قریش
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
قبیله قریش، که
پیامبر اسلام (صلیاللهعلیهوالهوسلّم) از میان آنان برخاست؛ از مشهورترین و مهمترین قبایل
عرب در
حجاز بوده است. بیشتر نسبشناسان
عقیده دارند که قریش
لقب «
نضر بن کنانه»،
جد دوازدهم پیامبر (صلیاللهعلیهوالهوسلّم) است؛ از این رو هر طایفهای که نسباش به نضر بن کنانه برسد، قرشی خوانده میشود. در
قرآن سورهای نیز به نام
قریش آمده است.
به گفته نسبشناسان
عرب،
نسب قریش به
حضرت ابراهیم (علیهالسّلام) برمیگردد. قریش از
نسل اسماعیل (
فرزند ابراهیم) است، که ابراهیم او را به همراه مادرش در «دره غیر قابل کشت» سکونت داد. «رَبَّنا إِنِّی أَسْکنْتُ مِنْ ذُرِّیتی بِوادٍ غَیرِ ذی زَرْعٍ عِنْدَ بَیتِک الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِیقیمُوا الصَّلاه فَاجْعَلْ أَفْئِدَه مِنَ النَّاسِ تَهْوی إِلَیهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ یشْکرُون؛
پروردگارا، همانا من بعضى از فرزندانم را (اسماعیل را به همراه مادرش) در درهاى بىکشت و
زرع در نزد
خانه محترم و مصون تو ساکن کردم، پروردگارا تا
نماز را برپا دارند، پس چنان کن که دلهایى از
مردم به سوى آنها
میل کنند، و از محصولات گوناگون
روزی آنان گردان، باشد که سپاسگزارند.»
ابن سعد از
پیامبر (صلیاللهعلیهوالهوسلّم) نقل میکند: «اعراب فرزندان اسماعیل بن ابراهیم هستند.»
نسب شناسان در
شجرهنامه قریش دارای اختلاف نظر فراوان هستند. به نظر میرسد که
تردید برخی از آنان در تعیین دوران زندگی بعضی از آنها در فاصله میان
عدنان و اسماعیل باشد.
اکثر مورخین،
اجداد پیامبر (صلیاللهعلیهوالهوسلّم) را از عدنان،
جد بیستم رسول اکرم (صلیاللهعلیهوالهوسلّم) ضبط کردهاند. عدنان پدر اعراب عدنانی یا نزاری یا مضری بود.
مسعودی در «
التنبیه و الاشراف» خود چنین نوشته است: « اینکه نسب پیامبر (صلیاللهعلیهوالهوسلّم) را از معد جلوتر نبردیم برای این است که از این کار
نهی کرده و فرموده نسبشناسان
دروغ گفتهاند. همچنین از معد تا اسماعیل بن ابراهیم در شمار و نام کسان اختلاف بسیار است و آن چه مسلم و بیخلاف است نسب ایشان تا معد بن عدنان است.»
در ذکر نسب قریش، بین علمای علم نسب، چند نظر وجود دارد؛
۱- بیشتر نسبشناسان بر این اعتقادند که
پدر قریش، نضر بن کنانه بن خزیمه بن مدرکه بن الیاس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان، جد دوازدهم پیامبر (صلیاللهعلیهوالهوسلّم) است؛
۲- عدهای از آنان گفتهاند قریش، فرزندان مالک بن نضر بن کنانهاند؛
۳- برخی دیگر از دانشمندان نسبشناس، قریش را لقب
فهر بن مالک، جد دهم پیامبر (صلیاللهعلیهوالهوسلّم)، دانستهاند و نسل او را قریشی به شمار میآورند؛
۴- عدهای هم، به
قصی بن کلاب، قریش گفتهاند و معتقدند قبل از او، به کسی دیگر، قریش گفته نشده است.
نسبشناسان همچنین در معنای کلمه قریش و علت نامگذاری به قریش دچار اختلاف نظر شدهاند و حتی بعضی تعداد اقوال را درباره وجه تسمیه و مفهوم قریش تا بیست مورد شمارش نمودهاند؛
در ذیل به مهمترین معانی و دلائل نامگذاری اشاره میشود.
به
عقیده برخی قریش
لقب نضر بن کنانه و فرزندان او میباشد و قول مشهور نیز همین است. «
طبری» در این مورد مینویسد: «گفته شده است که قریش را به جهت «قریش بن بدر بن یخلد بن حارث بن یخلد بن نضر بن کنانه» قریش نامیدهاند قریش در
حقیقت لقب نضر بن کنانه بوده لذا بر فرزندان و نسل وی نیز اطلاق شده است.
و نیز به این
علت به قریش، قریش اطلاق میشد که هنگام ورود
کاروان بنینضر، عربها میگفتند کاروان قریش وارد شد.
درباره اینکه چرا به نضر بن کنانه قریش گفته میشد، طبری گفته است: از آن جهت به نضر بن کنانه قریش میگفتند که به تفتیش نیازمندان میپرداخت، نیازهای مردم را جستجو میکرده و سپس به وسیله دارائیهای خود آن را برطرف میکرده است. فرزندان او نیز در فصل
حج در پی نیازهای
حجاج برآمده و آنها را برآورده میکردهاند. از آنجا که تقریش به معنای تفتیش است وی لقب قریش گرفت.
دیگران گفتهاند بنینضر بن کنانه را به این جهت قریش نامیدهاند که نضر بن کنانه روزی بر گروهی از
قوم خود وارد گردید، چون بر فراز آنان بود، برخی به برخی دیگر گفتند نضر را ببنید همانند
شتر قریش است.
همچنین گفته شده است که نام نضر بن کنانه، قریش بوده است.
عدهای گفتهاند قریش از کلمه «القرش» گرفته شده که به معنی گردهمآیی و جمع شدن است،
قریش به معنای جمع شدگان از این طرف و آن طرف است، به این دلیل به
قبیله قریش، قریش گفته شده زیرا هنگامی که
قصی بن کلاب بر
مکه مسلط شد تیرههای متفرقه اطراف مکه را جمع نموده و در مکه
مسکن داد.
بنابراین قول، به بنی نضر بن کنانه همچنان بنینضر گفته میشد تا اینکه قصی بن کلاب آنان را گردهم آورد پس آنان را قریش نامیدند؛
زیرا تقرش به معنای جمع و گردهمائی است و یا گفته شده که به این علت قریش نامیده شدند؛ زیرا آنان در نتیجه یورشها گرد هم آمدند. «
محمد بن سعد»گفته است، هنگامی آنان قریش نامیده شدند که پیرامون
حرم آمده و پراکندگی خود را به گرد هم بودن تغییر دادند. این تجمع همان تفریش است. برخی نیز گفتهاند که آن واژه بر قصی اطلاق میشده است.
برخی دیگر گفتهاند قرش به معنای کسب و
تجارت است، از آنجا که قریش اهل
کشاورزی نبوده و شعلشان تجارت بود این لقب به آنان اختصاص داده شد.
بعضی از نسبشناسان گفتهاند، قریش برگرفته از کلمه «تقرّش» است و قریش را قریش نامیدهاند، از این جهت که بازرگان بودند و بازرگانی را، عرب «تقًرش» میگفته است
همانطورکه گفته میشود «یتقرش مال فلان» یعنی بر مال فلانی افزوده شد.
برخی هم معتقدند که قریش نام یک شخص نبوده، بلکه قریش نام نوعی موجود دریایی است که بقیه جانوران دریایی را شکار میکرده است و بقیه موجودات از او
وحشت داشتند؛ زیرا قدرتمندترین
حیوان آبی به شمار میرفت. فرزندان نضر بن کنانه را به جهت تشبیه به این موجود قریش نامیدهاند.
«
ابن کلبی» درباره معنای قریش گفته است که: «إنما قریش جماع نسب، لیس بأب و لا بأم: قریش جامع نسب افراد است، نه
پدر کسی بوده و نه
مادر کسی است.»
بر اساس منابع تاریخی، قبیله قریش از ۲۵
طایفه، تشکیل میشد؛ از طوایف ۲۵ گانه قریش، برخی در سرزمین
بطحاء (مناطق هموار مکه) ساکن بودند که به «قریش بطاح یا قریش بطحاء» شهرت داشتند و طایفههایی نیز در کوهها و بیرون شهر مکه ساکن بودند که به «قریش ظواهر» مشهور بودند. مسعودی مورخ مشهور اسلامی، طایفههای قبیله بزرگ قریش مقارن ظهور اسلام را ۲۵ طایفه به شرح زیر دانسته است:
۱.
بنیهاشم بن
عبد مناف؛
۲.
بنیمطلب بن عبد مناف؛
۳.
بنیحارث بن
عبدالمطلب؛
۴.
بنیامیه بن
عبد شمس؛
۵.
بنینوفل بن عبدمناف؛
۶.
بنیحارث بن فهر؛
۷.
بنیاسد بن عبدالعزی؛
۸.
بنیعبدالدار بن قصی؛
۹.
بنیزهره بن کلاب؛
۱۰.
بنیتیم بن مرّه؛
۱۱.
بنیمخزوم بن یقظه؛
۱۲.
بنییقظه بن مره؛
۱۳.
بنیمره بن کعب؛
۱۴.
بنیعدی بن کعب؛
۱۵.
بنیسهم بن عمرو؛
۱۶.
بنیجمح بن عمرو؛
۱۷.
بنیمالک بن حنبل؛
۱۸.
بنیمعیط بن عامر؛
۱۹.
بنینزار بن عامر؛
۲۰.
بنیسامه بن لؤی؛
۲۱.
بنیادرم تیم بن غالب بن فهر؛
۲۲.
بنیمحارب بن فهر؛
۲۳.
بنیحارث بن عبدالله بن کنانه؛
۲۴.
بنینباته؛
۲۵.
بنیعائذه.
سپس مسعودی میافزاید: از بنیهاشم تا بنیجمح بطون
قریش بطاح و از بنیمالک تا به آخر جزء بطون قریش ظواهرند.
این قبیله از با نفوذترین قبایل در میان عرب بوده و بعد از
اسلام نیز تا قرنها بر
جهان اسلام
حکومت کرده است.
از کتب تاریخ چنین بر میآید که قریش پیش از اسلام در میان عرب
شرافت و
عزت ویژهای را دارا بوده و معمولاً با عناوین «آل الله»، «جیران الله» و «سکان حرم الله» خوانده میشدند.
جنگ ابرهه با
کعبه و حمایت خداوند از خانه خود، بالاترین
افتخار را برای کعبه و اهل آن به همراه داشت.
هیکل میگوید: این حادثه مهم،
هیبت دینی مکه را بالا برده و مسلماً در پی آن ارزش تجاری را نیز افزونی بخشید.
این واقعه
دل کسانی را نیز که به کعبه
ایمان محکمی نداشتند معتقد کرده و نسبت به آن مطمئن نمود. آبی میگوید:
داستان فیل سبب
عظمت قریش نزد عربها شده و لذا آنها را «اهل الله» نامیدند.
کعبه نزد اکثر اعراب قداست داشت و آنها اهل کعبه و اهل
حرم را
احترام مینهادند. قریش به دلیل آن که خود را اهل حرم میدانستند، امتیازات دینی خاصی را به خود اختصاص داده و نام «اهل حمس» را برای خود برگزیده بودند. آنها دینداری خود را برتر از دیگران میدیدند.
