصدق بنده شویم در رکابش بفرق سر بدویم
رنجه کن این طرف قدم را باز چند روزی بیا و با ما ساز) و دیگر کتب مولانا سلطان ولد را به عذرخواهی از
گناه و گستاخی مریدان نزد شمسالدین فرستاد و به لابه و عجز تمام درخواست کرد که از
جرم و ناسپاسی یاران تنگ حوصله تنگ مغز درگذرد و بار دیگر ان ابروار (اشاره است بدین قطعه
عنصری:
تو ابر رحمتی ای شاه و آسمان هنر همی بباری بر بوستان و شورستان
بدین دو جای تو یکسان همیرسی لیکن ز شوره گرد برآید چو نرگس از بستان) باران لطف و کرم بر سر بوستان و شورستان ببارد و چون ناقص (از این ابیات ولدنامه اقتباس شده:
چون تو لطفی و ما یقین همه قهر کی دهد چاشنی شکر زهر
آنچه از ما سزید اگر کردیم همچو خار خلنده سر کردیم
تو چو گلشن بیا و وصل نما همچو مه ز ابر هجر باز برآ) طبعان ترشروی گوهرخویش پدید کردند او نیز که معدن کمال و کان حلاوتست کار خود کند و دوستان را به تلخی فراق باز نگذارد.
سلطان ولد به فرمان
پدر با بیست تن (مطابق روایت افلاکی) از یاران برای آوردن آن صنم (اشاره بدین غزل مولاناست که گویند در موقع رفتن سلطان ولد به شام سروده است:
بروید ای حریفان بکشید یار ما را به من آورید آخر صنم گریزپا را
به بهانههای شیرین به ترانههای موزون بکشید سوی خانه مه خوب خوشلقا را
اگر او به وعده گوید که دم دگر بیایم همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را (الخ).) گریزپا ساز سفر کرد و همچنان در سرما و گرما راه و بیراه در نوشت تا در دمشق (مطابق تمام روایات سلطان ولد شمسالدین را در دمشق یافت و به قونیه آورد، اشعار ولدنامه نیز به صراحت مفید این سخن است ولی در کتاب مقالات شمس برخی اشارات هست که میرساند شمس را از
حلب به قونیه آوردهاند «از جمله مرا تو آوردی از حلب به هزار ناز و پیاده آمدی و گفتی علی اذا لاقیت لیلی بخلوه زیارة بیتاللّه عریان (رجلان) حافیا من سوار و تو سوار»
و ذکر پیاده آمدن آورنده مفید آنست که خطاب به سلطان ولد باشد و در این صورت باید گفت شمس را از حلب به قونیه کشانیدهاند و نیز در صفحه ۲۹
میآید «و شما چون به حلب آمدید در من هیچ تغییر دیدید در لونم و آن صد سال بودی (و اگر آن ظ) همچنین و چندان دشوار و ناخوش آمد که زشتست گفتن و از وجهی خوشم آمد اما ناخوشی غالب بود الا این جانب م (مولانا) را راجح کردم» و باز در صفحه ۸۱
دیده میشود «این نیز نیافتم الا م (مولانا) را یافتم بدین صفت و اینکه میبازگشتم از حلب به صحبت او بنابراین صفت بود و اگر گفتندی مرا که پدرت از گور برخاست و آمد بتل باشر جهت دیدن تو و خواهد باز مردن بیا ببینش من گفتمی گو بمیر چه کنم و از حلب بیرون نیامدمی الا جهت آن آمدم» و این همه معارض اقوال و نصوص ولدنامه و دیگران است و شاید فرض توان کرد که شمس دو سفر کرده یکی به حلب و دیگری به دمشق و سلطان ولد در سفر دوم به طلب وی رفته است.) شمسالدین را دریافت و ره آوردی که به امر پدر از نقود با خود آورده بود نثار قدم وی کرد و پیغامهای پرسوز و گداز عاشق هجراندیده را به لطف تمام به گوش معشوق بیپروا رسانید.
دریای مهر شمس جوشیدن گرفت و گوهرهای (برای توضیح ابیات ولدنامه به اختصار نقل میشود:
بعد از آن شست با حضور و
ادب از سر لطف شه گشاد دو لب
در سخن آمد و درر بارید در دل و سینه عقل نو کارید
چون شنید از ولد رسالت را خوش پذیرفت آن مقالت را
بازگشت از دمشق جانب روم تا رسد در امام خود ماموم
شد ولد در رکاب او پویان نز ضرورت ولی ز صدق و ز جان
شاه گفتش که شو تو نیز سوار بر فلان اسب خنگ خوشرفتار
ولدش گفتای شه شاهان با تو کردن برابری نتوان
چون بود شهسوار و بنده سوار نبود این روا مگو زنهار
چون رسیدند پیش مولانا نوش شد جمله نیش مولانا
در سجود آمدند جمله شهان چون شود تن بگو ز دیدن جان
وان جماعت که مجرمان بودند منکر قطب آسمان بودند
جملهشان جان فشان به
استغفار سر نهادند کای خدیو کبار
توبه کاریم از آنچه ما کردیم از سر
صدق روی آوردیم
بعد از آن هریکی سماعی داد هریکی خوان معتبر بنهاد) حقائق و معارف بر سلطان ولد افشاند و خواهش مولانا را بپذیرفت و عازم قونیه (از مقالات شمس
مستفاد است که در این سفر رنج بسیار به شمسالدین وارد گردیده و او آنهمه را بخاطر مولانا تحمل نمود.) گردید (سنه ۶۴۴). سلطان ولد بندگیها نمود و بیش از یک ماه از سر صدق و نیاز نه از جهت حاجت پیاده در رکاب شمس راه میسپرد تا به قونیه رسید و مولانا از غرقاب
حسرت رها شد و خاطرش چون گل از نسیم صبا بشکفت و مریدان نیز پوزشها کردند و باز روی به شمس و مولانا آوردند و هریک بقدر وسع و بهاندازه طاقت خویش خوان نهادند و سماع دادند.
مولانا با شمس چندی تنگاتنگ صحبت داشت تا اینکه:
باز گستاخان ادب بگذاشتند تخم کفران و حسدها کاشتند
مردم قونیه و مریدان در
خشم آمدند و بدگوئی شمس آغاز کردند و مولانا را دیوانه و شمس را
جادو خواندند و سخن آشفتگی مولانا نقل مجالس علما و داستان هر کوچه و بازار شد و ظاهرا علت شورش فقها و عوام قونیه اولا آن بود که مولانا پس از اتصال به شمس ترک تدریس و وعظ گفته به سماع و
رقص نشست و نیز جامه فقیهانه را بدل کرد و «فرمود از هند باری فرجی ساختند و کلاه از پشم عسلی بر سر نهاد و گویند در آن ولایت جامه هند باری را اهل عزا میپوشیدند و قاعده قدما آن بود چنانکه در این عهد غاشیه میپوشند همچنان پیرهن را پیشباز پوشیده و کفش و موزه مولوی در پای کردند و دستار را با شکرآویز برپیچیدند و فرمود که رباب را شش خانه ساختند چه از قدیم العهد رباب عرب چهارسو بود، بعد از آن بنیاد سماع نهاد و از شور عشق و غوغای عاشقان اطراف عالم پر شد و دائما لیلا و نهارا بتواجد و سماع مشغول شدند»
بدیهی است که بنیاد سماع و ترک تدریس از
فقیه و
مفتی و مدرسی در محیط مذهبی و میانه فقهاء قونیه چهاندازه زشت و بدنما بود و تا چه حد مردم را به شمس بدبین میساخت بدین جهت آنان که
حسن نیت و ایمانی داشتند از سر درد مسلمانی حسرت میخوردند که «دریغا نازنین مردی و عالمی و پادشاهزاده که از ناگاه
دیوانه شد و مختلالعقل گشت» و رقبا و حاسدان خاندان مولانا از بومیان قونیه و مهاجرین که بر پیشرفت طریقه و احترام پدر و شخص مولانا از دیرباز
حسد میبردند در این هنگام فرصت غنیمت شمرده آتش
فتنه را به نام غیرت مسلمانی و حمیت دین دامن میزدند و به انواع و اقسام در صدد آزار خاطر شریف و برکندن بنیاد عظمت مولانا برمیآمدند و به نام بحث علمی یا حمایت شرع از مولانا مسائل میپرسیدند و تحریم سماع را مطرح میکردند و مولانا سرگرم کار خود بود و پروای آنان نداشت، ثانیا آنکه شمسالدین چنانکه گذشت پایبند (در مقالات شمش
آمده که «این مردمان را حقست که به سخن من الف ندارند، سخنم همه بوجه کبریا میآید
قرآن و سخن
محمد همه بهوجه نیاز آمده است لاجرم همه معنی مینماید سخنی میشنوند نه در طریق طلب و نه در نیاز از بلندی به مثابهای که برمینگری کلاه میافتد» و همین بلندی گفتار و آزادگی شمس در کردار خود که همواره از آن در مقالات شمس به «بینفاقی» تعبیر میشود سبب اختلاف عقائد مردمان در حق آن بزرگ گردید تا آنکه بعضی از تنگمغزان آن کردار و گفتار را ناپسند داشته گوینده را نامسلمان میانگاشتند و جمعی نیز درباره او
غلو میکردند چنانکه در مقالات
ذکر شده «آن یکی میگوید تا این منبر است درین جامع کس این سخن را بدین صریحی نگفته است مصطفی ۴ گفته است اما پوشیده و مرموز بدین صریحی و فاشی گفته نشده است و هرگز این گفته نشود زیرا که تا این غایت این نوع خلق که منم با خلق اختلاط نکرده است و نه آمیخته است و خود نبوده است سنت و اگر بگوید بعد من برادر من باشد کوچکین» و ازین گفته پیداست که بعضی مردم شمس را برتر از پیشینیان گمان میکردهاند و شمس نیز پایه خویش را از پیشوایان خلائق فراتر میدانسته است.) ظواهر نبود و گاهی برخلاف عقاید و آراء ظاهریان عمل میکرد و سخن میگفت و مردم که پیمانه استعدادشان تنگست حوصله تحمل آن اعمال و کلمات که از شرحصدر و سعهخاطر ناشی میشد به هیچروی نداشتند و آن را بر بیدینی و نامسلمانی حمل میکردند و مولانا به نیاز و صدق تمام همین شمس را که در عقیده عوام
کافر بود میپرستید و او را مغز دین و سرّاللّه میشمرد و به آشکار شمس من و خدای من (اشاره است بدین غزل مولانا که به مطلع ذیل آغاز میشود:
پیر من و مرید من درد من و دوای من فاش بگفتم این سخن شمس من و خدای من
و در تمامی این غزل «شمس من و خدای من» تکرار یافته است.) میگفت و پیداست که این روش هم در دلهای ظاهریان ناخوش و در مذاق عامیان ناگوار میآمد و بیشتر سبب انکار می شد.
ثالثا مولانا مریدان قدیم و خالص داشت که بعضی از
بلخ در رکاب پدرش آمده و عدهای نیز در بلاد
روم بدین خاندان پیوسته بودند و او را پیشوای بهحق و شیخ راستین و قطب زمان میشمردند و گاهوبیگاه به خدمت میرسیدند و از فوائد مجلس او بهرهها میبردند و پس از آمدن شمس و انقلاب حال مولانا آن مجالس بهم خورد و دست مریدان از دامان شیخ کوتاه ماند و شمسالدین (به مناسبت مقام این بیت مولانا بر خاطر میگذرد: هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در تو بگو به هر که آمد که سر شما ندارد) نیز پیوسته «بر در حجره مینشست و مولانا را در حجره کرده با هر یاری که از مولانا میپرسید میگفت چه آورده و چه شکرانه میدهی تا او را به تو نمایم» و یقین است که این حرکت با وجود آن سوابق بر مریدان هموار نبود و
طعن و تشنیع علما و مردم قونیه در حق شمس بدین رفتار منضم شده آنان را به دشمنی و
عداوت شمس وامیداشت.
احتمال قوی میرود که بعضی از پیوستگان (چنانکه از مجموع روایات و اخبار واضح میشود مولانا پس از اتصال به شمس رشته الفت و دمسازی با خویشان و پیوستگان نیز گسسته میداشت حتی آنکه به ترک صحبت فرزندان و خاندان خویش گفته بود چنانکه در غزلی فرماید: چو خویش جان خود جان تو دیدم ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم) و خویشان مولانا نیز که از شورش اهل قونیه و شکست کار خود نگران بوده یا آنکه نام جاوید و عظمت روزافزون آن بزرگ را در عالم ماده و معنی دیدن نمیتوانستهاند با این گروه همراه و در آزار شمس همدست شده باشند چنانکه بعضی گویند (مطابق روایت افلاکی علاءالدین محمد فرزند مولانا در خون شمس شده بود و هم در آن ایام تب محرقه و علتی عجیب پیدا کرد و مولانا از غایت انفعال به جنازه وی حاضر نگردید، سائر ارباب تذکره هم کمابیش این روایت را از افلاکی گرفته و در تذکرهها نوشتهاند و این سخن با ولدنامه مخالف و بقوت مورد تردید است.) علاءالدین محمد فرزند مولانا با دشمنان همدست شده و بعضی او را شریک خون شمس شمردهاند.
بنا به روایات ولدنامه چون یاران بکین شمسالدین کمر بستند و به جد به آزار وی برخاستند شمس دل از قونیه برکند و عزم کرد که دیگر بدان شهر پرغوغا باز نیاید و چنان رود که خبرش به دور و نزدیک نرسد و از وی نومید شوند و به مرگش همداستان گردند و این سخن با سلطان ولد در میان نهاد و شرح آن در ولدنامه چنین است:
باز چون شمس دین بدانست این که شدند آن گروه پر از کین
آن محبت برفت از دلشان باز شد دل زبون آن گلشان
نفسهای خبیث جوشیدند باز در قلع شاه کوشیدند
گفت شه با ولد که دیدی باز چون شدند از شقا همه دمساز
که مرا از حضور مولانا که چو او نیستهادی و دانا
فکنندم جدا و دور کنند بعد من جملگان سرور کنند
خواهم اینبار آنچنان رفتن که نداند کسی کجاام من
همه گردند در طلب عاجز ندهد کس ز من نشان هرگز
سالها بگذرد چنین بسیار کس نیابد ز گرد من آثار
چون کشانم دراز گویند این که ورا دشمنی بکشت یقین
چند بار این سخن مکرر کرد بهر تاکید را مقرر کرد
ناگهان گم شد از میان همه تا رود از دلاندهان همه
و افلاکی از سلطان ولد روایت میکند که «مگر شمس در بندگی مولانا نشسته بود در خلوت شخصی آهسته از بیرون اشارت کرد تا بیرون (آید) فی الحال برخاست و به حضرت مولانا گفت که بکشتنم میخوانند، بعد از توقف بسیار پدرم فرمود الا له الخلق و الامر فتبارک اللّه مصلحت است گویند هفت کس ناکس عنود و حسود که دست یکی کرده بودند و ملحدوار در کمین ایستاده چون فرصت یافتند کاردی راندند و شمسالدین چنان نعره بزد که آن جماعت بیهوش گشتند چون این خبر به سمع مولانا رسانیدند فرمود که یفعل اللّه ما یشاء و یحکم ما یرید. جامی
نیز همین روایات را از افلاکی گرفته و این جمله را در آخر افزوده است که «چون آن جماعت به هوش باز آمدند غیر از چند قطره خون بیش ندیدند از آن ساعت تا امروز نشانی از آن سلطان معنی پیدا نیست» و تذکرهنویسان همه این روایت را پذیرفته و در کتب خود آوردهاند و دولتشاه
نقل میکند که مردم قونیه فرزندی از فرزندان مولانا را بر آن داشتند تا دیواری بر شمس انداخت و او را هلاک ساخت و خود گوید این قول را در هیچ نسخه و تاریخ که بر آن اعتمادی باشد ندیدهام بلکه از درویشان و مسافران شنیدهام لاشک
اعتماد را نشاید و در میانه این روایات گفته سلطان ولد از همه صحیحتر است زیرا او خود در این وقایع حاضر و شاهد قضایائی بوده است که در خانه و مدرسه پدرش اتفاق افتاده و به از همه کس به چگونگی آنها وقوف داشته است. علاوه بر آنکه روایت افلاکی و جامی خالی از اشکال نیست زیرا اگر شمس میدانست که او را خواهند کشت چگونه از خلوت بیرون شد و مولانا با آن همه عشق و
محبت که ساعتی از دیدار او شکیب نداشت چگونه به هجران ابد تن در داد و شمس را به دست مردمکشان باز گذاشت و سخن جامی در ناپدید شدن جسد شمس مایه حیرت و از روی قطع منشا آن اندیشه اثبات کرامتست برای اولیا.
اختلاف اخبار و روایات (چه سلطان ولد به صراحت گوید که شمس متواریوار فرار نمود و در خاتمه مثنوی مولانا منطبعه بمبئی ۱۳۴۰ که شرح احوال او را از مناقب درویش سپهسالار نقل کردهاند عاقبت کار شمس را به همین صورت نوشتهاند و این هر دو تاریخ اصح و اقدم منابع شرح احوال مولاناست و در برابر روایت افلاکی و متاخرین که از همان منبع گرفتهاند به خلاف این میباشد و احتمال اینکه شاید واقعه
قتل شمس پس از وفات سلطان ولد آشکار شده باشد هم ضعیف است زیرا روایت قتل شمس را افلاکی به سلطان ولد و همعصران وی اسناد داده است و همو میگوید که چون شمسالدین به درجه
شهادت رسید آن دونان مغفل او را در چاهی افکندند و سلطان ولد بر اثر خوابی که دیده بود جسدش را از آن چاه برآورد و در مدرسه مولانا پهلوی بانی مدرسه امیر بدرالدین (مقصود امیر بدرالدین گهرتاش معروف به زردار است)
دفن کردند و هم روایت میکند که شمسالدین در جنب مولانای بزرگ مدفونست و به اندک دقت از این اختلاف و اضطراب که در اقوال و روایات افلاکی است مشاهده میافتد که این راوی اخبار مولانا و مناقبنویس تربت شریف هم از عاقبت کار شمسالدین آگاهی درستی نداشته و حتی در کتاب پیر و مرشد خود سلطان ولد هم مطالعه کافی ننموده است.) در باب عاقبت کار شمس و محل
قبر وی (که پهلوی مولانای بزرگ یا در مدرسه مولانا پهلوی بانی مدرسه امیر بدرالدین مدفونست) هم دلیل است که تذکرهنویسان و اصحاب مناقب از این قضیه خبر درستی نداشتهاند و آنان که این خبر را قطعی شمردهاند ماخذشان همان روایت بیبنیان افلاکی است که از قول سلطان ولد نقل کرده و با ولدنامه که نسبت آن به سلطان ولد قطعی است به هیچروی سازش ندارد. مؤلف
الجواهرالمضیئه نیز که با مولانا قریبالعصر است حادثه قتل شمس را به صورت تردید تلقی کرده ولی غیبت و استتار او را ثابت شمرده و گفته است.
«و عدم التبریزی و لم یعرف له موضع فیقال ان حاشیه مولانا جلال الدین قصدوه و اغتالوه و اللّه اعلم» و دولتشاه هم گوید
«و در فوت آن سلطان عارفان اختلاف است»
جستجوی مولانا از شمس و دو بار مسافرت او به دمشق هم در طلب شمس دلیل دیگر بر درستی اشعار ولدنامه تواند بود، چه اگر این حادثه بر مولانا مسلم شده بود مدت دو سال در صدد جستجوی شمس برنمیآمد و شهر به شهر و کوبهکو به امید دیدارش نمیگشت و چون همه روایات تذکرهنویسان در کشتن شمس به یک ماخذ نادرست برمیگردد و در برابر روایت ولدنامه و تردید دولتشاه و مؤلف الجواهرالمضیئه و قرائن خارجی به خلاف آن بر مسافرت و ناپدید شدن او دلیل است، پس به احتمال قویتر باید گفت که شمسالدین در قونیه به قتل نرسیده ولی پس از هجرت هم خبر و اثری از وی نیافتهاند و انجام (زیرا چنانکه گذشت (صفحه ۷۶- ۷۷ از همین کتاب) اخبار و روایات در این باب مختلف است و از اشعار مولانا هم چه در مثنوی و چه در غزلیات به صراحت این مطلب مستفاد نیست و ممکن است از روی آن اشارات برای هریک از این دو روایت مختلف مؤیدات و قرائنی به دست آورد چنانکه ازین ابیات:
دریغا کز میانای یار رفتی بدرد و حسرت بسیار رفتی
کجا رفتی که پیدا نیست گردت زهی پرخون رهی کاین بار رفتی
بشنو این قصه بلهانه امیر عسسان رندی از حلقه ما گشت درین کوی نهان
تو مگو دفع که این دعوی خون کهنست خون عشاق نخفته است و نخسبد بجهان
فتنه و آشوب و خونریزی مجو بیش از این از شمس تبریزی مگو
شاید بتوان اشاراتی بر قتل شمس تصور نمود و در مقابل آن از تعبیرات مولانا که همواره از انجام کار شمسالدین به لفظ غائب شدن یا پنهان گشتن یا آنکه رفتن عبارت میکند ممکنست قرینهای بر روایت دیگر یعنی فرار شمس به دست آورد مثلا از این ابیات:
شمس تبریزی به چاهی رفتهای چون یوسفی ای تو آب زندگانی چون رسن پنهان شدی
(در نسخه طبع هند به جای):
شمس تبریز که غائب شد زین چرخ کبود من نشانش بنشانم تنناها یا هو) کار او به درستی معلوم نیست و سال غیبتش بالاتفاق ۶۴۵ بوده است.
پس از غیبت و استتار شمس خبر کشته شدن او در
قونیه انتشار یافته بود و مولانا (چنانکه در غزلی گوید:
گفت یکی خواجه سنائی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
شمس مگو مفخر تبریزیان هرکه بمرد از دو جهان او نمرد
و معنی و الفاظ این غزل مقتبس است از این قطعه
رودکی:
مرد مرادی نه همانا که مرد مرگ چنان خواجه نه کاریست خرد
جان گرامی به پدر باز داد کالبد تیره به مادر سپرد) هم از این واقعه جانگزای آگهی داشت ولی دلش بر صحت این خبر گواهی نمیداد و آشفتهوار بر بام و صحن مدرسه میگشت و به سوز دل آه میکشید و این دو رباعی را به درد تمام میخواند:
از عشق تو هر طرف یکی شبخیزی شب گشته ز زلفین تو عنبربیزی
نقاش ازل نقش کند هر طرفی از بهر قرار دل من تبریزی
که گفت که آن زنده جاوید بمرد که گفت که آفتاب امید بمرد
آن دشمن خورشید برآمد بر بام دو چشم ببست و گفت خورشید بمرد
باز در مجمعی که اکابر حاضر بودند گفت:
که گفت که روح عشقانگیز بمرد
جبرئیل امین ز خنجر تیز بمرد
آنکس که چو
ابلیس در استیز بمرد میپندارد که شمس
تبریز بمرد
اخبار و اراجیف که شاید بعضی از آن را هم دشمنان برای رنجش دل مولانا میساختند از هم نمیگسست و خبر مرگ و قتل و زندگانی و وجود شمس همه روز به گوش میرسید و مولانا در جوش و خروش و میان
امید و نومیدی سرگردان بود و مانند کشتی شکستگان که سرنوشت زندگانی خود را در دریای بیپایان و میان موجهای هولانگیز به تخته پارهای که بهاندک موج زیر و زبر گشته بنیاد هستی آدمی را بر باد میدهد تسلیم میکنند در آن طوفان غم دل به خبرهای بیاساس داده بود و شور و بیقراری خود را به گفته مسافران تسکین میداد و از هرکس قصه شمس میخواست و میگفت: (این بیت مولانا هم از همین معنی حکایت میکند: هرکه کند حدیث تو بر لب او نظر کنم ز آن هوس دهان تو تا لب ما مزیدهای)
لحظه قصه کنان قصه تبریز کنید لحظه قصه آن غمزه خونریز کنید
و چندان فریفته خبر بود که پس از استتار شمس «هرکه به
دروغ خبری دادی که من شمس الدین را در فلان جا دیدم در حال دستار و فرجی خود را به مبشر ایثار کردی و شکرانهها دادی و بسی شکرها کردی و شکفتی مگر روزی شخصی خبر داد که شمسالدین را در دمشق دیدم نهچندانی بشاشت نمود که توان گفتن و هرچه از دستار و فرجی و کفش پوشیده بود به وی بخشید، عزیزی گفته باشد که دروغ میگوید او را ندیده است مولانا فرمود که برای خبر دروغ او دستار و فرجی دادم چه اگر خبرش راست بودی به جای جامه جان میدادم» و گویا این
بیت اشاره بدین سخن باشد:
خبر رسیده به شام است شمس تبریزی چه صبحها که نماید اگر به شام بود
مولانا پس از جستجوی بسیار بیاختیار و بیقرار و یکباره آشفته حال گردید و سررشته اختیار و تدبیرش از دست برفت و
شب و
روز از غایت شور چرخ میزد و
شعر و
غزل میگفت و «بعد از چهلم روز دستاردخوانی بر سر نهاد و دیگر دستار سپید بر سر نبست و از برد یمانی و هندی فرجی ساخت تا آخر وقت لباس ایشان آن بود» تبدیل طریقه و روش مولانا و گرمی او در سماع و رقص همچنانکه (مانند قاضی شمسالدین ماردینی و سراجالدین ارموی از فقهاء صاحب حال که مرید مولانا گردیده و از باده وجود او سرگرم و مستان شده بودند و مولانا به کثرت مریدان خود اشارت کرده گوید:
دو هزار شیخ جانی به هزار دل مریدند چو خدیو شمس دین را ز دل و ز جان مریدم
علمی بدست مستی دو هزار مست با وی به میان شهر گردان که خمار شهریارم) عدهای از ارباب ذوق و اصحاب حال را مجذوب و ربوده و پروانه وجود وی گردانید، جماعت فقها و متعصبان قونیه را به خلاف و انکار برانگیخت و اجتماع (و گویا در اشاره بدین وقایع گفته است:
چون مرا جمعی خریدار آمدند کهنهدوزان بر سر کار آمدند
از ستیزه ریش را صابون زدند وز حسد ناشسته رخسار آمدند
خلق را پس چون رهانند از حسد کز حسد این قوم بیمار آمدند) و رغبت یاران مولانا به سماع و طرب خشم آنان را تندتر میکرد و سخن تحریم (مولانا گوید:
گفت کسی کاین سماع جاه و ادب کم کند جاه نخواهم که عشق در دو جهان جاه من
سوی مدرس خرد آیند در سؤال کاین فتنه عظیم در
اسلام شد چرا) سماع و رقص ورد مجالس بود و فقیهان و محدّثان بر غربت اسلام و ضعف
دین افسوس و دریغ میخوردند و آشکارا بر روش مولانا که حافظان
قرآن (اشاره است بدین بیت
ولدنامه که گفتار مخالفان را شرح میدهد:
حافظان جمله شعرخوان شدهاند به سوی مطربان روان شدهاند) را به شعرخوانی و
طرب میخواند و معتکفان مساجد و صومعهها را در مجلس سماع به جولان میآورد انکار میکردند و آن را
بدعت و
کفر صریح میشمردند و پیغامهای درشت میفرستادند و به سخنان تلخ مشرب عیش یاران را مکدر میساختند چنانکه وقتی «علماء شهر که در آن عصر بودند و هریکی در انواع علوم متفق علیه به اتفاق تمام به نزد خیرالانام قاضی سراجالدین ارموی جمع آمدند و از میل مردم به استماع رباب و رغبت خلائق به سماع شکایت کردند که رئیس علما و سرور فضلا خدمت مولویست و در مسند شریعت قائم مقام
رسولاللّه چرا باید که چنین بدعتی پیش رود و این طریقت تمشیت یابد.
قاضی گفت این مرد مردانه مؤید من عنداللّه است و در همه علوم ظاهر نیز بیمثل است با او نباید پیچیدن، او داند با خدای خود، بوالفضولی چند چند فضولی در مسائل از
فقه و خلافی و
منطق و
اصول و عربیت و حکمت و علم نظر و
علم معانی و بیان و
تفسیر و
نجوم و
طب و طبیعیات بر ورقی نوشته به دست ترکی فقیه دادند تا به خدمت مولانا برد. ترک پرسانپرسان حضرتش را در دروازه سلطان بر کنار خندق بیافت دید که به مطالعه کتابی مشغول شده است، فقیه اجزاء را به دست مولانا داد در حال مطالعه ناکرده دوات و قلم خواسته جواب هر مسئله را در تحت آن ثبت کرد به تفصیل و همچنین جوابات مجموع مسائل را در همدیگر آمیخته مجملا مسئلهای ساخت، چون ترک فقیه کاغذ را به محکمه بازآورد بعد از اطلاع فضوح مشکلات علیالعموم در غمام غموم فروماندند همانا که حضرت مولانا در عقب رقعه فرمود نوشتن که معلوم رای عالمآرای علما باشد که مجموع خوشیهای جهان را از نقود و عقود و عنقود و اعراض و اجناس و آنچه در آیت زین للناس است و جمیع مدارس و خانقاهها را به خدمت صدور مسلم داشته به هیچ منصبی از آنها نگران نیستیم و به کلی علی (عن ظ) الدنیا و ما فیها قطع نظر کردهایم تا صدور را اسباب متوافر و لذات مرتب و مستوفی باشد و زحمت خود را دور داشته و در کنجی منزوی گشتهایم و در خانه خمول فروکشیدهایم چه اگر آن رباب حرام که فرموده بودند و نفی کرده به کار عزیزان شایستی و بایستی حقا که دست از آنجا باز کشیده آن هم ایثار ائمه دین میکردیم و از غایت ناچیزی و ناملتفتی رباب غریب را بنواختیم چه غریبنوازی کار مردان دین و خاصان یقین است و این غزل فرمود:
هیچ میدانی چه میگوید رباب ز اشک چشم و از جگرهای کباب
»
مولانا در جواب این پیغامها چنانکه دیدیم جوابهای لطیف میداد و به سخنان گرم و نرم آن سنگدلان دم سرد را در کار میکشید و ناسزاها و گزاف گوئیها را به خلق جمیل تحمل و بدگویان را به راه صواب
ارشاد میفرمود و گوش به فریاد بدخواهان نمیداد و مجالس سماع را گرمتر میداشت چنانکه قوالان و سرودگویان و نوازندگان چنگ و رباب از کار میرفتند و مولانا همچنان چرخ میزد و شورهای عجب میکرد و ما شرح این حالت را به فرزند مولانا باز میگذاریم که به بیانی هرچه صریحتر مشاهدات خود را بدینطریق شرح میدهد:
نیست این را نهایت آن سلطان بازگو چون شد از فراق و چسان
روز و شب در سماع رقصان شد بر زمین همچو چرخ گردان شد
بانگ و افغان او به عرش رسید نالهاش را بزرگ و خرد شنید
سیم و زر را به مطربان میداد هرچه بودش ز خانومان میداد
یک زمان بیسماع و رقص نبود روز و شب لحظه نمیآسود
تا حدی که نماند قوالی که ز گفتن نماند چون لالی
همشان را گلو گرفت از بانگ جمله بیزار گشته از زر و دانگ
غلغله اوفتاداندر شهر شهر چه بلکه در زمانه و دهر
کاین چنین قطب و مفتی اسلام کوستاندر دو کون شیخ و امام
شورها میکند چو شیدا او گاه پنهان و گه هویدا او
خلق از وی ز
شرع و دین گشتند همگان عشق را رهین گشتند
حافظان جمله شعرخوان شدهاند به سوی مطربان روان شدهاند
پیر و برنا سماعباره شدند بر براق و لا سواره شدند
ورد ایشان شده است بیت و غزل غیر این نیستشان صلاه و عمل
عاشقی شد طریق و مذهبشان غیر عشق است پیششان هذیان
کفر و اسلام نیست در رهشان شمس تبریز شد شهنشهشان
گفته منکر ز غایت انکار نیست بر وفق شرع و دین این کار
جان دین را شمرده
کفر آن دون عقل کل را نهاده نام جنون
ظاهرا پس از فحص و جستجوی بسیار از مجموع اخبار بر مولانا مسلم شد که اینک مشرق آفتاب عشق دمشق است و شمسالدین در آن ناحیت که اقامتگاه مردان خدا و جای مراقبت هفتتنان و ابدال است دور از حسد و طعنه روز کوران و دشمنان خورشید فاش بهسر میبرد.
دل مولانا نسبه بدین خبر قرار گرفت زیرا اولین ملاقات او با شمس در
شام اتفاق افتاده بود و نیز بار نخستین که شمس از قونیه دلگیر شد و سفر گزید او را از همین نواحی به دست آوردند و مولانا نیز با این سرزمین سروکار داشت چه چند سال از دوره جوانی و بهار زندگانی را در این شهر به طلب
دانش و پژوهش حقیقت گذرانیده بود و یاد آن روزگار خوش او را بدانسو میکشید.
جنبش و جوشش فقیهان و عامیان قونیه هم خاطر مولانا را که جز هدایت و رهنمائی و نجات آن قوم منظوری نداشت و پی نشاط دل و سوق ضمیر آنان از گلستان رنگ و بو به گلستان جان و مرعای عشق (از این ابیات مولانا اقتباس شده است:
من و دلدار نازنین خوش و سرمست همچنین به گلستان جان روان ز گلستان رنگ و بو
این دل همچو چنگ را مست و خراب و دنگ را زخمه بکف گرفتهام همچو ستاش میزنم
هر رگ از این رباب نو زخمه نو نوای نو تا ز نواش پی برد دل که کجاش میزنم
شرح که بیزبان بود بیخبر دهان بود بهر شماست این نوا بهر شماش میزنم
و اصطلاح مرعای عشق درین بیت مذکور است:
لاغران خسته از مرعای عشق فربهان و تندرستان میرسند) دل چون چنگ را با زخمه خوشآهنگ آسمانی به نوا درآورده اشعار و غزل میسرود رنجه و آزرده گردانید ناچار دلش از مسکن مالوف بگرفت و در طلب یار سفر کرده و تالیف خاطر پراکنده عزیمت دمشق (گویا درباره این سفر و سفر دوم فرماید:
بجان عشق که از بهر عشق دانه و دام که عزم صد سفرستم ز روم تا سو شام
دل عزم سفر دارد اندر طلب آن شه چون سوخت پروبالش زین مرغ سفر ناید
اخبار ندانم من آثار ندانم من تا از بر آن دلبر آثار و خبر ناید
بغم فرونروم باز سوی یار روم بدان بهشت و گلستان نوبهار روم
جوار مفخر آفاق شمس تبریزی بهشت عدن بود هم در آن جوار روم
من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه اینک (لیک ظ) اکنون در فراقش میکنم جان سایئی
در هوای سایه عنقای آن خورشید لطف
دل به غربت برگرفته عادت عنقایی) فرمود و در راه این غزل را که مشتمل بر علت این سفر نیز هست به نظم آورد،
ما عاشق سرگشته و شیدای دمشقیم جان داده و دلبسته به سودای دمشقیم
آن صبح سعادت چو بتابید از آن سوی هر شام و سحر مست سحرهای دمشقیم
از روم بتازیم دگر بار سوی شام کز طره چون شام مطرّای دمشقیم
از مسکن مالوف چو بگرفت دل ما ما طالب تالیف ز ابنای دمشقیم
مخدومی شمسالحق تبریز چو آنجاست.
شیخ استاد
سعدی شیرازی (این تواریخ از روی نقشهای که مدیر موزه قونیه از مدفن مولانا به انضمام اسامی کسانی که با وی دفن شدهاند تهیه نموده اقتباس شده است.) (م ۶۹۴) که به جهت عظمت مقام و شهرتی که در
ادبیات فارسی دارد مستغنی از تعریف و وصف است هم با مولانا معاصر بوده و او را در ضمن سفرها با مولانا اتفاق دیدار افتاده و سند این مطلب دو روایت است: یکی روایت افلاکی و آن متضمن سبب و مقدمه ملاقات مولاناست با شیخ سعدی و دیگر روایت مؤلف
عجائبالبلدان که تا حدی تفصیل این ملاقات را متضمن میباشد و مؤید روایت افلاکی تواند بود
روایت افلاکی اینست: «ملک شمسالدین هندی که ملک ملک
شیراز بود رقعهای به خدمت اعذب- الکلام الطف الانام شیخ سعدی اصدار کرده و استدعا نموده است که غزلی غریب که محتوی معانی عجیب باشد بفرستی تا غذای جان خود سازم، شیخ سعدی غزلی از آن مولانا که در آن ایام به شیراز برده بودند و او به کلی ربوده آن شده بنوشت و آن غزل اینست (خاص از اخوان چو زادم از مادر لقب آن شهم نهاد پدر (ولدنامه).)
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست ما به فلک میرویم عزم تماشا کراست
و در آخر رقعه اعلام کرد که در اقلیم روم پادشاهی مبارک قدم ظهور کرده است و این نفحات مر او راست ازین بهتر غزلی نگفتهاند و نیز نخواهند گفتن مرا هوس آنست که به زیارت آن سلطان به دیار روم روم و روم را بر خاک پای او بمالم تا معلوم ملک باشد همانا که ملک شمسالدین آن غزل را مطالعه کرده از حد بیرون گریهها کرد و تحسینها داده مجمعی عظیم ساخته بدان غزل سماعها کردند و تحف بسیار به خدمت شیخ سعدی شکرانه فرستاد و آن بود که عاقبتالامر شیخ سعدی به قونیه رسیده به دستبوس آن حضرت مشرف گشته ملحوظ نظر عنایت مردان شده»
روایت مؤلف عجائبالبلدان (این مطالب از مناقب افلاکی و ولدنامه اقتباس شده و شرح حال سلطان ولد در
نفحاتالانس و الجواهرالمضیئه،
که نام او را احمد گرفته مذکور است.) چنین است: «گویند که شیخ اهل طریقت مصلحالدین سعدی شیرازی در اوقات سیاحت به شهر مولانا رسید و در موضعی که میانه آن و
خانقاه مولانا مسافتی بود فرود آمد و روزی در صدد آن شد که بر طریقه او غزلی بسراید این
مصرع بگفت (این غزل در کلیات سعدی است و در ضمن غزلیات موسوم به بدایع موجود است و مولانا جلالالدین هم غزلی بدین وزن و ردیف و قافیت نظم فرموده و آن اینست:
ای آنکه پیش حسنت خور بیقدم درآید در خانه خیالت شاید که غم درآید
)
«سرمست اگر درآئی عالم بهم برآید»
و راه سخن بر وی بسته گشت و مصراع دوم را به نظم نتوانست آورد، پس در مجلس سماع به خدمت مولانا رسید اولین سخن که بر زبان مولانا گذشت این بود:
سرمست اگر درآئی عالم بهم برآید خاک وجود ما را گرد از عدم برآید
تا به آخر غزل و شیخ سعدی دانست که آنچه مولانا میگوید از غلبه حالست و عقیدت او به صفاء باطن وی بیفزود».
این دو روایت که از منابع قدیم به ما رسیده ثابت میکند که میانه این دو بزرگ ملاقاتی دست داده و نتیجه آن حسن اعتقاد سعدی به مولانا بوده است، لیکن این غزل سعدی:
از جان برون نیامده جانانت آرزوست زنّار نابریده و ایمانت آرزوست
که سراپا طعن و تعریض (در مقدمه ولدنامه بدین مطلب تصریح دارد.) و ظاهرا جواب این غزل
مولانا باشد:
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ممکن است در جزء اخیر این روایات یعنی اعتقاد سعدی به مولانا خدشهای وارد سازد چنانکه اختلاف طریقه این دو نیز شاهد این مدعا تواند بود.