قریش به علت تقدس خود، توانسته بود حمایت افراد زیادی را جلب کند؛ از این رو از لحاظ
قدرت نیز یکی از پر قدرتترین قبایل بود، مخصوصاً در پیمانی که با احابیش؛ یعنی گروههای زیاد مستقر در کوههای مکه منعقد نمود، توانست قدرت بیشتری کسب کند،
از آنجا که عرب به فزونی نیروهایش اهمیت میداد و آن را نشانه شرافت میدانست، این اقدام موجب
شهرت و برتری قریش بود.
اعراب آنها را به عنوان بزرگ و شریف قبول کرده و چه بسا در جنگها به جای آنها وارد کارزار میشدهاند.باید باین نکته نیز توجه نمود که عظمت و شهرت قریش، در همه تیرهها و عشیرههای قریش نبوده، بلکه این شرافت تنها در خاندان قصی، و بعد از او در خاندان هاشم و عبدالمطلب میباشد؛ چرا که وجود این افراد در نهایت سبب شهرت قریش گردید. در یک مسابقه افتخار به نسب،
ابوبکر خود را از قریش معرفی کرد، طرف او خوشحال شده پرسید: از خانواده قصی هستی؟ ابوبکر گفت: خیر. طرف پرسید: آیا عبدالمطلب و هاشم از شماست؟ ابوبکر بار دیگر پاسخ منفی داد! بعد از آن بود که شخص سائل با بیاعتنایی رد شد.
نکته دیگری نیز که بر جایگاه قریش افزوده بود واسطه تجارتی بودن مکه و بر سر راه تجارت
حبشه،
یمن، شامات بود؛ این تجارت شامل سفر به یمن، حضرموت، حیره،
بصره،
شام،
غزه و
مصر میشد. آنها به دلیل کار تجارت، از جنگ دست کشیدند تا دچار اسارت و یا از دست دادن اموالشان نشوند.
قریش، پیش از اسلام شهرتی داشته اما جایگاه آن بعد از اسلام چندین برابر شد، مهمترین و اصلیترین علتی که باعث عظمت جایگاه قریش در بین اعراب شد، این نکته است که پیامبر (صلیاللهعلیهوالهوسلّم) از این قبیله بود و این خود مهمترین عامل شهرت برای قریش بود. از طرف دیگر بنیامیه به تدریج از یک سو با
غضب منصب
خلافت از
امام حسن (علیهالسّلام) و
شهادت مظلومانه
امام حسین (علیهالسّلام)، خلافت را از بنیهاشم به بنیامیه انتقال داده و از طرفی این اصل را مطرح کردند که خلفا باید قریشی باشند نه هاشمی. آنان برای این سخن خود احادیثی نیز ساختند و بدین ترتیب در
اندیشه سیاسی مذهبی
اهل سنت این اصل استقرار کامل یافت. البته اهمیت قریشی بودن خلیفه، از همان روزهای نخست خلافت نیز مطرح بود؛ چنانکه
عباس به
امام علی (علیهالسّلام) میگفت: اگر من و
ابوسیفیان با تو
بیعت میکردیم، فرزندان عبد مناف با ما مخالفت نمیکردند، و اگر آنها مخالفت نمیکردند هیچ کس از قریش با ما اختلاف نمیکرد، و اگر قریش با تو بیعت میکرد هیچ کس از عرب، با تو مخالفت نمینمود.
در هر حال، مساله شهرت قریش تا اندازهای مربوط به قبل از
بعثت و مقداری مربوط به بعد از اسلام است. قبل از بعثت، کسانی از عرب، قریش را از خاندان غسان و کسری نیز برتر میدانستهاند. جواد علی پس از بحث در این باره مینویسد: به اعتقاد من این اسلام بوده که قریش را قریش کرده، آنها را بر عربها سیادت داده و به این موفقیت رسانده است.
تبلیغات بنی امیه برای نشان دادن برتری قریش بر عرب در بالا بردن جایگاه قریش تاثیر فراوانی داشته است؛ معاویه به
صعصعه بن صوحان میگوید: اگر قریش نبود شما در
ذلّت بودید! صعصعه جواب داد، این گونه نیست؛ چرا که قریش نه پر جمعیتترین است و نه با شرفترین.
ابوبکر در
سقیفه به
انصار میگفت: شما میدانید که عرب جز از قریش
اطاعت نخواهد کرد.
عمر نیز میگوید که قریش اشرف اقوام نزد عرب هستند.
حضرت علی (علیهالسّلام) در مورد قریش میفرماید: اگر قریش از پیامبر (صلیاللهعلیهوالهوسلّم) و نام او و
دین او برای رسیدن به قدرت و شرافت و
سیادت بهره نمیبرد، تنها یک
روز بعد از
مرگ پیامبر (صلیاللهعلیهوالهوسلّم)
بتپرست و
مرتد میشدند.
ما نیز ضمن تایید این نکته، به اهمیت نسبی قریش در
جاهلیت تاکید داریم. دلایل فراوانی وجود دارد که تا قبل از
فتح مکه، بسیاری از اعراب به خاطر حرمتی که برای قریش قایل بودند اسلام نیاوردند.
از پیامبر (صلیاللهعلیهوالهوسلّم) نیز نقل شده که فرمود: مردم تابع قریش هستند، صالحین در پی صالحین قریش و
فجار هم در پی فجار قریش.
محمد بن حبیب فهرست برخی از احادیثی را که در وصف قریش آمده و قسمتی از آنها ساختگی است، آورده است.
قریشیان و اعراب جاهلى از خوردن
مردار ابایی نداشتند؛ راهزنى مى کردند و از
شراب و
زنا و بىبند و بارى
لذت خاصى مىبردند. اوقات خوش و لحظات بیکارى آنها با نقل افکار جاهلانه و تخیلات شاعرانه که از غارتگرىها و
قتل نفسها و بادهگسارىها و
عشق بازىها و عیش و نوشها حکایت مىکرد، مىگذشت. این سرگرمىها و عادات و رسوم دیگر فرصتى به اعراب بتپرست ثروتمند عیاش یا تهیدست نمىداد تا به خدا و
عالم بعد از مرگ بیندیشند و پى به
حقیقت ببرند. براى قریش زندگى جز اینها مفهومى نداشت.
مهمترین عقیده زشتی که در بین اعراب وجود داشت،
شرک بود یعنی آنان به جای خداوند یکتا، به
پرستش چیزهای دیگر میپرداختند. این ویژگی و دوری از درگاه خداوند، خود مهمترین دلیل برای رواج سنتهای زشت در بین مردم آن زمان بود. این کارهای زشت که در بین مردم دوران جاهلیت رواج داشت عبارتند از:
رسم دخترکشى و زنده به گور کردن دختران یک رسم اشرافى و شایع در بین قریشیان بود. چون یکى از ملوک حیره به دختران جوانمردى از متنفذان تجاوز کرده بود و او براى حفظ آبروى خود، تمام دختران خود را زنده به گور کرد، این
رسم کمکم میان بعضى از
رجال قوم رسمى شد. گاهى نیز به واسطه
فقر و
تنگدستی دختران خود را که به کار جنگ و
غارت نمىآمدند، مى کشتند تا هم به
اسارت نیفتند و مورد
هتک حرمت قرار نگیرند و هم سربار زندگى نباشند. در هر صورت دخترکشى عمومیت نداشت و همه جا معمول نبود و بیشتر در قبیله «بنی تمیم» و «بنی اسد» از قریش اتفاق مىافتاد.
خداوند در
قرآن کریم بیان میدارد که اگر در آن زمان به مردی
خبر میدادند که زنش
دختر به
دنیا آورده، چهرهاش از شدّت ناراحتی سیاه میشد و بسیار
غضبناک میگردید
از این رو نمیدانست که آیا آن دختر را با قبول ننگ نگه دارد، یا زنده به گور کند.
بنابراین از آنجا که نمیتوانستند دختر را بپذیرند، دختران خود را
زنده در
خاک پنهان میکردند. همچنین در قرآن بیان میشود که در
قیامت از دختران زنده به گور شده، سؤال خواهد شد که به چه گناهی کشته شدهاند.
گفته شده است که عدهای، زنی را که میخواست
زایمان کند، به کنار چاهی میبردند، اگر بچهاش دختر بود، آن را در همان
چاه دفن میکردند و اگر
پسر بود، با خود میآوردند.
البته طبق فرموده خداوند در قرآن کریم، رسم فرزندکشی اعم از دختر و پسر در بین آنها شایع بوده است.
اما باید در نظر داشت که آنها بین دختر و پسر تبعیض قائل بودهاند؛ چرا که به دلیل برتر دانستن پسر، آن را برای خود میخواستند و خداوند را دارای دختر میدانستند؛ یعنی آنها
ملائکه را دختران خدا میپنداشتند.
نکته قابل توجه اینکه در همان زمان نیز افرادی بودند که با این کار مخالف بودند و هست مواردی که شخصی با خریدن دختر از والدینش جان او را نجات میداد.
خداوند در قرآن کریم بیان میدارد که
عبادت اعراب در کنار خانه خدا، جز سوت کشیدن و کف زدن نبود،
یعنی آنها در طواف خانه خدا، تنها به سوت کشیدن و کف زدن میپرداختند و عبادت خاصی را انجام نمیدادند. یک
سنت غلط دیگر که در بین اعراب رواج داشت، برهنه
طواف کردن بود،
علت آن، این بود که متولیان کعبه که از بزرگان قریش بودند خود را از بقیه افراد برتر میدانستند و به این منظور برای خود لباسهای مخصوص به نام «حُمس» قرار داده بودند تا هنگام طواف از آن لباسها استفاده کنند؛ بنابراین برای کسانی که از متولیان کعبه نبودند و از جاهای دیگر به منظور
زیارت خانه خدا میآمدند، مقرر کرده بودند که تنها در صورتی میتوانند به طواف خانه خدا بپردازند که لباس حمس را پوشیده باشند و یا اینکه اگر با لباس خود به طواف میپردازند، میبایست بعد از طواف لباسهای خود را دور بیندازند. به همین خاطر عده زیادی که لباس حمس را نداشتند و نمیتوانستند آن را تهیه کنند و از طرفی حاضر به دور ریختن لباسهایشان نیز نمیشدند، برهنه و
عریان به طواف خانه خدا میپرداختند.
درباره نوشیدن
شراب باید گفت که آنها تا اندازهای به این کار
انس گرفته بودند که به راحتی حاضر به ترک آن نبودند، به همین خاطر اسلام نوشیدن شراب را به تدریج و در چهار مرحله حرام اعلام کرد.
بنابراین به طور طبیعی کسی که به خوردن شراب بپردازد؛ چون از حالت
عقل خارج میشود، در نتیجه به هر عمل خلاف
عفت نیز دست میزند مانند
فحشا و فسادهای جنسی. به نظر میرسد که اعراب به شکل علنی و آشکارا به فحشا و
زناکاری میپرداختهاند؛ زیرا خداوند در قرآن کریم بیان میدارد که به فحشا نپردازید، چه به صورت علنی باشد و چه پنهانی.
اعراب به دلیل تبعیت از پدران خود، به فحشا میپرداختند
در صورتی که این توجیه از جانب خداوند قابل قبول نیست. مهمترین مصداق فحشا در بین اعراب
زنا بوده است که خداوند به شکل خاص آنان را از این کار برحذر میدارد.
از جمله کارهای زشت که در بین اعراب وجود داشت، این بود که کنیزان خود را به فحشا و زناکاری وادار میکردند؛ بنابراین خداوند در قرآن کریم از این کار نهی کرده است.