علاوه بر این روایت افلاکی تا حدی محل اشکال است، چه ملک شمسالدین هندی
در این روایت هیچکس نتواند بود مگر شمسالدین حسین صاحب دیوان فارس که پس از انقراض آل سلغر از طرف
ایلخانان مغول این سمت یافت و بنابراین او ملک ملک
فارس نبوده و ناچار باید این عنوان را مبالغهآمیز فرض کرد و نیز تاریخ نصب او به صاحب دیوانی مطابق
نص و صاف مصادف بوده است با سنه ۶۷۱ و این اگرچه با زندگانی مولانا و سعدی مباینتی ندارد لیکن چون افلاکی در ذیل همین روایت نقل میکند که شمسالدین به
سیفالدین باخرزی (شیخ سیفالدین باخرزی المتوفی ۶۵۸ از خلفاء
نجمالدین کبری است، رجوع کنید به
افلاکی نقل میکند «گویند ملک شمسالدین از جمله معتقدان شیخ عالم قطب الحق سیفالدین باخرزی بود غزل را در کاغذی بنوشته با ارمغانیهای غریب به خدمت فرستاد تا شیخ در سر آن غزل چه گوید، جمیع اکابر
بخارا در خدمت شیخ حاضر بودند، چون شیخ آن غزل را به فراغت تمام و امعان نظر مطالعه نمود نعره بزد و بیخود شورها کرد و جامهها درید و فریادها کرد و بعد از آن فرمود که:
زهی مرد نازنین زهی شهسوار دین زهی قطب آسمان زهی رحمت زمین
الحق غریب سلطانی که در عالم ظهور کرده است حقا و ثم حقا که کافه مشایخ ماضی که صاحب مکاشفه بودند در حسرت چنین مردی بودند از حضرت حق جل و علا تمنی میبردند که بدین دولت رسند میسرشان نشد و آن سعادت به آخر زمانیان روی نمود چنانکه فرمود:
مردی که قوم پیشین در خواب جستهاند آخرزمانیان را کرده است افتقاد (بیت از مولاناست)
اللّه اللّه چاروق آهنین باید پوشیدن و عصای آهنین به کف گرفتن و به طلب آن بزرگ رفتن» و میگوید یکی از پسران سیفالدین به نام مظهرالدین در قونیه به خدمت مولانا رسید و چندین سال اقامت نمود و باز بخارا شد و یکی دیگر از پسران وی در قونیه آسوده است و این حکایت بر فرض صحت به اغراقات مخصوص افلاکی آمیخته شده است.) معتقد بود و این غزل را نزد او فرستاد و سیفالدین در سنه ۶۵۸ وفات یافته، پس در آن تاریخ شمسالدین صاحب دیوان و اصطلاح افلاکی ملک ملک فارس نبوده و باید در سخن او به نوع دیگر تصرف کرد (بدینطریق که «ملک ملک فارس» عنوان شمسالدین در موقع حدوث این حکایت نبوده بلکه افلاکی آن را از پیش خود نظر به وسعت نفوذ و اشتهار شمسالدین درین حکایت آورده باشد.) و تاویلی قائل شد تا صدر و ذیل روایت با یکدیگر متناقض نباشد.
گذشته از آنکه به فحوای این روایت باید تصور کرد که سعدی پس از بازگشت از سفرهای خود و توطن در
شیراز بار دیگر مسافرتی به روم کرده و این سخن اگرچه از روی اقوال گذشتگان (داستان ملاقات او با اباقا خان در مقدمه کلیات سعدی و ذکر دیدار کردن وی همامالدین را در
حبیبالسیر مذکور است و محققین در چگونگی ملاقات او با ایلخان تردید دارند.) در باب ملاقات او با اباقا خان و همامالدین شاعر معروف در تبریز به دست میآید و از این دو بیت سعدی:
دلم از خطه شیراز بکلی بگرفت وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد عجب ار صاحبدیوان نرسد فریادم
نیز مستفاد است که او از احوال ملک فارس پس از انقراض
اتابکان دلخوش نبوده و عزم
سفری داشته است (زیرا مقصود از صاحب دیوان درین قطعه علاءالدین
عطا ملک جوینی است که
حاکم عراق عرب بود و بنابراین باید این عزیمت بعد از سفرهای نخستین که ما بین سنه ۶۲۱ و ۶۵۵ واقع شده اتفاق افتاده باشد.
و مؤید این احتمال و وقوع این مسافرت این غزل سعدی است که در قسمت خواتیم (ظاهرا غزلهائی که سعدی در آخر عمر نظم کرده) میبینیم:
میروم و ز سر حسرت بقفا مینگرم خبر از پای ندارم که زمین میسپرم
میروم بیدل و بییار و یقین میدانم که من دلشده زار نه مرد سفرم
جان من زنده بتاثیر هوای لب تست سازگاری نکند آب و هوای دگرم
پای میپیچم و چون پای دلم میپیچد بار میبندم و از بار فروبستهترم
آتش خشم تو برد آب من خاکآلود بعد ازین باد به گوش تو رساند خبرم
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی حرفها بینی آلوده به خونجگرم
تو مپندار که حرفی بزبان آرم اگر تا به سینه چو قلم باز شکافند سرم
گر سخن گویم من بعد شکایت باشد ور شکایت برم از دست تو پیش که برم
گرچه در کعبه حضرت نبود نور حضور همسفر به که نمانده است مجال حضرم
گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند تو چنان دان که همان سعدی کوتهنظرم
بقدم رفتم و ناچار بسر بازآیم گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
چنانکه ازین غزل روشن میشود شیخ بهسبب رنجش یکی از یاران یا پیوستگان و شاید یکی از بزرگان پارس در شیراز مجال قرار ندیده و با دلی پر از شکایت که از آن حرفی به زبان نمیآرد قصد
مسافرت کرده ولی با آن شرط که اگر (به قدم رفت بسر بازآید) و علت این مسافرت از روی همین غزل جز آنست که در مقدمه
گلستان (از آشفتگی اوضاع کشور پارس) بیان میکند و ناچار راجع به سفری دیگر است خاصه که در آغاز سفرهای نخستین علیالظاهر شیخ به نام سعدی مشهور و نیز شاعر نبوده است، حال ببینیم که شیخ تا کجا رفته و آیا به شرط خود
وفا کرده است. غزل دیگر که آنهم در خواتیم است به خوبی جواب این سؤال را میدهد، غزل اینست:
سعدی اینک به قدم رفت و بسر بازآمد تا نگوئی که ز مستی به خبر بازآمد
دل سوی خویشتن و خاطر شورانگیزش همچنان یاوگی و تن به حضر باز آمد
فتنه شاهد و سودازده باغ و بهار عاشق نغمه مرغان سحر بازآمد
سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد تا چه آموخت کز آن شیفتهتر بازآمد
خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد
میلش از شام به شیراز به خسرو مانست که بهاندیشه شیرین ز شکر بازآمد
جرمناکست ملامت مکنیدش که کریم بر گنهکار نگیرد چو ز در بازآمد
پیداست که سعدی این غزل را پس از غزل اول نظم کرده و بنابراین سعدی در سفر دوم تا شام رفته و محتملست که از آنجا به
آسیای صغیر (ممالک روم) عزیمت کرده و مولانا را دیده باشد و بر فرض صحت این حدس او ما بین ۶۶۲- ۶۷۲ دوره مسافرتهای خود را تجدید کرده است. ناگفته نماند که این غزل در ضمن قصائد سعدی با مختصر تفاوتی ملاحظه میشود.
لیکن قطعی نبودن آن اسناد که متضمن ملاقات او با همام و اباقا خان است و مدائحی که در حق انکیانو (انکیانو در سنه ۶۶۷ از طرف اباقا خان شحنگی پارس یافت و سعدی در حق وی قصیدهای دارد بدین مطلع:
بسی صورت بگردیده است عالم وزین صورت بگردد عاقبت هم
سوغونجاق نوئین بار اول در سنه ۶۷۰ و دیگربار به سال ۶۷۷ برسیدگی امور پارس مامور گردید و سعدی این قصیده درباره او گفته است:
بس بگردید و بگردد روزگار دل به دنیا در نبندد هوشیار
و در
کلیات سعدی، چاپ بمبئی ۱۳۰۹ این قصیده را در مدح انکیانو پنداشتهاند ولی به دلیل این بیت:
دولت نوئین اعظم شهریار باد تا باشد بقای روزگار
احتمال میرود که درباره سوغونجاق نوئین گفته باشد.) و سوغونجاق نویان شحنگان مغول در پارس دارد که مؤید اقامت او در شیراز میباشد داستان سفر دوم سعدی را متزلزل میسازد.
این همه اشکال از آنجا ناشی است که برای مسافرت دومین سعدی اسناد قوی در دست نیست و در این دو روایت ذکر شاعری و به سماع نشستن مولانا به میان آمده که بهموجب آن باید ملاقات او با سعدی پس از سنه ۶۴۲ یعنی اولین تاریخ (مطابق اسنادی که در دست داریم ظاهرا مولانا پیش از دیدار شمس
شعر نمیساخته است و این مطلب از طرفی مشکل است ولی به ملاحظه روایات از قبول آن چاره نیست.) توجه مولانا به سماع و شعر به وقوع پیوسته باشد.
با آنهمه اگرچه سال ملاقات مولانا و سعدی به تحقیق معلوم نیست و گفتار افلاکی هم خالی از اشکال نمیباشد نظر به توافق روایت او با گفته مؤلف عجائبالبلدان که بالقطع و الیقین ماخذ و سند دیگری جز مناقب افلاکی در دست داشته در ملاقات این دو بزرگ بهآسانی تردید نتوان کرد.
مولانا در کشور روم با چند تن از شهریاران سلجوقی که در آن ملک بالاستقلال یا از جانب مغول به پادشاهی و فرمانروائی نشسته بودند، همعصر بود و پادشاهان سلجوقی که از قدیم به
علماء و دانشمندان و مشایخ دین و پیران طریقت ارادت میورزیدند نظر به قدمت خاندان و شهرت پدر و عظمت شخصی رعایت جانب مولانا را از فرائض میدانستند و در حد امکان رسوم خدمت را مراعات مینمودند.
حمله ناگهانی مغول و قتل و
غارت شهرها و سقوط دولت جهانگیر خوارزمشاهی و عاقبت عبرتآمیز محمد خوارزمشاه که در نظر مردم و به عقیده وعاظ و محدثان یکی از امارات غضب الهی و آیات آخرالزمان و سبب آن فرط بیاعتنائی مردم به حدود
شریعت و رعایت سنت و اعراض آنان از فرائض و سنن آسمانی بود، بالطبیعه مسلمین را متنبه گردانید و به
خداپرستی و
عبادت و حرمت مشایخ دین که با قوای غیبی سروکار دارند، متوجه ساخت و بر اثر آن امرا و سلاطین هم در نتیجه اعتقاد قلبی یا بنا بر نگهداری و حفظ تمایلات عامه اهل مملکت خود به پیشروان
تصوف و زهاد و علماء بیش از پیش حرمت مینهادند و به عجز و نیاز با ایشان سلوک میکردند.
مغول پس از جنگ کوسهداغ
که بین غیاثالدین کیخسرو و بایجونویان واقع و به هزیمت غیاثالدین منجر گردید به ممالک
روم دست تطاول دراز کردند و به عادت خود داد قتل و غارت دادند و مردم آن ناحیت به وحشت و اضطراب افتادند و از این تاریخ به بعد پادشاهان سلجوقی روم دستنشانده مغولان بودند و ناچار برای حفظ مملکت و جان و خاندان خود به هر گونه قوه مادی و معنوی متوسل و متشبث میگردیدند.
بنا به آنچه از روایات ولدنامه و افلاکی مستفاد میشود پادشاهان سلجوقی روم همگی به مولانا ارادت داشتهاند و از این میانه سلطان عزالدین کیکاوس (۶۴۳- ۶۵۵) و رکنالدین قلج ارسلان (۶۵۵- ۶۶۴) به خدمت او نیز رسیده و در مجالس سماع حاضر میشدهاند. امرا و وزراء آن عهد که از مشرب ذوق و تصوف بهرهای داشتند و صحبت مشایخ را فوز عظیم میشمردند در اوان فرصت به حضور مولانا مشرف میشدند و پادشاهان را نیز به خدمت او راغب میساختند چنانکه «در اوایل حال مگر سلطان روم عزالدین کیکاوس از عظمت ولایت مولانا غافل بود، روزی شمسالدین اصفهانی را که وزیر او بود اعتراض نمود که دم بدم به حضرت مولانا چرا تردد میکنی و از آن بزرگ چه دیدهای که در مشایخ زمان نیست. صاحب شمسالدین در جواب سلطان دلائل بسیار بیان کرده چنانکه سلطان را داعیه زیارت آن حضرت شد» و بر حسب روایت افلاکی عزالدین کیکاوس یکی از مریدان مولانا بود و برادرش سلطان رکنالدین که در سلطنت با وی شریک و سهیم بود معتقد مولانا شد و حلقه بندگی و ارادت در گوش کشید و او را پدر ساخت ولی آخرالامر روی از آن قبله معرفت بگردانید و مرید مردی
مرتاض و زاهدی مترسم موسوم به شیخ بابا گردید «و در طشت خانه بنیاد سماع کرده به اکرام تمام شیخ بابای مریدی را آوردند و سلطان کرسی نهاده بر پهلوی تخت خود بنشاند، همانا که چون حضرت مولانا از در درآمد
سلام داد و به کنجی فروکشید، بعد از تلاوت
قرآن مجید معرفان فصلها خوانده سلطان اسلام رو به حضرت مولانا کرد و گفت تا معلوم
خداوند و مشایخ و علمای کبار باشد که بنده مخلص شیخ بابا را پدر خود ساختم و او مرا به فرزندی قبول کرد. مولانا گفت: ان سعدا لغیور و انا اغیر من سعد و اللّه اغیر منا فرمود که اگر سلطان او را پدر خود ساخته ما نیز پسر دیگر گیریم نعره بزد و پابرهنه روان شد» و افلاکی بنا بر عادت خود در نقل کرامات مولانا سبب قتل سلطان رکنالدین را که به تحریک پروانه صورت گرفت همین اعراض مولانا میپندارد که بعد از این مجلس به چند روز «امرا دعوت کرده اتفاق نموده سلطان را بهآن شهر طلب نمودند تا در دفع تاتار مشورتی کنند برخاست و به حضرت مولانا آمد تا استعانت خواسته برود، فرمود اگر نروی به باشد. چون اخبار دعوت متواتر شد ناچار عزیمت نمود. چون به آقشهر رسید در خلوتی درآورده زه کمان در گردنش کردند در آن حالت که وقتش تنگ شد و میتاسانیدند فریاد میکرد و مولانا مولانا میگفت» و مطابق روایت او مولانا به اشراف استغاثه او را دریافت و این غزل را فرمودن گرفت: (و بنابراین دو غزل مذکور باید به سال ۶۶۴ منظوم شده باشد.)
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم درین سرای فنا چشمه حیات منم
و در پی غزل دیگر فرمود:
نگفتمت مرو آنجا که مبتلات کنند به یک نظر هدف ناوک بلات کنند
و حادثه قتل سلطان رکنالدین در سلجوقنامه ابن بیبی
به تفصیل مسطور و سبب اصلی آن خلاف باطنی
معینالدین پروانه با سلطان بوده است.
از امرا و وزراء روم جلالالدین قراطای
و تاجالدین معتز (این امیر تاجالدین از مردم
خوارزم است که پهلوی مدرسه مولانا جهت خدمتکاران ابنیهای ساخته است، افلاکی گوید «امیر تاجالدین استدعا نمود که جهت یاران دار العشاقی بنا کند مولانا فرمود:
ما قصر و چارطاق درین عرصه فنا چون عاد و چون ثمود مقرنس نمیکنیم
جز صدر قصر عشق و در ان ساختن خلود چون نوح و چون خلیل مؤسس نمیکنیم
(کلیات- در این ساحت خلود) امیر تاجالدین بیرون آمد و به سرای خود رفت و از مال
جزیه سه هزار
دینار با نواب خود ارسال کرد تا یاران به حمام دهند، مولانا قبول نفرمود که ما از کجا و شنقصه دنیا از کجا، آخرالامر حضرت
سلطان ولد را شفیع گرفته گفت مولانا رضا بیند که پهلوی مدرسه عامره خانه چند درویشان (درویشانه ظ) جهت خدمتکاران عمارت کند به اجازت سلطان ولد خانها بنیاد کردند» و نام این امیر در دو جا از
مختصر تاریخ السلاجقه تاجالدین معتز است و در مناقب افلاکی معتبر خوانده میشود.) و صاحب شمسالدین اصفهانی که ذکر او گذشت و از مریدان برهانالدین محقق و وزیران توانا و مقتدر عهد مولانا بود نسبت بدان استاد حقیقت شناس
خضوع و بندگی تمام داشتند و از همه افزونتر معینالدین پروانه به مولانا اختصاص داشت.
معینالدین سلیمان بن علی مشهور به پروانه
ابتدا مکتبدار بود ولی به جهت هوش و کیاست به مقامات بلند فائز آمد و چندین سال در ممالک روم برسم نیابت فرمانروا بود و اگرچه خاندان سلجوقی نام سلطنت داشتند لیکن در معنی جمیع کارها حتی عزل و نصب همان شهریاران بیتصویب و موافقت پروانه صورت نمیگرفت و از فرط
عقل و زیرکساری که داشت بزرگان و پیران سلجوقی سر بر خط فرمانش نهاده بودند چنانکه همین زیرکی سبب هلاک او شد و اباقا خان او را به جهت آنکه باطنا با پادشاه
مصر رکنالدین بیبرس معروف به بند قدار (۶۵۸- ۶۷۶) همدست شده و او را به ممالک روم خوانده و بر ضدّ مغولان که با آنان دم دوستی میزد برانگیخته بود پس از واقعه ابلستان
و شکست مغولان از لشگر مصر به سال ۶۷۵ به قتل رسانید و مغولان به سکه از وی رنجیده بودند گوشت او را خوردند و اباقا نیز از گوشت وی مقداری تناول کرد.
معینالدین در ایام
حکومت و وزارت خود ممالک روم را تحت ضبط و اداره درآورد و راهها را از متغلبان امن نمود و جهت مشایخ خانقاهها بنا کرد و مدارس بنیاد نهاد و بارباب معرفت رغبت داشت و کتاب
جامعالاصول (افلاکی نقل میکند «روزی پروانه از حضرت مولانا التماس نموده که او را پند دهد و نصیحت فرماید. زمانی متفکر مانده بود، بعد از آن سر برداشت و گفتای امیر معینالدین میشنوم که قرآن یاد گرفته گفت بلی. گفت دیگر شنیدهام که جامعالاصول احادیث را از خدمت شیخ صدرالدین سماع کرده گفت بلی گفت چون سخن
خدا و
رسول خدا را میخوانی و کما ینبغی بحث میکنی و میدانی و از آن کلمات بزرگوار پندپذیر نمیشوی و بر مقتضای هیچ آیت و حدیثی عمل نمیکنی از من کجا خواهی شنیدن. پروانه گریان برخاست و در قدمهای مولانا افتاد بعد از آن به عمل و عدلگستری مشغول گشت») را از شیخ صدرالدین سماع کرده بود و همو جهت
فخرالدین عراقی در توقات خانقاهی ساخت و او را به شیخی نصب کرد و بیش از همه به حضرت مولانا رسم بندگی اظهار میکرد و اغلب به مدرسه مولانا میآمد و از خطابات شیرین و کلمات جانافروز آن حکیم سخنآفرین بهرهمند میگردید و بدینجهت قسمتی از کتاب فیه ما فیه که ملخصی از مجالس مولاناست خطاب به همین پروانه میباشد.
و او علاوه بر حضور (چنانکه از مناقبالعارفین برمیآید معینالدین پروانه در اغلب مجالسی که مولانا یا یاران او تشکیل میدادهاند حاضر میشده است از آن جمله وقتی کمالالدین کابی در سنه ۶۵۶ به قونیه آمد و مرید مولانا شد مجلس سماعی ترتیب کرد «جمیع سلاطین و اکابر در آن مجلس حاضر بودند و معینالدین پروانه و نواب سلطان به موافقت من (کمالالدین راوی حکایت) ایستاده بودند مولانا قوالان را بگرفت و این رباعی فرمود:
گرم آمد و عاشقانه و چست و شتاب بر یافته روح او ز گلزار صواب
بر جمله فاضلان دوانید امروز در جستن آب زندگی قاضی کاب
و غزلی آغاز فرمود:
مرا اگر تو ندانی بپرس از شبها بپرس از رخ زرد و ز خشکی لبها
و این غزلیست مطول») در مجالس وجوه نیاز به خدمت مولانا میفرستاد و سماعهای (در مناقبالعارفین آمده «شبی مولانا را دعوت نمود و سروران شریعت و طریقت حاضر بودند، چون از سماع فارغ شدند خوانی عظیمانداخته به اشارت پروانه در کاسه زرین کیسه پرزر زیر برنج نهادند و آن کاسه را پیش مولانا نهاده دم بدم پروانه بهتناول طعام ترغیب میداد. مولانا بانگی بر وی زد که طعام مکروه را در ظرف مکروه نهاده در پیش مردان آوردن از مصلحت دورست و للّه الحمد که ما را ازین کاسها و کیسها فراغت کلی بخشیدهاند، سماع برخاست و این غزل فرمود:
به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین نه بدان کیسه پرزر نه بدان کاسه زرین
و این حکایت هنوز در اوائل ظهور دعوت بوده است»
«در خانه پروانه روزی سماع بود مولانا شورهای بینهایت فرمود مگر سید شرفالدین با پروانه به گوشه رفته به مساوی مشغول شد و او از سر ضرورت میشنید، فی الحال مولانا این غزل را فرمود:
هذیان که گفت دشمن ز درون دل شنیدم پی من تصوری را که بکرد هم بدیدم
سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم نگزم چو سگ من او را لب خویش را گزیدم
تو به رازهای فردان نرسیده چو مردان چه بدین تفاخر آری که بر از او رسیدم
در حال پروانه سر نهاده
استغفار کرد و دیگر سید شرفالدین را رو نداد».) گران میداد و مولانا در آن بزمها تشریف حضور ارزانی میفرمود و اهل قونیه از ارادت پروانه به پیشگاه آن بزرگ راستین بهرهور میشدند و در قضایای مهم که رخ میداد دست در دامن
شفاعت او میزدند و مولانا رقعهای به پروانه فرستاده تقاضای گذشت و همراهی مینمود چنانکه «عاملی را از محبان آن حضرت در یغما مال قوی زیانمند شد و قریب دو سه هزار دینار وامدار گشت و طافت ادا کردن آن نداشت برخاست و با عیال خود به حضرت مولانا آمده که عنایت و شفاعتنامه درین باب به پروانه نویسد تا مگر به چیزی صلح کند یا مهلتی بدهد، فیالحال رقعه به فرستاد. پروانه گفته باشد که این قضیه به دیوان تعلق دارد در جواب او فرمود نوشتن که حاشا حاشا که دیوان به حکم سلیمانست نه آنکه سلیمان به حکم دیوان و پروانه را نام سلیمان بود، بشاشت عظیم نمود و ذمت عامل را از آن وام بری کرد» و نیز «در شهر قونیه واقعهای هائل واقع شد، تمامت اهل قونیه نزد مولانا آمدند تا عنایتنامه پیش معینالدین پروانه نویسد، چون به خدمت مولانا عرضه داشتند مکتوبی در استغفار و شفاعتگری ارسال فرمود چون پروانه رقعه را بدید فرمود که این مهم به ولد صدرو تعلق دارد تا او نیز حاضر شود، در جواب رقعه پروانه فرمود نوشتن که مقصود درویشان آنست که یکرو باشد و این معنی صد رو دارد، رقعه را بر دیده مالیده اهالی شهر را خلاص داد.
با آنکه اکابر و اعیان عهد مولانا را بزرگ میداشتند و رسوم بندگی در آن حضرت بجا میآوردند ولی مولانا بیشتر نشست و خاست با فقرا و درویشان میکرد و هرگز فریفته خداوندیهای (اصطلاح خداوندی عاریت ازین بیت مقتبس است:
ده خداوندی عاریت بحق تا خداوندیت بخشد متفق
)
عاریت و مناصب ناپایدار نبود و الا بهقدر ضرورت و برای انجام وظیفه هدایت با این طبقات آمیزش نمیفرمود و شرح این قضیه در فصل آتی که به سیرت و روش مولانا تعلق دارد مذکور خواهد گردید.
مولانا مردی بوده است زردچهره و باریکاندام و لاغر (افلاکی گوید «یکی از آن جماعت پروانه را گفته باشد حضرت مولانا از غایت ریاضت قوی زردروی بود و حضرت سلطان ولد بهغایت سرخرویست» و در غزلیات مولانا اشعار فراوان دیده میشود که مؤید گفته افلاکی است مانند:
چو دو دست همچو بحرت به کرم گهر فشاند رخ چون زرم زر آرد که بگرد گاز گردد
هین خمش باش که گنجیست غم یار و کسی وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد
آن زر سرخ و نقد طرب را بده که من رخسار زرد چون زرم از
بیم و از
امیدنه که بوی جگر سوختهام میآید مدد اشک من و زردی رخسار مگیر
میکده است این سر من ساغر میگو بشکن چو زر است این رخ من زر به خروار مگیر
و هیچ حاجت به آوردن شواهد نیست چه اکثر غزلها متضمن این معنی میباشد.) چنانکه «روزی به حمام درآمده بود و به چشم ترحم به جسم خود نظر میکرد که قوی ضعیف گشته است. فرمود که جمیع عمر از کسی شرمسار نگشتهام اما امروز از جسم لاغر خود به غایت خجل شدم» و با زردی روی و لاغری «به غایت فری و نوری و مهابتی» داشت و چشمهای او سخت تند و جذاب و پرشور بود و «هیچ آفریده به چشم مبارک او نیارستی نظر کردن از غایت حدت لمعان نور و قوت شور بایستی که همگان از آن لمعان نور چشم دزدیدندی و به زمین نگاه کردندی»
لباس او در ابتدا دستار دانشمندانه و ردای فراخآستین بود
و پس از تبدیل طریقت و اتصال به شمس فرجی کبود میپوشید و دستار دخانی بر سر مینهاد و تا آخر عمر این کسوت را مبدل نساخت.
از نظر سیرت و
اخلاق مولانا ستوده اهل حقیقت و سرآمد ابناء روزگار بود. تربیت اصلی او که در محیط پاک مذهبی و عرفان با مراقبت پدری دانا و بزرگمنش چون سلطانالعلماء بهاء ولد دست داد شالده و بنیاد محکمی بود که مولانا پایه اخلاق خود را بر روی آن استوار گردانید و بعد از آنکه قدم در جاده سلوک نهاد و دست در دامن مردان خدا زد چراغ دل را از آن زیت معرفت که ذخیره و میراث پدر بود روشن ساخت.
کمال مولانا در جنبه علمی و احاطه او بر اقوال ارباب حکمت و شرائع و تتبع و استقصاء کلمات و احوال اولیاء و ارباب مراقبت بدان هوش فطری و تربیت اصلی منضم گردیده او را به اقصی درجات اخلاق و مدارج انسانیت رسانید و در آخر کار عشق بنیادسوز شمسالدین آتش در کارگاه هستی وی زد و او را از آنچه سرمایه
کینهتوزی و بدنیتی و اصل هرگونه شرّ است یعنی حس شخصیت و انفراد و ریاست مادی فارغ دل کرد و گوشکشان به جانب جهان عشق و یکرنگی و صلحطلبی و کمال و خیر مطلق کشانید و پرده غیریت (این بیت مثنوی را بهنظر بیاورید:
رنگ را چون از میان برداشتی
موسی و
فرعون دارند آشتی)
و رنگ را که مایه
جنگ است از پیش چشم او برداشت تا خلق
عالم را از
نیک و بد و جزو خود دید و دانست که:
جزو درویشند جمله نیک و بد هرکه او نبود چنین درویش نیست (این بیت جزو غزلیست نغز و لطیف از آن مولانا که مطلعش اینست:
عاشقان را جستجو از خویش نیست در جهان جوینده جز او بیش نیست)
و بدینجهت در زندگانی او اصل صلح و سازش با تمام ملل و مذاهب برقرار شد و با همه یکی گشت و مسلم و
یهود و ترسا را به یک نظر میدید و مریدان را نیز بدین میخواند چنانکه «روزی در سماع گرم شده بود و مستغرق دیدار یار گشته حالتها میکرد ناگاه مستی به سماع درآمده شورها میکرد و خود را بیخودوار به حضرت مولانا میزد یاران و عزیزان او را رنجانیدند، فرمود که
شراب او خورده است شما بدمستی میکنید، گفتند او ترساست گفتا او ترساست چرا شما ترسا نیستید سر نهاده مستغفر شدند» و این مطلب یعنی صلح و یگانگی با ملل یکی از اصول مولاناست که خود بدان عمل کرده و در آثار خود (از جمله در ضمن حکایت موسی و شبان
و فیل که در خانه تاریک بود
و نزاع چهار کس به جهت انگور
) بخصوص در مثنوی خلق عالم را بدان خوانده است.
همین حالت صلح و یگانگی که در نتیجه عشق و تحقیق حاصل شده بود مولانا را
بردباری و
حلم و تحمل عظیم بخشید بهطوریکه در ایام زندگانی با آن همه طعن و تعریض و
ناسزا که خصمان کوردل میگفتند هرگز جواب تلخ نمیداد و به نرمی و حسن خلق آنان را به راه راست میآورد.
وقتی نزد سراجالدین قونوی تقریر کردند
«که مولانا گفته است که من با هفتاد و سه
مذهب یکیام، چون صاحب غرض بود خواست که مولانا را برنجاند و بیحرمت کند یکی را از نزدیکان خود که دانشمند بزرگی بود بفرستاد که بر سر جمع از مولانا بپرس که تو چنین گفتهای اگر اقرار کند او را
دشنام بسیار بده و برنجان آن کس بیامد و برملا سؤال کرد که شما چنین گفتهاید که من با هفتاد و سه مذهب یکیام، گفت گفتهام، آنکس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد، مولانا بخندید و گفت با این نیز که تو میگوئی یکیام»
علم و
دانش و مقامات معنوی را مولانا به صفت
تواضع (اشاره است بدین بیت
بوستان:
تواضع ز گردنفرازان نکوست گدا گر تواضع کند خوی اوست)
که ز گردنفرازان نکوست آراسته بود و با مردم از وضیع و شریف به تواضع رفتار میفرمود و ابدا ذرهای
کبر و خویشتنپرستی در اعمال او ظاهر نمیشد و در این کار میانه پیر و برنا و
مؤمن و
کافر فرق نمینهاد «مگر راهبی دانا در بلاد
قسطنطنیه آوازه حلم و علم مولانا شنیده بود و به طلب مولانا به قونیه آمده راهبان شهر او را استقبال کرده معزز داشتند، راهب التماس زیارت آن حضرت کرد اتفاقا در راه مقابل رسیده سی کرت به خداوندگار سجده کرد، چون سر برمیداشت مولانا را در سجده میدید، گویند مولانا سی و سه بار سر بدو نهاد: راهب فریادکنان جامهها را چاک زده گفتای سلطان دین تا این غایت چه تواضع و چه تذلل که با همچون من بیچاره مینمائی، فرمود که چون حدیث
طوبی لمن رزقه اللّه مالا و جمالا و شرفا و سلطانا فجاد بماله و عف فی جماله و تواضع فی شرفه و عدل فی سلطانه
فرموده سلطان ماست با بندگان حق چون تواضع نکنم و کمزنی چرا ننمایم و اگر آن را نکنم چه را شایم و کرا شایم و بچه کار آیم، فیالحال راهب با اصحاب خود
ایمان آورده مرید شد و فرجی پوشید، چون مولانا به مدرسه مبارک آمد فرمود که بهاءالدین امروز راهبی قصد کمزنی ما کردی تا آن مسکنت را از ما برباید و للّه الحمد که به توفیق احدی و معاونت احمدی در کمی و کمزنی ما غالب شدیم چه آن تواضع و کمزنی و مسکنت از میراث حضرت محمدیانست و این غزل را فرمود:
آدمیی آدمیی آدمی بسته دمی زانکه نیی آن دمی
آدمیی را همه در خود بسوز زان دمیی باش اگر محرمی
کم زد آن ماه نو و بدر شد تا نزنی کم نرهی از کمی»
و «بعضی از اخلاق حمیده آن حضرت آن بود که بهر آحادی و طفلی و پیرزنی تواضع کردی و تذلل نمودی و سجدهکنان را سجده کردی چه اگر نیز کافر بودی مگر روزی قصابی ارمنی مصادف مولانا شده هفت بار سر بنهاد و او نیز به وی سر نهاد» و اینگونه تواضع نسبت به یکی از خارج مذهبان خاصه در عهدی که شمشیر صلیبیان از خون مسلمانان رنگین بود آنهم از یکی از پیشوایان دین بیاندازه مایه شگفتی و حیرت است.
مولانا با آنکه مورد نظر پادشاهان و امراء روم بود و این طبقه دیدار او را به آرزو میخواستند بیشتر با فقرا و حاجتمندان مینشست و اکثر مریدانش از طبقات پست و فرومایه بودند و او هرچند که بر پادشاهان در میبست و عزالدین کیکاوس و امیر پروانه (افلاکی نقل میکند «روزی مولانا در صحن مدرسه سیر میفرمود و اصحاب بجمعهم ایستاده جمال آن سلطان را مشاهده میکردند، فرمود که در مدرسه را محکم کنید، از ناگاه سلطان عزالدین با وزرا و امرا و نواب به زیارت مولانا آمدند، در حجره درآمد و خود را پنهان کرد، فرمود جواب دهید تا زحمت ببرند آن جماعت مراجعت کردند» و هم روایت میکند «روزی پروانه به زیارت مولانا آمده بود و حضرتش متواری گشته امرای کبار چندانی توقف کردند که عاجز شدند و البته روی بدیشان ننموده» و این سخن از روی اشاراتی که در فیه ما فیه مشاهده میگردد به صحت مقرونست
) را به خود بار نمیداد پیوسته به قصد اصلاح و تربیت گمنامان و پیشهوران را به صحبت گرم میداشت و به راه خیر و طریق راستی هدایت میفرمود چندانکه رفتار او سبب انکار دشمنان گردید و گفتند «مریدان مولانا عجائب مردمانند اغلب عامل و محترفه شهرند.
مردم فضلا و دانا اصلا گرد ایشان کمتر میگردند، هرکجا خیاطی و بزازی و بقالی که هست او را به مریدی قبول میکنند» ولی مولانا بدین سخنان گوش فرا نمیکرد و پرتو تربیت از ناقصان باز نمیگرفت و معترضان را به جوابهای دلپذیر اقناع میفرمود و میگفت «اگر مریدان من نیک مردم بودندی خود من مرید ایشان میشدم از آنکه بد مردم بودند به مریدیشان قبول کردم تا تبدیل یافته نیکو شوند»
برخلاف غالب صوفیان هنگامهجوی که از گدائی یا از نذور و فتوح مریدان و اغنیا یا از اوقاف خانقاهها امرار معاش مینمودند و مریدان خود را نیز در همین راه که عاقبت به تنپروری و بیکاری میکشید سیر میدادند. مولانا همواره یاران و طالبان را به کسب و کار میخواند و بیکاران و سایهنشینان را سخت بیقدر و منزلت میشمرد و میگفت «اللّه اللّه که جمیع اولیا در توقع و سؤالی را جهت ذلّ نفس و قهر مرید گشاده کرده بودند و رفع قندیل و حمل زنبیل را روا داشته و از مردم منعم بر موجب وَ اَقْرَضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً•
زکات و
صدقه و
هدیه و
هبه قبول میکردند ما از (آن) در سؤال را بر یاران خود بستهایم و اشارت رسول را بجای آورده که استعفف عن السؤال ما استطعت تا هر یکی بکد یمین و عرق جبین خود امّا به کسب امّا به کتابت مشغول باشند و هرکه از یاران ما این طریقت نورزد پولی نیرزد» و خود او نیز از وجوه فتوی و حقالتدریس
زندگانی میکرد و ابدا خویش را آلوده منت کسان نمیفرمود و از دنیا و دنیاوی استغنای عظیم داشت و هرچه به دست میآمد بر فقرا و بیچارگان تفرقه میساخت و به اهل مدرسه میبخشید و خود به کمترین وجهی که از وجوه فتوی به دست میآمد در میساخت و هرگاه که در خانه قوتی نبود مسرور میشد ( «خدمت مولوی همواره از خادم سؤال کردی که در خانه ما امروز چیزی هست اگر گفتی خیرست هیچ نیست منبسط گشتی و شکرها کردی که للّه الحمد که خانه ما امروز به خانه پیغمبر میماند»
) که امروز خانه ما به منازل
انبیاء شبیه است.
شرم و حیای او بیاندازه بود و هرگز راضی نمیشد که مردم چه دور و چه نزدیک بدانند که مولانا بدیشان احسانی کرده و رعایتی فرموده و نسبت به طالب علمان مدرسه خود عادت چنان داشت «که در زیر نمد هریکی بیست امّا سی عدد و امّا ده عدد نقد لایق هریکی مینهاد، چون فقها درمیآمدند و نمد را برمیداشتند تا گردافشانی کنند درمها ریخته میشد حیران میشدند و تعطف و تلطف او را سر مینهادند» و هرگاه یاران به جهت حرمت مولانا از صدر مجالس یا حمام (افلاکی گوید «مولانا روزی به حمام درآمده بود همان لحظه باز بیرون آمده جامها پوشیده یاران سؤال کردند که مولانا چرا زود بیرون آمد، فرمود که دلاک شخصی را از کنار حوض دور میکرد تا مرا جا سازد از شرم آن عرق کرده زود بیرون آمدم».) کسی را به حرکت مجبور مینمودند و از فرط خجلت و شرمزدگی از آنجا بیرون می رفت.
با آنهمه علم و دانش که به شهادت آثار در مولانا سراغ داریم او هرگز گرد نخوت و کبر عالمانه و به خودبندیهای اقطاب نمیگشت و با کمال
فروتنی طالب
حق بود و حتی در ایام خردسالی که آتش زندگانی در تاب و رغبت به شهرت و برتری بسیار است «علما و اکابر و دانشمندان را در بحث ملزم میکرد و باز تلطف نموده خود را ملزم میکرد و به لطف تمام سؤالها میکرد و جوابها میگفت و هرگز در اثنای بحث کسی را لانسلم نمیگفت، ایشان غلبه میکردند و لا نسلم میگفتند و منعها میکردند» و مولانا میفرمود «چون ایشان به سال از من بزرگترند بر روی ایشان لا نسلم چون گویم»
صفت (به روایت افلاکی مولانا این اشعار مثنوی را میخواند:
مر سگان را چون وفا آمد شعار رو سگان را ننگ و بدنامی میار
بیوفائی چون سگان را عار بود بیوفائی چون روا داری نمود
حقتعالی فخر آورد از وفا گفت من اوفی بعهد غیرنا
گر غلام هندوئی آرد وفا دولت او میزند طال بقا
مثنوی، که این بیت اخیر را ندارد.
)
وفا را خوش میداشت و هرگاه
سوگند یاد میکرد «بحق وفای مردان» میگفت. به ریاضات و مجاهدتهای سخت هرگز مریدان را وادار نمیساخت و چله برآوردن (در
مناقبالعارفین آمده است «سلطان ولد در سن بیست سالگی از مولانا التماس نمود که البته به خلوت درآید و چهله برآورد، فرمود که محمدیان را خلوت و چهله نیست و در دین ما بدعتست. اما در شریعت
موسی و
عیسی (علیهالسّلام) بوده است و این همه مجاهدات ما برای آسایش فرزندان و یارانست هیچ خلوتی محتاج نیست» بهطوریکه از اخبار مستفاد است مولانا قبل از دیدار شمس به ریاضت و چلهنشینی معتقد بود و در خدمت برهان چند چله بداشت ولی شمسالدین وی را به مقام و اسرار معشوقی آگاه ساخت و بدان مرتبت رسانید و مولانا ترک ریاضت گفت و این سخن که افلاکی از مولانا نقل میکند تقریبا شبیه است به گفته شمس «این چلهداران متابع موسی شدند چون از متابعت محمد مزه نیافتند حاشا بلکه متابعت محمد به شرط نکردند از متابعت موسی اندکی مزه یافتند آن را گرفتند»
) و نظائر آن را نمیپسندید و منسوخ میدانست و از آن منع میکرد و چنانکه مسلک او است ترک علاقه را مهم میشمرد ولی هرگز به ترک مباشرت مادیات نمیخواند بلکه در صورت حصول استقرار نفس و ترک علاقه مباشرت امور مادی و جسدی را یکی از طرق کمال میدانست. پیوسته عمر خود را در راه
تهذیب اخلاق و اصلاح جامعه صرف میکرد و به هر طریق که برای نیل بدین مقصود نافع است تشبث میجست و از هیچکس در اظهار طریقه و عقیده خود محابا نداشت و با همان پشتگرمی که به خورشید (اشاره است بدین ابیات:
هرکه از خورشید باشد پشتگرم سخترو باشد نه بیم او را نه شرم
همچو روی آفتاب بیحذر گشت رویش خصمسوز و پردهدر
هر پیمبر سخترو بد در جهان یک سواره کوفت بر جیش شهان
رو نگردانید از ترس و غمی یکتن تنها بزد بر عالمی
حقیقت داشت بیهیچ
بیم و ترسی یکتنه در برابر اهل ظاهر به قدم جد ایستاد و به وحدت و یگانگی و رفع اختلاف و ترک صورت و توجه به معنی و سازش با همه مذاهب و عشق به جمال و کمال مطلق دعوت کرد و گفت:
هین صلا بیماری ناسور را داروی ما یکبهیک رنجور را
او از حیث اخلاق و خیرخواهی خلق به بزرگترین انبیا و اولیا و مردان خدا و خدمتگزاران عالم انسانیت شبیه است و از روی حق و راستی میتوان او را در ردیف بزرگترین راهنمایان
بشر قرار داد.