مسئله زنا و فحشا به قدری در بین بعضی ازقریش و اعراب جاهلی رواج داشت که گاهی افراد مشهوری مانند
معاویه و همچنین
عمرو عاص را به چند فرد نسبت میدادند؛ چنانکه
زمخشری مفسر بزرگ
اهل سنت مینویسد: معاویه به چهار نفز نسبت داده میشد؛ (میگفتند پدر او یکی از این چهار نفر است) مسافر بن ابی عمر، عماره بن الولید، عباس بن عبد المطلب و صباح؛ صباح خواننده سیاهپوستی بود متعلق به عماره بن ولید. علمای نسب گفتهاند: ابو سفیان زشت و کوتاه قد بود و صباح
اجیر ابو سفیان بود (ابوسفیان او را برای انجام کاری به خدمت گرفته بود) او جوانی زیبا بود،
هند همسر ابوسفیان او را دعوت به عمل نامشروع با خود کرد.
زمخشری درباره پدر عمرو عاص چنین مینویسد: مادر عمرو عاص کنیزی بود به نام نابغه که پنج نفر به از قریش به نامهای ابو لهب، امیّه بن خلف، هشام بن مغیره، ابو سفیان بن حرب و عاص بن وائل در
طهر واحد با او همبستر شده و سپس عمرو متولد شد. علمای نسب گفتهاند: او شباهت زیادی به ابو سفیان داشته است.
اعراب علاوه بر فحشا، به تجاوز و ستمکاری نیز میپرداختند که خداوند در قرآن کریم آنها را از این کار برحذر میدارد.
آنان همچنین به کشتار یکدیگر میپرداختند که خداوند آنها را از این کار
نهی کرده است.
جنگ و خونریزی از افتخارات اعراب به شمار میآمد. آنان در اشعار خود، این
خصلت زشت را مورد
ستایش قرار میدادند و بنابراین ترک آن را ننگی برای خود به حساب میآوردند به همین خاطر به بهانههایاندک جنگ و خونریزی برپا میکردند و گاهی این جنگ و خون ریزیها سالیان دراز به طول میانجامید. از جمله بهانههایی که موجبات جنگ را به وجود میآورد، میتوان به راهزنی، شهوت پرستی، زورگویی و... اشاره کرد. اعراب علاوه بر جنگها، در بین خود نیز به خونریزی میپرداختند، از جمله آنها قربانی کردن کودکان در برابر بتها بوده است، به طوری که مثلاً پسری خردسال را میآوردند و در جلوی
بت سر میبریدند تا باعث
برکت آنها شود.
خداوند بیان میدارد که اعراب در گذشته با یکدیگر دشمنی داشتند، بنابراین خداوند به آنها نعمتی عطا کرد و آن اینکه میان دلهای آنها
الفت و دوستی برقرار ساخت
از این رو از جنگ و خو نریزی فاصله گرفتند.
خرافههای بسیاری در بین اعراب وجود داشت. از جمله مهمترین آنها عبارتاند از:
اعتقاد به ارتباط
ارواح و کهکشانها؛ روشن کردن
آتش برای باریدن
باران؛ کتک زدن
گاو نر برای آب نوشیدن گاو ماده؛
شتر نر سالم را داغ میزدند تا شتر ماده
بیمار شفا یابد؛ شتری را کنار قبری
دفن میکردند تا
میت در هنگام
حشر بر آن سوار شود و در آن روز بدون وسیله نماند؛ بنابراین به نظر میرسد که انکار
قیامت و
معاد، در بین اعراب عمومیت نداشته است اگر شخصی را سگهاری گاز میگرفت، برای درمان او مقداری از
خون بزرگ قبیله را به زخمش میزدند تا شفا یابد؛ کشتن شتری بر سر
قبر میت به خاطر احترام به آن میت؛ اگر زنی بچههایش بعد از تولد زنده نمیماندند، میبایست به عقیده آنها هفت بار بر کشته مرد بزرگی قدم بگذارد تا بچههایش زنده بمانند؛ هنگامیکه گم میشدند، لباسهایشان را درآورده و وارونه میپوشیدند تا به اهلشان بازگردانده شوند؛ بر گردن مارگزیده و عقربگزیده زیور آلات طلایی میآویختند تا شفا یابد؛ اگر علائم
جنون در کسی ظاهر میشد، برای درمان او پارچه آلوده و
استخوان مردگان را به گردنش میآویختند؛ برای رهایی بچههایشان از دیوزدگی،
دندان روباه و
گربه را با نخی به گردن بچهها میآویختند؛ برای درمان کورک لب و
دهان بچهها، مقداری
نان و
خرما به سگها میدادند؛ به کسی که بیماری ریختن پوست بدن داشت، آب دهان میمالیدند؛ اگر کسی بیماری اش ادامه مییافت، معتقد بودند که حیوانی متعلق به دیوها را کشته است و از این رو برای پوزش طلبیدن هدایایی را در برابر سوراخ کوه میگذاشتند؛ اگر از بیماری
وبا و یا از
دیو در روستایی میترسیدند، در دروازه آن روستا، ده بار صدای
الاغ از خود درمیآوردند؛ اگر از
خیانت زنان خود میترسیدند، برای اطمینان نخی را به شاخه درختی میبستند و سپس به
مسافرت میرفتند، اگر موقع بازگشت نخ به حال خود باقی بود،
زن خیانت نکرده و اگر مفقود شده بود، زن را به خیانت
متهم میکردند؛ اگر دندان فرزندشان میافتاد، آن را با دو
انگشت به
آسمان پرتاب کرده و از آفتاب میخواستند دندانی بهتر از آن به فرزندشان بدهد.
از جمله ویژگیهای اعراب و وخصوصا قریش طبق بیان قرآن کریم،
تعصب بوده است.
آنان نسبت به
زبان عربی تعصب داشتند، از این رو خداوند بیان میدارد که اگر قرآن به زبان دیگری نازل میشد، آن را نمیپذیرفتند و میگفتند که آن را درک نمیکنیم
بنابراین آنها نسبت به زبان خود تعصب بیجا داشتند، در صورتی که قرآن برای کسانی که به آن ایمان بیاورند،
هدایت و
شفا است.
پس این مخالفتد آنها از روی بهانه جویی بوده است؛ زیرا با اینکه قرآن به زبان عربی نازل شد، باز هم به آن ایمان نیاوردند. آنان نسبت به
آیین بتپرستی خود نیز تعصب داشتند.
از این رو حاضر نبودند تا آن را کنار بگذارند. آنان در
آداب و رسوم خود به تقلید کورکورانه از پدران خود میپرداختند و میگفتند که چون پدران خود را در این راه یافتیم، خودمان نیز در این راه قدم برمیداریم.
قریشیان همچنین بیان میداشتند که حضرت محمد (صلیاللهعلیهوالهوسلّم) میخواهد آنان را از آیین پدرانشان دور کند.
از این رو بر راه و رسم گمراه خود پافشاری میکردند.
معیارهای ارزشی عرب جاهلی در واقع به ارزشهای قبیلهای باز میگشت. محوریت مسائل فرهنگی و اجتماعی نیز در میان اعراب به طور عام و قریش به گونهای خاص به وسیله ارزشها و اهداف قبیلهای تعین مییافت. در همین رابطه است که درمییابیم چرا حسب و
نسب این قدر در میان عرب ارزش یافته و اصولاً آنها ارزشهای خود را به طور کلی در رابطه با موضع قبیلگی تعیین میکردند. قریشیان بر دبگر اعراب فخرفروشی میکردند و دچار
خودپرستی بودند به گونهای که فقط خود را دارای فضایل و مقامات والا میدانست و دیگران را به حساب نمیآورد و به راحتی به آنها اهانت میکرد. در واقع ارزش انسانی در بین آنها از بین رفته بود و هرکس به دنبال منافع خود و خانوادهاش بود. آنان برای
ثروت،
نژاد، زبان و... امتیاز قائل بودند و از این رو کسانی که نژاد اصیل عربی و ثروت زیاد و زبان
فصیح داشتند، در طبقات بالای زندگی قرار میگرفتند و به این ترتیب مردم عربستان به دو دسته
تقسیم میشدند:
۱. ثروتمندان و تجار که امکانات رفاهی و پستهای حکومتی در اختیار آنها بود.
۲. فقیران که به وسیله ثروتمندان
اذیت و
آزار میشدند و مورد
شکنجه قرار میگرفتند.
از جمله مواردی که اعراب در جاهلیت به وسیله آن بر یکدیگر فخرفروشی میکردند، افزون تر بودن تعداد بوده است
در همین راستا است که سخن از تقسیم قریش به «
قریش بطاح» و «
قریش ظواهر»
به میان میآید. قریش ظواهر گروهی بودند که پیرامون مکه زندگی میکردند. آنان شامل «بنی معیص بن عامر بن لؤی»، «تیم الادرم بن غالب بن فهر»، «حارث بن فهر» و « حارب » بودهاند. اینها بر اهل حرم فخرفروشی می کردند که در برابر
دشمن ایستادگی کرده و
رنج دفاع از آنان را بر عهده داشتهاند.
اما قریش بطاح گروهی از قریش بودند که در درون مکه زندگی میکردند. بازرگانان و سرمایهداران و ثروتمندان که به فعالیتهای بازرگانی و تجارت اشتغال داشتند از همین گروه بودند. آنان بر اساس آن چه که از «محمد بن حبیب سکری»
روایت شده، عبارتند از:«بنی تیم بن مره»، «بنی زهره بن کلاب»، «بنی عبدبن قصی»، «بنی عبدمناف بنی عبدالدار»، «بنی عدی بن کعب»، « بنی سهم بن جمح» و «بنی مخزوم بن یقظه بن مره».
اعراب قریش
خوک،
خون و گوشت مردگان را میخوردند. آنان هیچ
آدابی برای
قربانی کردن
حیوانات نداشتند، بنابراین آنان را به وسیلههای مختلف میکشتند. همچنین حیوانات را به غیر نام خدا و برای بتها قربانی میکردند و میخوردند. به این ترتیب خداوند حرام بودن خوردن این چهار مورد را در قرآن بیان داشته است.
از جمله کارهایی که در بین اعراب قریش رواج داشته،
قماربازی بوده که خداوند از آن
نهی کرده است.
قماربازی نشان دهنده این است که اعراب میخواستند به واسطه آن خودنمایی کنند و ثروت خود را به رخ دیگران بکشند و اینکه بی اعتنا در صرف آن هستند.
رباخواری نیز در بین معاملات آنها وجود داشت و از این کار پروایی نداشتند. آنان برای رسیدن به سود بیشتر به این کار روی آورده بودند که خداوند آنان را از این کار نیز برحذر داشته است.
علاوه بر سنتهای زشت و رفتارهای ناپسند، کارهای شایستهای نیز در بین اعراب قریش وجود داشت که عبارتاند از:
اگر مهمانی میآمد و همچنین اگر کسی به کس دیگری پناه میآورد و از او
امان میگرفت، آن شخص تا پای جان از او محافظت میکرد و
خیانت کردن به مهمان را گناهی بزرگ میدانست. برای نمونه میتوان به جریان پناهندگی
حضرت محمد (صلیاللهعلیهوالهوسلّم) توسط
مطعم بن عدی در بازگشت از
طائف اشاره کرد که آن حضرت تحت حمایت مطعم و همراهانش به سلامت وارد مکه شد و هیچ یک از مشرکان قریش متعرض او نشدند.