از فصول گذشته دانسته آمد که مولانا زندگانی خود را از آغاز تا به انجام در کسب معرفت و تکمیل نفس و خواستاری فضائل و خدمتگزاری سرمستان و واصلان این راه یا دعوت ناقصان و ارشاد طالبان و نشر حقائق مصروف میداشت و ایام عمر او سراپا نمودار فعالیت و جهد و کوشش و بروز آثار معنوی بود و بدینجهت احصاء آثار و تشخیص درجه تاثیر اعمال و اقوال او در معاصرین خود و علماء و صوفیان متاخر کاری بس دشوار است که شاید به صرف اوقات چندینساله هم به حقیقت آن دست نتوان یافت ولی چون تمام اقوال و تعلیمات شفاهی مولانا را ضبط نکردهاند و احتمال دارد که اکثر به قید کتابت در نیامده و از میان رفته باشد بدین جهت بحث و تحقیق ما بدان قسمت از آثار که باقیمانده منحصر میگردد.
آثار کتبی مولانا را بدو قسمت (منظوم- منثور) تقسیم توان کرد، اما آثار منظوم عبارتست از:
این بخش از آثار مولانا معروف به کلیات یا دیوان شمس است چه مولانا در پایان و مقطع پیشتر آنها (یعنی بجز غزلهائی که به نام
صلاحالدین زرکوب و حسامالدین چلبی ساخته و مجموعا صد غزل بیش نیست یا آنچه تنها لفظ خاموش یا خمش کن و مرادفات آن به ندرت در مقطع ذکر شده) به جای ذکر نام یا تخلص خود و برخلاف معمول شعرا به نام شمس تبریزی تخلص میکند، چنانکه هرگاه کسی از روابط مولانا و شمس مطلع نباشد گمان میکند که شمس یکی از غزلسرایان فارسی بوده و این ابیات نغز نظم کرده اوست، درصورتیکه هیچکس او را به سمت شاعری نمیشناسد.
بیگمان سبب این قضیه آنست که شور و بیقراری مولانا و در حقیقت (گوید:
مفخر تبریزیان شمس حق دین بگو بلکه صدای تو است این همه گفتار من
و ازاینقبیل بسیار گفته است.) شاعری و غزلسرائی او بر اثر عشق و ارادتی که به شمس داشت آغاز شده و آن عالم دین در پرتو عنایت وی زبانی گیرا و نفسی گرم یافته و به شاعری آشنا گردیده بود و مولانا که پیوسته چشم از سبب دوخته و به مسبب گماشته داشت اشعار خویش را که نتیجه تلقین شمس و الهام عشق اوست به نام وی یا به نام دیگر خود که شمس باشد آراسته گردانید.
عده ابیات دیوان را متقدمان به ۳۰۰۰۰ رسانیدهاند
(و در سنه ۱۳۱۲ دستفروشی نسخهای خطی از کلیات شمس نزد من آورد و جامع دیوان مقدمهای نوشته بود که من به رنج بسیار و تتبع و تحقیق دراز تنها ۳۰۰۰۰ بیت از اشعار مولانا فراهم کردم و بیش ازین بدست نیاوردم.) و نسخ خطی محتوی ۵۰۰۰ تا ۴۰۰۰۰ و دیوان چاپی بالغ بر ۵۰۰۰۰ بیت میباشد و به طوریکه گفته آمد دیوان مزبور مشتمل است بر غزلیاتی که مولانا به نام یاران خود شمسالدین و صلاحالدین و چلبی حسامالدین به رشته نظم کشیده با این تفاوت که سهم شمس به حسب ذکر از آن دو افزونتر و بهره چلبی از همه کمتر است چه او به اثر و یادگاری نفیستر و گرانبهاتر اختصاص یافته و آن مثنویست.
بر حسب اشارات (مولانا گوید:
خون چو میجوشد منش از شعر رنگی میدهم نافه خونآلوده گردد جامه خونآلاییی
چون مست نیستم نمکی نیست در سخن زیرا تکلف است و ادیبی و اجتهاد
بهل مرا که بگویم عجائبتای عشق دری گشایم از غیب خلق را ز مقال
همه چو کوس و چو طبلیم دل تهی پیشت برآوریم فغان چون زنی تو زخم دوال
و به همین جهت سینه خود را شرابخانه میخواند:
شرابخانه عالم شده است سینه من هزار رحمت بر سینه جوانمردم
و به تاثیر سخن و مستیبخشی گفتار خود اشاره میکند که:
گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی آزمون کن که نه کمتر ز میانگورم)
خود مولانا و به گفته دولتشاه
این غزلیات نتیجه وجد و حالست و اغلب از سرمستی و در حالت بیقراری گفته شده و یاران و مریدان آنها را مینوشتهاند و همین معنی از گرمی و سوزندگی و پستی و بلندی اشعار که حاکی از عدم التفاتست محسوس و مشهود میگردد.
با وجود آنکه مولانا اشعار بسیار سروده و به اصطلاح از مکثرین بوده ولی به طور قطع بسیاری از آنچه در دیوانهای بزرگ خطی و چاپی بدو نسبت دادهاند نتیجه خاطر تابناک و پرداخته طبع فیاض او نیست، چه اولا اشعار بعضی از شعرا را که در انتساب آن بدیشان هیچ شک نیست در دیوان شمس آورده و گاهی در پایان غزل بیتی متضمن نام شمس افزودهاند تا نسبت آن به وی مقطوع گردد و تردیدی دست ندهد چنانکه ابیاتی از جمالالدین اصفهانی و شمس طبسی و انوری (چنانکه این غزل از جمالالدین اصفهانی (المتوفی ۵۸۸):
یا ترا من وفا بیاموزم یا من از تو جفا بیاموزم
و این غزل از شمسالدین طبسی (المتوفی ۶۲۴):
از روی تو چون کرد صبا طره به یکسو فریاد برآورد شب غالیهگیسو
و قطعه ذیل از انوری (المتوفی ۵۸۳):
ای بر همه سروران یگانه بحر کرم تو بیکرانه
در دیوان شمس آوردهاند.) و ۲۷
غزل از سلطان ولد فرزند مولانا که تخلص ولد در همه مذکور است در دیوان چاپی و بعضی از نسخ خطی کلیات ثبت نمودهاند. ثانیا در ضمن غزلهای منسوب به مولانا اشعار شاعری که غالبا شمس تنها و گاهی شمس مشرقی تخلص میکند درج شده و بر حسب احصاء دقیق متجاوز از ۲۳۰ غزل که ساخته خیال این شاعر است در کلیات شمس موجود و نشانه آنها بدین قرارست:
۱- عده ابیات آنها کم و مطابق عدهایست که ادبا غزل را بدان محدود مینمایند درصورتیکه اشعار مولانا غالبا از حد مقرر میگذرد و به سرحد قصیدههای طولانی میرسد.
۲- مضامین اشعار تازه نیست و تکراریست از افکار گذشتگان برخلاف غزلهای مولانا که متضمن معنیهای بدیع و مضمونهای جدید است.
۳- در این غزلها گوینده سروکار با اصطلاحات عرفانی از قبیل کثرت و وحدت و جمع و فرق و مطلق و مقید و تعین و نظائر آن دارد و اساس افکار او مبتنی بر طریقه محییالدین و شبیه گفتار مغربی (ملا محمدشیرین مغربی از شعرای
قرن هشتم و نهم است و در شعر طریقهای خاص دارد (وفاتش ۸۰۹)) شاعر است با آنکه مولانا در غزلهای خود گرد اصطلاح کمتر میگردد و حقائق عشق و عرفان را در صورت امثال و عبارات شاعرانه مخصوص به خود جلوهگر میسازد.
۴- از جهت لفظ این غزلیات یکدست و منقح و طریقه ترکیبی آنها نزدیک به سلیقه متاخرین است و هیچ شور و گرمی در گفته شاعر نیست، به عکس اشعار مولانا که غث و سمین بسیار دارد و ترکیبات آن به روش متقدمان نزدیک میباشد و خواننده را حالتی شگرف و وجدی عجیب میبخشد.
۵- اوزان این غزلها خفیف و سبک و مناسب لطفی است که باید در غزل منظور داشت و بدان ماند که پس از سیر و تحول اوزان و تفکیک وزن غزل از قصیده (که در نتیجه دقت ذوق و لطف خاطر شعراء قرن هفتم و هشتم بخصوص سعدی و
حافظ به حصول پیوسته) سروده شده است درصورتیکه غزلهای مولانا دارای اوزان سبک و سنگین و کوتاه و دراز است که بعضی درخور غزل و قسمتی مناسب با قصیده تشخیص داده میشود.
۶- در مقطع هر غزل شاعر تنها تخلص شمس میآورد (مگر در سه مورد (در موارد ذیل:
مدتی شد تا به چشم دوست شمس مشرقی ناظر از حسن پریرویان به حسن روی اوست
به کنج سینه شمس مشرقی را هزاران گنج پنهان آفریدند
آنکس که به شمس مشرقی گفت این رمز بگو بهر زبان کیست) با اضافه عنوان مشرقی) با آنکه در اشعار مولانا لفظ شمس به تنهائی مذکور نیست و همواره شمسالدین یا شمسالحق یا شمسالحقائق با ذکر تبریز مستعمل است و در بیت اخیر یا ابیات مقدم غالبا لفظ خمش کن یا خاموش و بس کن و خمش کردم و آنچه مفید این معانی تواند بود مذکور افتاده است.
گذشته از همه اینها هر خواننده با ذوقی پس از مطالعه چند ورق سخن مولانا را از گفتار این شاعر شمس تخلص باز تواند شناخت و ما اینک برای نمونه یک غزل از آن مولانا و غزلی دیگر ازین شاعر ذکر میکنیم.
چه نزدیک است جان تو بجانم که هر چیزی کهاندیشی بدانم
ازین نزدیکتر نبود نشانی بیا نزدیک و بنگر در نشانم
به درویشی بیااندر میانه مکن شوخی مگواندر میانم
میان خانهات همچون ستونم ز بامت سر فرو چون ناودانم
منم همزاد تو در حشر و در نشر نه چون یاران دنیا میزبانم
میان بزم تو گردان چو خمرم گه رزم تو سابق چون سنانم
اگر چون برق مردن (در نسخه اصل مردان) پیشه سازم چو برق خوبی تو بیزیانم
همیشه سرخوشم فرقی نباشد اگر من جان دهم یا جان ستانم
به تو گر جان دهم باشد تجارت که بدهی بهر جانی صد جهانم
درین خانه هزاران مرده شستند تو بنشسته که اینک خان و مانم
یکی کف خاک گوید زلف بودم یکی کف خاک گوید استخوانم
یکی کف خاک گوید پیر بودم یکی کف خاک گوید نوجوانم (در نسخه اصل نه)
یکی کف خاک گوید دم نگهدار که من ابن فلان ابن فلانم
یکی کف خاک گوید چشم بودم یکی کف خاک گوید ابروانم
یکی کف خاک گوید جسم بودم یکی کف خاک گوید نه که جانم
شوی حیران و ناگه عشق آید که پیشم آ که زنده جاودانم
بکش در بربر سیمین ما را که از خویشت همین (در اصل همی) دم وارهانم
خمش شو خسروا کم گو ز شیرین که شیرینی همیسوزد دهانم
ز نور آفتاب شمس تبریز مثال ذره پیدا و نهانم
من آن طیار عرشی آشیانم که در جسم جهان چون جان نهانم
من آن مرغم که در دام تو بودم همانم من همانم من همانم
بیا یک جرعه بر خضر دلم ریز دل از ظلمات حیوان وارهانم
چرا پربسته بر ملکم فتاده که از مرغان عرشی آشیانم
ورای این بیانم من همانم کزین هر دو نبیند کس نشانم
مسلمانان من آن نور بسیطم که در اجزای اجرامی نهانم
ندانم تا چه کرد او با دل من که من دل را ز گل اکنون ندانم
جهان از من پر و من خالی از وی درین صورت مگر جان جهانم
گهی در ظلمت تن ناپدیدم گهی در دیده اعیان عیانم
تعالی اللّه نمیدانم چه چیزی مگر من شمس ملک جاودانم
علت اختلاط و درآمیختگی غزلهای شمس مشرقی با اشعار مولانا همان مناسبت تخلص میباشد که نظیر آن در دیوان عده کثیری از شعرا به سبب وحدت یا نزدیکی نام دو شاعر یا ممدوحان آنان واقع شده است (مثلا از اشعار ظهیر اصفهانی قسمتی داخل اشعار ظهیر فاریابی و از شاعری به نام خاقان در غزلیات و رباعیات خاقانی وارد کردهاند و در نسخههای خطی دیوان خاقانی آن ابیات وجود ندارد و چنانکه از اشعار قطران به جهت تناسب نام ممدوح او ابو نصر مملان با ممدوح رودکی نصر بن احمد سامانی (۳۰۱- ۳۳۱) مقداری به رودکی منتسب میشمارند و عجب آنست که گاهی کتاب به جهت رواج کار خود در اشعار دخل و تصرف و تبدیل اسم روا میدارند و بعضی تذکرهنویسان هم ازین کار دوری نجستهاند و بعضی هم فقط نظر به جمع و زیاد کردن اشعار شاعری که مورد نظر است داشته یا از فرط بیاطلاعی هرچه از حیث وزن به گفته شاعری مشابه بوده جزو دیوان او مینوشتهاند چنانکه در بعضی نسخ خطی
شاهنامه چند هزار بیت از گرشاسبنامه مندرج شده یا آنکه رباعیات فراوان که صاحبان مسلم دارد به خیام نسبت دادهاند و این مسئله طولانی است و رشتهای است که سر دراز دارد.)
گاهی هم اتفاق افتاده که جمع کنندگان دیوان شاعری از باب عدم اطلاع یا حسن اعتقاد به سابقین و رواه هرچه در سفینهای دیده یا از دیگران به نام شاعری شنیدهاند بدون آنکه در سبک یا سائر مشخصات ادبی یا زمانی آن شاعر تامل نمایند در دیوان او نوشته و ارباب تتبع را برنج افکندهاند
تا بدانجا که سنائی با همه استادی و مهارت ادبی وقتی دیوان مسعود سعد را گرد آورد اشعاری از دیگران به نام وی مدوّن ساخت و ثقه الملک طاهر بن علی او را بدین اشتباه واقف گردانید. ثالثا در سائر غزلها هم اگر چند به ظاهر حال اشکالی نمیتوان کرد لیکن حدس صائب حاکم است که در آن قسمت نیز تخلیط فراوان دست داده و به تدریج اشعاری متفرق از اشخاصی نامعلوم به کلیات شمس ملحق گردیده که گرچه به احوال و نام گویندگان آنها واقف نیستم ازآنجهت که با مقتضیات عهد مولانا و مسلک و طریقت عرفانی او موافقت ندارد در بطلان انتساب آنها بدان استاد عظیم تردیدی هم نداریم.
باید متوجه بود که چون انتساب مردان بزرگ و علماء مشهور به مذهب یا طریقتی از وسائل رواج و انتشار آن در میان عامه و خاصه بشمار میرود بدین جهت طرفداران و پیروان هر کیش و آئین به ویژه آنان که اقلیت دارند میکوشند تا به هر وسیله باشد بزرگان روزگار را از هواخواهان و همکیشان خود معرفی نمایند و این خود مقدمه تحریف و اضافه و تاویل در اقوال و کتب و شرح احوال این طبقه میگردد و ممکن است حس مذهبی بعضی آنقدر تند باشد که این خیانت را جائز و
مباح و موجب اجر اخروی و
ثواب جزیل انگارند.
گمان میرود که از این راه تحریفات و اضافات بسیار در اشعار مولانا روی داده باشد، مثلا میدانیم که مولانا (افلاکی روایت میکند که «چلبی ارموی بود و
شافعی مذهب بود، روزی در بندگی مولانا گفت میخواهم که بعد الیوم اقتدا به مذهب
ابوحنیفه کنم از آنکه حضرت خداوندگار ما
حنفی مذهب است» و ما اکنون درباره مذهب مولانا که به گفته او:
مذهب عاشق ز مذهبها جداست عاشقان را مذهب و ملت خداست
بحث نمیکنیم و مقصود ما آنست که بدانیم او در فروع مذهب حنفی بوده است و برین سخن ادله بیشمار اقامه توان کرد.) از علماء حنفیه و در فروع مذهب از پیروان امام اعظم ابوحنیفه بود و تربیت وی در مدارس حنفیان دست داد و خاندانش هم مذهب حنفی داشتند و اگر هم فرض کنیم که وی
شیعه بوده ناچار تصدیق داریم که شهر قونیه با اظهار
تشیع و طریقه
تولا و
تبرّا متناسب نبوده و مولانا از روی ضرورت میبایست اصل تقیه را کار بندد نه آنکه مانند شعراء عهد صفویه روش تولا و تبرّا را موضوع شعر قرار دهد و بنابراین غزل ذیل:
ای سرور میدان علی مردان سلامت میکنند ای صفدر میدان علی مردان سلامت میکنند
اگر به التمام ساختگی نباشد قسمتهای اخیر آنکه متضمن اسامی
ائمه اثنی عشر (علیهمالسّلام) است و علاوه بر ضعف و سستی با مذاق مردم آن عصر سازگار نمینماید به قویترین احتمال (و از این قبیل است غزلی که مطلعش اینست:
التجای ما بشاه اولیاست آنکه نورش مشتق از نور خداست) جعلی و الحاقی خواهد بود یکی دیگر از علل و اسباب تغییر و تبدیل غزلیات مولانا آنست که درویشان آنها را حفظ کرده و در کوی و برزن میخواندهاند و گاهی به مناسبت مقام یا اقتضاء وقت از کاستن و افزودن ابیات و تغییر و تحریف روگردان نبودهاند و اکنون در اشعار مولانا (به حسب مثال ابیات ذیل را ذکر میکنیم:
بایزید و سید احمد شمس تبریز و جلال شبلی و معروف و منصور از سر هر دار مست
قطب قطبان پیر پیران شیخ لقمان بو سعید پیل حضرت احمد جام است در خمار مست
پیر ما مودود چشتی سرور مردان راه شیر غرین گشته است از جام مالامال مست
و از ضبط بقیه این ابیات و نظائر آن قلم برکاشتم زیرا دردسر دهد و سود نرساند.) آثار آن را بزودی و آسانی میتوان یافت. قطع نظر از همه اینها وجود غزلهای متعدد (مثلا ۱۵ غزل بدین ردیف و قافیه و وزن:
ساربانا اشتران بین سربهسر قطار مست میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست) در یک وزن و ردیف و قافیه که به مولانا منتسب کردهاند اشکال دیگر در صحت نسبت همه آنها به وی ایجاد مینماید چه سرودن غزلهای بسیار که از جهت وزن و ردیف و قافیه یکسان باشند موجب ملال خاطر خواننده میشود تا چه رسد به گوینده و این اشکال ممکن است بدینطریق قابل حل باشد که فرض کنیم این غزلها را مولانا تماما به نظم نیاورده بلکه یاران و حوزه او به پیروی شیخ و پیر خود آنها را ساخته و پرداخته و به نام شمس کردهاند.
اختلاف این نوع از غزلیات در جهت فصاحت و متانت سبک گواه این دعوی تواند بود، لیکن چون این هر دو احتمال چندان قوی نیست و شاید گفت که اختلاف اشعار نتیجه احوال مختلفی است که بر شاعر گذشته درباره این قسمت باید تامل نمود و برای تشخیص صحیح از سقیم انتظار نسخه قدیمی داشت که از روی این سرّ مبهم پرده بر تواند گرفت.
تا وقتی که نسخه صحیح و کهنه از کلیات به دست نیامده میتوان به یکی از این دو راه در تشخیص اشعار مولانا توسل جست: یکی کتب قدیم مانند فیه ما فیه و معارف سلطان ولد و مثنویهای ولدی و مناقب افلاکی و شرح مثنوی کمالالدین
حسین خوارزمی که اشعار مولانا به اقتضاء حال در ضمن آنها آورده شده و ما بیشتر روایات افلاکی را که متضمن سبب نظم یکی از غزلیات بوده در این تالیف مندرج ساختهایم.
دیگر تتبع دقیق در غزلیات و تطبیق مضامین (چنانکه مضمون این ابیات:
گهی خوشدل شوی از من که مبرم چرا مردهپرست و خصم جانیم
چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن رخم را بوسه ده اکنون همانیم
در اشعار ذیل از مثنوی به کار رفته است:
چون بمیرم فضل تو خواهد گریست از کرم گرچه ز حاجت او بریست
بر سر گورم بسی خواهی نشست خواهد از چشم لطیفت اشک جست
نوحهخواهی کرد بر محرومیم چشم خواهی بست از مظلومیم
اندکی زان لطفها اکنون بکن حلقهای در گوش من کن زین سخن
آنچه خواهی گفت تو با خاک من برفشان بر مدرک غمناک من
و تعبیرات آنها با مثنوی که اثر مسلم مولانا میباشد و تصحیف و تغییر نسبت به غزلیات در آن کمتر راه یافته است،
هرچند مؤلف اکنون در صدد آن نیست که از خصایص و مزایا و سبک و درجه اهمیت غزلیات مولانا بحث کند و این موضوع را به اجمال میگذارد تا آنگاه که مجالی فسیحتر بدست آرد و درین باب به طوریکه شایسته باشد سخن راند لیکن در اینجا لازم است یادآوری نماید که غزلیات مولانا اگرچه غث و سمین و پست و بلند است و از جنبه لفظی یکدست و یکنواخت نیست با اینهمه متضمن ابیات لطیف و معانی بلند و مضامین نادر است که در
فصاحت و ظرافت الفاظ هم پای کم ندارد و نظیر آن در دیوان بزرگترین غزلسرایان به ندرت یافت میشود.
به خصوص چون مولانا در اطوار عشق و منازل بیپایان آن سیری کامل و توام با معرفت داشته و از آن حالات (گفته مولانا را به یاد آورید: هر حالت ما غذای قومیست زین اغذیه غیبیان سمینند) که بر عاشقان جگرسوخته و گرمروان این راه میگذرد نیک باخبر بوده و آن لطیفهها را که دل مییابد و در بیان نمیگنجد در کسوت عبارتی بلیغ یا اشارتی فصیح جلوه داده است ازین روی میتوان گفت که او خود همزبان جانها و هم آواز دلها و اشعار او ترجمان احوال عشاق و مخزن اسرار عشق میباشد.
مثنوی در اصطلاح ادبا اطلاق میشود بر اشعاری که هر دو
مصراع آن یک قافیه داشته و مجموع به حسب وزن متحد و از جهت روی مختلف باشد و اینگونه شعر از قدیمترین عهد در
زبان فارسی معمول بوده و از همان تاریخ که شعر فارسی رواج گرفته شعرا به مثنوی سرائی زبان گشودهاند مانند
کلیله و دمنه رودکی (این منظومه را رودکی به احتمال قویتر به سال ۳۲۵ به تشویق نصر بن احمد و خواهش دستور وی ابوالفضل محمد بن عبداللّه
بلعمی (المتوفی ۳۲۹) به پایان رسانید و وزن او نیز مانند مثنوی مولاناست یعنی رمل مسدس مقصور.) و آفریننامه ابوشکور (ظاهرا آفریننامه را ابوشکور بلخی در سال ۳۳۳ شروع کرده و در سنه ۳۳۶ تمام نموده و آن منظومه به بحر متقارب و با
شاهنامه فردوسی هموزن بوده است.) ولی امروز هرجا مثنوی گفته شود بیاختیار مثنوی مولانا جلالالدین بخاطر میگذرد.
باعث ظهور این نغمه آسمانی و نوای یزدانی چنانکه گذشت،حسامالدین چلبی بود که از مولانا درخواست تا به وزن حدیقه سنائی یا
منطق الطیر عطار کتابی که جامع اصول طریقت و حاوی اسرار
عرفان باشد منظوم سازد و مولانا به خواهش وی همت به نظم مثنوی که ۱۸ بیت اول آن را سروده و نوشته بود برگماشت و ما بین سنه ۶۵۷ و ۶۶۰ دفتر اول را بهم پیوست و پس از آنکه جزء دوم را به سال ۶۶۲ آغاز نمود بیهیچ فترتی تمام شش دفتر را به سلک نظم درکشید و تا آنگاه که فرصتی در وقت و نشاطی در دل بود خاطر بدین کار مصروف میداشت.
دفتر ششم از جهت مطلب بریده و مقطوع است و قصه شاهزادگان بسر نیامده، سخن قطع شده و بدان ماند که ناطقه سخنپرداز گوینده به سبب ناتوانی جسد یا ملال جان خموشی پیش گرفته و از گفتگو تن زده است.
از اشعاری (زیرا میگوید:
مدتی زین مثنوی چون والدم شد خمش گفتش ولد کای زنده دم
و این مستلزم فترت و طول مدت است تا وفات و این ابیات سند قطعی ندارد و از این بیت:
وقت رحلت آمد و جستن ز جو کل شیءهالک الا وجهه
به دست میآید که مولانا در زمانی نزدیک به مرگ از نظم دست کشیده و این اقوی است.) که در خاتمه مثنویها به سلطان ولد نسبت میدهند برمیآید که مولانا مدتی پس از نظم دفتر ششم زنده بوده و بنابراین روایت (مجموعه یادداشتها و مقالات گردآورده آقای کاظمزاده ایرانشهر و چون مسلم نیست که آن اشعار از سلطان ولد باشد و دلالت آن نیز برین مطلب صریح نیست حکم مقطوع نتوان کرد.) صحیح احمد دده که گوید مثنوی به سال ۶۵۹ آغاز شده و به سال ۶۶۶ به پایان رسیده دور از صواب نخواهد بود ولی چون مسلم نیست که آن اشعار از سلطان ولد باشد حکم قطعی نتوان کرد. مطابق روایات پیشینیان و اشارات مثنوی مولانا جز همان ۱۸ بیت اول مثنوی را به خط خود ننوشته (چنانکه فرماید:
ای ضیاءالحق حسامالدین بگیر یکدو کاغذ برفزا در وصف پیر
برنویس احوال پیر راه دان پیر را بگزین و عین راه دان) و حسامالدین چلبی و دیگر یاران مثنوی را مینوشته و نزد او خوانده و تصحیح مینمودهاند و آن مثنوی که نوشته حسامالدین است و بر مولانا خوانده شده امروز در دست نیست.
بعضی پنداشته اند که نام مثنوی «صیقل الارواح» است به دلیل این بیت:
مثنوی که صیقل ارواح بود بازگشتش روز استفتاح بود
و این غلط است چه مولانا در دیباچه و هرجا مقتضی ذکر کتاب است آن را مثنوی میخواند و لفظ (صیقل ارواح) تنها در همین بیت آنهم توام با مثنوی دیده میآید و میرساند که مقصود وصف مثنوی است نه بیان اسم آن و متقدمان نیز هیچیک مثنوی را بدین نام نشناختهاند و در منابع قدیمی مولویه این نام مذکور نیست.
مثنوی دارای شش دفتر است و آخرین دفتر که از حیث بیان حکایت ناتمام میباشد انجام سخن مولاناست و او از همان آغاز نظم دفتر ششم در نظر داشته که سخن را در همین جزو تمام کند و به پایان آرد بدان امید که اگر فیما بعد دستوری رسد گفتنیها را با بیانی نزدیکتر بگوید چنانکه در مقدمه فرموده است:
ای حیات دل حسامالدین بسی میل میجوشد به قسم سادسی
گشت از جذب چو تو علامهای در جهان گردان حسامی نامهای
پیشکش بهر رضایت میکشم در تمام مثنوی قسم ششم
پیشکش میآرمتای معنوی قسم سادس در تمام مثنوی
بو که فیما بعد دستوری رسد رازهای گفتنی گفته شود
با بیانی کان بود نزدیکتر زین کنایات دقیق مستتر
دفتر هفتم که بر مثنوی افزوده و به مولانا بستهاند تابش آفتاب فکر وی نیست و نسبت این نظم ناپایدار بدان بزرگ سهوی فاحش است به ادله ذیل:
اولا هرگاه این دفتر را مولانا ساخته بود میبایست رشته سخن را از آنجا که در دفتر ششم قطع کرده درین دفتر آغاز کند و پیوند دهد و حکایت شاهزادگان و آن مرد را که
وصیت کرده بود میراث او را به کاهلترین فرزندان دهند بسر آرد و درین دفتر ذکری ازین دو حکایت نیست و مطالب آن با دفتر ششم مثنوی (فقط حکایت آب آوردن عرب را تکرار کرده که آنهم در جلد اولینست و بهاندازهای حکایت را بینمک ساخته که مزیدی بر آن متصور نیست و تکرار عین حکایت هم برخلاف روش مولاناست در مثنوی.) هیچگونه ارتباط ندارد.
دوم درین دفتر الفاظ غلط و استعمالات تازه و ترکیبات مستحدث و عبارات سستی بکار رفته که هرکس اندک مایه ذوق و اطلاع در زبان فارسی داشته باشد استعمال آن را نمیپسندد و روا نمیدارد تا چه رسد به مولانا که در دواوین و آثار پیشینیان تصفح و تتبعی هرچه وافیتر داشته و خود یکی از استادان آگاه و متصرف این زبان به شمار است، اینک نمونهای از اغلاط صریح:
چیست آن روحانی اخلاق حسن آن ددیت خود رذائل در زمن
اینچنین بر دولت آگه زدی از تقلد بر تحقق ره زدی
روستائی در قرایا و ضیاع با خر و گوساله گشته همرضاع
اوزرالوزرای تو شیطان شده اوستاد منجنیقت آمده
کلمه «ددیت» و «تقلد» به جای تقلید و «قرایا» بمعنی قری جمع قریه و «اوزر» افعل تفضیل از ماده وزارت غلطهای بین است که طفلان دبستان از استعمال آن شرم دارند.
مثال عبارات سست و استعمالات تازه و عامیانه:
شیر گفت این باشد البت آدمی کش در اعضا نیست از زفتی کمی
چون شود تدبیر با تقدیر یار صاف گردد من جمیع الوجه کار
هرکسی بر قدر استعداد خود استفاده میکند از نیک و بد
لرزهای بر دست و پایش اوفتاد از سر وضع و اصول آن قباد
استعمال «البت» به جای البته و «صاف گردد من جمیع الوجه» و «استفاده میکند» و «از سر وضع و اصول» تازه و عامیانه و به گفته ادبا استعمالی سوقی و سخت سست و بیمزه افتاده و بخصوص «از سر وضع و اصول» ترکیبی پست و رکیک و بارد و به گفته شمس قیس
«ژاژیست که هیچ خر نخاید»
سوم گوینده این مثنوی به
فخر رازی معتقد بوده و او را یکی از سران دین و مردان یقین میدانسته و در ثناء وی گفته است:
فخر رازی رحمهاللّه علیه آن امیناللّه و موثوق الیه
غیر این جمله براهین و دلیل بر کمال ذات خلاق جلیل
از کمال عقل فرد کم علیل کرده اخراج او هزار و یک دلیل
با اینکه مولانا و پدرش فخر رازی را بیرون از طور حقیقت شناخته و در آثار خود به وی طعنها زدهاند و هرگز ممکن نبود که با اختلاف مذاق و روش او را «امین اللّه» خوانند و راجع بدین مطلب در فصل نخستینبحثی مستوفی به میان آمد.
چهارم وجود الفاظی مانند مولوی و مولای روم که مولانا در هیچیک از آثار ثابت خود به کنایت از خویش نمیآورد و همچنین ذکر فصوص و نصوص و تمسک به اسرار اعداد که برخلاف طریقه استدلال و روش اثباتی اوست درین کتاب بر بطلان (زیرا کلمه مولوی تازه است و در عهد مولانا وی را بدان نام نمیخواندهاند و مولانای روم هم لقبی است که معاصرین به جهت احترام بر وی اطلاق میکردهاند و نیز مولانا در هیچیک از آثار خود نامی از کتب محییالدین و پیروان وی نبرده است.
و اما ذکر اسرار اعداد که درین دفتر منحول معمولست از روش مولانا بدور میباشد و در هیچ جا ذکری از آن نکرده است به خصوص که حساب گوینده دفتر هفتم غلط درمیآید چنانکه گوید:
سغد الاعداد است هفتای خوش هوس زانکه تکمیل عدد هفتست و بس
گر شماری حرف شمسالحق هفت آنکه کار ما ازو بالا برفت
هم ضیاءالحق هفتاندر علوم همچنین هفتی دگر مولای روم
و ما اگر فرض کنیم (ق) مشدد دو حرفست یا (الف) مکتوب را حساب کنیم آنوقت شمسالحق حرف و ضیاءالحق حرف میشود و با عدم یکی از این دو فرض شمسالحق یک حرف کم میآرد.) نسبت این منظومه بدو گواه دیگر تواند بود.
پنجم اینکه هیچیک از متقدمان و صنوف متاخران مثنوی را بیش از شش دفتر نشناختهاند و تنها شیخ اسماعیل انقروی
در ۱۰۳۵ از روی نسخهای که در ۸۱۴ نوشته شده به اتکای حدس خود مدعی شده است که این ابیات هم از مولانا و هفتمین دفتر مثنوی است دلیلی قاطع و برهانی مبرم است که بستن این اشعار سست و پست بدان استاد جلیل تهمتی عظیم و ذنبی لا یغفر است که منشاء آن قلت اطلاع و سرمایه در زبان فارسی و آشنائی به طراز کلام و طرز سخن بزرگان میباشد و چگونه تصور توان کرد که با اهتمام خاندان مولانا و طبقات مولویه بدین نامه آسمانی (که در مجالس سماع و بر سر تربت مقدس پیوسته میخوانده و زیب بر و دوش داشتهاند) دفتر هفتم مثنوی متروک و مهجور مانده و ۳۶۵ سال هیچکس از آن آگاهی نیافته باشد. (ناظم در تاریخ این دفتر گفته:
مثنوی هفتمین کز غیب جست ششصد و هفتاد تاریخ ویست
و از این تاریخ که ممکن است تحریف شده و در اصل (هفتصد و هفتاد) بوده باشد تا موقع اظهار کتاب ۳۶۵ سال فاصله میشود.
نسخهای که سند این ضعیف در نقل این اشعار بوده مثنوی طبع بولاق است که در سنه ۱۲۶۸ هجری قمری با ترجمه ترکی به حروف نستعلیق چاپ شده است.) آنچه به قویترین حدس درباره این دفتر به نظر میرسد اینست که آن را یکی از مردمان
آسیای صغیر که از مریدان و معتقدان مولانا بوده و به
زبان فارسی آشنائی چندان نداشته به قصد
تقلید بهم پیوسته و از فرط ناهوشیاری و دوری از مجاری استعمالات زبان فارسی مرتکب اغلاط شنیع گردیده حتی یک بیت هم که متضمن فکری لطیف یا لفظی شریف باشد نظم نداده است.
شرح چگونگی سخن و سبک
شعر مولانا و بیان عظمت مثنوی که یکی از بزرگترین کتب ادبی ایران و عالیترین بیان و نظم عرفانی و خلاصه سیر فکری و آخرین نتیجه سلوک عقلانی امم اسلامی است از حوصله این مختصر بیرونست و در قسم دوم که به تحقیق آثار و افکار مولانا اختصاص دارد به شرح و تفصیل مذکور خواهد شد.
اینجا سخن کوتاه کرده وصف مثنوی را بدان حقیقت شناس راستین باز میگذاریم که
«شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت»
مولانا فرمود
«مثنوی ما دلبریست معنوی که در جمال و کمال همتائی ندارد و همچنان باغی است مهیّا و درختی است مهنّا که جهت روشندلان صاحبنظر و عاشقان سوختهجگر ساخته شده است، خنک جانی که از مشاهده این شاهد غیبی محظوظ شود و ملحوظ نظر عنایت رجالاللّه گردد تا در جریده نعم العبد انه اواب منخرط شود»
و گویند (بر پشت مثنوی جناب آقای سیدنصراللّه تقوی و نسخه دانشکده معقول و منقول این روایت نقل شده و ابیات را در انجام مثنوی چاپ علاءالدوله به سلطان ولد نسبت دادهاند.) بر پشت مثنوی خود نوشته بود «مثنوی را جهت آن نگفتهام که حمائل کنند و تکرار کنند بلکه (تا) زیر پا نهند و بالای آسمان روند که مثنوی نردبان معراج حقائقست نه آنکه نردبان را بگردن گیری و شهر به شهر گردی هرگز بر بام مقصود نروی و به مراد دل نرسی:
نردبان آسمانست این کلام هرکه زین بر میرود آید به بام
نی به بام چرخ کو اخضر بود بل به بامی کز فلک برتر بود
بام گردون را ازو آید نوا گردشش باشد همیشه زان هوا»
پیداست که ادراک اسرار و فهم رموز سخن بزرگان و درجه فصاحت آن تنها به دستیاری ذوق شعری و تفحص و تتبع سطحی در فنون لفظی ادب میسر نیست، بلکه آشنائی جانی شرط عمده این راه است و تا کسی روان خود را به لطائف معنوی نیاراسته و همزبان آن لطیفطبعان و پاکدلان نشده باشد به دریافت رقائق گفتار و دقائق بیان آنان توفیق نیابد.
جهت وصول بحقائق مثنوی و مرام گوینده آن و ادراک ظرافتهای ادبی آن دیبای خسروانی هم علاوه بر لطف ذوق و وسعت اطلاع بیشک صفای روح و جلاء ذهن و قرابت روحی شرط حتمی است چنانکه مولانا فرماید
«ادراک غوامض اسرار پرانوار مثنوی را در ضبط تلفیقات و تقریبات و تقریرات و توفیقات
احادیث و
آیات و بسط امثال و حکایات و بینات رموز کنوز و دقائق حقائق او را اعتقادی باید عظیم و صدقی باید مستقیم و قلبی باید سلیم و همچنان ذکاوت و فنون علوم و درایت میباید تا در ظاهر آن سیری تواند کرد و بسر سرّی تواند رسیدن و بی این همه آلات اگر عاشق صادق باشد عاقبت عشق او را رهبر شود و به منزل برسد و اللّه الموفق و المرشد و هو المعین و المسدد»
مثنوی گذشته از اشتمال بر تبیین حقائق ادیان و اصول تصوف و شرح رموز آیات قرآنی و اخبار نبوی نموداریست از مراتب و مقامات مولانا و یاران برگزیده او بلکه غرض اصلی مولانا (این مطلب را سلطان ولد در مقدمه مثنوی ولدی به صراحت مینویسد و افلاکی از گفته مولانا روایت میکند و در مثنوی هم مولانا خود بدین غرض ایما فرموده و گفته است: مدح حاضر وحشت است از بهر این نام موسی میبرم قاصد چنین
ورنه موسی کی روا دارد که من پیش تو یاد آورم از هیچ تن
) از نظم مثنوی بیان احوال معنوی خود و آن برگزیدگان در لباس امثال و حکایات و قصه موسی و عیسی و مشایخ طریقت و گفتن سرّ دلبران (اشاره بدین بیت معروف از مثنویست:
خوشتر آن باشد که سر دلبران گفته آید در حدیث دیگران) در حدیث دیگران بوده است.
دیباجههای (افلاکی در ضمن روایتی درینباره سخن میراند حتی تغییری که در دیباچه دفتر دوم از طرف مولانا داده شده است نقل میکند و ما آن را به قسم دوم بازمیگذاریم.) دفاتر ششگانه که مانند نثرهای پراکنده در اوائل امثال و حکایات به تحقیق انشاء خود مولاناست گاهی به اغراض و غایات افکار او اشارهای خفی و تلمیحی دقیق مینماید و در تدبر مثنوی از این نکته غافل نباید شد.