شهر مکه پیش از بعثت پیامبر (صلیاللهعلیهوالهوسلّم) نه حکومتى داشت
و نه ماموران رسمى که انتظامات شهر را به عهده گیرد؛ در عوض
عهد و
پیمان و
سوگند و حق جوار (پناهدگى و بست نشینى) که قریش سخت پاى بند آن بود، این نقیصه را جبران مى کرد. وفای به عهد، یک خصلت پسندیده است، مگر اینکه پیمان و عهدی که با یکدیگر بستهاند، به زیان جامعه باشد. زندگی بادیه نشینی این خصلت را بر اعراب جاهلی تحمیل کرده بود. روحیه حمایت از مظلومان در بین اعراب وجود داشت؛ چرا که در آن زمان که اکثر مردم عرب به چپاولگری و
غارت میپرداختند، عدهای مظلوم که توان مقاومت نداشتند، صدمههای زیادی میدیدند. از این رو اعراب در برخی موارد برای حمایت از مظلومان، باهم هم پیمان میشدند. از جمله نمونههای هم پیمانی اعراب برای حمایت از مظلومان، پیمان حلف الفضول است.
مردم عرب به اقتضای محیط زندگانی خویش و فضای قبیلهای، در بعضی
علوم مهارت داشتند. نسب شناسی،
پزشکی و محاسبه ایام از جمله علومی است که در بین قریشیان وجود داشت. همچنین مطالعه داستانها و ضرب المثلها و... برای هدایت و نشان دادن راه درست به دیگران رواج داشت که این اشخاص را «
حکیم» میگفتند.
البته علم آموزی در دوره جاهلیت محدود بوده است و به قول منابع معتبر تاریخی در مکه فقط ۱۷ نفر باسواد وجود داشتند.
علم انساب یکی از عالیترین معارف عقلی عرب جاهلی بود. علومی که عربها در آن پیشرفت کرده بودند معرفت در زمینه احوال و تغییرات جوی بود. آنان در علم باستانشناسی یعنی شناختن آثار قدیم نیز مهارتی خاص داشتند. در حقیقت علوم عرب مقداری اطلاعات و معلومات پراکنده بود که در نتیجه مشاهده و استماع بدان راه یافته بودند.
از نکات قابل توجه در بررسی اوضاع فرهنگی قریشیان، علاقه آنها به
شعر است. در واقع، در میان اعراب دوره جاهلی عالم و مورخ نبود؛ ولی علاقه فراوان به
فصاحت زبان و صحت گفتار و اشعار مختلف موزون وجود داشت. نباید از این نکته غافل شد که مکه مرکز
تجارت و
زیارت بود و در عین حال مرکز آمیزش و معاشرت که در آن جا اشعار حماسی سروده میشد تا شرافت و افتخارها را گویا باشد. ادبیات عرب جاهلی بر دو نوع
نثر و
شعر بوده است. البته به دلیل شرایط و اوضاع سخت اجتماعی تنها عدهای معدود و انگشت شمار موفق به سوادآموزی میشدند. نثر عربی کهن به دلیل خاصیت زبان عربی دارای وزن است و بیشتر مباحثی از طبیعت و زندگی در آن مطرح میشود. شعر جاهلی دارای قالبهای محکم هست و در آن شعر براساس قوانین دقیق سروده شده است. بعضی از شاعران جاهلی اشعار خود را با
آبطلا نوشته و بر دیوار کعبه آویخته بودند و آن را معلقات میگفتند که هفت قصیده ۲۰ از هفت شاعر بوده است که عبارتاند از:
امرؤ القیس،
طرفه بن عبد بکری،
زهیر بن ابی سلمی مزنی،
لبید بن ربیعه عامری،
عمرو بن کلثوم عدنانی،
عنتره بن شدّاد عبسی و
حارث بن حلّزه عدنانی.
به طور کلی نمیتوانیم مراکز ادبی خاصی را برای اعراب نام ببریم؛ زیرا آ نها افرادی بیابانگرد بودند و تنها زمانی که از جنگ و نزاع قبیلهای فارغ میشدند، دور یکدیگر جمع شده و شعر میگفتند؛ اما با این حال بازارهایی بود که در آن اشعار سروده شده، خوانده میشد و شعرها را نقّادی میکردند. از بازارهای معروف که در آن شعر عرضه میشد، میتوانیم بازار «عکاظ»، «مرّالظهران» و «ذوالمجاز» را نام ببریم.
اولین طایفه ای که در مکه ساکن شدند،
عمالقه بودند. پس از آنها طایفه
جرهم که از یمن
مهاجرت کرده بودند در مکه مقیم شدند. در روزگار اقامت آنان، حضرت اسماعیل (علیهالسّلام) و مادرش به مکه آمدند. پس از آن، ابراهیم گهگاهی برای دیدار از
زن و
فرزند خود به مکه می آمد و در یکی از همین سفرها بود که مأمور ساختن کعبه شد و به اتفاق اسماعیل این امر را انجام داد.
اسماعیل با طایفه جرهم
وصلت کرد
و همین که درگذشت، پسرش عهده دار امور کعبه شد. پس از او کسانی از طایفه جرهم به تولیت کعبه رسیدند و این وضع تا ۲۰۷ م دوام داشت. در این زمان، طایفه خزاعه که از سرزمین
سبا مهاجرت کرده بودند، بر طایفه جرهم غالب شدند و مدت ۳۰۰ سال امور کعبه همچنان در دست طایفه خزاعه بود. قریش در طی ریاست سیصد ساله خزاعه بر امور کعبه، به صورت پراکنده در اطراف مکه و کوهها و شعاب اطراف آن به سر میبردند، ولی در امور و سرپرستی مکه و
بیت الله الحرام هیچگونه دخالتی نداشتند، تا اینکه به سال ۴۴۰ م. طایفه قریش توسط قصی بن کلاب نیرو گرفت و توانست کعبه را از کف خزاعه به در آورد.
ریاست قریش بر کعبه و مکه از زمان «
قصی بن کلاب» جد چهارم پیامبر (صلیاللهعلیهوالهوسلّم) آغاز می شود، نامش «زید» و لقبش «قصی» و لقب دومش «مجمع» و کنیهاش «ابوالمغیره» بوده است.
او وقتی کوچک بود، پدرش از دنیا رفت و شخصی از بنی عذره (قضاعه) به نام «ربیعه بن حزام»
با مادر او به نام «فاطمه بنت سعد بن سَیَل»
ازدواج کرد و او را به همراه مادرش به خانه خود در شام برد.
چون او از زادگاهش دور شد به «قصی» معروف گردید.
قصی در شام بزرگ شد و چون به سن
بلوغ رسید، به مکه آمد و با دختر آخرین امیر خزاعی ها به نام «حُبّی بنت حلیل بن حبشیه» ازدواج کرد قصی از حُبّی دارای چهار پسر به نامهای «عبدالدار»، «عبدمناف»، «عبدالعزی» و «عبدقصی» شد
و پس از مرگ پدر زنش، یعنی حُلَیل بن حُبشیّه، او خویشاوندان خود را گرد خود جمع کرد و از
بنی قضاعه هم کمک خواست و به زور
شمشیر خزاعیها را مغلوب ساخت خزاعیها، جرهمیها را بیرون رانده و خود حکومت مکه را به دست گرفته بودند و خود امیر مکه و متولی کعبه شد.
برخی گفتهاند حلیل بن حبشیه سرپرستی مکه را به ابوغبشان سلیمان بن عمرو سپرد و قصی آن را به یک خیک شراب و یک شتر از ابوغیشان خرید.
قصی پس از ازدواج با
دختر رئیس قبیله خزاعه، رفته رفته بر دامنه
نفوذ خود افزود تا اینکه بر اساس وصیت پدر زنش عهدهدار
ولایت کعبه شد.
از اینرو با قریش و بنیکنانه سخن گفت و از آنان یاری طلبید، آنها نیز پذیرفتند
و با او بیعت کردند. سپس قصی، نامهای به برادرش دراج (رِزَاح) بن ربیعه نوشت و از او کمک خواست. با فراهم شدن مقدمات کار، ابتدا در موسم
حج، قصیف متعرض صوفه (فرزندان غوث بن مرّ بن ادّ بن طابخه که قبیلهای از جرهم بودند.) که عهدهدار منصب اجازه حجاج (حرکت به
عرفات و اجازه
رمی جمرات و
کوچ کردن از
منی) بودند به جدال و کشمش پرداخت و خود را بدین کار از آنان شایستهتر دانست، کار به جنگ کشیده شد.
قصی در این جنگ به پیروزی رسید، خزاعه و بنیبکر از این واقعه احساس خطر کردند و
یقین کردند که قصی آنان را نیز همانند صوفه، از ولایت مکه، منع خواهد کرد. از این رو از قصی کناره گرفتند، اندکی بعد جنگی سخت بینشان درگرفت، دو طرف سرانجام به
صلح تن در دادند و به
حکمیت یعمر بن عوف از طایفه بکر
رضایت دادند. یعمر، چنان
داوری کرد که قصی برای خدمتگزاری کعبه و سرپرستی مکه از طایفه خزاعه برازندهتر است.
بدین ترتیب مکه در اختیار قصی قرار گرفت و او ریاست کامل کعبه و بیت الله الحرام را به دست گرفت.
وی قبیله خود را از اطراف مکه جمع آوری کرده و بر پایه شرافت هر یک، آنان را در جاهای دور و نزدیک حرم جای داد،
از این رو او را «مجمَع» نامیدند. قصی بن کلاب هر طایفه ای را در بخشی از مکه سکونت داد. او قسمت «وجه کعبه» یعنی معلاه یا بالای مکه را که شامل
شعب ابی طالب به سمت بالا می شد، برای خود و فرزندانش برگزید. به همین دلیل فرزندان وی همه در این بخش سکونت داشتند. بخش اجیاد (شامل اجیاد کبیر و صغیر در پشت
کوه ابوقبیس) را به بنی مخزوم داد. منطقه مسفله مکه در اختیار بنی جمح قرار گرفت و بنی سهم در ثنیه سفلی که امروزه به نام «شبیکه» معروف است، سکونت داده شدند. طایفه بنی عدی را (که عمر از آن تیره است) در پایین ثنیه مزبور، جایی که امروزه به
جبل عمر معروف است، سکونت داد.
و مکه را به صورت ربعهایی (کوچه – محله) درآورد و در مکه چاه حفر نمود.
قصی کعبه را از نو ساخت
و
دارالندوه را در آنجا تشکیل داد
و مناصب کعبه؛ یعنی امور
رفاده (مهمانداری از زائران کعبه)،
حجابه (دربانی و کلیدداری)،
سدانه (خادمیو پردهداری)، لواء (پرچمداری) و
سقایه را بدست گرفت.
بعد از قصی کارهای کعبه و امور قریش به دو فرزندش عبدالدار و عبد مناف افتاد. بعضی نیز گفتهاند که او همه مقامات را به عبدالدار تفویض کرد.
پس از آنها هاشم و عبد شمس دو فرزند عبد مناف مقامات را تقسیم کرده و امور کعبه به هاشم و ریاست به عبد شمس رسید. در واقع کار مکه یکسره به دست فرزندان عبد مناف افتاد.
هنگام ظهور رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) از میان بنیهاشم، عباس مسؤولیت سقایت؛ یعنی آب رسانی حجاج را به عهده داشت. از بنی امیه ابو سفیان ریاست سپاه قریش را (که در جنگ احد و خندق نیز شرکت جست) به عهده داشت. از بنی نوفل، حارث بن عامر مسؤول رفادت و غذا برای حجاج بود. از بنی اسد، یزید بن زمعه مسؤولیت مشاوره داشته و قریش برای اخذ کارهای مهم با او مشورت میکرد. و از بطون دیگری نیز افراد دیگر مسؤولیتهایی بر عهده داشتند.