این نامه غیبی از همان وقتی که به حلیت عبارت آراسته شده و به سلک نظم درآمده تا به امروز معشوق سالکان و طالبان حقیقت و مکمل و راهنما و مونس و پناه ارباب معرفت و سرمایه شادمانی جان و دل اصحاب ذوق و حال بوده و نیز عدهای از ظاهریان و آنان که از نعمت معرفت و شناسائی
حق و
یقین بیبهره مانده و در ظلمات طبع و
جهل محبوس افتاده یا برای خشنودی جمعی از عوام خشکمغز به ننگ نادانی و
هواپرستی تن در دادهاند در همان عهد
و دورهای (
قطب بن محیی جهرمی که از افاضل و اکابر صوفیه
قرن نهم است و مکاتیبی که از او به جای مانده آیت فصاحت و
بلاغت به شمار میرود و در حد خود نظیر ندارد، از جمله معتقدان و متتبعان گفته مولاناست و یاران خود را همواره وصیت به خواندن مثنوی مینمود ولی در همان وقت این کار را خلاف
شرع شمردهاند و قطب بن محیی مکتوبی درباره حلیت مطالعه مثنوی نوشته است.) واپسین مثنوی را نظمی پست و سست و ازجمله کتب ضلال پنداشتهاند و حکایاتی ظریف در این باب معروف است.
کتاب مثنوی هم مانند غزلیات (ولی نه بدان حد) از تصحیف و تحریف و کسر و اضافه ابیات مصون نمانده و نسخ قدیمی خطی و چاپی در روایت اشعار و عده (عده ابیات دفترهای ششگانه مثنوی مطابق احصاء و نسخه مطبوعه به اهتمام استاد نیکلسن بدین قرار است:
دفتر اول ۴۰۰۳
دفتر دوم ۳۸۱۰
دفتر سوم ۴۸۱۰
دفتر چهارم ۳۸۵۵
دفتر پنجم ۴۲۳۸
دفتر ششم ۴۹۱۶
و بنابراین مجموع ابیات ۲۵۶۳۲ میباشد و بعضی هم عده ابیات آن را به ۲۶۶۶۰ بیت رسانیدهاند.
و دولتشاه ۴۸۰۰۰ بیت گفته است.) آنها مختلف است و از مناقب افلاکی (افلاکی گوید: «شیخ فخرالدین سیواسی مردی بود ذو فنون و در آن عهد کتابت اسرار و معانی در عهده او بوده از ناگاه جنونی در اوطاری شد، مولانا این غزل را همان روز فرمود:
ای عاشقان ای عاشقان یک لولیی دیوانه شد طشتش فتاد از بام ما نک سوی مجنونخانه شد
گویند او مگر در کلام خداوندگار مدخل میکرد و به طریق اصلاح قلم میراند و تحریف کلمات میکرد، مؤلف کتاب بنده خاکی احسن اللّه الیه میگوید که حضرت مولانا سطری چند خط به دست مبارک خود در صفحه کتابی نوشته بود که شبی مندیل شیخ صلاحالدین عظم اللّه ذکره در حمام گشوده شد و اوفتاد گفتای چراغ رسوام کردی، در حال چراغ نگونسر شد و اوفتاد، مردم حمام پیش شیخ دویدند که ما هیچ ندیدیم هیچ ندیدیم شیخ بدان گفت ایشان خشنود شد که دیده را نادیده آوردند اکنون نامبارکت تبدیل مثنوی و تحریف کلمه او انا نحن مصلحون الا انهم هم المفسدون».) مستفاد است که در عهد مولانا یکی از کتاب مثنوی به سلیقه خود اشعار را دستکاری می نموده است.
صحیحترین نسخ مطبوع نسخهایست که استاد نیکلسن با کمال دقت و مراقبت از روی نسخههای کهن (خطی و چاپی) به طبع رسانیده و چاپ طهران (معروف به علاءالدوله) نیز در حد خود محل اعتماد تواند بود.
نظر به اشکال و صعوبت فهم اسرار مثنوی علما و متصوفه در حل معضلات و توضیح مشکلات آن جهد و سعی و اهتمام داشته و شروح بسیار به
فارسی و
عربی و ترکی بر تمام دفاتر و قسمتهای مختلف آن به نظم و نثر تالیف نمودهاند.
انتقادی که بر همه آنها میتوان وارد شمرد، آنست که اغلب از روی معلومات و به میزان افکار خود عقائد مولانا را سنجیده توضیح میدهند و برخی هم برای ایضاح مبهمات مثنوی دست به دامان کتب
حکمت و
فلسفه زده و به طریقه حکما مثنوی را شرح کردهاند، در صورتیکه اگر به جای این زحمت در همان کتاب تتبع و مطالعه دقیقی کار میبستند بهتر از عهده شرح بر میآمدند.
بهترین شروح فارسی مثنوی کتاب
جواهرالاسرار است تالیف کمالالدین
حسین خوارزمی که خود یکی از کاملان عرفا بوده و به اصطلاحات و مجاری افکار این طبقه آشنائی داشته است. لب لباب تصنیف ملا حسین کاشفی اگرچه عنوان انتخاب دارد و به صورت شرح نیست، اما از آن جهت که منتخبات مثنوی را به حسب مرام مرتب ساخته و در آغاز هر قسمت به مقصود اشارتی کرده آن را میتوان از مرغوبترین شروح دانست.
این قسمت از آثار مولانا در مطبعه اختر (اسلامبول) به سال ۱۳۱۲ هجری قمری به طبع رسیده و متضمن ۱۶۵۹ رباعی یا ۳۳۱۸ بیت است که بعضی از آنها به شهادت قرائن از آن مولاناست و درباره قسمتی هم تردید قوی حاصل است و معلوم نیست که انتساب آن به وی درست باشد.
معانی بلند و مضامین نغز درین رباعیها دیده میآید که با روش فکر و عبارتبندی مولانا مناسبتی تمام دارد ولی رویهمرفته رباعیات به پایه غزلیات و مثنوی نمیرسد.
اما آثار منثور مولانا عبارتست از:
این کتاب مجموعه تقریرات مولاناست که در مجالس خود بیان فرموده و پسر او بهاءالدین معروف به سلطان ولد یا یکی دیگر از مریدان یادداشت کرده و بدین صورت درآورده است.
غالب فصول کتاب جواب سؤال مطالبی است که به اقتضاء حال شروع شده و بدین جهت ارتباطی بسوابق خود ندارد و قسمتی هم خطاب است به معینالدین سلیمان پروانه.
موضوع فصول و مجالس و نتیجه آنها علیالعموم مسائل اخلاق و طریقت و نکات
تصوف و
عرفان و شرح و تبیان آیات
قرآن و احادیث نبوی و کلمات مشایخ است که با همان روش مخصوص مولانا یعنی به وسیله ضرب امثال و نقل حکایات توضیح یافته است.
داستانها و مثلهای
فیه ما فیه و وجوه بیان مقاصد در موارد کثیر با مثنوی مشابهت دارد، منتهی با این فرق که مطالب مثنوی از کنایات و تعبیرات دقیق مجرد نیست و تا حدی فهم آن به سبب آنکه دست و پای گوینده در شعر پایبست قوافی و اوزان و به حدود شعر و نظم محدود است دشوارتر میباشد و فیه ما فیه از این قیود عریان و بر کنار است خصوصا که مولانا در تقریرات خود مقصودی جز ادراک مستمعین و حضار مجلس ندارد و بر حسب استعداد و به وفق تحمل آنان به بیان معارف و حقایق زبان میگشاید و به قصد آنکه از خود اثری باقی گذارد سخن نمیراند و بدین جهت گفتار او ساده و به فهم نزدیک مینماید لیکن قصد او از انشاء مثنوی تخلید اثر و ابقاء نام خود یا حسامالدین چلبی در زمانی بیانجام است و ازینروی استعداد معاصرین خود یا مردم زمان معین را منظور ندارد بلکه روی سخن در این کتاب با صاحبدلان هر عهد و زمان است و مخاطب او افراد کامل بشرند در زمانه بینهایت و مثنوی به همین علت مشتمل بر کنایات دقیق و جوامعالکلم میباشد و ادراک اسرار آن بهآسانی میسر نمیشود و هرکجا که مطالب آن با فیه ما فیه مناسبت پیدا میکند زودتر فهمیده و معلوم میگردد چنانکه گوئی این قسمت از فیه ما فیه شرحیست که مولانا بر مثنوی نوشته است.
در ضمن کتاب مولانا از پدر خود سلطانالعلماء (درین کتاب با عنوان مولانای بزرگ) و
شمسالدین تبریزی و برهان محقق و
صلاحالدین زرکوب اسم میبرد و گاه معرفتی از قول آنان روایت میکند.
این اثر را متقدمین بدین نام نمیشناخته و در منابع تاریخ مولانا اسمی از آن به میان نیاوردهاند ولی مؤلف
بستانالسیاحه آن را به نام (فیه ما فیه) یاد کرده است.
هرچند لفظ (فیه ما فیه) و ذکر آن بدین عنوان در کتب متقدمان مضبوط نیست ولی از روی تحقیق میتوان نسبت آن را به مولانا قطعی دانست زیرا علاوه بر قرائنی که در خود کتاب وجود دارد ارتباط آن با مثنوی از جهاتی که مذکور شد دلیل دیگر بر صحت این گفتار تواند بود.
پیشتر گفتیم که میان صوفیان معمول بوده است که مجالس و بیانات مشایخ خود را یادداشت مینمودهاند بهخصوص در تاریخ خاندان مولانا بدون استثنا میبینیم که آثار بزرگان این طریقه محفوظ شده است و معارف بهاء ولد و مقامات شمس و معارف سلطان ولد که ذکر آن بیاید همان تقریرات و سخنان ایشانست که مریدان گرد کرده یا خود به قید کتابت درآوردهاند، درین صورت هیچ دلیل ندارد که گفتههای مولانا با شهرت و عظمتی که داشته مضبوط و محفوظ نشده باشد، نهایت آنکه تصور میرود اسم این کتاب هم مقالات بوده و مراد مولانا درین ابیات:
بس سؤال و بس جواب و ماجرا بد میان زاهد و رب الوری
که
زمین و
آسمان پرنور شد در مقالات آنهمه مذکور شد
از مقالات همین کتاب میباشد زیرا بهطوریکه دانسته میشود غرض مولانا آنست که این مطلب در تالیف دیگر بیان شده با آنکه جز فیه ما فیه اثری که شایسته نام مقالات باشد از وی در دست نداریم بهویژه اگر بهخاطر بیاوریم که تقریرات شمس تبریز را هم مقالات مینامند.
فیه ما فیه پس از مقابله و تصحیح بالنسبه دقیقی به سال ۱۳۳۳ در طهران به طبع رسیده ولی چون کاتب نسخه اصلی به عللی که در آخر کتاب ذکر شده تغییر مییافته اغلاط فاحشی در طبع آن رخ داده و محتاج به اصلاح جدید است.
این نسخه مجموعه مکتوبات مولاناست به معاصرین خود و دو نسخه آن در کتابخانه دارالفنون اسلامبول موجود است و یکی از معتقدان مولانا (به نام محمد فریدون نافذ) در صدد طبع آن میباشد.
از جمله این نامهها سه نامه در مناقب افلاکی نقل شده و یکی از آنها نامهایست که مولانا به عنوان احوالپرسی در موقع
بیماری به صلاحالدین نوشته و در فصل چهارم این کتاب مندرج است. اما دو نامه دیگر، مولانا وقتی نوشته است که میانه سلطان ولد و زوجه او فاطمهخاتون دختر صلاحالدین رنجش خاطری به وجود آمده بود و مولانا به دست خود نامهای در عذرخواهی به فاطمهخاتون و نامه دیگر مشتمل براندرز به سلطان ولد فرستاد.
روحی و روحک ممزوج و متصل فکل عارضه تؤذیک تؤذینی
خدای را به گواهی میآورم و
سوگند میخورم به ذات قدیم حقتعالی که هرچه خاطر آن فرزند مخلص از آن خسته شود ده چندان غم شما غم ماست و اندیشه شما اندیشه ماست و حقوق احسان و خداوندیهای سلطانالمشایخ مشرف انوارالحقائق صلاحالحق و الدین قدساللّه روحه بر گردن این داعی وامی است که به هیچ شکری و خدمتی نتوان گزاردن شکر آن را هم خزینه حقتعالی تواند خواستن توقع من از آن فرزند آنست که ازین پدر هیچ پوشیده ندارد از هرکه رنجد تا منت دارم و به قدر امکان بکوشم ان شاءاللّه هیچ تقصیر نکنم اگر فرزند عزیز بهاءالدین در آزار شما کوشد حقا و ثمّ حقا که دل ازو برکنم و سلام او را جواب نگویم و به جنازه من نیاید نخواهم و همچنین غیر او هرکه باشد اما خواهم که هیچ غم نخوری و غمگین نباشی که حقتعالی در یاری شماست و بندگان
خدا در یاری شمااند هرکه در حق شما نقصان گوید دریا به دهان سگ نیالاید و تنگ شکر به زحمت مگس بیقیمت نشود و یقین دارم که اگر صد هزار سوگند بخورند که ما مظلومیم من ایشان را
ظالم دانم که در حق شما محب و دعاگوی نباشند ایشان را مظلوم ندانم سوگند و عذر قبول نکنم و اللّه باللّه تاللّه که هیچ عذری و غدری (در اصل: عذری) و سوگند و مکری و گریهای از بدگویی قبول نکنم مظلوم شمائید یا آنکه شما را حرمت دارند
خداوند و خداوند زاده خوانند پیشرو و پس پشت عیب بر خود نهند که مجرم مائیم تا ایشان ظالم باشند و شما مظلوم زیرا حق شما و آن سلطان صد چندانست که ایشان کنند و اللّه که چنین است و باللّه که چنین است و تاللّه که چنین است من اگر در روی جماعتی به سبب نزدیکی (در اصل: نازکی) و خویشی زهر خند کنم حقتعالی آن روشنائی داده است بحمد اللّه و بدل راست نباشم و بجان راست نباشم تا آنگه که ایشان به دلوجان و آشکار و نهان با حق و بندگان حق راست نشوند و مکر را در آب سیاه نیندازند و کارها بازگونه ننمایند و خاک پای و غلام بندگان حق سبحانه و تعالی نشوند پیشرو و پس پشت و اعتقاد این پدر اینست که برین بمیرم و برین در گور روم ان شاء اللّه. اللّه اللّه ازین پدر هیچ پنهان مدارید و احوال را یکبهیک به من بگوئید تا به قدر امکان به یاری خدا معاونت کنم شما هیکل امان حقید در عالم از آثار آن سلطان که به برکت شما روح پاک او از آن عالم صد هزار عنایت کند به سبب شما بر اهل زمین هرگز خالی مباد آثار شما و نسل شما منقطع مباد تا
روز قیامت و غمگین مباد دل شما و فرزندان شما آمین یا رب العالمین. بیت:
انوار صلاح دین برانگیخته باد در دیده و جان عاشقان ریخته باد
هر جان که لطیف گشت و از لطف گذشت با خاک صلاح دین برآمیخته باد
وصیت میکنم جهت شاهزاده ما و روشنائی دل و دیده ما و همه عالم که امروز در حباله و حواله آن فرزند است و کفلها زکریا جهت امتحان عظیم امانت سپرده شد توقع است که آتش در بنیاد عذرها زند و یکدم و یکنفس نه قصد نه سهو حرکتی نکند و وظیفه مراقبتی را نگرداند که در خاطر ایشان یکذره تشویش بیوفائی و ملالت درآید خود ایشان هیچ نگویند از پاکی گوهر خود و
عنصر شاهزادگی و
صبر و مروت بر رسته که، شعر:
بچه بط اگرچه دینه بود آب دریاش تا به سینه بود
اما حذر از مرصاد و اشهاد و مشهود ارواح الهی که مراقب ذریات (در اصل در باب) طیبات ایشانست که الحقنا بهم ذریاتهم اللّه اللّه اللّه اللّه اللّه اللّه اللّه و از بهر سپیدروئی ابدی این پدر و از آن خود که همه قبیله ایشان را عزیز دارد و هر روز و هر شب را چون روز اول و شب گردک (حجله است) داند در صید کردن مدام دلوجان و نپندارد که صید شده است و محتاج صید نیست که آن مذهب ظاهربینانست یَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَیاهِ الدُّنْیا که ایشان نه آن عنصرند که گفته شوند تصرف عنایت ازلی از آن وافرترست که در و دیوار ایشان منور و معطر نباشد که و الطور و الزیتون و طور سینین (که قسم در اصل) قسم به جماداتی است که روزی قدم ایشان بدانجا رسیده است تا مرتبه یا علی لو رایت کبدی تجرّ علی الارض ایش تصنع به قال لا استطیع الجواب یا رسول اللّه اجعل جفن عینی ماواه و حشو فؤادی مثواه و اعدّ (در اصل اعز) نفسی فیه من المجرمین المقصرین فقال النبی صلی اللّه علیه و سلم فاطمه بضعه (در اصل نصفه) منی اولادنا اکبادنا تمشی علی الارض
آزار آن ارواح یکی نیست و صد نه (در اصل و صد و نه هزارند.) و هزار نه، بیت:
برخاستن از جان و جهان مشکل نیست مشکل ز سر کوی تو برخاستنست
ما ذا الفراق فراق الوامق الکمد هذا الفراق فراق الروح و الجسد
من خود دانم کز تو خطائی ناید لیکن دل عاشقان بداندیش بود
و این وصیت را مکتوم دارد و محفوظ و با هیچکس نگوید و اللّه اعلم بالصواب.
و آن عبارتست از مجموعه مواعظ و مجالس مولانا یعنی سخنانی که بوجهاندرز و به طریق تذکیر بر سر منبر بیان فرموده است.
نسخه خطی این کتاب در کتابخانه سلیم آقا در اسگدار محفوظ و تاریخ کتابت آن سال ۷۸۸ میباشد و محمد فریدون نافذ به طبع آن اقدام نموده و در تاریخ ۲۴ فروردین امسال سه جزو از اجزاء کتاب به حلیه طبع درآمده است.
به گفته افلاکی سلطانالعلماء بهاء ولد دو
پسر و یک
دختر داشت. پسر مهین به علاءالدین محمد و فرزند کهین به جلالالدین محمد و دختر به فاطمهخاتون موسوم بود و او پیش از هجرت بهاء ولد به شهر
بلخ درگذشت و علاءالدین هنگام ارتحال پدر از بلخ هفتساله و جلالالدین پنجساله بود و این تخمین بهطوریکه در فصول گذشته بحث شد مورد تامل و معرض اشکالات بسیار است.
از علاءالدین مذکور و خاندان او (اگر داشته) اطلاعی نداریم، اما جلالالدین محمد که شرح حال او موضوع این تالیف است چهار فرزند داشت:
۱-
بهاءالدین محمد معروف به سلطان ولد.
۲- علاءالدین محمد (برای اطلاع مفصل از احوال شیخ سعدی و اقوال مختلفی که مورخین درباره زندگانی او دارند رجوع کنید به مقدمهای که فاضل محترم آقای عبدالعظیم قریب تالیف و به ضمیمه گلستان به طبع رسانیدهاند.) (۶۲۴- ۶۶۰) که بنا بر مشهور در خون شمس تبریز شده و از نظر پدر افتاده بود و فرزندانش هم بدین جهت شهرتی حاصل نکردند.
این دو پسر از یک مادر بودند و مادر آنان گوهر خاتون دخت شرفالدین سمرقندی است.
۳- مظفرالدین امیر عالم که به روایت افلاکی خزینهدار سلطان وقت بود و او در ششم
جمادیالاولی سال ۶۷۶ وفات یافت.
۴- ملکهخاتون (المتوفاه ۱۲
شعبان ۷۰۳) که مادرشان گرا خاتون قونوی در ۱۳
رمضان ۶۹۱ رخت از جهان بربست و افلاکی از او روایات کثیری نقل میکند.
در تاریخ مولویان از میانه فرزندان مولانا شهرت نصیب مهین فرزندان او سلطان ولد است و دیگران مشهور نیستند.