در
اصطلاح قرآن و
حدیث، به دوره عرب پیش از اسلام «
جاهلیت» اطلاق شده است. در آن زمان، افکار کفرآمیز و اعتقادات شرکآمیز در بین مردم رواج داشت، البته تمامی این دوره را
شرک و
کفر فرا نگرفته بود، بلکه گاه در گوشه و کنار، عقاید توحیدی نیز وجود داشت، مانند
آیین حنیف که پیروان آن
خداپرست بودند.
واژه جاهلیت چهار بار در قرآن به کار رفته که در هر چهار مورد همراه با ملامت و نکوهش است.
از نظر اعتقادی شایعترین و عمومیترین اندیشه حاکم بر مردم
جزیرهالعرب، شرک بوده است. گروههای مختلف و قبایل مختلف همه در این شرک سهیم بودهاند. تنها تفاوتی که در بین گروههای مشترک وجود داشت، تفاوتی بود که بین انواع مختلف شرک قابل تصور بود. در عین حال کسانی نیز بودند که اساساً هیچ اعتقادی به خدا به عنوان شرک و یا با عنوان دیگر نداشتند. مردم مکه، بر آیین
حضرت ابراهیم (علیهالسّلام) بودند تا اینکه
عمرو بن لحی خزاعی آن را تغییر داد. او در پی سفری که به
بلقاء شام داشت بتانی را به مکه آورد و بتپرستی را در مکه رواج داد.
عامل دیگری که در اشاعه شرک سهمی عظیم داشت مسئله اختلافات و تضادهایی بوده که در میان قبائل وجود داشته است. به تعبیر دیگر، مسائل اجتماعی و سیاسی نیز خود عاملی در اشاعه و گسترش بتپرستی بوده است؛ زیرا اختلافات آنها به حدی رسیده بود که زمینه اینکه هر کس خدائی مخصوص خود داشته باشد، فراهم شده بود. وقتی که عربها نقش کعبه را در پر قدرت کردن قریش مشاهده کردند در مناطق خود نیز کعبهای ساختند تا از این افتخار بیبهره نباشند. گفته شده که در
نجران،
غطفان،
یمن و
شام و همچنین در سرزمین میان
کوفه و
بصره نیز کعبههایی وجود داشته است.
«
ابن اثیر» در مورد
دلیل بتپرستی اعراب مینویسد: «عمرو بن لحی» در مکه پیشوای قوم خود شد و امور خانه را بدست گرفت، آنگاه سفری سوی بلقا رفت که از توابع دمشق شام بود و آن جا طایفهای را دید که بت میپرستیدند. او درباره بتان از آنها پرسید، گفتند: اینها خدایان ما هستند که از آنها یاری خواهیم و یاریمان کنند... او نیز بتی از آنها گرفت که هبل نام داشت و آن را به مکه برد و به مردم گفت تا بتان را احترام کنند و بپرستند و آنها نیز چنین کردند،
بنابه نوشته «
ابن کلبی» هر مسافری که از مکه خارج می شد برای احترام نهادن به کعبه سنگی از سنگهای
حرم را با خود میبرد و به آن
احترام مینهاد که در نهایت منجر به بتپرستی گردید.
«
یعقوبی» مینویسد: بتپرستی از هنگامی آغاز شد که وقتی یکی از مردم میمرد، اقوام او مجسمهای از او ساخته و به یاد او محترم میداشتند و پس از گذشت سالها
تصور میکردند که اینها خدایان آنها هستند.
اعراب قریش موجودات مختلفی نظیر درختانی به نامهای «عزی» و «ذات انواط» را که به نظرشان عظمت و بزرگی داشتند،
پرستش میکردند.
آنان سنگها را نیز پرستش میکردند، مخصوصاً سنگهایی که تحت تاثیر
باد و
باران به شکلهای عجیبی درمیآمدند.
علاوه بر این، بتهای ساخته خود را هم پرستش میکردند.
تا جایی که گفته شده است که پیرامون کعبه ۳۶۰ بت وجود داشته است.
بتهای موجود در شبه جزیره عربستان به دو دسته تقسیم میشدند:
الف) بتهای خانگی که بتهایی کوچک و ابتدایی بودند و هر شخصی مخصوص به خود بتی داشت و آن را در خانه نگهداری میکرد و در جنگها با خود میبرد.
ب) بتهای قبیلهای که یک یا چند قبیله همگی آن را میپرستیدند و این بتها بسیار بزرگ بوده و در معابد نگهداری میشدند. برخی از مهمترین این بتها عبارتاند از:
۱.
وُدّ، نزد طایفه کلب؛
۲. سُواع، نزد طایفه هُذیل در ینبع؛
۳. یغوث، نزد طایفه مذحج و اهل جُرش؛
۴. یعوق، نزد طایفه خیوان در صنعا؛
۵. نسر، نزد قبیله حمیر، متعلق به اعراب جنوبی؛
۶. لات، نزد طایفه بنی ثقیف در طائف؛
۷.
عُزّی، نزد قریش در مکه، سه
درخت در «بطن نخله» بوده که آن را «عزی» میگفتند؛
عزّی بزرگترین
بت قریش بود، بدین جهت قریش را عزّی هم میخواندند. آنان عزی را
زیارت میکردند و برایش
هدیه میبردند و برایش
قربانی انجام میدادند و بدین وسیله بدان
تقرب میجستند.
۸. مناه، نزد
اوس و
خزرج در
مدینه؛
مناه نیز از دیگر بتانی بود که علاوه بر دیگر اعراب، قریش نیز آن را بزرگ میداشتند.
۹. هُبل، نزد اعراب مشرک قریش در مکه جایگاه خاصی داشته است؛
مشرکان قریش این بت را با
عقیق سرخ، به شکل
انسان ساخته بودند و بزرگترین بت درون کعبه به شمار میرفت.
مکیان آن را در کنار چاهی درون کعبه که در آن هدایای کعبه جمعآوری میشده، قرار داده بودند. بر اساس نقل منابع تاریخی مشرکان قریش در روز
احد نیز شعار اعل هبل سردادند.
۱۰. بعل، نزد قبیله الیاس و اعراب شمالی.
دیگر بتهای مهم شبه جزیره عربستان عبارتند از: فلس، یعبوب، باجر، اقیصر، عبعب، ذوالکعبات، محرق، رُضی نهم، سعد، ذوالکفین، ذوالشری، عائم، سعیر، اساف، نائله، ذوالخصله، رئام، عمیانس، مرحب، ذواللبا، و ذریح
دو بت اساف و نائله به صورت دو سنگ
مسخ شده بودند، قریش آنها را پیشایش کعبه نهادند تا مردمان از آن
پند بگیرند.
مشرکان قریش برای تقرب به بتهای خود،
قربانی و هدایا و نذرهایی را به معبد تقدیم میکردند. از جمله این هدایا شترانی است که در قرآن به آ نها اشاره شده است و عبارتند از: «
بحیره»، «
سائبه»، «
وصیله» و «
حام».
آنان برای پرستش خدایان خود و تقرب به آ نها، از
آداب و رسوم خاصی نیز تبعیت میکردند.
آیین دیگری نیز در
شبه جزیره عربستان وجود داشت که به
دین حنیف معروف بود، اینان یکتاپرست بودند و از آیین حقیقی
حضرت ابراهیم (علیهالسّلام) پیروی میکردند و در جامعه جایگاه خاصی داشتند. واژه حنیف چندین بار در قرآن کریم آمده است و در
اصطلاح دین ابراهیم (علیهالسّلام)، دین حنیف نامیده شده است. آیین حنیف محور اساسی همه ادیان آسمانی است و جهانی میباشد. به تعبیر دیگر، این آیین دینی در عرض ادیانی مانند
مسیحیت و
یهودیت و
اسلام قلمداد نمیشود، بلکه صفتی برای همه ادیان الهی است. کاربردهای قرآنی کلمه «حنیف» تأییدی بر برداشت این نوشتار از معنای اصطلاحی آن است.
حنفا به اشخاص با ایمان، پاک و حق جو گفته میشده که ایمان آنان با
اخلاص بر یکتاپرستی و دوری از
شرک و اندیشههای فاسد همراه بوده است.
طبق آیات قرآن، مشرکان قریش «
الله» را
خالق آسمانها و
زمین برمیشمردند.
اما خدا را یکتا نمیدانستند، بلکه دارای
فرزند میپنداشتند
و نیازهای خود مثل جلب
روزی، دفع آفات و بلاها، رفع نگرانیها، حفظ کیان قبیله و... را از بتهای خود طلب میکردند.
از این رو خداوند مشرکان را در گمراهی آشکار معرفی میکند.
مسعودی نیز در این زمینه مینویسد: عربان در جاهلیت فرقهها بودند، بعضی موحد بودند و به وجود آفریدگار اقرار داشتند. بعضی عربان به وجود آفریدگار معترف بودند و
حدوث عالم را مسلم میشمردند و بحث
معاد را هم قبول داشتند ولی منکر پیامبر (صلیاللهعلیهوالهوسلّم)ان بودند و به پرستش بتان قیام میکردند، بعضی دیگر به آفریدگار معترف بودند اما پیامبر (صلیاللهعلیهوالهوسلّم) و معاد را منکر بودند و به گفتار
دهریان تمایل داشتند.
در
تفسیر عیاشی در ذیل
آیه «قل بل ملة ابراهیم حنیفا؛ بگو بلکه دین حنیف ابراهیم است.» از
امام صادق (علیهالسّلام) روایت شده است که فرمود: «حنیفیت ابراهیم در اسلام است».
همچنین از
امام باقر (علیهالسّلام) روایت شده است که فرمود: حنیف کلمه جامعی است که هیچ چیز را باقی نمیگذارد، حتی کوتاه کردن
شارب و
ناخن گرفتن و
ختنه کردن از حنیفیت است.
نیز در
تفسیر قمی آمده است: خدا حنیفیت را بر ابراهیم نازل کرد که آن عبارت است از ده حکم در پاکیزگی، پنج حکم آن از گردن به بالا که شامل «زدن شارب، نتراشیدن
ریش،
حلق مو یا اصلاح سر و صورت،
مسواک و خلال است.» و پنج حکم دیگر از گردن به پایین که شامل گرفتن موی بدن، ختنه کردن، ناخن گرفتن،
غسل از
جنابت،
طهارت گرفتن با
آب و این است حنیفیت طاهرهای که ابراهیم آورد و تا کنون نسخ نشده و تا
قیامت نسخ نخواهد شد.
از جمله مهمترین اشخاصی که پیش از اسلام پیرو دین حنیف بودند، ابوطالب است.
او سید بطحا، رئیس مکه و
قبله قبیله بود؛ جمیع
فضایل اخلاقی را دارا بود و همه به او احترام میگذاشتند و شخصیت و مکارم اخلاقش را میستودند؛ «عَلَیهِ بَهَاءُ الْمُلُوک وَ وَقَارُ الْحُکمَاءِ؛ در رخساره او ظرافت پادشاهان و وقار حکیمان دیده میشد.»
کسی که حکیم معروف عرب «
اکتم بن صیفی» وقتی از او پرسیدند: «
حکمت و
ریاست و حُکم و سیادت را از که آموختی؟» گفت: «از حَلیف
علم و ادب، سید
عجم و عرب، ابوطالب بن عبد المطلب.» همچنین از حضرت باقر (علیهالسلام) روایت شده است که «اگر
ایمان ابی طالب را در یک کفه
ترازو و ایمان این خلق را در کفّه دیگر گذارند، ایمان او سنگینتر خواهد بود.»
بر اساس روایتی از امیر المومنین
امام علی (علیهالسّلام) ابو طالب،
عبد المطلب،
هاشم و
عبد مناف پیرو دین حنیف بودند و هرگز بتها را پرستش ننمودند. «الاصبغ بن نباته قال: سمعت امیرالمؤمنین صلوات الله علیه یقول: والله ما عبد ابی ولاجدی عبدالمطلب ولاهاشم ولا عبد مناف صنما قط، قیل له: فما کانوا یعبدون؟ قال: کانوا یصلون الی البیت علی دین ابراهیم (علیهالسّلام) متمسکین به؛ اصبغ بن نباته میگوید: امیرالمؤمنین (علیهالسّلام) فرمودند: «بخدا
قسم هرگز پدرم و جدم عبدالمطلب وهاشم و عبد مناف
عبادت بت نکردهاند.» گفتند: «پس چه را عبادت میکردند؟ فرمودند: به سوی کعبه نماز میخواندند و بر دین ابراهیم و به آن متمسک بودند.»
به گفته مورخین عرب، قبل از آنکه
عمرو بن لحی ظهور کند، عرب قحطانی و عدنانی همه تابع دین خلیلالرحمن بودهاند. بنابراین آن چه از لحاظ اعتقادی در این جزیره سابقه تاریخی دارد، همان
توحید است و سپس شرک را برگزیدند. با این حال، برخی احکام و
آداب دین ابراهیم همچنان بر جای ماند ولی در همان هم تغییرات و بدعتهایی ایجاد کردند.
خداوند در قرآن کریم بیان میدارد که
عبادت اعراب در کنار خانه خدا، جز سوت کشیدن و کف زدن نبود،
یعنی آنها در طواف خانه خدا، تنها به سوت کشیدن و کف زدن میپرداختند و عبادت خاصی را انجام نمیدادند. حجاج جاهلی برسه دسته بودند: ۱ ـ حُمْس ۲ ـ حِلَّه ۳ ـ طُلْس
قرشیان خود را برتر از سایر عرب میدانستند و به جهت مجاورتشان با مکه میگفتند: «نَحْنُ اَهلُ الحَرَم، فَلیس یَنْبَغی لَنا اَنْ نَخْرُجَ مِنَ الْحُرْمَةِ، ولاَنُعظِّمُ غیرَها کَما نُعَظِّمُها، نَحْنُ الْحُمسُ.»
آنگونه که از این متن برمیآید، امتیاز حُمْس خاصِّ ساکنانِ حرم از قریش بوده است. در کتاب المُحَبَّر، آمده است: «قُریشُ کُلُّها، و خُزاعَةُ لِنُزولها مَکَّةَ، و مُجاورتها قُریشا.»
قریش در مراسم
حج امتیازاتی برای خود و منسوبان خود نسبت به سایرین قائل شده بودند. استفاده کنندگان از این امتیازات را حمس مینامیدند. تحمس (بدعت گذاری و نوآوری در دین) و سختگیری قریش در امر دین از خصیصههای بارز قریش بر شمرده میشد. از اینرو به آنان «حمس» اطلاق میگردید.
برای معنای لغتِ حُمْس، دو وجه ذکر کردهاند: «اَلْحُمْسُ، جَمع اَحْمَسَ و حَمِسٍ، مِنْ حَمِسَ: اَی؛ اِشْتَدَّ وصَلُبَ فیالدِّینِ و الْقِتالِ، وَقِیلَ: اِنَّهم لُقِّبُوا بِذَلکَ لاِلْتِجائهِم بِالْحَمْسَاءِ، وَهِیَ الکَعْبَةُ، لاِءَنَّ حَجَرَها اَبْیَضُ اِلَی السَّوادِ.»
پس با عنایت به متن فوق، حُمْس یابه معنای سختگیری و استواری در دین و نبرد است و یا به مناسبت رنگ سنگهای کعبه است که سفید متمایل به سیاهی است. آنچه، پیروان حُمْس در حج ایجاد کردند، اینهاست: ترک وقوف در
عَرفه و افاضه از آنجا به سوی
مزدلفه. آنها در عینِ
اقرار به این مناسک، میگفتند: ما اهل حرمیم نمیباید از حرم بیرون رویم و غیر حرم را تعظیم کنیم. چون حاجیان در عرفه قرار میگرفتند، اینان در اطراف حرم وقوف میکردند و شامگاهان به مزدلفه میرفتند. این امر تا ظهور اسلام برجای بود، تا
آیه کریمه ۱۹۹ از
سوره بقره، آن را ملغی کرد. «ثُمَّ اَفِیضُوا مِنْ حَیْثُ اَفَاضَ النَّاسُ...؛
سپس از آنجا که دیگر مردم باز میگردند، شما نیز باز گردید.»
دیگر کارها که قریشیان باید به جهتِ رعایتِ حُمس، انجام میدادند، این بود: در خوردنی، اِقّط، (شیر خشکانده که با آن غذا تهیه میشد) نمیپختند.
روغن داغ نمیکردند، شیر بر شیر نمیافزودند و نگه نمیداشتند. و روغن نمیمالیدند، گوشت نمیخوردند و چیزی از
گیاه حرم مصرف نمیکردند. در پوشیدنی، پارچه مویین و پشمین از
شتر و
گوسفند و
بز و پنبهای نمیبافتند و لباس جدید بر تن میکردند. در مَسکن، در زیر چادر مویین نمیرفتند و از سایبان آن بهره نمیگرفتند. اگر میخواستند سایبان گزینند از چادرهای چرمین استفاده میکردند.
از در خانه وارد آن نمیشدند، بلکه از پشت بامها داخل میشدند.
قرآن کریم در سوره بقره، آیه ۱۸۹، اشاره به این عمل میکند و از آن نهی میفرماید: «و لَیْس الْبِرُّبِاَن تَاْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ ظُهُورِهَا، وَلِکنَّ الْبِرَّمَنِ اتَّقَی، وَ اتُوا الْبُیوتَ مِنْ اَبْوابِها...؛
و پسندیده نیست که از پشتِ خانهها به آنها داخل شوید، پسندیده آن است که پروا کنید و از درها به خانه درآیید.»
از دیگر آیین اهل حُمس، این بود که میگفتند: بر غیر اهل حرم، نمیزیبد که از طعام غیر حرم در حرم بخورند، بلکه چون برای حجّ یا
عُمره آیند باید از طعامِ اهلِ حرم بخورند، یا بر وجه مهمانی و یا بر سبیل خرید. نیز بر هر که برای اولین بار به
طواف میآمد، الزام کرده بودند که در لباسِ اهل حرم؛ یعنی اهل حُمس طواف کند و اگر نیافت، عُریان طواف کند.
همینسان اگر به مردی از خود
زن میدادند، هرکه از او به دنیا میآمد بر آئین حُمس بود. این امر، جنبههای سیاسی و اقتصادی نیز داشت که در قضیه تزویج حُمسیان با غیر اهلِ حرم پدیدار است. و پارهای از شعرای جاهلی بر این افتخار کردهاند. در موقع
طواف باید از لباسهای مردم مکه که لباس ملی و قومی بود بهره بگیرند و اگر کسی توانایی خریدش را نداشت باید برهنه طواف میکرد.
این بدعتگزاریها به خصوص از زمانی که خداوند لشکر
ابرهه را تار و مار کرد، شدت گرفت؛ چرا که مقام کعبه و قریش بعد از این واقعه بیش از پیش در انظار عرب بالا رفت اعراب میگفتند: «اینان (قریش) اهل الله هستند چه آنکه خداوند از ایشان دفاع نمود و دشمنانشان را نابود ساخت.»
قبایلی که خارج از حرم بودند و در حِلّ میزیستند، به حِلّه معروف بودند. اختلاف حِلّیان با حُمْسیان در این بود که، اینان در ایام حجّ، روغن ذوب میکردند و خوراک اقّط میخوردند و بر خود روغن میمالیدند و گوشت میخوردند و از پشم و مو، لباس میبافتند و چادر برپا میکردند. در لباس خود مناسک به جای میآوردند. پس از فراغت، چون داخل کعبه میشدند، کفش و لباس را
صدقه میدادند و برای طواف از حُمسیان لباس کرایه میکردند.
در باره طُلْس گفتهاند که اینان یمنیان اهالی حَضرموت و عَکّ و عجیب و ایاد بن نزارند. در وجه تسمیه گفتهاند، چون از مکانهای دور میآمدند و در حالی که غبار راه برآنها نشسته بود، به طواف خانه میپرداختند، بدین نام خوانده شدهاند.اینان در احرام بسانِ اهل حِلّه، و در پوشیدن لباس و دخول خانه چون اهل حُمس عمل میکردند.
اهلِ جاهلیت از حُمس و حِله و طُلس، به غیر از حج برای عُمره هم به کعبه میآمدند. در عمره از
تلبید خودداری میکردند. عمره، از حیث احرام و طواف با حج فرقی نداشت، الاّ که وقوفِ در
عرفه و
مزدلفه و مِنی و رمی جمار نداشت. در ایام حج انجامِ عمره را گناهی بزرگ میشمردند و عمره در ماههای حج، ذی قعده، ذی حجّه و محرم را برحسب اعتقاد جاهلی بس نابخشودنی میدانستند. میگفتند: «اِذَا بَرَاَ الدُّبُرْ وَ عَفَا الْوَبَره، و دَخَلَ صَفَرْ، حُلَّتِ الْعُمْرَةُ لِمَنْ اعْتَمَرْ؛ چون پسین شتر از رنجِ سِفرِ حج پاک شود و پشمش بروید و ماه
صفر درآید، عُمره برآنان که عزم کردهاند،
حلال شود.»
قریش بسیاری از ویژگیهای قبایل بادیهنشین را به خوبی در خود حفظ کرده بود. امورحکومتی اگر تعبیر حکومت صحیح باشد به همان صورتی که در قبیله بادیهنشین وجود داشت، به انجام میرسید.
تکامل قریش در شئون سیاسی و امور مربوط به حکومت بدانجا نرسید که آنان را
رهبر یا بزرگی بوده باشد که در حل مشکلات به او رجوع شود، بلکه آنان سروران یا بزرگانی داشتند که در
مسجدالحرام یا
دارالندوه انجمن جمع میشدند و دشواریهای مربوط به امور بازرگانی و اختلافات میان طایفهها و فتنههای میان اشخاص را در آن انجمن مطرح میکردند و راه چارهای برای آن پیدا میکردند.
قلت گزارشهای دقیق درباره ساخت اجتماعی جامعه مکه خصوصاً ساخت قدرت قبیلهای در این شهر، مانع از حصول آگاهی دقیق در این مورد است. اما در این نکته تردیدی نداریم که قصی در زمان خود ریاست بلامنازع قریش را بر عهده داشته است. مطالعه روند تجزیه قدرت متمرکز قصی بن کلاب بعد از
مرگ او نشان میدهد که به مرور ایام و به رغم باقی ماندن برخی عنوانها و اجزاء قدرت در دست بنیعبدالدار، تجزیهای در میان بنی عبدمناف اتفاق میافتد و درون این شاخه قریش دو بطن عمده به وجود میآید:
بنیامیه و
بنیهاشم. به عبارت دیگر، سیاست و برنامهریزی و تدبیر قصی برای استمرار بخشیدن به همان قدرت خویش در چنگ بزرگترین پسرش عبدالدار موفقیتآمیز نبود؛ زیرا پس از مصالحه بنی عبدالدار و بنی عبدمناف با یکدیگر که متعاقب
حلفالمطیبین و
حلفالاحلاف انجام شد، مقامات و مناصب مکه و به عبارت دیگر اجزاء قدرت در اختیار بطون مختلف قریش قرار گرفته و قدرت متمرکز پیشین تجزیه شد.