بهاءالدین محمد معروف به سلطان ولد ولادت او در شهر لارنده به سال ۶۲۳ اتفاق افتاد و مولانا او را به یاد بود
پدر خود سلطانالعلماء به بهاءالدین محمد ملقب و موسوم گردانید و سلطان ولد عنوانیست که بعدها بدان مشهور شده است.
وقتی سلطان ولد شایستگی تحصیل یافت مولانا او را به همراهی برادرش علاءالدین روانه
دمشق کرد تا در آن شهر به فرا گرفتن علوم اشتغال ورزد و بنا بر بعضی روایات خود هدایه فقه را (تالیف برهانالدین ابیبکر مرغینانی) بدو درس داده بود.
گذشته از آراستگی به علوم نقلی سلطان ولد تمام دوره زندگانی را به خدمت مشایخ تصوف و نشر معارفالهی و ذکر مقامات پدر و تدریس مصروف میکرد و آغاز کار به صحبت برهان محقق رسیده و از دلوجان بندگی شمسالدین کرده و یک ماه راه در رکاب وی پیاده دوید و دست ارادت در دامن صلاحالدین و حسامالدین استوار داشت.
و «چون مولانا از عالم صورت سفر فرمود چلبی حسامالدین بعد از هفتم روز برخاست و با جمیع اصحاب به حضرت سلطان ولد آمد گفت میخواهم که بعد الیوم بر جای پدر بنشینی و شیخ راستین ما باشی و من در رکاب تو غاشیه بر دوش گرفته بندگی و لالائی کنم، همانا که سلطان ولد سر نهاده فرمود الصوفی اولی بخرقته و الیتیم احری بحرقته چنانکه در زمان پدرم خلیفه بودی
خلافت و تخت از آن شماست و چندانکه با یکدگرشان ملاقات افتادی سلطان ولد دستبوس چلبی میکرد و آن بندگیها که سلطان ولد با خلفای پدرش کردی از هیچ شیخزاده منقول نیست»
چلبی حسام الدین یازده سال خلافت میراند و قواعدی را که مولانا نهاده بود از ترتیب سماع و قرائت قرآن و مثنوی بقرار میداشت و رواتب سلطان ولد و دیگران را به ترتیب میرسانید و پانصد فرجیپوش متمول حلقه بندگی او در گوش کشیده بودند تا آنکه او را وفات در رسید و روز چهارشنبه ۲۲ (یا ۱۲) شعبان ۶۸۳ زندگی این جهانی را بدرود گفت. بعد از وفات چلبی مریدان روی به سلطان ولد آوردند ودرخواستند تا بر جای پدر نشیند و بساط
ارشاد و معرفت بگسترد و چراغ این خاندان بزرگ را از دم مشعلکشان محفوظ دارد. سلطان ولد این تقاضی بپذیرفت و به تخت پدر برآمد و آداب طریقت مولوی بنیاد نهاد و مولویخانه ها برقرار کرد و مشایخ در اطراف بلاد نصب فرمود و اسرار زندگانی پدر خویش را شرح میداد و بیخ انکار از دلهای منکران برمیکند و شرح این اعمال در ولدنامه بدینطریق مذکور است:
خلق جمع آمدند پیر و جوان همه شافع شدند لابهکنان
کای ولد جای والد آن تو بود زانکه پیوسته مهربان تو بود
کردیش با حسام دین ایثار زانکه بد پیش والدت مختار
چونکه رفت او بهانهایت نماند حقتعالی چو این قضا را راند
بعد او کن قبول شیخی را خلق را شو امام و راهنما
سر این قوم شو که بیسرور هیچ کاری نیاید از لشکر
همچنین این سخن دراز کشید کرد از ایشان ولد قبول و شنید
بر سر تخت رفت بی پائی در جهانی که نیستش جائی
مدت هفت سال گفت اسرار بر سر تربه پدر بسیار
شرق تا غرب رفت آوازه که شد آئین حق ز نو تازه
مشکلاتی که بسته بود گشاد اینچنین تحفه هیچ شیخ نداد
دشمنان جمله دوستان گشتند از سر خشم و کینه بگذشتند
چونکه بنشست بر مقام پدر داد با هر گدا دفینه زر
بی عدد مرد و زن مرید شدند همهاندر هنر فرید شدند
خلفا ساخت در طریق پدر کرد در هر مقام یک سرور
زانکه از دور اهالی هر شهر همه بودند تشنه این نهر
مانده بودند در وطن ناکام همچو مرغان بستهاندر دام
خویش و فرزند گشته مانعشان این طرف آمدن نبود امکان
واجب آمد کزین طرف هرجا برود یک خلیفهای از ما
خلفا پر شدنداندر روم تا نماند کسی ز ما محروم
ره بریدند جمله مردان همه برخاستند از تن و جان
تا نبشتیم بهرشان شجره باغشان داد بیعدد ثمره
گرچه بد والدش قوی مشهور نبد او همچو شمش دین مستور
همه او را ز جان مرید بدند در زمان ولد مزید شدند
اولیا را که والدش بگزید نه ز تقلید بل ز غایت دید
بعد والد شد از ولد پیدا که چسان داشتند کار و کیا
شرحشان کرد از دل و از جان برملا تا شنید پیر و جوان
یک دمی کرد شرح طاعتشان یک دمی عزلت و قناعتشان
یک دمی شرح قال جانیشان یک دم از حالت نهانیشان
هریکی را کرامتش چون بود در نماز استقامتش چون بود
هریکی را چه شکل صحبت بود هریکی را ز حق چه رتبت بود
حاصل احوال جمله را یکیک بنمود و رهید خلق از شک
مدت خلافت سلطان ولد تقریبا سی سال طول کشید و در این مدت کار وی نشر طریقت پدر و وضع آداب آن بود و اکنون این نکته مسلم است که اکثر آئینهای مولوی در سماع و طرز لباس بنیادیست که سلطان ولد نهاده و او یکی از اقطاب تسعه (عبارتند از: سلطانالعلماء، برهان محقق، مولانا جلالالدین، شمس تبریز، صلاحالدین، حسامالدین، شیخ کریمالدین بکتمر (المتوفی ۶۹۰)، سلطان ولد، عارف چلبی و آنان که اقطاب را هفت میشمارند شیخ کریمالدین و عارف چلبی را به حساب درنمیآورند.) یا سبعه مولوی به شمار است.
وفات سلطان ولد در شنبه دهم
رجب سال ۷۱۲ واقع گردید و ولادت او در ۲۵
ربیعالآخر سنه ۶۲۳ اتفاق افتاده بود.
مولانا به سلطان ولد
محبت بیاندازه ابراز میفرمود و میگفت «انت اشبه الناس بی خلقا و خلقا» و بر دیوار مدرسه نوشته بود «بهاءالدین ما نیکبخت است خوش زیست و خوش میرد»
سلطان ولد به تقلید (مانند این ابیات از همین غزل:
بر درگهی که نوبت ارنی همیزنند موری نهای و ملک سلیمانت آرزوست
مردی نهای و خدمت مردی نکردهای و آنگاه صف صفه مردانت آرزوست
فرعونوار لاف انا الحق همیزنی وانگاه قرب موسی عمرانت آرزوست
و این غزل را نیز جزو کلیات شمس با مختصر تفاوت و اضافهای در ابیات
به طبع رسانیدهاند و گمان میرود که این غزل از سعدی باشد ولی بعضی اختلافات که در این غزل مشهود میشود مخالف این نظر نیست چه نظائر آن در اشعار شعرای
ایران بسیار اتفاق افتاده است.
یادآوری میکنیم که این بیت
«بر درگهی که نوبت ارنی همیزنند»
در کلیات شمس بدین صورت ضبط شده:
بر درگهی که نوبت هب لی همیزنند موری نهای و ملک سلیمانت آرزوست
و این صحیحتر است چه ارنی مناسب موسی و هب لی مناسب سلیمان و اشاره است به
آیه «هَبْ لِی مُلْکاً لا یَنْبَغِی لِاَحَدٍ مِنْ بَعْدِی اِنَّکَ اَنْتَ الْوَهَّابُ» که در قرآن از گفته
سلیمان وارد شده و ارنی اشاره است به آیت دیگر از گفته موسی «رَبِّ اَرِنِی اَنْظُرْ اِلَیْکَ.»
و باوجود آنکه این غزل از شیخ سعدی باشد تناسب وزن و قافیت و ردیف دلیل آن نیست که آن را به مجابات
غزل مولانا و در طعن آن بزرگ سروده باشد و بیشبهت این احتمالی ضعیف است که با نصوص روایات برابری نتواند کرد و نیز حکایت بوستان.
شنیدم که مردیست پاکیزهبوم شناسا و رهرو در اقصای روم
درباره مولانا سروده نشده است، چه آن اخلاق که شیخ سعدی از آن مرد نقل میکند با آنچه از زندگانی و اخلاق مولانا جلالالدین میدانیم به هیچروی سازش ندارد و سعدی نیز برتر از آنست که به کاملان و واصلان الهی تهمت بندد و از روی غرض سخن راند.) و اقتداء پدر آثاری به نظم و نثر انشا کرده و موجود است و از جمله آثار منظوم او یکی دیوان قصائد و غزلیاتست که قبل از شروع به نظم ولدنامه آن را تمام ساخته بود و پیشتر یادآوری کردیم که ۲۷ غزل از گفتار سلطان ولد در کلیات شمس درج کردهاند. این اشعار عموما به سبک و پیروی مولانا گفته شده ولی چندان لطافت و متانتی ندارد.
ولدنامه مشتمل است بر سه جزء: بخش نخستین منظومهایست به وزن حدیقه سنائی و موضوع اصلی آن ذکر حالات و مقامات مولانا و همنشینان او (شمس الدین و صلاحالدین و حسامالدین) و بیان احوال مولانای بزرگ بهاء ولد و برهانالدین محقق میباشد. نهایت آنکه تاریخ مولانا مفصلتر و از آن بهاء ولد مختصر است.
در خلال روایات و اخبار تاریخی سلطان ولد همواره به شرح دقائق عرفانی و نتائج اخلاقی میپردازد و روش زندگانی و اسرار حیات پرآشوب و انکارخیز پدر خود را با سخنان و حالات مشایخ پیشین وفق میدهد و ازینروی توان اندیشید که سلطان ولد این کتاب را به منظور دفاع از مقام پدر خود و دفع شبهات معاندان به نظم آورده است. عده ابیات آن مطابق نسخهای که این ضعیف در دست دارد رویهمرفته به ۱۰۰۰۰ میرسد.
مؤلف مطابق اظهار خود این مثنوی را اول ماه ربیعالاول در سال ۶۹۰ آغاز کرد و در جمادیالاخری از همان سال به پایان آورد، چنانکه در تاریخ نظم آن گوید:
مطلع این بیان جانافزا بود در ششصد و نود یارا
گفته شد اول ربیع اول گر فزون گشت این مگو طوّل
مقطعش هم شده استای فاخر چارمین شنبه جمادی آخر
و بنابراین مدت چهار ماه صرف وقت در انشاء این مثنوی نموده و شاید یکی از علل سستی اشعار و سخافت تراکیب آن شتاب و عجله گوینده در سرودن این منظومه که مستلزم عدم دقت میباشد بوده است.
جزو دوم و سوم از مثنوی ولدی منظومهای است به بحر رمل مسدس مقصور یعنی همان وزن مثنوی مولانا که قسمت اولین را مصنف از رباب شروع نموده بعد به مطالب خود پرداخته و قسمت دومین نیز دنباله مطالب جزو اول میباشد و علت شروع به انشاء مثنوی مزبور خواهش یکی از مریدان بوده است که سلطان ولد کتابی بر وزن مثنوی مولانا بسراید.
این دو قسمت را سلطان ولد علیالتحقیق بعد از فراغ از مثنوی سابقالذکر به رشته نظم کشیده و موضوع آنها نیز مسائل پراکنده تصوف و شرح کلمات و مقاصد مولاناست و ازین جهت مثنویهای ولدی حائز اهمیت میشود، هرچند به نظر ادبی چندان مهم نیست. اکثر امثال و اصول مطالب سلطان ولد درین منظومات بر روی سخنان مولانا در مثنوی و دیگر آثار خود دور میزند و اقتباسی است از آنچه او با بیان عالی خود به صورت عبارت آورده است، لیکن چون غرض سلطان ولد شرح و حل آن مبهمات و مشکلات بوده و در غالب موارد پرده از روی آن رازها برداشته برای کسانی که میخواهند مطابق اصطلاح معروف آب از سرچشمه بردارند و حل اغراض مولانا را از کسی که در دامن او تربیت شده بشنوند ارزش این کتاب مجهول نخواهد بود.
از سلطان ولد رسالهای منثور که موضوع آن هم
عرفان است به انضمام فیه ما فیه در طهران به طبع رسیده و به نام (فیه ما فیه) مشهور گردیده و بهطوریکه تحقیق شد ناشر از روی قیاس این اسم را بر روی کتاب گذارده و ظاهرا نام اصلی کتاب (نسخهای ازین کتاب در کتابخانه دانشگاه لیدن از بلاد هلاند موجود است و در کناره خارجی کتاب نوشتهاند (معارف سلطان ولد) و دخویه در فهرست آن کتابخانه (جلد ۵ ص۴۰- ۴۱) عبارت اول کتاب را نقل کرده و درست مطابق است با آغاز این نسخه و احتمال میرود که سلطان ولد به جهت اقتفاء جد خود کتاب را بدین اسم خوانده باشد. و اطلاع بنده از وجود چنین کتابی در کتابخانه دانشگاه لیدن مرهون عنایت و توجه استاد علامه محمد قزوینی است که در ضمن مراسلهای این ضعیف را بدین مسئله متوجه فرمودهاند.) (معارف سلطان ولد) میباشد و آن خلاصه تقریرات و مجالس اوست که خود تحریر کرده و شرائط
بلاغت را حتیالامکان مرعی داشته است.
سلطان ولد چهار پسر داشت: عارف چلبی، عابد چلبی، زاهد چلبی، واجد چلبی. جلالالدین عارف چلبی فریدون از فاطمهخاتون دخت شیخ صلاحالدین در سنه ۶۷۰ به وجود آمد و مولانا در ولادت او این غزل که در نسخه کلیات طبع
هند دیده نمیشود به نظم آورد:
مبارک باد بر ما این فریدن که گردد پادشاه دین فریدون
چو ماه آسمان تابان و روشن چو قند و چون شکر شیرین فریدون
به میدان سعادت گوی بازد کند شبدیز دولت زین فریدون
برآید همچو مه از برج اقبال همه مهر و صفا بیکین فریدون
ببرّد گردن ضحاک غمرا بتیغ رفعت و تمکین فریدون
بحمد اللّه کنون در قصر دولت فزاید رتبت و آئین فریدون
ز مادر روز یکشنبه بزاده به تاریخ سنه سبعین فریدون
مه
ذیالقعده و در هشتم او بده ساعت پس از پیشین فریدون
چو از پشت (و) نژاد خسروانست بود مجنون چون شیرین فریدون
ز مادر وز پدر شاه اصیلست ز خلد آمد چو
حورالعین فریدون
چو گردد هوشیار و سر فرازد بدین شعرم کند تحسین فریدون
هزاران سال عمرت باد و افزون تو هم از جان بگو آمین فریدون
در سنه ۷۱۲ بعد از وفات سلطان ولد عارف چلبی خلافت یافت و او (چه از روی اشعار معلوم میگردد که وی را با ابن شمسالدین ارتباطی بوده و در حق او مدائحی شیوا پرداخته است که از آن جمله قصیدهایست به مطلع ذیل:
احمد اللّه تعالی که علیرغم حسود خیل باز آمد و خیرش بنواصی معقود
و این قصیده را در کشمکشهای دیوانیان پارس با یکدیگر و نصب شمسالدین حسین بار دیگر به مشاغل دیوانی و بازگشت او از
عراق به
شیراز سروده و در اشاره به نصب و بازگشت او گفته است:
خبر آورد مبشر که ز بطنان عراق وفد منصور همیآید و رفد مرفود
پارس را حاکمی از غیب فرستاد خدای پارسایان را ظلی بسر آمد ممدود
شمس دین سایه آفاق و جمال اسلام صدر دیوان و سر خیل و سپهدار جنود
صاحب عالم عادل حسن الخلق حسین آنکه در عرصه گیتی است نظیرش مفقود
و در قصیده دیگر او را امیر مشرق و مغرب میخواند:
عادل عالم امیر شرق و غرب سرور آفاق شمسالدین حسین
و این خطاب نظر به قدرت و نفوذ شمسالدین است و شعرا نظیر این تعبیرات بسیار دارند و با گفته افلاکی درباره او (ملک ملک فارس) تناسب دارد و شمسالدین حسین ما بین سنه ۶۸۵ و ۶۹۰ به قتل رسید.
و در تاریخ وصاف ذکر شمسالدین محمد بن مالک که صاحب
ثروت جهان بود و در شهور سنه ست و سبعین و ستمائه به انفراد و استبداد ممالک فارس را صاحب مقاطعه شد و در سنه تسع و تسعین و ستمائه در بیغوله انزوا و مقام ابتلا وجه چاشت و شامی از معاونت بندهزادگان خود مییافت و نیز ذکر یکی از دیوانیان موسوم به شمسالدین ملک دیده میشود که در قصائد سعدی ذکر آنان نرفته است.
برای اطلاع از احوال این سه تن رجوع کنید به
) برای ارشاد خدابنده به مذهب سنت و ترک
تشیع به
ایران سفر گزید و ورود او به
سلطانیه مصادف گردید با مرگ خدابنده و عارف چلبی نیز در سنه ۷۱۹ وفات کرد و
احمد افلاکی از مریدان وی بود و به امر او در سنه ۷۱۸ به تالیف
مناقبالعارفین همت گماشت.
عابد چلبی (۶۸۲- ۷۲۹) چهارمین خلیفه مولاناست و دو تن از فرزندان وی هم بدین منصب نائل شدند، یعنی چلبی امیر عالم ثانی و چلبی پیر امیر عادل چارم که هشتمین و دهمین خلیفه بشمارند.
واجد چلبی اکبر (۶۸۵- ۷۳۳) سومین پسر سلطان ولد و پنجمین خلیفه مولانا است که از نژاد او (اگر نژادی داشته) هیچکس خلافت نیافت، زاهد چلبی اکبر (۶۸۶- ۷۳۴) به خلافت ننشست.
سلطان ولد دختری داشت به نام (مطهره سلطان عابد خاتون) که شانزدهمین خلیفه مولانا چلبی محمود عارف ثالث قره حصاری از نژاد او بود.
خاندان مولانا در بلاد روم (ترکیه امروز) به نهایت حرمت میزیستند و ناشر زبان و
ادبیات فارسی و اصول تصوف بودند و تاکنون سی تن از این خاندان به تخت
خلافت و مسند ارشاد جلوس کردهاند که به استثناء آنچه ذکر شد به التمام از خاندان اولو عارف چلبی بن سلطان ولد میباشند و آخرین پوستنشین درگاه مولانا شیخ محمد بهاءالدین (برهانالدین) ولد چلبی افندی است که ازین شغل معزول گردید و مسند این خاندان در دور او برچیده شد.
بهعون اللّه و منه به پایان رسید حواشی و اضافات بر رساله تحقیق در احوال و زندگانی مولانا جلالالدین محمد مشهور به مولوی به خامه این ضعیف بدیعالزمان فروزانفر اصلح اللّه حاله و مآله به تاریخ روز شنبه ۱۵ اسفندماه ۱۳۳۲ شمسی مطابق سیام جمادیالثانیه ۱۳۷۳ قمری در منزل شخصی واقع در خیابان حقوقی از محلات شمال شرقی طهران.
بدیعالزمان فروزانفر، زندگانی مولانا جلالالدین محمد (مولوی)، ۱جلد، زوار – تهران، چاپ: پنجم، ۱۳۶۶.
سایت علما و عرفا، برگرفته از مقاله «مولانا جلال الدین محمد مولوی قسمت اول»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۶/۰۴/۰۸. سایت علما و عرفا، برگرفته از مقاله «مولانا جلال الدین محمد مولوی قسمت دوم»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۶/۰۴/۰۸. سایت علما و عرفا، برگرفته از مقاله «مولانا جلال الدین محمد مولوی قسمت اخر»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۶/۰۴/۰۸ .