از دیگر مسایل قابل توجه در بررسی اوضاع سیاسی قریش باید به جنگهای فجار اشاره نمود. در سنت اعراب عدنانی، در ماههای حرام هر گونه منازعه و جنگ متوقف گشته و حرام تلقی میشد. به رغم چنین سنتی، قبایل عرب مستقر در مکه و اطراف آن در ایام جوانی حضرت رسول اکرم (صلیاللهعلیهوالهوسلّم) درگیر ۴ کشمکش و جنگ شدند که چون در ماههای حرام رخ داده بود به نام فجار موسوم شد.
اعراب به منظور جلوگیری از جنگ و خونریزی، چهار ماه
رجب،
ذی القعده،
ذی الحجه و
محرم را حرام میشمردند و در آن به جنگ و خونریزی نمیپرداختند. روی این تصمیم، در طول این چهار ماه، بازارهای «عکاظ»، «مجنه»، «ذی المجاز»، شاهد اجتماعات شگفتانگیزی بود، و
دوست و
دشمن، کنار یکدیگر به داد و ستد و ابراز تفاخر میپرداختند. سرایندگان بزرگ عرب، سرودههای خود را در میان آن محافل میخواندند. خطیبان معروف، سخنرانی مینمودند.
یهودیان و
مسیحیان و بتپرستان، با کمال اطمینان از گزند دشمن، عقائد خود را به جهان عرب عرضه میداشتند.
در قرآن نیز از جنگ و خونریزی در ماههای حرام
نهی شده است.
همچنین حرم مکه در جاهلیت برای مشرکان محل
امن بوده است.
بنابراین از جنگ و خونریزی در حرم مکه نیز پرهیز مینمودند. به این واسطه تا اندازهای از جنگ و خون ریزی فاصله میگرفتند، ولی با این حال در مواردی این
حرمت شکسته شد و در ماههای حرام نیز به جنگ پرداختند. آنان برای توجیه عمل خود؛ یعنی جنگ و خونریزی در ماههای حرام، به جابه جایی
ماههای حرام میپرداختند.
مشهورترین جنگهای قریش، چهار جنگ عمده را شامل میشد، این جنگها که به سبب وقوعش در ماههای حرام به فجار معروف شدهاند،
بین قریش و قیس بن عیلان واقع شد. این جنگها عبارتند از:
۱. فجار الرجل؛
طرفین درگیر در این جنگ، قبیله «کنانه» و «هوازن» بودند و علت جنگ را چنین مینویسند که: مردی، به نام بدر بن معشر، در بازار «عکاظ»، برای خود جایگاهی ترتیب داده بود و هر روز بر مردم مفاخر خود را بیان میکرد. روزی شمشیری به دست گرفته گفت: مردم، من گرامیترین مردم هستم و هر کس گفتار مرا نپذیرد، باید با این
شمشیر کشته شود. در این هنگام مردی برخاست، شمشیری بر پای او زد و پای او را قطع نمود. از این جهت، طایفه دو طرف بهم ریختند، ولی بدون اینکه کسی کشته شود از هم دست برداشتند.
۲. فجار المراه؛
سبب جنگ این بود که
زن زیبائی، از طائفه «بنی عامر»، توجه
جوان چشم چرانی را به خود جلب کرد. آن جوان، از او درخواست کرد که: صورت خود را باز کند. آن زن اباء نمود، جوان
هوسباز پشت سر او نشست و دامنهای دراز زن را با
خار بهم دوخت، به طوری که موقع برخاستن صورت آن زن باز شد. در این هنگام هر کدام قبیله خود را صدا زدند، پس از کشته شدن عدهای دست از هم برداشتند!
۳. فجار الثالث؛ مردی از قبیله «بنی عامر»،از یک مرد«کنانی »
طلبکار بود. مرد
بدهکار امروز و فردا می کرد. از این جهت
مشاجره میان این دو نفر درگیر شد.چیزی نمانده بود که دو قبیله همدیگر را بکشند،که کار را با مسالمت خاتمه دادند.
۴. فجار الرابع (فجار براض)؛
فجار براض همان جنگی است که بر اساس نقل بعضی از منابع پیامبر گرامیاسلام قبل از بعثت، شخصا در آن شرکت نمود. سن او را در موقع بروز جنگ، به طور مختلف نقل کردهاند، عدهای میگویند: پانزده یا چهارده سال داشت، برخی نوشتهاند که: بیست سال داشت، ولی چون این جنگ چهار سال طول کشید از این جهت ممکن است تقریبا تمام نقلها صحیح باشد.
فجار براض خود شامل پنج فجره است:
الف) یوم النخله؛
ب) یوم الشمطه؛
ج) یوم العبلاء؛
د) یوم الشرب؛
م) یوم الحُريره.
ریشه نزاع را چنین نوشتهاند: نعمان بن منذر، هر سال کاروانی ترتیب میداد، و مال التجارهای به
عکاظ میفرستاد، تا در مقابل آن
پوست و ریسمان و پارچههای زربفت برای او بخرند و بیاورند. مردی از قبیله «هوازن»، به نام «عروه الرجال»، حفاظت و حمایت کاروان را به عهده گرفت، ولی «براض بن قیس» کنانی، از پیش افتادن مرد هوازنی سخت عصبانی شد، پیش «نعمان بن منذر» رفت و اعتراض نمود. ولی
اعتراض او
ثمر نبخشید،
آتش خشم و
حسد در درون او شعله میکشید. پیوسته مترصد بود که در اثناء راه «عروه الرجال» را از پای درآورد و سرانجام در سرزمین «بنی مره» او را کشت، و
دست خود را با خون مرد «هوازنی» آلوده ساخت.
آن روزها قبیله «قریش» و کنانه با هم متحد بودند، و این جریان موقعی اتفاق افتاد که قبائل عرب در بازار عکاظ سرگرم داد و ستد بودند. مردی قبیله قریش را از جریان آگاه ساخت، از این جهت قبیله قریش و کنانه پیش از آنکه قبیله هوازن از جریان آگاه کردند، دست و پای خود را جمع کرده رو به حرم (چهار فرسخ از چهار طرف مکه را حرم گویند و جنگ در آن نقطه میان عرب ممنوع بود) آوردند. ولی طائفه هوازن، فورا آنان را تعقیب کردند و پیش از آنکه به حرم برسند، جنگ میان دو گروه شروع شد. سرانجام، تاریکی هوا سبب شد که دست از جنگ بردارند، و این خود فرصتی بود که قریش و کنانه راه حرم را در تاریکی پیش گیرند و از خطر دشمن ایمن شوند. از آن روز به بعد، گاه و بیگاه قریش و متحدین آنها از حرم بیرون میآمدند و جنگ میکردند. این وضع چهار سال ادامه داشت، بالاخره جنگ با پرداختن خونبهای کشتگان «هوازن» که بیش از قریش کشته داده بودند، خاتمه پذیرفت. بعد از اسلام قریش جنگهای زیادی را علیه رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) صورت دادند؛ مانند
بدر،
احد،
احزاب و....
قریش برای جلوگیری از
اختلاف و جنگ و بدلیل نیاز به
امنیت در راستای اهتمام به کاروانهای تجاری، امور بازرگانی و امور کعبه، پیمانهای صلحی را بین خود منعقد کردند، حلف المطیبین و حلف الفضول از مهمترین معاهدات
صلح در بین قریشیان است.
پس از
مرگ عبدمناف و عبدالدار، از فرزندان قصی بن کلاب، بین فرزندانشان در به دست گرفتن امور مکه اختلاف افتاد، آنان به دو دسته شدند و هر یک از طوایف قریش به یکی از این دستهها پیوستند.
دستهاول: به ریاست بنی عبدمناف؛
دستهدوم: به ریاست بنی عبدالدار.
بنیمخزوم، بنیسهم، بنیجمح و بنیعدی با بنی عبدالدار پیمان بستند؛ بنیاسد و بنیزهره و بنیتیم و بنیحارث به بنی عبدمناف پیوستند. هر گروه با هم، علیه گروه دیگر، همقسم شدند؛ طرفداران و حامیان بنی عبدمناف دست خود را در قدحی از طیب فرو بردند و به کعبه مالیدند و بر استواریشان تأکید کردند و در مقابل حامیان بنی عبدالدار نیز دستان خود را در قدحی از خون فرو برده بر دیوار کعبه مالیدند و
قسم خوردند که
تسلیم نشوند و کفش از پا در نیاوردند تا پیروز شوند.
اما سرانجام دو طرف به
صلح رضایت دادند و مناصب مکه را بین خود تقسیم کردند.
پس از بازگشت، قریش از جنگ فجار که در ماه
شوال به انجام رسید، در ماه
ذی القعده همان سال،
پیمانی با نام
حلفالفضول بین بنیهاشم و بنیمطلب بن عبدمناف و بنیزهره بن کلاب و بنیتمیم بن مره و بنیحارث بن فهر در خانه عبدالله بن جدعان تمیمی، منعقد شد.
آنان پیمان بستند که تا دریایی هست که پشمی را خیس میکند، همواره مظلوم را برای رسیدن به حق یاری دهند و در امور زندگی با آنها مواسات کنند.
سبب این پیمان این بود که مردی از بنیاسد، از یمن به
مکه آمد و کالایی به
عاص بن وائل سهمی فروخته بود، عاص در پرداخت آن تعلل میکرد به نحوی که مرد مأیوس شد، آن مرد به قریش پناهنده شد و از آنان یاری خواست؛ اما کسی حق او را نگرفت؛ ناچار، هنگامی که قریش در اطراف کعبه در انجمنهای خویش بودند، بالای کوه ابوقبیس رفته و شکایت خود را ضمن شعری اعلام نمود.
عدهای از قریشیان از این واقعه شرمنده شده به فکر چاره افتادند. اول کسی که در این کار پیش قدم شد، زبیر بن عبدالمطلب بود.
او طوائف قریش را در دارالندوه فراهم ساخت و از آنجا به خانه عبدالله بن جدعان رفتند و آنجا پیمان بستند که برای یاری هر ستمدیده و گرفتن حق وی همداستان باشند و اجازه ندهند که در مکه بر احدی ستم شود، قریش این پیمان را حلفالفضول نامید.
در علت این نامگذاری، دو مطلب عنوان شده:
۱. از آنجا که میان قریش، پیمانهای بسیاری بر اساس دفاع و توانمندی هر چه بیشتر این قبیله، بسته میشد؛ همچون مطیبون که در آن قبایل قریش همپیمان شدند که «تا
کوه حراء و
کوه شبیر، باقی است و تا دریایی است که پشمی را خیس کند، کعبه را وانگذارند.» هاشم و اسد و زهره و تيم و الحارث بن فهر در این پیمان همقسم شدند که هر ستمدیدهای را یاری کنند و حق او را از ظالم باز پس گیرند. لذا قریش آن را از یک پیمان برتر دانسته و به آن حلف الفضول اطلاق کردند.
۲. گفته شده که در گذشته دور، گروهی از قبیله جرهم و قطورا به نامهای فضیل بن حارث و فضیل بن وداعه و مفضل بن فضاله، هم قسم شدند که تا ستمگری در مکه است در شهر اقامت نکنند. از این رو، به واسطه وجود این سه نفر فضل در این پیمان به این نام، معروف شده است؛
اما این پیمان، میان قریش منسوخ شده جز نام چیزی از آن باقی نمانده بود، پس قریش برای تجدید آن یکدیگر را فراخوانده و در خانه عبدالله بن جدعان که از سن و سال بیشتری، نسبت به دیگران برخوردار بود، جمع شده و دوباره پیمان بستند و
سوگند یاد کردند.
پیامبر اسلام بیست ساله
و به قول یعقوبی از بیست سال گذشته بود
که در حلفالفضول شرکت کرد. از رسول خدا روایت شده است که پس از بعثت و هجرت به
مدینه، فرمودند: «لقد شهدت خلفا فی دار عبدالله بن جدعان لو دعیت إلی مثله لأجبت و ما زاده الإسلام إلا تشدیدا؛ در سرای عبدالله بن جدعان، در پیمانی حضور یافتم که اگر در اسلام هم به مانند آن دعوت میشدم، اجابت میکردم و اسلام جز استحکام، چیزی بر آن نیفزوده است.»
از میان عواملی که بر تاریخ شبه جزیره عربستان شکل بخشیده،
جغرافیا بیشتر از عوامل دیگر نقش داشته است. فقدان
آب و
زمین حاصلخیز مهمترین عامل به شمار میرود. سرزمین مکه فاقد کشاورزی بود و زمینهای آن قابلیت کشت را نداشتند. چنانکه حضرت ابراهیم (علیهالسّلام) به خداوند عرضه میدارد: «رَبَّنا إِنِّی أَسْکنْتُ مِنْ ذُرِّیتی بِوادٍ غَیرِ ذی زَرْعٍ عِنْدَ بَیتِک الْمُحَرَّمِ...؛
پروردگارا، همانا من بعضى از فرزندانم را (اسماعیل را به همراه مادرش) در درهاى بىکشت و
زرع در نزد
خانه محترم و مصون تو ساکن کردم،...» مقصود از غَیرِ ذِی زَرْعٍ، غیر ذى مزروع است، آن طور تعبیر کرد تا تاکید را برساند، و در نداشتن روییدنى مبالغه نماید، چون جمله مذکور بطورى که گفتهاند علاوه بر
دلالت بر نبودن
زراعت این معنا را هم مىرساند که زمین غیر ذى زرع اصلا شایستگى زراعت را ندارد، مثلا
شورهزار و یا ریگزار است، و آن موادى که روییدنىها در روییدن احتیاج دارند، را ندارد.
از این روز ساکنان مکه به کار تجارت و سوداگرى اشتغال داشتند و زندگى خود را با وارد ساختن نیازمندیهاى خویش از خارج تامین مى نمودند. وجود مکه و تقدسى که در میان قبایل عرب جاهلى داشت و منطقه حرم که جایگاه امنى بود و آمد و رفت قبائل عرب از نقاط مختلف عرب نشین به مکه چه براى پرستش بتهاى خود و چه به منظور شرکت در مراسم سالانه حج که در ماه رجب و ذى الحجه انجام مىگرفت، زمینه خوبى براى تجارت تجار عرب و مبادلات تجارى آنها بود. تجارت قریش قبل از هاشم بن عبد مناف از مکه عدول نمیکرد. تجار غیر عرب کالاهایشان را میخریدند و در اطراف بلاد عرب میفروختند،
تا اینکه هاشم بن عبد مناف
سنت تجارت قریش به شام و یمن را بنیان نهاد. هاشم از ملوک شام اجازه تجارت در بلاد شام را گرفت، سپس برادرش عبدالشمس موفق به کسب اجازه از حاکم حبشه جهت تجارت به آنجا شد و نوفل بن عبدمناف کوچکترین فرزند عبدمناف نیز با
سفر به
عراق از
کسری نامهای دریافت کرد جهت تجارت به عراق.
با پیمانهائی که فرزندان عبدمناف با حکام اطراف شبه جزیره عربستان برای تجارت، ستاندند، «هاشم» با روم و غسان، «عبد شمس» با حبشه و «نوفل» با ایران و «مطلب» با با یمن پیمانهایی منعقد کردند
و با احترام و منزلتی که قریش در بین ساکنان شبه جزیره داشتند توانستند در زمینه تجارت و بازرگانی به موفقیتهای زیادی دست یابند. قریش این چهار برادر را به دلیل گرفتن این پیمانها، «مجبرین» نامیدند.
حتی اقدام هاشم در زمینه انعقاد قرارداد تجاری با روم و غسان، در اشعار شعرای عرب نیز انعکاس داشته، چنانچه در مورد او گفته شده:
«هو الذی سنّ الرّحیلَ لقومه رحل الشتاء و رحله الاصیاف؛ او کسی است که مسافرت تابستانی و زمستانی برای قوم خود سنت کرد.» ابن عباس میگوید: آنگاه که قریش در فشار و گرسنگی به سر میبرد، هاشم آنها را جمع کرده و به کار و تجارت آشنا کرد.
بنابراین هاشم نخستین کسی بود که سفرهای تابستانی و زمستانی را برای
تجارت پایهگذاری نمود. قریش در زمستان به یمن و تابستان به شام برای تجارت میرفتند. قرآن در
سوره قریش به این مساله اشاره کرده است.
گو این که تجارت قریش قبل از وی محدود به خود مکه و برای اعراب بوده است اما هاشم آنها را به خارج مکه برده است.
ابن خلدون مسئله مسافرتهای تابستانی و زمستانی را ابتکار هاشم ندانسته و اظهار داشته که این مسافرتها ضرورتی بوده که همه عرب بدان گرفتار بودهاند.
در جواب باید گفت اولاً این مساله که درباره عرب ذکر شده، جدای از مساله مسافرتهای تجارتی تابستانی و زمستانی است که قرآن درباره قریش آورده است. ثانیاً آنان که از این مسافرتها یاد کردهاند اهداف آن را تجارت ذکر کردهاند نه برای فرار ا ز گرما. ثالثاً تاریخ به این مطلب که هاشم مبتکر این مسافرتها بوده، صراحت دارد، شاهد آن همان شعری است که گذشت. بنابراین سخن ابن خلدون
اجتهاد در برابر
نصّ است. علاوه بر هاشم، عبدالمطلب نیز از موقعیت ممتازی برخوردار بوده است. حلبی میگوید: او ملجا قریش در مشکلات و از حلیمان و حکیمان آنان بوده است. وی اول کسی است که در غار حرا به عبادت پرداخته است.
بدین ترتیب، طوایف قریش در بازارهای عربستان از قبیل عکاظ، مجنه، دومهالجندل، مشقر، صحار، شحر، عدن،صنعا، رابیه و ذوالمجار شرکت کرده و نیز به وسیله سفرهای تابستانی و زمستانی به شام و یمن و رفت و آمد میکردند. به دلیل رفت و آمدشان به ایران برای خرید
موم و
شکر و رفتنشان به
حبشه برای حمل خوار و بار و
پارچه، نسبت به دیگر قبایل عرب به
تمدن آشناتر و در
حکومت آزمودهتر بودند و به سرپرستی امور کعبه و موسسات آن عنایتی وافر داشتند، در حقیقت اقتصاد و بازرگانی و سیاست ایشان بر اساس مناصب مربوط به کعبه استوار بود.
معروفترین این بازارهاى فصلى، «سوق عکاظ» بود که پیغمبر (صلیاللهعلیهوالهوسلّم) نیز در ایام جوانى، در آن شرکت داشته است.
میتوان گفت اهل مکه عموما تاجربودند.
مرد و
زن اشراف مکه و فامیلهای وابسته، در مال التجاره و سرمایه این تجارت عمومی و همیشگی سهیم بودند، و از این راه ثروت زیادی به دست می آوردند. معروف است که
خدیجه همسر پیغمبر قبل از
ازدواج با آن حضرت از تجار عمده بود،
ولی باید دانست که بقیه زنان قریش هم تقریبا چنین بودند، و اختصاص به خدیجه نداشت.
مبادلات تجاری آنها
طلا،
نقره،
پوست،
چرم،
ادویه،
عطر،
صمغ، سنا، یعنی محصولات یمن و
هند و حبشه بود، و از شام و مصر و
فلسطین نیز
کتان،
ابریشم، اسلحه، غله،
زیتون، و روغن زیتون و غیره می آوردند. به موازات ظهور اسلام تجار عمده قریش
ابوسفیان از قبیله بنی امیه،
عتبه بن ربیعه از قبیله عبدالدار،
ابوجهل از قبیله بنی مخزوم، و
ابولهب از قبیله بنی هاشم بودند، که همگی از ثروتمندان و مال داران معروف به شمار می رفتند.
تجارت و ثروت اندوزى قریش با
رباخواری توام بود.
ربا را با چند برابر مى گرفتند و آن را نوعى
بیع و خرید و فروش مىدانستند.
ثروتمندان قریش گذشته از سودی که از تجارت می بردند، سود حاصل از ربا نیز بر درآمد سرشار آنها میافزود. ربا را توعی بیع و خرید و فروش میدانستند. چنان به آن دل بسته بودند که موقع مطالبه و گرفتن هیچگونه
ترحم و ملاحظه نداشتند. شیوع رباخواری آینده بدهکاران را مختل مینمود، و بسیاری در زیر بار آن به ستوه می آمدند. چه بسا که به واسطه نداری ناگزیر می شدند به صورت
مزدور و یا
برده طلبکار رباخوار درآیند. این معنا موجب گردید که اسلام از همان آغاز کار به جنگ رباخواران برود، تا آنجا که قرآن رباخواری را در حکم جنگ با خدا دانسته است. در آیه ۲۷۹ سوره بقره چنین آمده است:
«فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ إِنْ تُبْتُمْ فَلَكُمْ رُؤُسُ أَمْوالِكُمْ لا تَظْلِمُونَ وَ لا تُظْلَمُونَ؛
و اگر چنين نكرديد (و به رباخوارى ادامه داديد) پس
یقین كنيد به پيكارى از سوى خدا و فرستاده او (كه متوجه شما مىشود، و
دولت حقّه يا جامعه انفجار يافته آن را از شما مىگيرد). و اگر
توبه كرديد سرمايههاى شما از آن شماست (و سودش را رد كنيد، كه در اين صورت) نه ستم مىكنيد و نه ستم مىبينيد.»
خداوند متعال همچنین در آیه ۲۷۵ سوره بقره صراحتا ربا را حرام و بیع را حلال اعلام میکند؛
«الَّذينَ يَأْكُلُونَ الرِّبا لا يَقُومُونَ إِلاَّ كَما يَقُومُ الَّذي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطانُ مِنَ الْمَسِّ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبا وَ أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا فَمَنْ جاءَهُ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَانْتَهى فَلَهُ ما سَلَفَ وَ أَمْرُهُ إِلَى اللَّهِ وَ مَنْ عادَ فَأُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فيها خالِدُونَ؛
كسانى كه ربا مىخورند، (در ميان مردم) قيام و رفتارى ندارند مگر مانند رفتار كسى كه
شیطان او را به برخورد خود ديوانه كرده (تعادل رفتار او را به هم زده). اين بدان سبب است كه آنها گفتند: بىترديد داد و ستد نيز مانند رباست، در حالى كه خداوند داد و ستد را
حلال و ربا را
حرام نموده. پس هر كه پندى از جانب پروردگارش بدو رسد و (از رباخوارى) باز ايستد، آنچه گذشته از آن اوست (سودى كه پيش از نزول حكم ربا گرفته مال اوست)، و كارش (از نظر كيفر اخروى) با خداست، و كسانى كه (به رباخوارى) بازگردند آنها اهل آتشند، در آن جاودان خواهند ماند.»
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «قریش»، بازنویسی توسط گروه پژوهشی ویکی فقه.